RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
1-تو خونه میمونم
2-اصلا کاری به کارش ندارم
3-شاید 100تومنو یه جوری جور کنم که حتی بهش اس ام اس هم ندم چون خیلی غرورم جریحه دار تر از اونیه که بخوام حتی اس ام اسی برم جلو
سوال:
و در مورد خونه خالم فرداشب نمیدونم
از یه طرف میدونم تو اون جمع حسابی بهم خوش میگذره و روحیم عوض میشه مخصوصا که میتونم بگم شوهرم رفته دنبال کارای باباش و از یه طرف میترسم باب بشه که هرکی خودش بره هرجا دعوته واقعا نمیدونم چکار کنم؟
مرسی فرانک جون
آره تو و اقلیما درست میگین
حتما اینکارو میکنم هرچند سخته ولی برام خیلی راحتتر از گذشته شده
قبلا حالم خیلی بدتر میشد
البته تو شرایطی که من مقصرم حالم واقعا بد میشه ولی وقتی مقصر نیستم حالم بهتره مثل الآن
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
آفرین شمیم جان:104::104:
از sci عزیزم می خوام اگه شد بیانو نظرشونو بگن
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
اره عزیزم
در مورد خونه خاله ات هم میگم برو بهتر از اینه که توی خونه بشینی اونو ببینی اتفاقا خیلی خوبه که ببینه تو داری خوش میگذرونی
و نگران نباش که عادت بشه با یه بار چیزی نمیشه
اگرم شد که احتمالش کمه بهش می پردازیم راه داره کلی هم راه داره
مشاور چی شد؟
خونه خاله هم برو میدونه که اونجا قراره برید؟
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
در مورد منزل خاله تونم بهش اطلاع بده که دعوتید اگر اومد که فبها اگرم نه که به همون روال تصمیمات خودت ادامه بده و برو.
اما در ادامه:
با یک مشاور صحبت کن(بر گرفته از صحبت سابینا)
سر تو به کارای شخصیت گرم کن(برگرفته از صحبتهای eghlima)
یواش یواش سعی کن سیاست به خرج بدی(برگرفته از صحبتهای فرانک 68)
موفق باشی
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
دوستای خوبم از همتون ممنون
باشه خونه خالم هم میرم
به کارهای شخصیم هم میرسم
سیاست و باید یادم بدین چون اصلا ندارم
برام خیلی دعا کنین
کابل اینترنتو برداشته اگرنه منتظر SCi میشدم
خیلی دلم میخواست بیاد
ولی اینم شانس منه دیگه
بازم از همه ممنونم
برام خیلی خیلی دعا کنین، خواهش میکنم
راستی مشاور هم میرم
فردا برم ببینم کی هست، اگه خوب بود که میرم اگرنه یکشنبه حتما با دکتر خودم وقت میگیرم
بازم برم خونه با 148 تماس میگیرم
تصمیماتمونو بهش میگم
ببیم کجاهاشو تائید میکنه
انجام میدم
دوستتون دارم
خدا کنه تاپیکمو نبندن
:43:
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام شمیم جان
خوبی عزیزم؟اوضاعت روبراهه؟؟
بیا بگو چطوری؟جو خونه گل و بلبله یا نه؟ نگرانتم
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام یکتا جون
خوبی؟
چهارشنبه شب :
رفتم خونه، خیلی عادی ، شام درست کردم، نشستم پای فیلم دیدن و کتابم دستم (که البته اینقدر اعصابم خورد بود که از هیچکدوم هیچی نمی فهمیدم فقط یه فیگور بود)
اومد خونه، لباساشو عوض کرد، رفت تو اتاقش، درو بست و گرفت خوابید
