افسون جان
چرا شما تلاشی برای بدست آوردن دل همسرت نمی کنی
چرا تلاش نمی کنی تا متوجه بشی از چه راهی می تونی همسرت را رام کنی
موافقی تاپیکت را به این سمت ببری که دل همسرت را تصاحب کنی ؟
نمایش نسخه قابل چاپ
افسون جان
چرا شما تلاشی برای بدست آوردن دل همسرت نمی کنی
چرا تلاش نمی کنی تا متوجه بشی از چه راهی می تونی همسرت را رام کنی
موافقی تاپیکت را به این سمت ببری که دل همسرت را تصاحب کنی ؟
افسون عزیزم سلام. انقدر درگیر کارها و مشکلات خودم شدم که واعقا وقتی نمی مونه بتونم بیام این جا. ولی هر وقت که بیام اول از همه به این تاپیک سر می زنم. عزیزم خیلی حرف ها برای زدن باهات دارم. انقدر زیاد که اگه بخوام تایپ کنم بیش از ذو صفحه خواهد شد.
اگه دوست داشتی برام پیغام خصوصی بذار تا بدونم چطور می شه باهات صحبت کرد. موفق باشی . من همیشه برات دعا می کنم:323:
سلام گلم
میتونم درک کنم چه احساسی داری
ولی اینو بدون که ممکن بود تو یه زندگی دیگه چیزائی که الآن نداری داشتی ولی یه انسان مهربون و خوبو نداشتی، یه کسی که خوب میتونست پول در بیاره ولی مهری نداشت و بهت آرامش نمی داد.
همسر من از لحاظ اقتصادی شم عالی داره ، ولی خدا میدونه وقتی نامهربون میشه هیچوقت نمی تونم دلمو به پولش خوش کنم، به زرنگیش خوش کنم
هیچ چیزی جای محبت و همراهی رو نمی گیره.
باور کن
دوباره سلام ،
دوستان و همراهان عزيزم باز هم من. من در خودم تغييرات زيادي ايجاد كردم.تمام سعيم بر اين بود كه زندگيم در آرامش و شادي سپري شود. اما كسي كه هميشه اين آرامش را بر هم ميزد همسر نامهربانم بود. همسر من معمولا مرا با الفاظي چون ايكبيري ، بيشعور ، زبان نفهم و .... مورد عنايت خود قرار ميدهند ولي من سعي ميكردم خيلي حساس نباشم و اعصابم را خرد نكنم. هفته پيش هفته معلم بود و از طرف دانشگاه سفري براي اساتيد به طور رايگان انجام شد. با خودم فكر كردم كه اگر با همسرم به سفر برويم به من احترام گذاشته و افتخار خواهد كرد. به سفر رفتيم اما در اولين شب اقامت همسرم بر سر مساله بي اهميت كه چرا حوله مرا در يك نايلون ديگر نگذاشته اي مرا به ناسزا گرفت. شب سكوت كردم و خوابيدم . اما از صبح كاملا احساس نا اميدي مرا در برگرفت و با او حرف نزدم. البته بعداز ظهر ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنم و خود و خانواده اش را نفرين كردم كه همان لحظه پشيمان شدم . اما آن لحظه آنقدر احساس ناتواني و ضعف ميكردم كه بدين صورت خودم را تخليه كردم. البته از اين نظر خيلي از دست خودم ناراحت هستم . خلاصه در تمام طول مسافرت با هم نبوديم . او به تنهايي بيرون ميرفت و من هم. قبل از مسافرت خيلي شاد بودم اما در طول اقامت فقط گريه ميكردم . بيشتر از اين نظر كه خودم را اميدوار ميكردم به زندگي و حتي براي زمان بچه دار شدن و مقدمات آن برنامه ريزي ميكردم.
