از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
نمایش نسخه قابل چاپ
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
تیری که زدی بردلم از غمزه خطا رفت
تاباز چه اندیشه کند رای ثوابت
تمام عمر بستیم و شکستیم به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ نفهمیدیم به دنبال چه هستیم
مرا عهدیست با جانان که تا جـــان در بدن دارم:43:
هوا داران کویش را چو جان خویش دوست دارم:16:
من گرچه کمتر از آنم تا وصف نام تو خوانم
با شعر گفته ز جانم گویم سخن به هوایت
محمد جواد اعتمادی_(م.مهرگان)
تو روزنه ی نوری در این شب ظلمت پوش
دیباچه ی آوازی بر متن شب خاموش
در بستر یک آغوش
شاعر نی ام و شعر ندونم که چه باشد
من مرثیه خوان دل دیوانــــــــه خویشم
مـگر خـضر مـبارک پی درآید
ز یمـن همتـش کاری گـشاید
دل در گروی عشق تو بستم
بی عشق تو من مست مستم
معرفت در گرانی است به هر کس ندهند
پر طاووس گران است به کرکس ندهند **