RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
گر گو یمت که سروی سرو این چنین نباشد
ورگویمت که ماهی مه بر زمین نباشد
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
کسی که روی تو دیدست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجو شد
یا مگس را بر ببندد یا عسل را سر بپوشد
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
ساقيا برخيز و در ده جام را
خاك بر سر كن غم ايام را....
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
نیکی وبدی که در نهادبشر است |
شادی و غمی که در قضا وقدر است |
|
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل |
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است |
|
این کـوزه چو مـن عاشـق زاری بودست |
در بنــــد ســر زلــــف نـــــگاری بودست |
|
این دســـته که بـــــر گردن او می بینی |
دستی اســت که بر گردن یاری بودست |
|
شيخی به زنی فاحشه گفتا: مستی |
هر لحظه به دام دگری پا بستی |
|
گفتا: شيخا، هر آنچه گويی هستم |
آيا تو چنان که مینمايی هستی؟ |
|
گويند: بهشت و حور عين خواهد بود |
و آنجا می ناب و انگبين خواهد بود |
|
گر ما می و معشوق گزيديم چه باک؟ |
آخر نه به عاقبت همين خواهد بود؟ |
|
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
:72:
چه ویرانگر ولی شیرینی ای عشق ...
:72::72:
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
کسی که روی تو دیدست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
آنقدر چو جاده ها دويدم خود را
تا از كس ديگري شنيدم خود را
من گمشده ي شهر تماشا بودم
اي چشم تو را بستم و ديدم خود را
با جمله ي رندان جهان هم كيشم
خيام ترانه هاي پر تشويشم
انگار شراب از آسمان ميبارد
وقتي كه به چشمان تو مي انديشم
تا عشق تو داغ بر جبين ميريزد
چشمم همه اشك آتشين ميريزد
هجران تو را اگر شبي آه كشم
خاكستر ماه بر زمين ميريزد
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
دلم جز مهر مه رويان طريقي بر نميگيرد | *** | ز هر در ميدهم پندش وليکن در نميگيرد
|
|
خدا را اي نصيحتگو حديث ساغر و مي گو | *** | که نقشي در خيال ما از اين خوشتر نميگيرد
|
|
بيا اي ساقي گلرخ بياور باده رنگين | *** | که فکري در درون ما از اين بهتر نميگيرد
|
|
صراحي ميکشم پنهان و مردم دفتر انگارند | *** | عجب گر آتش اين زرق در دفتر نميگيرد
|
|
من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزي | *** | که پير مي فروشانش به جامي بر نميگيرد
|
|
از آن رو هست ياران را صفاها با مي لعلش | *** | که غير از راستي نقشي در آن جوهر نميگيرد
|
|
سر و چشمي چنين دلکش تو گويي چشم از او بردوز | *** | برو کاين وعظ بيمعني مرا در سر نميگيرد
|
|
نصيحتگوي رندان را که با حکم قضا جنگ است | *** | دلش بس تنگ ميبينم مگر ساغر نميگيرد
|
|
ميان گريه ميخندم که چون شمع اندر اين مجلس | *** | زبان آتشينم هست ليکن در نميگيرد
|
|
چه خوش صيد دلم کردي بنازم چشم مستت را | *** | که کس مرغان وحشي را از اين خوشتر نميگيرد
|
|
سخن در احتياج ما و استغناي معشوق است | *** | چه سود افسونگري اي دل که در دلبر نميگيرد
|
|
من آن آيينه را روزي به دست آرم سکندروار | *** | اگر ميگيرد اين آتش زماني ور نميگيرد
|
|
خدا را رحمي اي منعم که درويش سر کويت | *** | دري ديگر نميداند رهي ديگر نميگيرد
|
|
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم | *** | که سر تا پاي حافظ را چرا در زر نميگيرد |
|
از یک بیت یک کوچولو بیشتر شد:دی
:72: