دوش از غم تو دمی نخفتم تا روز
یاقوت به نوک مژه سفتم تا روز
دردت که به کس نمی توانم گفتن
هم با دل خویشتن بگفتم تا روز
نمایش نسخه قابل چاپ
دوش از غم تو دمی نخفتم تا روز
یاقوت به نوک مژه سفتم تا روز
دردت که به کس نمی توانم گفتن
هم با دل خویشتن بگفتم تا روز
ز زندان خلق را آزاد کردم
روان عاشقان را شاد کردم
دهان اژدها را بردریدم
طریق عشق را آباد کردم
مرو به خانه ی ارباب بی مروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
تو بدری و خورشید تو را بنده شدست
تابنده ی تو شده است تا بنده شدست
زانروی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر وماه تابنده شدست
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار
در عین خوش آویز نه در عمر دراز
ز آبی من جهانی برتنیدم
پس آنگه آب را پرباد کردم
ببستم نقش ها بر آب کان را
نه بر عاج و نه بر شمشاد کردم
می نوش که عمر جاودانی این است
خاصیت روزگار فانی این است
هنگام گل و لاله و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
تو باری عاقلی بنشین بیندیش
کز اول بوده ام اکنون نبودم
همی جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم
مطلب طاعت و پیمان درست از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه ی عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این ره که نیست پایانش
شب این روز آن باشد فراق آن وصال این
قدح در دور می گردد ز صحت ها و بیماری
گرت نبود شبی نوبت مبر گندم از این طاحون
که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری
يك دو جامم دي سحر گه اتفاق افتاده بود
وز لب ساقي شرابم در مذاق افتاده بود
از سرمستي دگر با شاهد عهد شباب
رجعتي مي خواستم ليكن طلاق افتاده بود
دید قبا رفته خمارش نماند
دید زیان کم شد سودای سود
دیدش ساقی که در آتش فتاد
جام گرفت و سوی او شد چو دود
در ازل هر كو به فيض دولت ارزاني بود
تا ابد جام مرادش همدم جاني بود
من همان ساعت كه از مي خواستم شد توبه كار
گفتم اين شاخ از دهد باري پشيماني بود
درده می پیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
روي خاكي و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فيروزه طربخانه از ين كهگل كرد
آه و فرياد كه از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه كمان ابروي من منزل كرد
در موج دریاهای خون بگذشته بر بالای خون
وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر
در خار لیکن همچو گل در حبس ولیکن همچو مل
در آب و گل لیکن چو دل در شب ولیکن چو سحر
وز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
در موج دریاهای خون بگذشته بر بالای خون
وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر
در خار لیکن همچو گل در حبس ولیکن همچو مل
در آب و گل لیکن چو دل در شب ولیکن چو سحر
رفتم به باغ صبحدمي تا چنم گلي
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي
مسكين چو من به عشق گلي گشته مبتلا
و ندر چمن فكنده ز فرياد غلغلي
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
زان سوی گوش آمد این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود
بس کن و اندر تتق عشق رو
دلبر خوبست و هزاران حسود
دمادم دم ز مستی میزند آن عاشق کعبه
بیا و نیتت را خیر تغییری بده یکبار
رسید این عشق تا پای شما را
کند محکم ز هر سستی مسلم
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولي
تا بي سر وپا باشد اوضاع فلك زين دست
در سر هوس ساقي در دست شراب اولي
يادم آيد كه بوسه طلب مي كرد
با خنده هاي دلكش مستانه
يا كه مي نشست بانگهي بي تاب
در انتظار خوردن صبحانه.
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
تو را دوست دارم و دانم كه تويي دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم.
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم بودی
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
دیدش ساقی که در آتش فتاد
جام گرفت و سوی او شد چو دود
بر غم او ریخت می دلگشا
صورت اقبال بدو رو نمود
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی آن شود
دل مي رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
امیر دل همی گوید تو را گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
اخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که بر از باده کنی
یکی شه بین تو بس حاضر به جمله روح ها ناظر
ز بی خویشی از آن سوتر چه شیرین است بی خویشی