RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
عزیزم تصمیمت مبنی بر عدم دخالت دیگران در زندگیت بهترین کار ممکن میتواند باشد و همچنین رویارویی با همسرت که اینبار باید به صورت کاملا رسمی صورت بگیرد. اگر تماس گرفت بگو به منزلتان بیاد و قبل از شما پدرتان با ایشان به صورت نصیحت و البته محکم صحبت کند و بعد شما به تنهایی با هم صحبت کنید و شما تمام خواسته های قلبیتان را بدون رودر بایستی به ایشان بگو وبا تعهدات منطقی از جانب ایشان راه صحیح زندگیتان رابیابید. ان شاء الله
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
سلام وهم عزیز. بهترین تصمیمی که گرفتی. ولی بهتر نیست مشاورتو ادامه بدی؟ با نظر مردمک هم کاملاً موافقم. موفق باشی عزیزم.
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
دوست عزیز م وهم کجایی چه خبر ؟
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
وهم عزیز مارو از اوضاع خودت بی خبر نذار . ما نگرانت هستیم.........
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
سلام وهم
خیلی با شما احساس همزادپنداری می کنم، چون فکر می کنم نگاه شما به زندگی و انتظارات شما از زندگی خیلی به من شبیه است و همچنین همسرانمان، هرچند نوع مشکلاتمان از هم متفاوت است.
من هم در دوره نامزدی یک دوره طولانی با همسرم قهر بودیم، بطوریکه تاریخی که برای مراسم عروسی تعیین کرده بودیم اجبارا به تاخیر افتاد. در آن زمان من هم کاملا جدی به طلاق فکر کردم و نهایتا منصرف شدم. چون از طلاق می ترسیدم.
الان بعد از 6 ماه زندگی مشترک، هنوز با هم مشکل داریم، یک ماه قهر و یک ماه آشتی.. اما آنچه می دانم روز به روز از هم دورتر می شویم و محبتمان کمتر!!!
هنوز امیدوارم همسرم خودش باشد (ونه تحت تاقیر دیگران) و با هم زندگی خوشبختی داشته باشیم.. می دانم این تفکر که به امید تغییر طرف مقابلت، دل به زندگی بستن اشتباه است و باید فقط خود را تغییر داد، اما من نمی خواهم تغییر کنم چون به آنچه هستم اعتقاد دارم. هیچگاه نفهمیدم که جدایی برای من بهتر است یا ادامه زندگی؟!!!!
وهم جان هیچ توصیه ای برایت ندارم، فقط فکر می کنم زمان کمی برای من جلوتر است. لذا این گذر زمان را پیشاپیش برایت بازگو کردم.
از صمیم قلب برای خوشبختی ات دعا می کنم و از خدا می خواهم بهترین و درست ترین راه را پیش پایت بگذارد.
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
بد نیستم دوستان خوبم دارم فکرم رو متمرکز می کنم
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
توی این چند روز نتونستم چیزی بنویسم چون خیلی فکرم پریشون بود و الان هم ................
برادرام و پدرم از شب تاسوعا تا شام غریبان نذری دارن فامیل دوستان و آشنایان و یکی از هیئتهای قدیمی رو غذا میدن نذری پدرم ظهر تاسوعاست
خانواده نامزدم (پدر و مادر و برادرها و خواهر و جاریم و نامزدم) توی این نذری دادنها بودن اصلا فک نمی کردم بیان من تو ظاهر چیزی نشون ندادم وقتی اومدن با مادر و خواهر و زن داداشش برخورد معمولی داشتم ولی فقط به شکلی که کسی نفهمه از خانواده من هم کسی خیلی باهاشون گرم برخورد نکرد ولی از اونجاییکه اعتقاد به این داشتن که مراسم حسینیه و فامیل بازی نیست احترام لازمه هم بهشون شد
هر بار بعد از احوال پرسی خودم رو مشغول به کاری می کردم که جلوی خانواده اش نباشم و دور از اونها باشم اصلا نارحت نبودم حتی با آرایش چهره خودم رو هم شاد و خوب نگه داشتم
اولش فک کردن که خانواده من کوتاه اومدن ولی آخر شب تاسوعا که تقریبا همه رفتن ماهم رفتیم خونه خودمون و هیچ تعارفی به خانواده نامزدم زده نشد که بیان خونه ما فهمیدن که اینجوری نیست!
