سلام شاد عزيز. خوبي؟ اوضاع خوب پيش ميره؟ من نمي خواستم ته دلت خالي كنم عزيزم. فقط در حد يه نظر بود. خيلي خوشحالم كه رابطه اش بهتر شده. در مورد همون مترو گفتم كه شكاكه يا شايد هم من درست متوجه نشدم. اميدوارم زندگيت بر وفق مرادت پيش بره.
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام شاد عزيز. خوبي؟ اوضاع خوب پيش ميره؟ من نمي خواستم ته دلت خالي كنم عزيزم. فقط در حد يه نظر بود. خيلي خوشحالم كه رابطه اش بهتر شده. در مورد همون مترو گفتم كه شكاكه يا شايد هم من درست متوجه نشدم. اميدوارم زندگيت بر وفق مرادت پيش بره.
شاد عزیزم
ما رو بی خبر نذار
حرف دل عزیز ممنونم، قضیه مترو فقط واسه این بود که خودش رو خالی کنه...:72:
الینای عزیز فعلا همه چیز در آرامشه، از اون مزاحمه هم خبری نیست، با همسرم هم حرف زدم... فعلا اتفاق خاصی نیفتاده..
ممنونم عزیزم..:72:
شادی عزیزم :72:
هر روز که به تالار سر می زنم موضوع تو رو حتما می خونم .گاهی پیشرفت می بینم و گاهی نه .. گاهی آرامش و گاهی هیجانات عصبی ... گاهی نارضایتی و ....
هر چند فضای غالب زندگی همه ی ما همینه و همه به نوعی منحصرا درگیر با شادیها و غمها ، رنجها و لذت های هم فانی و هم مانای زندگی هستیم اما همه هم خوب می دونیم که :
" از دست و زبان که بنالیم که از ماست که برماست "
قطعا تفاوت نظرات دوستان و نگاههای بعضا متفاوتی که به مشکل تو دارند به خوبی نشون می ده که تنها کسی که می تونه و باید بهترین و درست ترین تصمیمها رو بگیره توئی ...
دوست گلم :43:
به نظرم همه ی نگرانیهای تو و همه ی سوالات تو ، به جاست .
واقعا امروز چه رفتاری باید در پیش بگیری که فردا بهترین بهره رو از اون ببری ؟ آیا روش انتخابی تو در حال حاضر بهترین گزینه برای بهتر زندگی کردنه ؟
با تو موافقم که سوالات اصلی اینا هستن .اما خیلی دلم می خواد نظرت رو در مورد امروز هم بدونم ؟ واقعا چقدر برای زمان حال و برای زمانی که به سرعت در حال عبور از من و توئه ارزش قائلی ؟ و مهم تر از اون چقدر به اهمیت تاثیر لحظه هایی که به سرعت و پا به پای تجربیات ظریف و تلخ و شیرین تو حرکت می کنن ، بر آینده ای که لحظه به لحظه داره به گذشته تبدیل می شه ، واقفی ؟
واقعیتش اینه که به همون اندازه که به منطق تو و به روحیه ی حساس و امیدوار و ژرف بین تو اعتماد دارم نسبت به میزان اهمیتی که برای خودت و روح و روان خودت قائلی نامطمئنم .و این بیش از هر چیزی نگرانم می کنه .
اگر اشتباه نکنم در نوشته های تو بیش از هر چیزی تحمل می بینم .تحمل و تحمل و تحمل ....
