RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
حالا که حرف خوراکی شد منم یه خاطره خوشمزه بگم.البته قبلش بگم من کلا آدمی هستم که زیاد هله هوله میخورم بیشتر از همه هم عاشق شکلاتای مارکم برعکس همسرم اصلا علاقه ای به این جور چیزا نداره.حالا با این پیش زمینه ی ذهنی خاطره امو میگم:
جمعه قبلی که بعد از یه مدت طولانی قهر برگشتم خونه در حالیکه هنوز روابطم با همسرم حسابی طوفانی بود همسرم صبح چند جا کار داشت رفت بیرون منم قبلا معمولا زنک میزدم به همسرم و کم و کسریای خونه رو هم میگفتم هله هوله هاییم که میخاستم میگفتم اونم میخریداما این بار چون حوصله نداشتم و میدونستم اوضاع مالیمونم قاراشمیشه فقط زنک زدم و گفتم یه ماست بگیر(آخه همسرم عادت داره حتما با غذا ماست بخوره) همین.اونم گفت باشه .(حالا فکر کنین لیست خرید من معمولا از پنج شیش قلم کمتر نمیشه).خلاصه ظهر اومد خونه و در حالیکه هنوزم رفتارش حسابی باهام سرد بود خریدا روگذاشت رو اپن.منم دیدم فقط یه مشمباست.تو دلم گفتم ای نامرد فقط همون ماستو گرفتی. رفتم که از مشمبا درش بیارم بزارم تو یخچال دیدم ای وای............ پشت ماسته یه بسته شکلات M&Ms هم هست.
خلاصه تو دلم حسابی خوشحال شدم نه به خاطر شکلات بلکه چون دیدم حتی تو این شرایط با این که حال هردومون حسابی گرفته است اما باز همسرم سعی میکنه منو خوشحال کنه.:46:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من هر وقت دلم می گیره میام این تاپیک رو می خونم ، الان هم از اون لحظه ها بود ، خیلی ممنون که خاطره های خوشتون رو با ما سهیم میشین
درسته ما مجردا که از این خاطرات نداریم:D ولی از خوندن این خاطرات زیبا یاد می گیریم که می تونیم از لحظه های به نظر ساده هم خاطره های خوب بسازیم
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
این خاطره مربوط میشه به یک شب سرد زمستونی. دما حدود 30 - درجه سانتیگراد و از ساعت 5 بعد از ظهر هوا کاملا تاریک.:82:
یک اقایی توی دوره دانشگاهی ما بود که زیاد بین اقایون در روابطش با خانم ها خوش نام نبود. :163: یک ترم از دانشگاه استاد ما از خوش روزگار این اقا رو با من در یک درس ازمایشگاهی در یک گروه قرار داد. ما برای انجام ازمایشهامون باید هر ساعتی از ازمایشگاه که خالی بود رو رزرو می کردیم و کلید می گرفتیم. من و اون اقا هم بعد از کلی هماهنگی ساعت 6 تا 8 شب یک جای خالی پیدا کردیم.
من به همسرم گفتم و اون هم گفت من در محل کارم کار می کنم هر وقت کارت تموم شد بیا دنبالم تا با هم بریم خونه. (ماشین دست من بود). نگرانم نباش اگر کمی طول کشید باز من منتظرت می مونم. شانس ما اونشب استادمون هم اومد و گفت که دوست داره نتیجه ازمایش رو بدونه. البته همسرم نمی دونست استاد هم اومده. خلاصه سه نفری شروع کردیم به کار (من و استاد و اون اقا). دیگه حساب ساعت از دستم در رفت و وقتی ازمایش تموم شد دیدم ساعت 10 شبه.:305::300:
برگشتم اتاقم و تا اومدم زنگ بزنم به همسرم که دارم من میام یکدفعه دیدم همسرم که تو اون سرما با پای پیاده از محل کارش راه افتاده بود، از راه رسید. تمام صورتش تا پشت گوشش از عصبانیت قرمز شده بود. :97: با یک خشم فرو خورده گفت سریع لباس بپوش بریم.
