من که از آتش دل چون می خم در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
قصد جانست طمع بر لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان می کوشم
نمایش نسخه قابل چاپ
من که از آتش دل چون می خم در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
قصد جانست طمع بر لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان می کوشم
منم ابر سیه اندر شب غم
که روز عید را دلشاد کردم
عجب خاکم که من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد کردم
ملامت گو چو دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نا بینا خصوص اسرار پنهانی
یا رب این بوی طرب از طرف فردوس است
یا نسیمی است که از روز وصالش رسدم
این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده ست
یا که جامی است که از خمر حلالش رسدم
یا چو بازی است که از عشق همی پراند
یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم
سرکشان از طرف غیب به من می آیند
وین مددها همه از لذت حالش رسدم
من و شمع صبحگاهی سزد ار بهم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
در کارگخه کوزه گری بودم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویای خموش
هر یک به زبان حال با من میگفت
کو کوزه خر و کوزه گر و کوزه فروش
شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا
نگذاشت به درد دل افکار مرا
چون سوی چمن روم که از باد بهار
دل میترقد چو غنچه، بییار، مرا
از آمدن و رفتن ما سودی کو ,از بافته وجود ما پودی کو
در چنبر این چرخ جان چندین پاکان میسوزد و خاک میشود؛دودی کو
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نمانده ست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نمانده ست
تو می دانی که جان باغ ما اوست
مبادا سرو جان از باغ ما کم
همیشه تازه و سرسبز دارش
بر او افشان کرامت ها دمادم