به خوبی می دونی که گاهی چون ما امروز رو به امید تغییر شرایط در آینده تحمل می کنیم و در نتیجه گاهی امروژِ ما بیش از آمیختگی با خوشحالی و رضایت در رنج و نارضایتی نهفته سپری می شود قطعا در انتظارات ما از آینده تاثیر مستقیم به جا می گذاره و ما رو با هجمی از آرزو ها و توقعات و انتظارات برآورده نشده روبرو می کنه که به مرور زمان هر کدومشون می تونن به عنوان یک تخریب گر عمل بکنن ... درون ریزی احساسات و عدم بروزشون به شکل صحیح بدترین کاریه که یک فرد می تونه با خودش انجام بده ... البته نمی گم که تو این کارو نمی کنی و قصدم هم زیر سوال بردن مسیری که انتخاب کردی نیست چون می دونم که آدمها با هم فرق می کنن و ممکنه یک موضوع که در مورد صدها و هزارها نفر صدق نکنه در مورد یک نفر دیگه صدق بکنه اما با توجه به اینکه همه ی ما انسانیم و در نتیجه از آستانه ی تحمل مشخصی برخورداریم می خوام فقط توجهت رو به این نکته جلب کنم که تحمل ، اون هم به هر شکلی ممکنه بعدها خدای نکرده فرد رو به سمت ضعف اعصاب ، افسردگی و .. سوق بده ...و اونوقت .... عمری درگیر رنجی از نوعی دیگر با تمام تبعاتش ...
اگه خوب یادم مونده باشه مشاورت بهت توصیه کرده بود در صورتی قدمهای بعدی رو بردار که از طرف همسرت هم هماهنگ و موزون با قدمهای تو گام برداشته شده باشه ...
من اصلا کاری به همسرت ندارم و در مورد او قضاوت نمی کنم چرا که شناخت من از او صرفا محدوده به زوایه ی نگاه تو به او .. یعنی اون چیزی که می بینم برداشت تو از شخصیت ایشونه .و اگر همه ی شناخت تو ، احساسات تو ، افکار تو و دیدگاه تو نسبت به همسرت همینی باشه که اینجا منعکس می کنی بهتره خودت رو به جای من و بقیه بزاری و قضاوت منطقی خودت رو در مورد این ارتباط و نحوه ی شکل گیری و حتی شیوه ی ادامه ی اون دوباره و دوباره مورد کنکاش قرار بدی ...
نمی دونم چرا اما گاهی با خودم فکر می کنم داری شبیه همون مادری می شی که همسرت همواره در کنار پدرش دیده ...و جالبه که تو از همون ابتدا از داشتن شخصیتی تا این حد منعطف و پذیرا دوری می کردی ... اصلا قصد قضاوت ندارم و نمی خوام بگم داشتن یه چنین شخصیتی خوبه یا بد ... فقط دارم سعی می کنم تناقضات و نکاتی رو که در یادداشت های خودت می بینم بهت یادآوری کنم ..
دوست نازنین من ،
نگاه قشنگت رو به مشکلات بی نهایت دوست دارم ، خلاقیتت و قدرت عجیب تو در تغییر سریع درجه ی عدسی دوربین ذهنت به مسائل رو تحسین می کنم ، سعی تو در دوری از قضاوت و پیش داوری و خوش بینی تو به وجوه مختلف زندگی رو که ریشه در مهربونی تو و نگاه ایده آل گرا و کمال طلب تو به زندگی داره رو با تمام وجود محترم می دونم و آمیختگی منطقی اغلب برداشتهای تو از واقعیت های موجود و انعطاف پذیری بیش از انتظار تو رو می فهمم . اما نمی دونم چرا گاهی قاطعیت رو کمرنگ که نه حتی گاهی نمی بینم؟ و چرا(طبق اون چیزهایی که نوشتی)افکار و احساساتت رو در قالب روکش هایی از جنس واقعیت به همسرت منعکس نمی کنی تا عمق خواست تو رو درک کنه ؟ آیا این حق تو و او نیست که او به عنوان مرد زندگییت از تمنیات و نیازها و عمق خواسته های تو باخبر باشه؟ آیا به نظر تو او حق نداره از چیزهایی که به شدت تو رو رنج می ده آگاه بشه ؟ گاهی با خودم فکر می کنم چرا شادی این حق را یک طرفه برای خودش قائله ؟ چرا فکر می کنه این تنها وظیفه ی مهم اوست که رنج رو در زندگی کاهش بده و آرامش رو برقرار و چرا در این خصوص برای همسرش نقشی قائل نیست ؟ چرا با گذشت و انعطاف بی حد باعث میشه که او در حد یک مرد بی توجه و خودخواه و خودمحور پایین بیاد ؟ چرا فرصتهای واقعی ناشی از قبول واقعیتها رو در اختیار همسرش قرار نمی ده تا او هم وجود خودش رو و لیاقت خودش رو به شادی اثبات کنه ؟ و طعم شیرین یک انتخاب درست رو برای تمام عمر به دل هردوشون بنشونه ؟ چرا ؟ واقعا چرا ؟
شادی ، آیا واقعا اینقدر سخته که همسرت رو در لذت شاد کردن خودت شریک کنی ؟
از طرفی در دست نوشته هات گاهی رگه هایی از لجاجت و سرسختی دیده می شه که شاید و شاید و شاید نشونه ی وجود یه ترس بزرگ اما پنهان و نادیدنی در درونت باشه که باعث می شه در پذیرش واقعیت هایی که دوستشون نداری و انکار اونچه که وجود داره اما پذیرشش به معنی اشتباه در یک انتخاب مهمه نقش اصلی رو بازی کنه .احساس می کنم گاهی علیرغم دیدن واقعیتها نمی خوای بپذیری که شاید اشتباه کردی...
