یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جائی
نمایش نسخه قابل چاپ
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جائی
یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی
ببر هر دم سر این شمع فراشانه ای ساقی
نمی تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن
از آن جام سخن بخش لطیف افسانه ای ساقی
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم
نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
میی اندر سرم کردی و دیگر وعده ام کردی
به جان پاکت ای ساقی که پیمان را نگردانی
که ساقی الستی تو قرار جان مستی تو
در خیبر شکستی تو به بازوی مسلمانی
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
ما را ز خيال تو چه پرواي شراب است
خم گو سرخود گير كه خمخانه خراب است
تابش تسبیح فرشته ست و روح
کاین فلک نادره مینا خوشست
چونک خدا روفت دلت را ز حرص
رو به دل آور دل یکتا خوشست
تا از لب لعل جام یک بوس دگر
وز ساغر نقره فام یک بوس دگر،
شرمنده ساقیم، که مشغول من و
من منتظرم زجام یک بوس دگر
رقص در این نور خرد کن کز او
تحت ثری تا به ثریا خوشست
ذره شدی بازمرو که مشو
صبر و وفا کن که وفاها خوشست
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپرم
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
تو صورت این سماع بشنو
کایشان دارند گوش دیگر
صد دیگ به جوش هست این جا
دارد درویش جوش دیگر
روز وصل دوستداران یادباد
یادباد آن روزگاران یادباد
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
که دمم بی دم تو چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من
ره راسـت بــايد نـه بـالاي راسـت
كه كافر هم از روي صورت چو ماست
تو که از محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
یک رگ اگر در این تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز سفر سوی جند کن
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
در تغاری دست شویی آن تغار
ز آب دست تو شود زرین لگن
بر سر گوری بخوانی فاتحه
بوالفتوحی سر برآرد از کفن
نفس بر آمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
دامنت بر چنگل خاری زند
چنگلش چنگی شود با تن تنن
هر بتی را که شکستی ای خلیل
جان پذیرد عقل یابد زان شکن
نـدارنــد تــن پـــروران آگـهــي
كه پر معده باشد ز حكمت تهي
یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین
در پی سرو روان چشمه و گلزار بین
برجه و کاهل مباش در ره عیش و معاش
پیشکشی کن قماش رونق تجار بین
نخست آدمي سيرتي پيشه كن
پس آنگه ملك خويي انديشه كن
نفس تو امروز اگر وعده فردا دهد
بر دهنش زن از آنک مردک لافی است آن
باده فروشد ولیک باده دهد جمله باد
خم نماید ولیک حق نمک نیست آن
نگفتي كه قبله است سوي حجاز
چرا كردي امـروز از اين سو نـماز ؟
مبر طاعت نفس شهـوت پــرست
كه هر ساعتش قبله ي ديگرست
توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن
توی که خرمن مایی و آفت خرمن
هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی
و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من
نهالي بسي سال گـردد درخـت
زبـيـخـش برآرد يـكي بــاد سـخت
عجب نيست بر خاك اگر گل شكفت
كه چندين گل اندام در خاك خفت
تو می گفتی مکن در من نگاهی
که من خون ها کنم تاوان ندارم
من سرگشته چون فرمان نبردم
از آن بر نیک و بد فرمان ندارم
مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند
در پيش بي دردان چرا فرياد بي حاصل كنم
گر شكوه اي دارم ز دل با يار صاحبدل كنم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
من آبادي نمي خواهم خرابم كن خرابم كن
بسوزان شعله ام كن در دهان شعله آبم كن
خوشا آن شب كه با آهي بسوزم هستي خود را
خدايا تا گريزم زين تن خاكي شهابم كن
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلم خواهد بسوزم تا به عالم روشني بخشم
تو اي مهر آفرين در برج هستي آفتابم كن
پس از مرگم تو اي افسانه گو سوز نهانم را
ببر در قصه ها افسانه ي صدها كتابم كن
ناوک چشم تو در هر گوشه ای
همچو که من افتاده دارد صد قتیل
یارب این آتش که در جان من است
سرد کن آنسان که کردی بر خلیل
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه گویی خموش
گوش من و حلقه گیسوی یار
روی من و خاک در می فروش
شراب و عیشنهان چیست کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
گره زدل بگشا وز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ چنین مهندس چنین گره نگشاد
دانستي اگر سوز شبانروز مرا
دامن نزدي آتش جانسوز مرا
از خنده ي ديروز حكايت چه كني
باز آي و ببين گريه ي امروز مرا