دوستان من دلم را خوش اخلاقي و مهرباني همسرم خوش كرده بودم اما حالا مي بينم كه فاقد آن است و شخصيت واقعي او اينها نيست. پس از برگشت از مسافرت سردرد وحشتناكي گرفتم ود نااميدي كامل گريه كردم. همسرم باعث شده شخصيي از خودم نشان بدهم كه نه تنها قبلا نداشتم بلكه از اين كارها بدم هم ميامد. مثلا نفرين كردن. اما در آن لحظه آنقدر دلم ميسوزد و حرصم ميگيرد كه از دستم خارج ميشود.
واقعا به حال خودم تاسف ميخورم. به جاي اينكه همسرم قدرم را بداند و برايم ارزش قائل شود تيشه اي برداشته و به ريشه ميزند. ديگر حتي كوچكترين دليلي براي زندگي كردن با او نمي بينم. از طلاق برخلاف تصورات گذشته ميترسم. همسر بايستي دلسوز و مهربان باشد و مراعات حال انسان را بكند. وقتي كسي تكيه گاه من نيست و تنها شادم نميكند و فقط در حال نابود كردن من است چرا بايد عمرم را با او سپري كنم. من كتاب اين ازدواج را تا به انتها خوانده ام و هيچ فصل تازه اي در آن نمي بينم .
دوستان نميدانيد كه حال من در زمان رويارويي با همكارانم چگونه بود. كاملا خودم را باخته بودم و نميتوانستم خودم را حتي به ظاهر شاد نشان دهم . پشيمانم از اينكه به مسافرت رفتيم. ايكاش حداقل با مادرم رفته بوديم چون او حتما خيلي خوشحال ميشد.
افسون عزیز:72:نقل قول:
نوشته اصلی توسط afsoon520
چندتا سوال داشتم ، نظر دوستان رو که بعد از ارسالهاتون می نویسن رو میخونی؟؟
اگه می خونی چرا هیچ واکنشی نشون نمی دی ، الانه بالغ بر 200 ارسال در این تاپیک مشاهده میشه که بعضی از اونها حاوی نکات دقیق و کاربردی خوبیه ، اما دریغ از یه اعلام نظر از سمت شما و یا یه ارتباط برقرار کردن!!!
اگه با نظری موافقی ، اعلام کن اگه مخالفی بگو به این دلیل مخالفی ، تا از این مشاوره ها وهمدردیها نتیجه بگیری . اینکه فقط شرح ماوقع بدی تا حالا چه سودی برات داشته؟
نظرت راجع به این جمله چیه؟
آرامش من رو هیچ کس نمی تونه بهم بزنه ، مسئولیت احترام یا بی احترامی هائی که سایرین بهم میکنن فقط وفقط بعهده خودمه ، این منم که به سایرین می گویم چگونه با من رفتار کنن.
منتظر پاسخت هستم
كاملا موافقم با صحبتتون. تا حالا شده توي خيابان راه بريد و كسي متلك زشتي بهتون بگه . اون موقع حتما فكر ميكنيد رفتار من باعث شد بهم بي احترامي بشه يا فرد موردنظر انسان حقيري است ؟
من حتي با افراد بي ادب و غير محترم هم سعي ميكنم محترمانه برخورد كنم. احترام گذاشتن به افراد نشانه شخصيت انسان است و اين بايد عام باشد و نه خاص . اينكه يكنفر طالب رفتار محترمانه باشد من با او با احترام رفتار كنم و كسي كه توقعي ندارد بي احترامي كنم.
به نظر شما يك قاتل مقصر است يا مقتول؟
شما طوري حرف ميزنيد كه انگار تقصير از من است. تكرار اين ماجرا به من اين تذكر رو ميده كه اون فرد تغيير نخواهد كرد و البته هميشه هم من متهم هستم در حالي كه او شروع كننده است . جالب اينجاست كه به من ميگويد من نميخواهم رفتار خود را تغيير دهم و همين طور كه هستم ، ميمانم. شما ميگوييد خودت را تغيير بده و آستانه تحمل خود را بالا ببر كه او هر توهين و ناسزايي خواست بگويد و تو به رويش لبخند بزن .