و بیش از همه ی اینها به شدت نگران عمق و میزان پذیرش این رفتارهای ظاهرا بالغانه از طرف کودک حساس و پر مهر درونت هستم که خیال می کنم اگر همین حالا درکش نکنی احتمالا و ناگزیر و دیر یا زود باید آماده ی رویارویی با تبعات این بی توجهی و ناسازگاریهاش و ... باشی ...
شادی عزیز من ،
نوشته ی من خیلی طولانی شد . شاید از اونچه که نوشتم خوشت نیاد .اما همه ی چیزهایی که نوشتم ذره ای ارزش ندارن مگر اینکه تو بخوای بهشون فکر کنی و همین کافیه .دوست دارم بازم بهت بگم که فارغ از هر نتیجه ای تلاش قشنگت برای ساختن دنیایی که دوستش داری و در طلبش هستی واقعا ستایش برانگیزه .اما احساس می کنم این ستایش و تحسین هر چند درخور وجود ارزشمند توست و حتی شاید برای داشتن احساس رضایت درونی و خرسندی از زندگی لازم باشه اما قطعا کافی نیست ...
پاینده و سربلند باشی دوست خوب من :46:
طاهره عزیز، ممنون، پست شما رو چند بار خوندم... احساس میکنم شما چیزی رو فهمیدید که من سعی در پنهان کردنش داشتم..
بعضی وقتها، وقتی به همسرم نگاه می کنم دنبال یه حس تازه می گردم، یه چیزی که منو از تمام این فکرها نجات بده، یه چیزی که منو مطمئن کنه، اما میدونم که نجات من به دست خود منه. نمی دونم تا کی می خوام صبر کنم، نمی دونم تا کی اما به امید بهبود روابط در آینده هم نیستم، دارم توی همین لحظه هایی که سپری میشن لحظه های خوب و امیدوار کننده میسازم، اما واقعا به تنهایی، اگه بخوام از آرزوهام بگم، از خواسته هام، از اون چیزی که آزارم میده، همسرم دیگه این همسر مهربونی که این چند وقت باهاش مواجه بودم نیست، اون وقت همه اش متهم میشم به اینکه خواسته های بی جا دارم، متوقع هستم، قدر نشناس هستم، شاید من بلد نیستم که خواسته هام رو بگم البته نمی خوام بی انصافی کنم این چند وقت همسرم هر کاری از دستش بر میومده برام کرده، اما بعضی وقتها که احتیاج به درددل دارم نیست! شما هم می دونید چون شما هم یه خانم هستین، بعضی وقتها خانمها دوست دارن که همسرشون فقط به حرفهاشون گوش کنه، اما من این احساسم رو سرکوب می کنم، چون همسرم دوست نداره حالش رو خراب کنم! شاید سرکوب این نیاز باعث بشه که همسرم مردی همیشه شارژ و خوشحال باشه، خوب من هم دوست دارم که همسرم اینطوری باشه اما بعضی وقتها کلافه میشم، بعضی وقتها اونقدر بهم فشار میاد که تا صبح بیدار می مونم، اما به اون چیزی نمی گم...
می دونم دارم اشتباه می کنم اما نمی دونم چطوری دست از این اشتباه بردارم، اگه این موارد اخیر پیش نیومده بود، اگه اطمینانم نسبت بهش از بین نرفته بود، داشتم به نتیجه می رسیدم، اما این اتفاق یه استوپ ناگهانی بود، اول باعث شد کنار بکشم، شوکه شدم، اون هم در عرض کمتر از 10 روز، یه حس ناباوری، حس خرد شدن، حس تنهایی، یه حس تلخ که «حالا باید چی کار کنم»... اما الان هیچ کدوم از اون احساسها نیست، بی تفاوتم، اونقدر که خودم هم متعجبم، اونقدر بی تفاوت که دلیلی برای ناراحتی نمی بینم، گذاشتم که همه چیز بگذره، تا به خودم برگردم، اما واقعا نمی دونم باید چی کار کنم...
شما بهم کمک کنید، بهم بگید چی کار کنم؟؟؟
شادی عزیزم :72:
چون جای تو نیستم نمی تونم بهت بگم چیکار بکن و چیکار نکن . اما عزیز دلم ازت می خوام که خودت رو جای من قرار بدی و به عنوان یک مخاطب بیرونی خودت فکر کنی ، به خودت کمک کنی و یه راه حل درست و منطقی ارائه کنی ..
عزیزم .
فقط بدون گاهی آثار باقی موندن در یک اشتباه و اقدام نکردن برای پیشگیری از ادامه ی اون ، هولناک تر ، سهمگین تر و وحشتناک تر از روبرو شدن با خود اشتباه ، کنار زدن اون و قبول تبعات ناشی از این کاره ...
نترس دوست خوبم
به خودت اعتماد کن . با ترسهات روبرو شو . تو قویتر و تواناتر از هر چیزی هستی که از اون می ترسی .
چه بسا یک اقدام قاطعانه ی تو خیلی چیزا رو عوض کنه ...
سعی دارم همین کار رو بکنم...
اول باید این احساس بی تفاوتی رو از بین ببرم. این خونسردی که انقدر بهم آرامش میده، نمی دونم از کجا اومده، شاید هم نباید از بین بره!!!
شاید بهتر باشه با همین خونسردی تمام حرفهام رو به همسرم بزنم، شاید باید از این فرصت بی تفاوتی استفاده کنم تا بدون هیچ احساسی تمام چیزهایی که باعث ناراحتیم شدن رو بگم...
نمیدونم منبع این همه بی خیالی کجاست؟؟ حس یه پرنده رو دارم، که فارغ از هر چیزی پرواز میکنه، اما همه درسام مونده!! حتی نسبت به اونا هم بی تفاوت شدم............................................ .........................................
دوست خوبم:72:
شاید این خونسردی یک واکنش هیجانی از درون شما به مشکلات اخیر باشه .. درواقع یه سپر دفاعی و بازتاب درون ریزی احساسات و خودخوری دراز مدت و منعکس کننده ی یاس و ناامیدی شما از همه ی تلاشهایی که برای ترمیم رابطه با همسرتون انجام دادین و احساس می کنین بی نتیجه بوده ...
عزیزم ، گاهی در زندگی ، ما دچار خلاءهای عاطفی می شیم به گونه ای که حتی گاهی قدرت تفکر و تصمیم گیری از ما سلب می شه ... اما می دونی که باید به این وضعیت غلبه کرد ... و نباید اجازه داد تعلیق و ضعف و ناتوانی زندگی ما رو فلج کنه ... چرا که قطعا برد با کسی ست که از هر بحران زندگیش با صلابت و سلامت عبور می کنه ...
به نظر من تو فشار زیادی به خودت آوردی ... بیش از حد تحملت ... بعضی وقتا مشکل از هیشکی نیست ... نکته ی آزار دهنده تفاوتهاییه که نمی شه به راحتی اونا رو به سمت تفاهم برد و همین کار رو سخت می کنه ...و درکش رو سخت تر ...
