سلام اقلیما جان
آره دقیقا همینه
یه چیزی بگم بخندین جو عوض شه
من تو خونه هرکاری میخوام بکنم یا حرفی بزنم ، یاد این XYZ میفتم، اینقدر جملمو جابجا میکنم که آخرش اصلا یادم میره اصل مطلب چی بود
:311:
اشکم دراومده به خدا
:311:
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام اقلیما جان
آره دقیقا همینه
یه چیزی بگم بخندین جو عوض شه
من تو خونه هرکاری میخوام بکنم یا حرفی بزنم ، یاد این XYZ میفتم، اینقدر جملمو جابجا میکنم که آخرش اصلا یادم میره اصل مطلب چی بود
:311:
اشکم دراومده به خدا
:311:
سلام دوستان
صبح همگی بخیر و شادی ایشالا
من بازم دست از پا درازتر اومدم، نتونستم چیزی به همسرم بگم، البته موقعیتشم نبود، ولی شب آرومی داشتیم خدا رو شکر
:310:
سلام عزیزم حتما موقیتش پیش نیومده نگران نباش
ولی قبل از اینکه باهاش حرف بزنی حتما بهش بگو می خوای درباره موضوع مهمی باهاش حرف بزنی و اداب گفتگویی که جناب sci گفتن رو حتما رعایت کن و بدون هیچ مشکلی پیش نمی آد:72:
سلام دوستان
دیشب یه چیز جالبو تجربه کردم،
وقتی شوهرم اومد خونه من علارغم خستگی فراوون، رفتم استقبالش با کلی شیطنت و شادی، ولی زیاد سرحال نبود، براش هرچی لازم داشت آوردم ولی وسط سریال ساختمان پزشکان که همیشه با هم میدیدیم و میخندیدیم یه دفعه گرفت خوابید، منم برنامه رو ضبط کردم، صدای تلویزیونو قطع کردم و روی تلویزیون پارچه انداختم که نورش اذیتش نکنه
ولی خیلی ناراحت بودم که تا آخر شب همش همینطوری بود، باهاش حرف میزدم جواب سربالا میداد، اصلا همه شادیم از بین رفت
ولی طبق توصیه جناب SCi یه جور دیگه نگاه کردم، اینکه اصلا به من مربوط نمیشه و خستگی و دلخوریش از جای دیگست
همونطور که گفته بودن محیطو براش آروم کردم، خودمم رفتم دنبال سرگرمیهای خودم
صبح خیلی جالب اومد سمتم، خیلی صمیمی
دیشب خیلی سختی کشیدم ولی صبح همه چیز جبران شد
:227:
سلام
صبح بخیر
دیروز روز خوبی بود، البته دلیل برای به هم ریختن همه چیز زیاد بود ولی سعی کردم بی تفاوت عمل کنم که جواب هم داد
نمیدونم این عوض شدن رفتار همسرم مال چیه، ولی یکدفعه اتفاق میفته، قبلا بهش بها میدادم، ولی دیروز همه چیزو ریختم تو خودم و اصلا نشونه ای از توجه تو اون شرایط بهش نداشتم، وقتی یه کم گذشت خودش دوباره رفتارش عادی شد
وووووووی
اما عوضش موفقیت آمیز بود و همه چیز روبراه:227:
دوستای خوبم سلام
خسته نباشید
امیدوارم تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه، هرچند شنبه وسطش خیلی ضدحال بود:311:
من روزای خوبی داشتم، دیروز خونمونو کامل تمیز کردیم و همه چیز روبراه شد، (بنایی و نقاشی داشتیم)، خیلی خوب بود هرچند 5-6 بار اینقدر دلخورم کرد که قبل از یادگیری مهارتها معمولا عصبی می شدم و گریم میگرفت، ولی دیروز با بکارگرفتن مهارتها نه تنها عصبی و اشکی نشدم، بلکه طوریم رفتار نکردم که فقط تحمل کنم:310:
فکر کنم خیلی خوب از پسش بر اومدم، در عین بی تفاوتی بهش نشون میدادم حق نداشته این حرفو بزنه و خیلی راحت و سریع واکنش نشون میداد و همه چیز عالی پیش رفت:227:
از همتون ممنونم
بخصوص جناب SCi
فقط هنوز جرأت بکارگیری مستقیم مهارت گفتگو رو پیدا نکردم:311:
سلام عزیزم
کارت عالی بود
چه قدر خوب که اینقدر با صبوری کار خودتو پیش میبری خیلی خوشحالم که همه چیز خوبه
راستی مبارک باشه:72:
:72:
من که خیلی اتفاقا برام افتاد تو تاپیکم زدم
اصلا افتضاح کردم
کاش منم مثل تو می تونستم سکوت کنم ولی نمی تونم آخه حرفاش برام زور داره
اقلیما جونم سلام
خوبی؟
عزیزم، فکر میکنی من حرف زور نمیشنوم؟
فرداشب عروسی فامیلاشونه، من دوروز پیش شنیدم، از رفتار و حرفاش مطمئنم با خانوادش در ارتباطه و برای عروسی برنامه ریزی کردن، شبی چند بار بهش میگم چه خبر؟ میگه هیچی، منم اصلا حرف عروسی رو نمیزنم، خیلی بی تفاوت، حالا که قراره چیزی ندونم، پس کاریم نمیکنم، خیلی سخته ولی دارم تحمل میکنم
دوشبه داریم میریم مثلا ورزش، اولا که همش به گشتن دنبال پارک خلوت میگذره، درصورتیکه به نظرم ورزش کردنمون مهمتر از موقعیت پارکه ولی هیچی نمیگم، دیشب رفتیم تو پارک داریم دنبال جا میگردیم، یه زن و شوهر داشتن بدمینتون بازی میکردن، ما هم دوشبه داریم بازی میکنیم، جلوی اونا بلند برگشته میگه ببین چه قشنگ بازی میکنن یاد بگیر، اصلا توپشون زمین نمیخوره، یکی دوبار گفت، منم لجم دراومد برگشتم گفتم خانومه خوب بازی میکنه مال اینه که یارش بازی بلده، دیگه هیچی نگفت
منم ادامه ندادم و رفتیم یه چرخی زدیم، اومیدم بازی کنیم ،وسطش میگه بریم شام بخوریم، رفتیم شام بخوریم، وسطش میگه جمع کن بریم خونه سریال شروع شده
میگم اینطوری فقط استرسمون میره بالا، یا ورزش یا سریال، کدوم مهمتره؟ البته با خنده و شوخی
دیگه اومدیم خونه یه کم سریال و یه کم صحبت و ....، طاقت نیاوردم، بهش گفتم امشب دلمو شکستیا، گفت چرا؟ گفتم تو پارک بهم گفتی بازی بلد نیستی، گفت نه، گفتم بازی بلد [b]نیستیـــــــــم، یه کم نگاش کردم گفت آره گفتم بازی بلد نیستی ،نه بابا هردومون مثل هم بلدیم و ...
خب منم میدونم هردومون تو یه سطحیم، ولی آیا خوشش میاد جلوی چند نفر بگم نگاه کن فلانی رانندگیش خوبه، یاد بگیر؟ به خدا رانندگی رو با من یاد گرفت، هرجا اشتباه کرد ازش حمایت کردم، اینقدر بهش اعتماد به نفس دادم که الآن خوب رانندگی رو یاد گرفته درصورتیکه میدونم اگه بشینم پشت فرمون اینقدر تذکر میده که کلا اعتماد به نفسم از بین بره
دیشب اومد شارژر مسیریابمونو بهش وصل کنه، لای فرمون گیر کرده بود به زور درش آورد من همش میخواستم بهش بگم خش نندازه، هیچی نگفتم، درصورتیکه میدونم اگه من بودم میگفت فرمونو داغون کردی، بعد اومدم در ماشینو محکم ببندم چون لامپ داخل ماشین روشن بود، یه کم محکم بستم میگه: مگه در حیاطه؟ آروم ببند
بازم هیچی نگفتم
شاید چیزای کوچیکی باشه، ولی همینا باعث شد دیشب اصلا از تفریح و ورزشمون لذت نبرم، انگار نه انگار که رفتیم خوش بگذرونیم
حالا میبینی، حتی تو صلح و آرامش هم باید یه چیزایی رو تحمل کنم ، البته در مورد خانوادش و حرف نزدنش و بی خبریم، کاملا بی خیال شدم، اگرنه اونا خودشون کلی اعصاب خورد کن هستند
نمیدونم
ولی احساس میکنم یه بحران تو راهه:311:، تبعاتشو حس میکنم
اینم زندگی تکراری من،
یه چرخه که دائم تکرار میشه :227::227:
اقليما جان يه كم صبور باش. قدرهمين فرصتي رو هم كه داري و مي توني براي بهبود زندگيت ازش اتفاده كني بدون .
اگه جاي من بودي چيكار مي كردي . اصلا شوهرم براش مهم نيست زنده ام يا مرده و دارم چيكار مي كنم . و حتي خونه نمي ياد تا من فرصتي داشته باشم كه مثل شما از تكنيك هايي كه اينجا ياد گرفتم واسه درست كردن زندگيم استفاده كنم .
يه كمي صبر داشته باش و زود كنترلتو از دست نده .
سبکتکین چرا نمیری دنبالش آخه چرا همین طوری نشستی چرا نمی ری یه جا گیرش بیاری و باهاش حرف بزنی؟