من قبل از اینکه مردا بلند شدن به بهونه بردن وسایل به خونمون ماشین داداشم رو برداشتم و رفتم خونمون حتی از مادرشم خداحافظی نکردم
فرداش که برای نذری ظهر تاسوعا اومدن خونمون مادرش خواست با مادرم صحبت کنه که مادرم گفت من الان مهمان دارم وقت این حرفا نیست و وقتی همه مهمونها رفتن مردا اومدن بالا خونه خودمون که برادر بزرگم (توی مراسم خاستگاری و بله برونم تمامی صحبتها رو ایشون کرده بود)اجازه نداد که نامزدم بیاد داخل خونه و همون جا جلوی در باهاش خداحافظی کرده بود مادرشینا بدون اهمیت دادن به این قضیه دوباره سر حرف رو باز کردن که پدرم گفت در خونه رو اشتباهی اومدید ما اینجا دختری برای شما نداریم که قیامتی بر پا شد اون سرش ناپیدا!
مادرش خودش رو میزد پدرش حرفی نمی زد و فقط گوش می کرد متاسفانه برادرش بی ادبی کرد و گفت عروس ما تو این خونست اومدیم دنبالش که همون برادر بزرگم برادرامو فرستاد توی آشپزخونه که یه مقدار جو آرومتر بشه بعد در خونه رو باز کرد گفت ما می خوایم استراحت کنم (مودبانه گفت برن بیرون)
برادرش که دست بردار نبود هی من رو به اسم زن داداش صدا می کرد که بیام بیرون پدرم یه هو حالش بد شد و تشنج کرد(پدرم جانباز جنگه) دیگه نتونستم تحمل کنم اومدم بیرون و رفتم پیش پدر شوهرم و گفتم اگه برای پدرم اتفاقی بیفته تا آخر عمرم نمی بخشمتون بعدشم به برادر شوهرم گفتم نشنیدید برادرم چی گفت بفرمایید بیرون که پررو پررو بهم گفت ما به خاطر آشتی دادن شما اینجاییم که در جواب بهش گفتم با قمه نمیان برای آشتی با دسته گل و شیرینی میان می خواید پدرم رو بکشی راههای بهتری هست کم دردسر تر و راحتتره، شما در حدی نیستید که بخواید با پدر من صحبت کنید جاییکه پدرتون هستن صحبت کردن شما بی ادبی به پدرتون بعد خودتون لطف می کنید دیگه وساطتت نکنید که جاریم با اخم از جاش بلند شد که خجالت نمی کشه خودش اینقدر بی ادب با همه حرف میزنه و دم از ادب هم میزنه با حالت قهر رفت بیرون از خونه بردار شوهرمم دنبالش رفت با طعنه بهش گفتم شما برو یه سامونی به زندگی خودت بده خانواده اش با قهر رفتن بیرون
ولی بازم سه نوبت بعدی نذریمون اومدن خیلی هم قربون صدقه ام می رفتن البته همه به جز جاریم!
