RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
منم باید یه خاطره بگم تا از بقیه عقب نیافتادم!
این خاطره من بازم راجع به خوردنیه تا همه بدونن من چقدر شکموام!:311: عید سال 88 من داشتم وسایل جهزیه امو میخریدم.از صبح با همسرم میزدیم بیرون تا شب تا چشم بازارم کور نمیکردیم ول نمیکردیم!شاید باورتون نشه ولی من همه همهی وسایل خونه امو ظزف ده دوازده روز خریدم و واقعا کار سختی بود اما یاد آوری لحظه لحظه اش برام شیرینه.این قدر تو این گیر و دارجهاز خریدن هم من و هم همسرم خسته شده بودیم که آخراش هردومون حسابی مریض شدیم گلودرد و بدن درد شدید.اما این قدر که ذوق و شوق داشتیم هر شب بعد از خرید میرفتیم خونه وسایل جدیدو باز میکردیمو میچیدیم.یادم میاد در حالی که هردومون به شدت مریض بودیم رفتیم گاز و ماشین لباس شویی و یخچال و خریدیم و سفارش دادیم بیارن در خونه بعد غروبشم رفتیم مبلو که قبلا دیده و پسندیده بودیم بگیم شب بیارن.دمدمای عیدم بود همه جا شلوغ غ غ .شب رسیدیم خونه خودمون دیدیم گاز و بقیه ی چیزا رو آوردن خلاصه اومدن گازو نصب کردن و بقیه چیزارو هم گذاشتن بالا و گفتن خودتون بزنید تو برق.حالا فکر کنین خونه ای که گاز داره ولی هنوز فرش نداره!! من در حالی که حسابی خسته بودم به همسرم گفتم میخام امشب خودم شام درست کنم!!!همسرمم در کمال تعجب قبول کرد.منم سریع رفتم یه بسته میگو سوخاری و یه سوپ آماده و یه روغن خریدم اومدم.همسرمم خوابید منم تند تند با اشپزی که هنوز بلد نبودم میگو رو سرخ کردمو و سوپم درست کردم.رفتم همسرمو صدا کنم دیدم زیر یه پتو(چون هنوز تختمون حاضر نبود و پتو هامونم نخریده بودیم) مچاله شده و خوابیده دلم نمیومد بیدارش کنم خودمم حسابی بدنم درد میکرد رفتم بغلش زیر همون پتو خوابیدم!خلاصه ما نفهمیدیم چه جوری شد که حسابی خوابمون برد حدودای ساعت 3-4 صبح موبایل همسرم زنگ خورددیدیم مبلیه است اومده(چون سرشون خیلی شلوغ بود گفته بود که احتمالا نصفه شب براتون میاریم) خلاصه مبلا رو آوردن بالا و تحویل دادن ساعت شده بود حدودای چهار و نیم پنج!وقتی رفتن همسرم گفت راستی شام درست کردی منم گفتم آره.گفت خیلی گشنمه خلاصه منم رفتم همون میگو و سوپو گرم کردم و آوردم نشستیم اول صبحی خوردیم!حالا هر وقت میگو درست میکنم همسرم میگه سوپ آماده ام یادت نره من عادت کردم این دو تا رو باهم بخورم!اونم به جای صبحونه:311:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند وقتی بود ماشین نداشت و ماشین تعمیرگاه بود چند شبی بود همدیگرو ندیده بودیم و بد جور دلتنگ هم بودیم ساعت 12 شب بود همسر جونم بهم زنگ زد و گفت دارم میام ببینمت گفتم پیاده؟ گفت:آره مامخلصتم هستیم میام اونجا دورت بگردم و برگردم ... :228:با اینکه خسته بود پیاده اومد در خونمون همدیگرو دیدیم کاری که عمرا بکنه اصلا عادت به پیاده رفتن نداره خلاصه ملاقات اون شب ما خیلی شیرین بود یه دیدار ساده براش اینقدر مهم بود اون وقت شب پیاده اومده بود پیشم و پیاده هم رفت خونشون و شب هم پیشم نموند.
با اینکه ازش الان دلگیرم اما این تاپیک باعث میشه تا یاد خاطرات خوبم بیوفتم و حس اینکه همسرم دوسم نداررو ازم دور میکنه. آقای تسوکه ممنون که این تاپیکو با خلاقیتت راه انداختی. :R دعا میکنم یه همسر نازنین نسیبت بشه ننه.:321:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چقدر جالبه که اکثر خاطرات شیرین خانم ها شامل بغل و بوسه است:163:
ما مجردا نباید از این حرفا بزنیم زشته چه معنی داره .....:160:
آقایون دست به کار شید از خانما جاموندین
قابل توجه آقایون : این تاپیک راهنمای مفیدی برای شماست که ببینین خانوما با چه چیزایی بیشتر شاد میشن (خط اول نمونه ی کوچیکی هست)
ببینید چقدر شاد کردن دل خانم ها و ساختن یه خاطره شیرین راحته . وقتی تلاش کنید که از همه لحظه ها خاطره بسازید اونوقت زندگیتون گل و بلبل میشه .
