آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بي تو اي آرام جان يا ساختم يا سوختم
سردمهري بين كه هر كس بر آتشم آبي نزد
گرچه همچون برق از گرمي سراپا سوختم
نمایش نسخه قابل چاپ
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بي تو اي آرام جان يا ساختم يا سوختم
سردمهري بين كه هر كس بر آتشم آبي نزد
گرچه همچون برق از گرمي سراپا سوختم
مرغ خانه با هما پر وا مکن
پر نداری نیت صحرا مکن
چون سمندر در دل آتش مرو
وز مری تو خویش را رسوا مکن
نـگـفـتـنـد حـرفي زبـان آوران
كه سعدي نگويد مثالي بر آن
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
روندگان طریقت ره بلا سپردند
رفیق عشق چه غم دارد از این نشب و فراز
ز باغ وصل تو یابد ریاض رضوان آب
ز تاب هجر تو دارد شرار دوزخ تاب
چو چشم من همه شب جویبار باغ بهشت
خیال نرگس مست تو بیند اندر خواب
بــيمار وطــن ايـن هـمه از درد چـه نـالــد؟
دردي به جهان نيست كه درمان شدني نيست
آن را كــه بــود در صـدد تــفرقه ي مــا
بر گويي كه اين جمع پريشان شدني نيست
تو بدری و خورشید تو را بنده شدست
تابنده ی تو شده است تا بنده شدست
زانروی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر وماه تابنده شدست
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدر خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوزان
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان یک دمست تا دانی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
:72:
یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
ز سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم ؟
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور.
رفتم رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هركجا هستم
از عشق تو جاودان ماند ترانه من
با ياد تو زنده ام ، عشقت بهانه من
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايانست
شايد آن نقطه نوراني
چشم گرگان بيابانست
نخند نیلوفر من
به سیاهی این شب طولانی
بیرون از وسعت چشم هایت
باران می بارد
وکسی گل های نیلوفر را خاک می کند
:72:
در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر
عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود
درد تاريكيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن بر چرك كينه ها
در نوازش،نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها.
از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم
از دست روزگار برون چون دعا شدم
ميروم اما نميپرسم ز خويش
ره كجا؟منزل كجا؟مقصود چيست؟
بوسه مي بخشم ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست
تكيه بر خاك كردم خاك بر پشتم نشست
دوستي با هر كه كردم ، عاقبت قلبم شكست
آنقدر رنجي كه دنيا بر دل ما مي كند
بر دل هر كس كند او ترك دنيا مي كند
دوستي با هر كه كردم زد به قلبم خنجري
عاشق هر كس شدم او شد نصيب ديگري.
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانهء میدانم آرزوست .
تا بر گذشته مي نگرم،عشق خويش را
چون آفتاب گمشده مي آورم به ياد
مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
اين شعر،غير رنجش يارم يارم به من چه داد
دوستي با هر كه كردم
آنكه با خون جگر پروردمش
آخر سر آمد و جلاد شد
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش به دلستانی داد
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب به مومیایی لطف توام نشانی داد
:72:
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
مال رفته عمر رفته اي نسيب
مال و جان داده پي كاله ي معيب
رخت دادم زر قلبي بستدم
شاد شادان سوي خانه مي شدم
منم فتنه هزاران فتنه زادم
به من بنگر که داد فتنه دادم
ز من مگریز زیرا درفتادی
بگو الحمدلله درفتادم
ما رنـد خـرابيم و تويي مير خرابـات
ما اهل خطاييم و خطا پوش توي تو
ولیک آن را که طوفان بلا برد
فروشد گر چه من فریاد کردم
مگر از قعر طوفانش برآرم
چنانک نیست را ایجاد کردم
مرغ اندر دام دانه كي خورد
دانه چون زهر است در دام از چرد
مرغ غافل مي خورد دانه ز دام
همچو اندر دام دنيا اين عوام
منم ابر سیه اندر شب غم
که روز عید را دلشاد کردم
عجب خاکم که من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد کردم
مي زد او دو برسر كه اي بي عقل سر
مي زد او بر سينه كاي بي نور بر
سجده مي كرد او كه اي كل زمين
شرمسار است از تو اين جزو مهين
نه تو پیدا نه من پیدا نه آن دم
نه آن دندان که لب را می گزیدم
منم انبار آکنده ز سودا
کز آن خرمن همه سودا کشیدم
مدح تو حيف است با زندانيان
گويم اندر مجمع روحانيون
شرح تو غبن است با اهل حجاب
همچو راز عشق دارم در نهان
:72:
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود به سنگ محنت سودن
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن؟
می باید و معشوق و به کام، آسودن
نزد آن كسي كه نداند عقلش اين
زلزله هست از بخارات زمين
نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
دل سنگین خود را بر دلم نه
نمی بینی که از غم سنگسارم
بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
نشانی ها نگر کز عشق دارم