حتی یکی از همسایه ها اومد برای پول شارژ یکبار زنگ زد دیدم بلند نشد، رفتم صداش کنم دیدم خوابه، اومدم برم دم در بگم بعدا بیان یه دفعه پرید دم در و شد اون آدم تو دل برویی که همه میشناسن و همه فکر کردن با چه آدم خوبی دارم زندگی میکنم ولی کسی نمیدونه فقط این رفتارها مال در و همسایه هست
بعدشم که اومد رفت دوباره خوابید منم فیلم و سریالمو دیدم و رفتم خوابیدم
البته قبل خواب اس ام اس دادم :
لطفا برام پول بزار ، حقوق ندادن و دستم خالیه
5شنبه :
صبح بلند شدم دیدم داره کاراشو میکنه بره سرکار، منم موندم تو اتاقم که چشمم بهش نیفته
رفت بیرون، اس ام اس داد :
منم پول ندارم ، گردنبندی که بهم دادی به کارم نمیاد ، بفروش پولشو استفاده کن
اس ام اس دادم :
اگه واقعا پول ناری زنتم پای همه نداریت وای میستم، اما اگه برای من نداری، بگو تا یه کاری کنم مشئولیت خرج کردن برای یه غریبه از گردنت سلب بشه
اس ام اس داد :
ما به درد هم نمیخوریم، خداحافظ
و منم دیگه جواب ندادم
همه وسایلمو جمع کردم، به مامانم زنگ زدم و گفتم بیاد خونمون بریم خرید (الکی که تو راه با استرس نیاد یه اتفاقی براش بیفته)
بعدش زنگ زدم به مامانش و تولدشو تبریک گفتم، جالب اینه که خواهرش گوشی رو برداشت، سلام علیک کردم دیدم خیلی سرد برخورد کرد فکر کردم نشناخته، گفتم شناختین ؟ گفت آره
گفتم پس گوشی رو بدین به مامان، بعد تولدشو تبریک گفتم و مامانش هی گفت چرا نیومدی؟ من هی گفتم اگه بودی یه صفای دیگه داشت و ....
منم عذر خواهی کردم و گفتم دندون درد شدید داشتم بعدشم گفت جمعه ناهار خونه ما هستینا، بیای ها، گفتم باشه اگه زنده بودم چشم
مامانم اومد، یه کم باهم حرف زدیم مامانم گفت مشکوک میزنی ،چیزی شده؟
منم دیگه بغضم ترکید
همه چیو به مامانم گفتم، ولی جالب بود بعضی چیزا رو که تعریف میکردم مامانم میگفت فلان رفتارو که میکرد من میفهمیدم یه چیزی هست ولی هرچی بهت میگفتم با هم خوبین؟ میگفتی آره و اینقدر مطمئن جواب میدادی که من فکر میکردم اشتباه کردم
بعد مامانم دید وسایلمو جمع کردم
بهم گفت اگه از خونه برم خیلی از حق و حقوقمو از دست میدم و ازم خواست بمونم ، منم وسایلمو گذاشتم سرجاش غیر از مدارکم و طلاهام که دادم مامانم برد، یعنی با هم بردیم خونه بابام، شبش خونه خالم دعوت بودیم منم نه یادداشتی نه اس ام اسی نه هیچی، با مامان و بابام رفتیم خونه خالم
خالم میخواست ما رو پاگشا کنه
فکر کنین هدیه پاگشا رو بین فامیل بهتون بدن و شما تنها و بدون شوهرتون تو جمع باشین
دلم گرفت
ولی تو دلم گفتم خلایق هر چه لایق
خونه خالم سعی کردم خیلی بهم خوش بگذره و اونقدر بگو و بخند کردم که مامانم یه جورایی شک کرده بود به تصمیمی که گرفتم
بعدشم منو رسوندن در خونه (ساعت 12) و رفتن
منم رفتم دیدم خوابیده، لباسمو عوض کردم و خوابیدم
جمعه :
اینم بگم که از بابام پول گرفتم برای اینکه جیبم خالی نمونه و بابا و مامانم بدون اینکه کوچکترین تیکه ای مبنی بر بی غیرتی شوهرم که با وجودش دارم از بابام پول میگیرم و بدون دریغ بهم پول دادن و هیچی به روم نیاوردن
دیروز صبح پاشد کاراشو کرد و رفت خونه مامانش، مامان منم زنگ زد گفت برم خونشون
برای ناهار رفتم و تا ساعت 11:30 موندم و بعدش آژانس گرفتم و اومدم خونم، دیدم کارت دعوت ولیمه باباشو که از چهارشنبه گذاشته بود رو میز کامپیوتر و من بهش دست نزده بودم، آورده گذاشته رو میز پذیرایی
هم خندم گرفته بود هم لجم
خندم بخاطر اینکه با وجود همه رفتارهاش بازم توقع داره بلند شم برم ولیمه و تازه برای برادرم و خانمش و پدر مادرم هم کارت دادن
و لجم بخاطر این بود که یه زنگ نمیزنن بگن چرا ناهار نیومدی؟ چیزی شده؟ اما آبروشون باید برگزار بشه و توقع دارن تو فامیل حفظ آبرو کنم
منم که عمرا برم
وقتی خرج من به شوهرم ربطی نداره قطعا ولیمه بابای شوهرم که اصلا به من ربطی پیدا نمیکنه
به مامانمم گفتم به هیچ وجه نمیرین،
مامانمم گفت اینقدر کار پدرش بهمون برخورده که تصمیم دارم بعد از یکی دوماه برم خونشون، بعدشم بگم حاج آقا آخر شب یادش افتاد ما رو به حساب بیاره و زنگ بزنه (که البته اگه یادتون باشه من بهش گفتم شماره بابامو میگیرم خداحافظی کن و تو عمل انجام شده قرارش دادم و کارد میزدی خونش در نمیومد - خدائیش خیلی حال داد) ما هم گفتیم دیر مزاحمتون بشیم که وقتتونو نگیریم
خیلی حال میکنم با این برخوردهای مامانم
بعدشم کارامو کردم و اومدم بخوابم که دیدم اومد
بازم اون تو اتاق خودش و منم تو اتاق خودم
الآن 3روزه نه همدیگه رو دیدیم نه حرف زدیم، مثل دو تا مستأجر تو یه خونه
و برای اولین بار وقتی از خونه میره بیرون به جای اینکه دلم بگیره و دلتنگ بشم ، آروم و شاد میشم که نیست
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام خوبي شميم جون؟
بعدش چي شد ديگه هيچي نگفت؟
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
دیروز میخواستم براش یادداشت بزارم که برو دنبال کارای طلاق
ولی مامانم گفت دست نگه دار، تند نرو
مامانم گفت یه جلسه خانوادگی با پدر مادرا بزار ولی من اصلا نمیخوام پیشنهاد بدم چون تا حالا هر وقت مشکلی بوده این من بودم که سعی کردم صلح و صفا برقرار کنم ولی اینبار میخوام تا آخرش برم
یا واقعا به درد هم نمیخوریم و جدا میشیم یا اگه قراره صلح و صفایی اینجاد بشه اینبار حتما باید از طرف اون باشه
هیچ ترسی از طلاق ندارم
شوهری که غیرتش اجازه میده جیبمو بی پول بزاره تا مجبور بشم از پدر مادرم پول بگیرم و خانواده ای که اونو بدون من قبلو میکنن و یه زنگ نمیزنن بگن چتونه؟ و خواهری که ادعای تحصیلات عالیه و فهم و شعور داره ولی دامن میزنه به مسائلمون ارزش موندن نداره
حالم از این زندگی بهم میخوره
من تو ازدواجم گول خوردم
گول رفتارهای ظاهرساز همسرم و خانوادشو
فقط خوشحالم که فرصت تلافی تو ولیمه باباشو از دست ندادم
خیلی خوشحالم
اگه من مهمم، پس چرا باید با اعصاب خوردی زندگی کنم، اگرم به درد هم نمیخوریم و مهم نیستم که بود و نبودم فرقی نمیکنه
ولی اینقدر عادت کردن به ظاهر سازی که موندن جلو فامیل چکار کنن
لیلا جون
هرچی بودو نوشتم