در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
نمایش نسخه قابل چاپ
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
عمری چو شمع در تب و تابم، عجب مدار
گر شعله خیزد از جگر داغ دار من
نيمه شب بود و ، غمي تازه نفس ،
ره خوابم زد و ماندم بيدار،
ريخت از پرتو لرزنده شمع ،
سايه دسته گلي بر ديوار .
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریز کرده از می عشرت ، ایاغ ها
اشك حسرت چهرهام را مي گداخت
ديگر از غم طاقت و تابم نبود
زانكه در اين كوره راه زندگي
آسمانم بود و مهتابم نبود!
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
در نوازش هاي باد
در گل لبخند دهقانان شاد
در سرود نرم رود
خون گرم زندگي جوشيده بود
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
دیده دریا فکنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر آن کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنه کار بر آرم آهی
آتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
می خوام که بیدار بمونم
چشم منو آب پاشی کن
اگه سیاهه دل من
خورشید توش نقاشی کن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یکدل سر دست برفشانی
یارا یارا گاهی دل مارا به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را چو مسیحا به دمیدن آهی روشن کن
ناگشوده گل نقاب، آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افگاران خوشست
تو خورشيد جهان تاب مني از زندگي بهتر
تو چون مرغ غزل خواني ، كه اندر گلستان بودي
یه پرده از حریر عشق بکش رو پلک پنجره
بذار تلنگر بزنه غصه به بغض حنجره
هر آنکه جانب اهل دعا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
دلم از قفس گرفته
ای تو روح سبز پرواز
بیا میله ها رو بشکن
واسه پر زدن به آغاز
ز بيم آنكه شايد با وفا گردد، وفا كردم
به دامان تو پيوستم ، هزاران آرزو دارم
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هردم فریب چشم جادویت
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
یاری که دلم رستی در بر رخ ما بستی
غمخواره ی یاران شد بادا چنین بادا
آنکس که تورا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
دنبال چشمه می گردم
آشنای اشک و بارون
چشم به آسمون می دوزن
دستای سبز دعامون
نغمه دل بس که حزین بود و بد
بر دل بی صاحب ما لطمه زد
آه که امشب دل من چون کشید
چونکه نبود شیوه گریه بلد!!
اثر آتنای دل گرفته
دلا شبها نمي نالي به زاري
سر راحت به بالين مي گذاري
یادم آید که شبها هم نمی خوابم هنوز
ای بدا حالم که شبهایم چو روز
ای بسا غمها که در دل کرده ام انبار و لیک
آتش افروزد دلم از اینهمه غمها و سوز
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چارسو ببست
تا هر کسی ببوی نسیمی دهند جان
بگشود نافه و در آرزو ببست
ترسیدن ما چونکه هم از بیم بلا بود
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلائیم
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
وقتی خورشید، ابرای تاریکی رو
از روی چهرۀ شب پس می زنه
شبنم پاک و زلال دلمون
کم کم از بستر خواب دل می کنه
هنوزم چشم دل دنبال فرداست
هنوزم سينه لبريزاز تمناست
تماشا كن تبسمهاي او را
تبسم كن كه خود را گم كند گل
لب لعل شكر بار تو جان بخشد دل ما را
غم دنيا مرا خم كرد ، چرا نا مهربان هستي
یادها رفتند و ما هم می رویم از یادها
کی پر کاهی بماند در میان بادها
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
شمع مي سوزد ولي پروانه را باكي نيست
سوختن خواهي اگر ، از عالم پروانه پرس
سایه ی معشوق اگر افتادبر عاشق چه شد؟
ما به او محتاج بودیم او بما مشتاق بود!
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نبود
دائما یکسان نباشد کار دوران غم مخور
رنج است بار خاطر و زاریست کار دل
این است از جفای فلک، کار و بار من