همون عصر که با قهر رفتن با خانواده ام صحبت کردم بهشون گفتم من طلاق نمی خوام بگیرم ولی کمکم کنید که حریم و حد و مرزشون رو بهشون یاد بدم و جایگاه خودم رو بالاتر ببرم
شنبه ای که کلاس داشتم توی دانشگاه برادر شوهرم رو دیدم که امتحان داشت مثل من، خیلی باهام خوب برخورد کرد
از اون روز که توی خونمون با خانوادش دعوا شد نامزدم داره مدام برام اس ام اس های عاشقونه و عذرخواهی می فرسته
چند روزه که دارم مدام به این کاراشون فک می کنم نمی تونم بفهمم دلیل این کاراشون چیه؟
امروزم که دانشگاه امتحان داشتم سر جلسه امتحان مراقبمون یه سبد گل از طرف نامزدم اورد گذاشت کنار صندلیم با اینکه امتحان جزوه باز بود ولی هیچی نتونستم بنویسم
مشاورم تصادف کرده و تو بیمارستان بود و بعد از کلی پی جویی برای دوشنبه هفته آینده بهم وقت داده که برم پیشش
کمکم کنید چه کنم؟
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
وهم عزیز من تاپیکتو همیشه دنبال می کنم چند نکته به ذهنم می رسه که بهت بگم شاید به رفع مشکلت کمکی کرده باشه
عزیزم جوانهای شهرستانی توی فرهنگ کاملا متفاوتی از تهرانی ها رشد می کنند چون محیط شهرستانها به شدت بسته ست و فرهنگ ها عموما سنتی وقتی که این جوانها با دختران تهرانی ازدواج می کنند دچار درگیری شخصیتی می شن از یه طرف فشار تربیت سنتی خودشان از یک طرف دید فرهنگی متفاوت خانواده و از طرفی هم درگیری با خود در انتقال به فرهنگ جدید عزیزم من ازاین موارد زیاد دیدم و برام عادیه حتی توی اطرافیانم مورد نزدیک داشتم این مساله رفتار دو گانه شوهرت رو در شرایط یکسان کاملا توجیه می کنه.
مساله بعدی اینه که پسرهای شهرستانی بیشتر از تهرانی ها تابع خانواده و وابسته به خانواده هستند و به عقایدشون بیشتر پایبندن بخاطر فشار اطرافیان و فشار اقوام که روابط نزدیک تری توی شهرستان به نسبت تهرانی ها دارن.
عزیز دلم چرا به این تفاوت های فرهنگی عمیق که بهترین زنگ هشدار برای توست بی تفاوتی ؟فکر می کنی زندگی که از شروع اینقدر اختلاف و تفاوت فرهنگی توشه در اینده بهتر می شه ؟؟؟چه تضمینی داری چرا فکر می کنی تنها تلاش تو تضمین خوشبختی ایندست؟؟؟؟
چرا اینقدر با افتخار می گی طلاق نمی خوای؟؟؟چه چیزی تو رو به تحمل پایبند کرده ؟؟بچه شرایط اقتصادی علاقه .....چی؟؟؟
یه کم فکر کن عزیزم زندگی شوخی نیست .من نمی گم جدا شو اما یه کم واقع بین تر باش.مواظب سلامتیت هم باش.خیلی مهمه
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
جواب سئوالاتت رو قبلا دادم یه بار دیگه ارسالهام رو بخون متوجه میشی
من الان متوجه دلیل این کارهای نامزدم و خانواده اش نمیشم؟ چی تو سرشون میگذره؟
این رو بهم کمک کنید
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
fz عزیز چقدر تند میری مشکل وهم اینقدر هم پیچیده نیست درسته که از دو فرهنگ هستن ولی دلیل نمیشه مشکلش حل نشه ما برای جدا شدن ازدواج نمیکنیم البته میدونم کهمنظورت جدا شدن نیست ولی یه مثلی هم هست که میگه هیچ ادمی بی عیب نیست گره ای که با دست میشه باز کرد چرا با دندون باز کنیم
وهم عزیز بهت تبریک میگم با این سیاستی که داری پیش میری .امیدوارم مشکلت از زودم زودتر حل بشه مشکل ما زنها اینکه زیاد از حد خودمونو تو دسترس قرار میدیم و این بر خورد وکارهایه که تو کردی باعث شد تا بفهمن که تو هم واسه خودت شخصیت داری باور کن خیلی خوشحال شدم.خوشحالم که حداقل تو جنم این کارو داشتی موفق باشی خانمی