یک کلمه هم اونشب چیزی نگفت و بعد هم هیچوقت بروم نیاورد. منم ظاهرم پشیمون و نادم بود. اما تو دلم جشنی بر پا بود. یکی به خاطر اینکه غیرت همسرم رو دیدم و بهش بالیدم. دوم اینکه خوددار بودنش رو و اینکه با اینکه مطمئنم فکرهای بدی از سرش گذشته بود، اما یک کلمه از اون فکرها رو به زبون نیاورد. قربونش برم.
یک چیز دیگم فهمیدم هر وقت خواستم شوهرم گرمش بشه باید عصبانیش کنم البته از نوع غیرت تحریک کن. خداییش اگر در حال عادی بود حتما یخ زده بود.:cool:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آخه تسوکه جان خق دارن خانمها که همه خاطرات خوبشون مال دوران بارداریشون باشه آخه مردا تو بارداری زناشون یادشون میاد که بابا یه زن داشتیم و خبر نداشتیم
و بخاطر این فداکاریه خانما بهشون بیشتر محبت میکنن :311:
من بهترین خاطره ام مال شباییه که همسرم کنارم بود و من مریض بودم و هزوقت بیدارشدم دیدم بالاسرم نشسته وداره بهم نگاه میکنه (باورم نمیشد تا صبح بالا سرم نشسته بود) عشق کردم با یه همچین شوهر عشقولانه ای
ولی دلم براش یه ذره شده :302: :302: :302: چشام پر اشک شد برا زندگیم دعا کنید
تا نباشد جداییها کس نداند قدر باران را
کویر خشک میداند بهای قطره باران را ...
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دیشب مهمون داشتیم بعد از خوردن شام و رفتن مهمانها از فرط خستگی خوابم برد.
حدود ساعت 5 بود که چشم باز کردم و دیدم همسرم بالای سرم ایستاده و با لبخند بهم گفت سلام عزیزم وقت نمازه
وقتی بلند شدم برم وضو بگیرم دیدم تمام ظرفها شسته خونه کاملا مرتبه.همسرم تا نصفه شب بیدار مونده بود ظرفها رو شسته بود و خونه رو تمیز کرده بود...خیلی لذت بردم از این کارش و به زور دستش رو بوسیدم...:46::43:
خدا رو شاکرم :72:به خاطر همسر خوبی که نصیبم کرده
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام به همگی
از دیشب دارم بدون وقفه همه تاپیکا رو می خونم! ممنون از همتون به خاطر امیدی که تو دل بقیه درست می کنید.
همیشه شاد و امیدوار به زندگی باشید!:323:
تسوکه دوست داریم!:326:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
باید بگم که دیشب رفتم و از شوهرم پرسیدم که چه خاطره قشنگی از کارهای من تو ذهنشون مونده که خوشحالش میکنه.
او گفت همان شبی که من بدون اینکه خودش بدونه براش تولد گرفتم.
من اون شب همه خواهر و برادر خودم و فامیل های اونو دعوت کرده بودم ولی ....بگذریم.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بعد ماه رمضون بود. توی ماه رمضون بخاطر مشکلی که برام پیش اومده بود حسابی ضعیف و کم خون شده بودم. شوهرم شیفت شب بود و ما خونه مامان خوابیده بودیم . صبح شیفتش که تموم شد اومد دنبالم منو رسوند اداره .
حدود نیم ساعتی گذشته بود زنگ زد به موبایلم . سلام و احوالپرسی کرد و گفت : خانومی سریع بیا تو پارکینگ کارت دارم
هر چی فکر کردم که چیکارم داره چیزی یادم نیومد
رفتم پارکینگ از دور داشت لبخند میزد . رفتم جلو شیشه رو داد پایین و یه ساندویچ داد دستم
گفت رفتم جگر خریدم بخوری قوت بگیری .:43:
خیلی ذوق کردم اصلا انتظارش رو نداشتم با اون خستگی عزیزم بره واسه من جگر بخره و بیاره اداره
گفتم پس من تنهایی از گلوم پایین نمیره بیا با هم بخوریم ( بماند که اون فقط 2-3 دونه خورد و همش رو با اصرار داد من بخورم)
اونقدر اون جگر بهم چسبید که نگووووووووووو :310:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
درسته که من وهمسرم روزهای سختی داشتیم وداریم اما همیشه با هم خوب بودیم و هیچ وقت محبتش رو از من دریغ نمیکرد به خاطر همین هم بود که من هم تو بدترین شرایط
و زمانی که مرتکب اشتباه بزرگی شده بود بخشیدمش و تنهاش نذاشتم. در کنار
این سختیها ما لحظات خوب هم زیاد داشتیم بعضی وقتها پیش خودم فکر میکنم
شاید اگه این اتفاقات بد نبود هیچ وقت اینقدر به هم نزدیک نمی شدیم و رابطه
مون این عمق رو پیدا نمیکرد در هر صورت خدارو شاکرم حتی به خاطر
مشکلاتمون.:72:
یکی از قشنگترین خاطراتم تو این دو سال نیمی که با هم عقدیم بر میگرده به قبل از عقدمون اون موقع که هنوز محرم نبودیم.... یه روز که همسرم اومده بود خونمون و با هم تو اتاق بودیم(البته اتاق با در باز:311::311::311::311:) همسرجونم بهم گفت بیا عطرمو بو کن ببین خوبه؟!! منم ساده.... همین که نزدیک شدم تا یقه شو بو کنم یه بوس سفت چسبوند رو صورتم و گفت آخیش داشتم دق میکردم من عین خنگا تا چند دقیقه اصلا نفهمیدم چی شد و بعدشم کلی خجالت کشیدم براش کلی کلاس گذاشتم اصلا به رو خودم نیوردم که کلی کیف داد. :311::311::311::311: این شد اولین بوسه زندگی ما............
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
این چیزی که میخام تعریف کنم مربوط میشه به دیشب البته دیشب به نوع خودش به خاطر آرامشی که به خونه حاکم بود و حرفهای مثبتی که بین من و همسرم رد وبدل شد خاطره انگیز بود اما بخشیش که حالب توجه تره این بود:
داشتیم با همسرم یه سریال میدیدم یه جای سریال دختر خانمه داشت رانندگی میکرد من یه دفعه یاد خودم افتادم و خیلی باحسرت گفتم چقدر دلم واسه رانندگی کردن تنگ شده*آخه تو جریان مشکلات مالیمون من ماشینمو فروختم همسرمم چون محل کارش دوره ماشینشو صبح میبره شب میاره! و من عملا در طول روز ماشین ندارم تا رانندگی کنم.
خلاصه همسرم اون موقع چیزی نگفت منم دیگه ادامه ندادم.
حدودای ساعت یازده همسرم لباس پوشید گفت دارم میرم بنزین بزنم صبح باید خیلی زود برم سر کار منم گفتم اوکی.خلاصه یه یک ربعی از رفتن همسرم گذشت دیدم زنگ زد به موبایلم گفت:راستش من لباس پوشیدم که بریم بیرون تو رانندگی کنی عزیزم ولی اون موقع روم نشد بهت بگم به خاطر چیزایی که پیش امده.الانم یه ربعه تو پارکینگ همین طوری وایسادم حالا اگه دوست داری لباس بپوش بیا پایین.
منم خیلی خوشحال شدم.آخه دیدم که همسرم احساسات من براش اهمیت داره.
(بچه ها تعجب نکنین من چرا میام این قدر مسایل کوچیکو به عنوان خاطره میگم.به نظر من اگه دقیق به زندگی مشترک نگاه کنیم همین مسائل کوچولو برامون خاطره انگیز میشه.درسته همه ما جشن عروسیمون یا مراسم خواستگاریمون یا ماه عسل یا این اتفاقای بزرگ خیلی برامون خاطره انگیزه اما اونا فقط یک باره پس باید سعی کنیم از مسائل کوچولو هم واسه خودمون خاطره بسازیم.)