وقتي حتي با او هم كه هستي تنهايي ، وقتي مي ترسي اينبار هم بي دليل بهانه اي براي دعوا پيدا كند وقتي هيچ چيز را جدي نميگيرد و تلاشي براي اين زندگي نميكند چرا ادامه مي دهم.
بدترين قسمتش اينست كه تو فكر ميكني همه چيز درست شده و در حال برنامه ريزي براي بهترشدن زندگيت هستي و همه چيز دوباره به سر جاي اولش بر ميگردد.
من در اينجا به دنبال يك راه حل واقعي و كاربردي هستم و از دوستان ميخواهم به من بگويند فايده ادامه دادن اين زندگي چيست ؟ كه هميشه منتظر دعواي بعدي باشي و هربار ضعيف تر از قبل گردي.
افسون عزیز سلام
اینجا همه نسبت به گفته های شما در مورد زندگیتون فکر میکنند و نظر میدند
هیچ کس اینجا به شما نمی گه که این زندگی ارزش ادامه دادن داره یا نداره اینو باید خدت تشخیص بدی ولی نه در شرایطی که الان داری
توی نوشته هات نوشته بودی که از طلاق می ترسی و در نهایت پرسیدی که ادامه این زندگی چه فایده ای داره
یعنی در حقیقت خودتم هنوز نمی دونی باید کدوم راه رو بری طلاق؟؟؟ یا ادامه ؟؟ و دنبال دلیل میگردی برای جفتشون
این وسط چون دلخوری هایی از همسرت داری فکر میکنی دلایلت برای طلاق داره تکمیل می شه
من اصلا رفتار همسرت رو تایید نمی کنم باید این رو بدنه که با احترام رفتار کنه ولی راهش گریه کردن و قهر و هرکسی سوی خودش رفتن نیست
دوست عزیز:72:
اینکه افراد به خودشون اجازه بدهند به ما متلک بزنند بیش از 95% به ، ظاهر ، رفتار ومنش ما برمی گردد ،
معنای صحبت من این نیست که منفعل باشی ، همه تقصیرات به گردن شماست ، چون او تغییر نمی کند پس این شما هستید که باید تغییر کند ، بلکه:
مهاتهای رفتاری که دراون واکنش مناسب به هر رفتاری رو داشته باشید رو باید تمرین کنید.
گاهی باید در مقابل شخص مغرور مثل خودش رفتار کنی ، گاهی باید جواب بی ادبی رو با قاطعیت و سختی داد
اگه مهربونی کنید و در مقابل مهربانی دریافت نکنید ، ویا اگه بی احترامی کنید و درمقابل احترام ببینید عجیب خواهد بود.
در حالت نرمال تا بی احترامی نکنید از سوی کسی احتامتون زیر سوال نمیره (مگه اینکه طرفتون مریض باشه ) یه مقدار به رفتارهای خودتون از زاویه دید همسرتون توجه کنید. در یه شرایطی اگه بگید "قربونت برم " بمعنای "برو گمشوست"
این دلخوریها توی هر زندگیی هست ، ممکنه از نظر تعداد کمتر یا بیشتر باشه. اونچه در زندگی مهمه اینه که نحوه واکنش به این سوء تفاهمها ، دلخوریها و.... چطور باید باشه.
[/color]سلام افسون جان
من همین امروز مطالب شما رو تمام و کمال خوندم.
یه چیزایی هست که خیلی متناقضن.مهمترینش تغییر رویه ناگهانی همسرتونه
شما میگین بخاطر گذشت زمان و فروکش هیجانات اولیه اینطور شده!
اما بنظر من این اتفاق طی زمان بوجود میاد.اما شما تو عرض شاید کمتر از یک هفته اینو مشاهده کردین که عجیبه.