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دقیقا من میخوام اگه با همسرم ادامه دادم در اولین فرصت بیارمش تا این تاپیک رو ببینه
زن بخاطر جنسیت لطیفش (به قول شما) باهمون بوس و بغل و ناز کشیدن رام میشه
ایشالا نوبت شما شد میبینیم چی میگی
به انتظار دیدن خاطرات قشنگ و عاشقانه مجردای فعلی و متاهلای آینده به خصوص baran68
:311::310::227:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پریماه
تا حالا شده واسه اولین بار موهاتونو رنگ یا مش کنین؟؟ عکس العمل شوهرتون بعد از دیدنتون چجوری بوده؟؟؟؟
اولين باري كه موهامو رنگ كردم در واقع اولين عيد نوروز متاهليم بود وقتي برگشتم خونه بابام و داداشم كج كج نگام ميكردن يعني اينكه بد شده.داداشم بهم گفت يعني خودتونو زشت نكنين نميشه؟ ولي عزيز دلم بهش گفت دلت مياد به اين خوشكلي آبجيت هر بلايي هم سر خودش بياره بازم آدم حظ ميكنه نگاش كنه..............:227:نميدونيد چقد كيف كردم
حناب تسوكه دستتون درد نكنه ايشالا هرچه زودتر خودتونم بيايد خاطره عاشقانه بنويسيد:321:
چقد جاي آقايون اينجا خاليه تا ببينن خانمشون با چه چيزاي كوچيكي راضي ميشن!!!!!!!!!
شب عقدمون توي آرايشگاه وقتي اومد شاگرداي آرايشگاه از سر فضولي تو پنجره وايساده بودن تا به قول خودشون شوهر همچين عروس خوشكلي رو ببينن. وقتي چشم من و شوهرم به هم افتاد باورتون نميشه هر دوتاييمون مات هم شديم فقط ديدم دهنش باز شد وگفت واي........منم كه مات بودم واسه اينكه هنوز با كت و شلوار نديده بودمش نميدونيد با اون قد بلند و اون قيافه چقد خواستني شده بود.يكي از شاگردا از پشت پنجره كه ما رو اينجوري مات ديد با شيطنت گفت:شاه دوماد خوشكلش كرديم؟شوهرم جواب داد خانمم خودش خوشكل بود شما كه كاري نكردين:43::228:
بعدا بهش گفتم چرا اينجوري ماتت برد گفت اون لحظه گفتم خدايا واقعا اين فرشته مال منه:46:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sali1987
آقای تسوکه ممنون که این تاپیکو با خلاقیتت راه انداختی. :R دعا میکنم یه همسر نازنین نسیبت بشه ننه.:321:
خدا کنه.:323: من میمیرم واسه یه همسر نازنین.:311:
راستی این پست را زدم که بگم یه فکر بکر دیگه هم توی سر من داره وول میخوره :227: که می خوام عملی اش کنم. اما باید اول با مدیر همدردی در میون بزارم. وقتی ok را از مدیر همدردی گرفتم، میام میگم چی تو سرمه.:311: منتظر یه سوپرایز دیگه از من باشید. :311:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آفرین تسوکه ، بنظر میاد که خاطره درمانی داره کار خودشو می کنه.
یکی از بهترین چیزائی که می تونه آتش قهر و کینه رو خاموش کنه ، یادآوری خنکای خاطرات خوش و قشنگه.
می بینم که خانوما رفتن آرایشگاه و حالا حالا نمی خوان بیان بیرون ، امان از این چشم و هم چشمی :163:
چندین بار خواستم برم مو بکارم :311::311:، یه بار اینو با همسرم مطرح کردم اونم گفت همینطوری قشنگتری ک ... ... !!:58:
حالا هی بگید چرا مردا نمیان از خودشون خاطره در کنن. آخه مگه مو میذارید به سرمون بمونه بریم های لایت :311:کنیم
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
برای مراسم عقدمون همسرم با سلیقه من یک پارچه خرید که نزدیک به 200هزار تومن پارچه اش شد خوب اون را به پیشنهاد ایشون وبر خلاف میل من بردیم پیش یکی از اقوامشون که خیاط بود روز قبل از عقد رفتیم برای آخرین پرو لباس که دیدم اون چیزی که می خواستم نشده وخیلی ناراحت شدم اما چیزی نگفتم .
همین که توی ماشین نشستم همسرم گفت احساس می کنم ناراحتی نکنه از لباست خوشت نیومده که من هم گفتم اشکال نداره همین رو می پوشم .همون موقع همسرم من رو برد و به اصرار برام یه لباس برای عقد به همون قیمت برام خرید با اینکه هزینه کردن دوباره برایش خیلی سخت بود.تا روز عقد همه فکر می کردند این همون پارچه ای هست که برام خریده و دادم دوخته هیچ کس متوجه نشد که اون پارچه خراب شد .
این کارش برام خیلی ارزش داشت.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بخدا اگه میدونستم مردها اینقدر روی رنگ مو حساسندو واکنش نشون میدادن زودتر تایپیک میزدم:311::311::311:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند روز پیش به همسرم گفتم یادش بخیر همین موقع ها بود که با داداشم میرفتم بیرون شهر و برام زالزالک میخرید...چقدر خوش میگذشت...:302:
دیشب سرما خورده بود ومنم خونه دوستم بودم،اومد دنبالم و دیدم داره میره بیرون شهر فکر کردم برای شامه حتما.هی بهش میگفتم حالت خیلی بده بیا امشب شام بیرون نریم ولی جواب نمیداد.
بعد از 1ساعت که تو راه بودیم فهمیدم میخواسته بیاره منو اینجا تا زالزالک بخورم! :227:خیلی چسبید جای همتون خالی.
:310::227::43:
اخه همسر من خیلی کم حافظس ،برام خیلی قشنگ بود که یادش موند که گفتم زالزالک دوست دارمو با حال مریضش منو برد بیرون شهر...:104::227: