نه راهست این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
نمایش نسخه قابل چاپ
نه راهست این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
مرغ خانه با هما پر وا مکن
پر نداری نیت صحرا مکن
چون سمندر در دل آتش مرو
وز مری تو خویش را رسوا مکن
درزیا آهنگری کار تو نیست
تو ندانی فعل آتش ها مکن
نو بهارست در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
یك روز بلا بر سرمان می بارند یك روز دگر،عزیزمان می دارند
كس هیچ ندانست ونخواهددانست فردا چه به روزگارمان می آرند
دلت را خانه ما كن مصفا كردنش با من
به ما درد دل اهدا كن درمان كردنش بامن
نظر رحم بکن بر من و بیچارگیم
جز تو ار چاره گری هست مرا چاره مکن
پیش آتشکده عشق تو دل شیشه گر است
دل خود بر دل چون شیشه من خاره مکن
نه گندمی ونه یار گندم گونی ما هم دلمان خوش است آدم هستیم
مقیم حلقه ی ذکرست دل بدان امید
که حلقه ای ز سر زلف یار بگشاید
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
ده روزه مهر گردون افسانه است وافسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
از جمله رفتگان این راه دراز باز آمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز چیزی نگذاریم که نمی آیم باز