از یه طرف فکر میکنم شما کمبود محبت از طرف همسرتونو دارین زیادی بزرگش میکنین.چون اونقدر ها هم که میگین دلسنگ نشده
از طرف دیگه اگه واقعا همسر مهربونتون اینقدر عوض شدن بنظر من دلیل خاصی باید داشته باشه.که بهتره سعی کنین اونو پیدا کنین و در صورت امکان مشکل رو از ریشه حل کنید
:305:عزیزم شما خیلی با خودت بد میکنی.میدونم این که آدم فکر کنه همسرش داره در حقش ظلم میکنه با اینکه خیلی غصه میخوره.اما این حس یه جورایی گاهی لذت بخشه.
خانمی فکر میکنم تو هم همین حسو تجربه میکنی.
یه جورایی احساس فدا شدن واسه کسی که دوستش داری
اما روانشناسی میگفت نباید زن و شوهر به خودشون اجازه بدن تا فکر کنن دارن مورد ستم واقع میشن
نمیدونم تونستم درست برسونم منظورمو یا نه:303:
در هر حال زیاد به خودت سخت نگیر.نمیخوام بگم بهت بد نشده.نه
میخوام ازت خواهش کنم جلو تلقینای منفیتو بگیری.تا جاییکه ممکنه
منم دارم این سعیو میکنم و خیلی موفق شدم
یادت نره بهم جواب بدی
دوستت دارم.موفق باشی
دوست خوبم سلام، راستش از ابتدا این تاپیک رو دنبال می کردم و پیگیرش بودم، چون احساس می کردم من هم در قبال زندگی خودم درست دیدی به معنای دید شما داشتم، من استاد دانشگاه نیستم! یا پس اندازی به اندازه ی پس انداز شما ندارم اما من هم همیشه از این زندگی و بخصوص همسرم بیشتر از توانش رو می خواستم، همیشه احساس می کردم که من بالاترم و لیاقت و ارزش من در این زندگی بیشتر از این مرد هست! می دونید من خیلی مشکلات رو تجربه کردم و چندی قبل به این نتیجه رسیدم که همه چیز از باور ذهنی من نتیجه می گیره! اینکه من باید همسرم رو باور کنم، با همه ی توانایی هاش باید قبولش کنم و بپذیرمش! من انتخابش کرده بودم، بنابراین باید یا این زندگی رو ارزشمند می دونستم و این مرد و توانایی هایی رو که ممکن هست و واقعا هر انسانی یه سری توانایی ها داره رو قبول می کردم و یا نه برای همیشه این زندگی رو ترک می کردم؟ مهم نبود که من الان آرامش دارم یا نه! مهم این بود که من باید تصمیم بزرگی می گرفتم، من باید یا باور ذهنیم رو تغییر می دادم یا نه معیارهایی رو که برای ازدواج داشتم و توقعاتی رو که قبل از ازدواج از مرد زندگیم توی ذهنم رو ساخته بودم، تغییرش می دادم!
شما هنوز در پس زمینه ی ذهنیتون این باور رو دارید که لیاقت من بیشتر از این مرد بود و من می تونستم با مرد دیگری بر اساس همان معیارهایی که قبل از ازدواج داشتم، باشم و خوشبخت تر باشم، قبول دارید که خیلی از مشکلات ریز و درشت شما، با عرض معذرت خودتون دارید به وجود می یارید؟ نه! اشتباه نکنید نه با رفتارهای عملی بلکه با باورهای ذهنی تون و البته طول مدت زندگی با همسرتون هم باعث شده که یه حاله ای از محبت و دوست داشتن و البته وابستگی روی باورهای قبلیتون کشیده بشه و این شده که الان شما در این راه مانده اید که چه کنید؟
یک سوال از شما دارم، اگر مایل بودید پاسخ بدید! اگر همسر تغییر کنه و بشه همون آدم مهربون و با محبت و صبور و همون آدمی که یادمه یه موقعی توی همین تاپیک شما بودید که می گفتید "اگر جایی برم شاید 8 بار بهم زنگ بزن و اظهار دلتنگی بکنه!" اگر این مرد بشه همون مرد خوب روزهای اول آیا شما فکر می کنید که همه ی مشکلات شما حل می شود؟