پیشنهاد می کنم موضوع رو با پدر و مادرت در میون بزاری و خودت رو از تنها به بدوش کشیدن بار به این سنگینی خلاص کنی .. غمهات رو با نزدیکانت تقسیم کن و اجازه بده با تو همفکری و همراهی بشه ...از سرزنش نترس ... واهمه نداشته باش از اینکه باورت نکنن ... خجالت نکش از اینکه دیگران بفهمن که تو با همسرت فرق داری ... بپذیر که خودت به تنهایی از پس حل این مشکل بر نمی یای ... مطمئن باش این پذیرش به معنی قبول شکست نیست بلکه می تونه به منزله ی تغییر تاکتیک باشه ...
نمی دونم تا حالا نقش مشاورت چی بوده ؟ اما لطفا اگر خواستی از مشاوره استفاده کنی تمرین کن بیش از اونکه در پی در پیش گرفتن راههایی باشی که رضایت همسرت رو جلب کنی از خودت و خواستهای خودت هم حرف بزن و کمی هم به خودت بیندیش ..
دوستت دارم و برات آرزوی خوشبختی و آرامش می کنم :43::46:
شاد عزیزم
واقعا" چرا ما اینطوری هستیم؟ چرا باید همیشه یه ترسی تو وجودمون داشته باشیم نه تنها تو بلکه من و خیلی از زنهای دیگه همین هستند
البته این ترسها مخصوص دوران عقد هم هست بعد از ازدواج تنشها خیلی کم میشن
در هر صورت امیدوارم همیشه موفق باشی
طاهره و الینای عزیز ممنون
طاهره جان،ممنون :72: اومدم اینجا که بار مشکلاتم کمتر بشه، نمی تونم به اطرافیانم بگم نه به خاطر اینکه می ترسم از زندگیم با خبر بشن، برای اینکه این اخلاق رو از کودکی داشتم، هیچوقت از هیچی برای هیچ کس تعریف نمی کردم، از وقتی که بچه بودم هیچ کس از اینکه جلوی من کاری بکنه یا حرفی بزنه نمی ترسید چون مطمئن بود که همه اون چیزها درون من میمونه، مثل این می مونه که بخوام طرز فکرم رو عوض کنم یا اعتقادم رو، پس خیلی سخته برام... از طرفی فکر می کنم دیگران باعث میشن که بیشتر به مشکلم فکر کنم، وقتی خودم تنهایی از چیزی باخبرم، هر وقت دوست داشته باشم بهش فکر می کنم و هروقت نه، خودم رو مشغول یه کار دیگه می کنم، ولی شما فرض کنید که من مدام چشمهای نگران مادرم رو جلوم ببینم، سوالهای کنجکاوانه پدرم رو پاسخ بدم، قطعا رفتار اونها با همسرم عوض میشه، واکنش های جدید همسرم رو ببینم و... وضع از اینی که هست برای من بدتر میشه.
شما درست می گید این بی تفاوتی نتیجه تمام تحملهاییه که تا الان داشتم. نمی دونم چرا همه (البته به جز همسرم) این نیاز من که احتیاج دارم یه هفته تنها باشم اونم توی یه جنگل به مسخره میگیرن. فکر می کنن دارم شوخی می کنم یا بعد از گذشت زمان تموم میشه، اما واقعا احتیاج دارم، به همسرم هم گفتم اما اون این احساس منو جدی گرفته، میخواد کمکم کنه اما تا حالا نتونسته..
مشاوره هم که میرم، میگه فعلا باید روابطتتون عادی بشه، بعد روی نیازها کار کنیم، میگه اینطوری یه کم باید اولش سختی بکشی ولی بعد راحت تر نتیجه می گیری...
بازم ممنون:72:
الینای عزیز، واقعا ممنونم، امیدوارم همونطور که تو میگی باشه، من هم برات آرزوی لحظه هایی سرشار از آرامش دارم...
:72: