RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
حاج آقا
جوانک خوب که حر فاشو زد منتظر شد تا حاج آقا که حکم بزرکتر شو داشت چيزی بگه
جاجی بعد از شنيدن حرفای جوانک عاشق يه نگاه عاقل اندر صفی به جوانک انداخت وگفت
والله چی بگم ، اما از قديم نديما گفتن که مرد نبايد با پنج گروه از زن جماعت وصلت کنه ، که عاقبت بخير نميشه و اون پنج گروه هم اينان ،حنانه و منانه و عنانه ، کيه التقفا و خزرالدمن .
جوانک با نگرانی پرسيد :
ببخشيد ، اينايی که گفتيد يعنی چی ؟
جاجی روي صندليش جابجا شد و دستی به محاسنش کشيد و گفت :
حنانه ، يعنی زنی که از شوهر اولش مدام تعريف کند ، اتفاقا از اين حنانه هم يه شعری هست که ميگه،
استون حنانه ، در هجر رسول ذجه می زد چو ارباب عقول
نشنيدی؟
جوانک با دستپاچگی که نشان از کم آوردن پیش حاج آقا بود، گفت ،
نه حاج آقا نشنیدم
حاجی خنده ای سر دادو گفت
پس تو دانشگاه به شما چی ياد ميدن
جوانک هم لبخندی زد و گفت
چه عرض کنم
حاجی استکان چای را برداشت کمی سر کشيد و در حالی که استکانش را در نعلبکی روی ميز می گذاشت ادامه داد ،
و اما منانه ، که از منیّت میاد ، یعنی زنی که پولدار باشه و مدام ثروتشو به رخ مرد بکشه ، و...
هنوز جمله حاجی تموم نشده بود که جوانک وسط حرف حاجی پرید و در حالی که از خوشحالی نیشش تا بنا گوش باز شده بود گفت:
خب الحمد اللّه که طرف ما پولدار نیست و از دار دنیا یه لیسانس داره که اونم خونوادش قاپ گرفتند و به دیوار آپارتمان اجاره ایشون میخ کردند
حاجی اخمی کرد و تسبیح شاه مقصودشو چرخی داد و با غضب به جوانک نگاهی انداخت که یعنی پا برهنه تو حرفم نیا که رشته کلام از دستم می پره ، اتفاقا جوانک هم که ملتفت این خبط شده بود فی الفور لب و لوچشو ورچید و آهسته با شرمندگی گفت ،
ببخشید.
و حاجی دوباره چرخی به تسبیح شاه مقصودش داد و حرفشو پی گرفت و گفت :
عنانه هم یعنی زنی که نازا باشه، یعنی که مفت گرونه ، بلاخره ادمیزاد باید از خودش یه نشونی بزاره دیگه، مگه نه؟
جوانک سری به علامت تائید تکان داد اما با خودش می گفت تا نشون چی باشه
حاجی که حرفاش گل انداخته بود با آب و تاب ادامه داد
و اما حالا کیه التقفا ، یعنی زنی که با یه سری کارای زشت و ناموسی داغ ننگ به پشت گردن مرد بزاره ، حالیته که جوان؟
جوانک انگاری به غیرتش بر خورده باشه با دلخوری گفت ،
بله حاج آقا متوجه ام
حاجی در حالی که لبخندی به جوانک می زد از جایش بلند شد و گفت
خب دیگه من باید برم وقت نمازه تو هم ببین این طرف شوما از کدوم قماشه تا تصمیم بگیری که یگیرش یا نه .
جوانک که به احترام حاج آقا ، اوهم از جایش بلند شده بود با دستپاچگی گفت :
التما س دعا حاج اقا ، اما ببخشید اینایی که فرمودیدچهار تا شد ، پنجمی یادتون رفت بگید
حاجی که کلاه پوست بره ایش را رو ي سرش جا بجا می کرد گفت
آهان خزرالدمن ، یعنی گلی که در مزبله روئیده باشه، چه جوری بگم ، یعنی زنی که خوشگل و با وجاهته اما بقول امروزی ها اصالت خونوادگی نداره ، وبه قول ما قدیمیا سر سفره باباش ننشته ، خب دیگه من باید برم آفتاب داره میره یا حق
جوانک تا آمد چیزی گفته باشدحاج آقا از در قهوه خانه زده بود بیرون و رفته بود
جوانک دوباره سر جایش نشست، و به حرفای حاجی فکر می کرد و مانده بود که عشقش ، کدام یک از آن پنج گروهی هست که حاجی گفته بود ویا اصلا از این قماش هست یانه
تو همین شش وبش بود که دستی به شانه اش خورد و از جا پرید ،
سلام ، شمائید ؟
مردی که با زدن دست به شانه جوانک حضورش را اعلام کرده بود با لبخند ی گفت
بله ، خیلی وقته پشت سر شما و حاج آقا ، سر این میز نشسته بودم و از قضا همه حرفاتونم شنیدم،
جوانک از اینکه راز عشقش را غیر از حاج آقا کس دیگری هم شنیده بود پکر شدو باخجالت گفت
ما شا الله حاج آقا اونقدر شیرین حرف میزنن که آدم از دور و برش بی خبر میمونه ، خودتون که شنیدید چی می گفت ، واقعا ما جونا باید از این جور آدما پند بگیریم
مرد با همان لبخند کهنه گفت
البته، اما نه از هر کسی
جوانک با تعجب پرسید:
منظورتو ن چیه؟
مرد روی صندلی که تا چند لحظه پیش حاج آقا نشسته بود نشست و گفت
منظورم اینه که باید دید طرف کیه
اصلا واسه اینکه غیبت کسی هم نشه منم برات یه شعر می خونم خودت بعدا کلاهتو قاضی کن
جوانک با خوشحالی گفت :
خواهش می کنم ، بفرمائید فیض می بریم
مرد کمی تحمل کرد تا شاگرد قهوچی استکان های روی میز را جمع کند و از آن ها دور شود و بعد سینه ای صاف کرد وگفت
به همه درس شجاعت میده و اهل فراره اینو باش
عاشقه موسیقیه ، دشمن تاره اینو باش
میگه عاشقی چیه ، غیر خریت چیزی نیست
با یه عشو ه تا قیومت بی قراره اینو باش
دشمن خونی مطرباس تو حرفاش
دائما تو واکمنش رنگ نواره اینوباش
باز میگه........................................
جوانک که از شنیدن شعر طعنه آمیز مرد منقلب شده بود با شرمندگی پرید وسط شعر گفتن مرد و گفت ببخشید یادم نبود باید الان برم جایی که خیلی برام مهمه و بعد در حالیکه از جایش بلند شده بود سکه ای بابت پول چایی که با حاج آقا خورده بود ، روی میز انداخت و به یک چشم بهم زدن از در قهوه خانه زد بیرون
مرد در حالیکه از رفتار جوانک مات و مبهوت مانده بود با خودش گفت
اون وقت میگن جونای ما سیاسیند ، اینو باش
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مرگ مادر=====> رابطه تدی و خانم معلم
روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همهی آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ میگفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلو کلاس روى صندلى لم داده بود به نام “تدى استودارد” که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمیرسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور میيافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سالهاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پروندهاش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام میدهد و رفتار خوبى دارد. “رضايت کامل”.
معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العادهاى است. همکلاسیهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلّم کلاس سوم او در پروندهاش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن میکند ولى پدرش به درس و مشق او علاقهاى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پروندهاش نوشته بود: تدى درسخواندن را رها کرده و علاقهاى به مدرسه نشان نمیدهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش میبرد.
خانم تامپسون با مطالعهی پروندههاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همهی دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديهی تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بستهبندى شده بود. خانم تامپسون هديهها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگيناش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچههاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خندهی بچهها را قطع و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را میداديد.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى میکرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق میکرد او هم سريعتر پاسخ میداد. بسرعت او يکى از با هوشترين بچههاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبهی عالى فارغ التحصيل میشود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامهاى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولانیتر شده بود: “دکتر تئودور استودارد.”
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامهی ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و میخواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته میشود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت.
حدس بزنيد او چهکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگينها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که میتوانم تغيير کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او گفت: تدى، تو اشتباه میکنى، اين تو بودى که به من آموختى که میتوانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.
بد نيست بدانيد که “تدى استودارد” هم اکنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است!
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
بندگی پادشاه جهان
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و او را جوانی ساده و خوش قلب یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان ، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت. ندیمه پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))
جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟ ))
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سکه
[size=medium]
در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا مياندازم، اگر رو بيايد پيروز ميشويم و اگر پشت بيايد شکست ميخوريم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمين رسيد. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نيروي فوقالعادهاي گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پيروز شدند. پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً ميخواستيد سرنوشت جنگ را به يک سکه واگذار کنيد؟ فرمانده با خونسردي گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
راز خوشبختی
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینكه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله كوهی رسید. مرد خردمندی كه او در جستجویش بود آنجا زندگی میكرد.
به جای اینكه با یك مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد كه جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میكردند، اركستر كوچكی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یك میز انواع و اقسام خوراكیها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر كند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه «راز خوشبختی» را برایش فاش كند. پس به او پیشنهاد كرد كه گردشی در قصر بكند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه كرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یك قاشق كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و كاری كنید كه روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع كرد به بالا و پایین كردن پلهها، در حالیكه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارك ارزشمند مرا كه روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف كرد كه هیچ چیز ندیده، تنها فكر او این بوده كه قطرات روغنی را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند.
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند به كسی اعتماد كند، مگر اینكه خانهای را كه در آن سكونت دارد بشناسد.»
مرد جوان اینبار به گردش در كاخ پرداخت، در حالیكه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنری را كه زینت بخش دیوارها و سقفها بود مینگریست. او باغها را دید و كوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها و دقتی را كه در نصب آثار هنری در جای مطلوب به كار رفته بود تحسین كرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف كرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را كه به تو سپردم كجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
«راز خوشبختی این است كه همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینكه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كنی»
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
هفت سفارش ساده اما مهم بیل گیتس
[align=justify]بیل گیتس رو که حتما می شناسید، صاحب و همه کاره شرکت بزرگ مایکروسافت. وی در یکی از سخنرانی هایش در یکی از دبیرستان های آمریکا، به دانش آموزان گفته: در دبیرستان خیلی چیزها رو بهتون یاد نمی دهند.
به خاطر همین هفت تا سفارش توپ به بچه ها کرد:
اول اینکه نسل سومی های عزیز بدانند که در زندگی همه چیز عادلانه نیست پس بهتره به جای بد و بیراه گفتن به زمین و زمان با این حقیقت کنار بیایند.
دوم اینکه دنیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست. در این دنیا از شما انتظار می رود که به جای خودشیفتگی، کار مثبتی انجام دهید.
سوم اینکه بعد از دوران تحصیل کسی به شما برای استخدام رقم فوق العاده ای پرداخت نمی کند.پس برای رسیدن به پست و مقام و مال و این چیزها زحمت بکشید.
اصل چهارم این است که اگر فکر می کنید، آموزگارتان سخت گیر است سخت در اشتباهید چون پس از استخدام شدن متوجه می شوید که رئیس شما خیلی سخت گیرتر است. چون جناب رئیس مثل معلمتان امنیت شغلی ندارد.
پنجم اینکه آشپزی یا گارسونی در رستوران با غرور و شان شما تضاد ندارد. پدربزرگ های ما این جور کارها را مثل لنگه کفشی در بیابان می دانستند.
ششم اینکه اگر در کارتان موفق نیستید، والدین خود را ملامت نکنید، بلکه از اشتباهات خود درس بگیرید.
و آخری اینکه، قبل از اینکه شما متولد بشوید، والدین شما هم درست مثل شما نسل پر شر و شور بودند و اینقدرها هم که شما فکر میکنید ملال آور نبودند. پس بهتر است که چشمتان را باز کنید و این واقعیت را در نظر بگیرید. [/align]
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
کشاورز نمونه
يكي از كشاورزان منطقه اي، هميشه در مسابقهها، جايزه بهترين غله را به دست ميآورد و به عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش، علاقهمند شدند راز موفقيتش را بدانند. به همين دليل، او را زير نظر گرفتند و مراقب كارهايش بودند. پس از مدتي جستجو، سرانجام با نكته عجيب و جالبي روبرو شدند. اين كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترين بذرهايش را به همسايگانش ميداد و آنان را از اين نظر تأمين ميكرد. بنابراين، همسايگان او ميبايست برنده مسابقهها ميشدند نه خود او!
كنجكاويشان بيشتر شد و كوشش علاقهمندان به كشف اين موضوع كه با تعجب و تحير نيز آميخته شده بود، به جايي نرسيد. سرانجام، تصميم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از اين راز عجيب بردارند.
كشاورز هوشيار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: «چون جريان باد، ذرات باروركننده غلات را از يك مزرعه به مزرعه ديگر ميبرد، من بهترين بذرهايم را به همسايگان ميدادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعههاي آنان به زمين من نياورد و كيفيت محصولهاي مرا خراب نكند!»
همين تشخيص درست و صحيح كشاورز، توفيق كاميابي در مسابقههاي بهترين غله را برايش به ارمغان ميآورد.
"گاهي اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كيفيت و سطح آنها، كاري كنيم كه از تأثيرات منفي آنها در امان باشيم"
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
در زندگي چيزي مهمتر از برنده شدن خودمان وجود دارد
مدتي پيش، در المپيك سياتل،
9 ورزشكار دو و ميداني كه هركدام گرفتار نوعي عقب ماندگي جسمي يا روحي بودند،بر روي خط شروع مسابقه دو 100 متر ايستادند،مسابقه با صداي شليك تفنگ، شروع شد.هيچكس ، آنچنان دونده نبود، اما هر نفر ميخواست كه در مسابقه شركت كند و برنده شود.آنها در رديفهاي سه تايي شروع به دويدن كردند،
پسري پايش لغزيد ، چند معلق زد و به زمين افتاد، و شروع به گريه كرد.
هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند.
حركت خود را كند كرده و از پشت سر به او نگاه كردند...ايستادند و به عقب برگشتند... همگي...
دختري كه دچار سندرم دان (ناتواني ذهني) بود كنارش نشست،او را بغل كرد و پرسيد "بهتر شدي ؟"پس از آن هر 9 نفر دوشادوش يكديگر تا خط پايان گام برداشتند
تمام جمعيت روي پا ايستاده و كف زدند. اين تشويقها مدت زيادي طول كشيد.
شاهدان اين ماجرا، هنوز هم در باره اين موضوع صحبت ميكنند. چرا؟
زيرا از اعماق درونمان ميدانيم
در زندگي چيزي مهمتر از برنده شدن خودمان وجود دارد
مهمترين چيز در زندگي، كمك به سايرين براي برنده شدن است.
حتي اگر به قيمت آهسته تر رفتن و تغيير در نتيجه مسابقه اي باشد كه ما در آن
شركت داريم.