RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز اصلا حالم خوب نبود ،حوصله کارای خونه هم نداشتم .. عزیز دلم خودش دست به کار شد که ناهار رو آماده کنه ، همش تو آشپزخونه بود ، منم هی صداش میزدم اگه کاری داره یا کمک میخواد بهم بگه ، همش میگفت نه
فقط گاهی اوقات جای بعضی چیزهارو از من میپرسید .منم دلهره داشتم که ندونه باید چیکار کنه ...بهش میگفتم عزیزم میدونی که چی کار کنی ، اگه میخوای بگم ؟ (دستور غذا ). اون هم با شوخی گفت ، وای چقدر تو کارام دخالت میکنی ،ولی خودش بعضی جاهاش سوال داشت ، میگفت خوب حالا که اصرار میکنی بگو چی کار کنم ...:311:
وقتی ناهار آماده شد میز رو چید و صدام زد ...به به یعنی واقعا روی من رو کم کرد ...حتی سبزی هم شسته بود، ماست و ..همه چی هم گذاشته بود تو سفره
این که میگن بهترین آشپزهای دنیا مرد هستند واقعا دروغ نگفتن ، دست پخت همسرم حرف نداشت، غذا رو با عشق خوردم و همش ازش تشکر میکردم چقدر خوشمزست :46::43:
عزیزم به خاطر درکی که داری ممنونم :43::46:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
این تاپیک خیلی بهم انرژی میده:310:
یکی از خاطرات قشنگی که عزیزم برام ساخت همین روز تاسوعا بود اخه اولین سالی بود که عزیزم تو محرم باهام بود شرایط روحی خوبی ندارم واسه همین ازش خواستم برام شمع بگیره با اینکه میدونستم خسته هست کل شهر رو گشتیم تا من همه شمعهامو تو مساجد بزارم هیچی نمیگفت هر بار با خنده نگاهم میکرد تا ساعت دوازده شب اخرین شمع رو گذاشتم :72: شب موقع برگشتن معده درد داشتم رسیدیم خونه مادر شوهرم من رفتم که بخوابم دیدم همسری نمیاد حالمم خوب خوب بود داشتم عصبی میشدم که همیشه کاراشو اروم اروم انجام میده رفتم دیدم کل اشپزخونه رو بهم زده داره دنبال عرقیات گیاهی میگرده واسه معده دردی که اصلا یادم نبود عرق گیاهی تلخ برام شیرین ترین شد
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
مهر ماه یه مسافرت دو روزه رفتیم شمال ..
تو این دو روز همسرم فقط و فقط سعی ش این بود که به من خوش بگذره و خوشحالم کنه ..
شب اول ساعت 12 بود که گفت بریم بیرون .. رفتیم و جلوی یه مغازه نگه داشت که بره شارژ بخره و بیاد .. رو به روی مغازهه جگرکی بود که من عاشقشم :227::227:
همسرم تا نگاه منو دید قبل از این که چیزی بگم سریع دور زد و جلوی جگرکی نگه داشت.. حالا منم که فکر میکردم میریم تو ماشین یه دور میزنیم با لباسای راحتی اومده بودم و دمپایی اومده بودم و کلا تیپم یه چیزی بود برا خودش :311::311:
رفتیم و همسرم چیزایی که میدونست دوست دارم رو سفارش داد .. دیدم خودش هیچی نمیخوره و فقط با لبخند نگاهم میکنه ..
بعد که رفتیم خونه فهمیدم که زیاد پول برنداشته بوده و فقط به خاطر اینکه منو خوشحال کنه واسه من گرفته بود :46::46:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خیلی دلم میخواست روزی برسه که منم بتونم تو این تاپیک از روزای خوش زندگیم بنویسم.:43:
دو ماه و نیمه پیش بود که وارد زندگیم شد . به خاطر تجربه بدم با ترس و تردید بهش بله گفتم اما اون برای مطمئن کردن من دستشو رو قران گذاشت و قسم خورد که دوستم داره و خوشبختم میکنه. با شرایط بد روحی ، با گریه های وقت و بی وقتم ساخت و تمام سعیش این بود که خوشحالم کنه. :46:
و من الان واقعا خوشبختم:227:
وقتی هر روز صبح با صدای تلفنش از خواب بیدار میشم :43:
وقتی هر 1-2 ساعت زنگ یا پیام میده و از حالم خبر میگیره:227:
وقتی سرزده برام ناهار میگیره و میاره محل کارم:310:
وقتی میگه همه ی زندگیشم:227:
و.......
خوشبختی رو کاملا احساس میکنم
خدایا هزاران بار شکرت میکنم .واقعا به این جمله ایمان دارم که بعد از هر سختی آسایشی هست.:43:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
اولین پست خودمو بعد از نامزد کردنم میخوام بذارم. الان دو هفته ای میشه نامزدیم.
میخوام تشکر کنم . میخوام از خداوند تشکر کنم که با همه اشتباهات من، بازم رهام نکرد و مردی رو تو زندگیم آورد که میتونم طعم شیرین دوست داشته شدن و دوست داشتن رو بفهمم. میخوام از خدا صدها بار تشکر کنم و بگم ممنون خدای مهربون که هوامو داری . همین خودت برای من کافی هستی. همین که پرده پوشی کردی. همین که ستارالعیوبی. ..
میخوام از نامزدم تشکر کنم. اونقدر که تو خوبی. اونقدر که درکم میکنی. نگران درسم هستی. نگران کارم هستی. نگران سلامتیم هستی. مواظبمی. نگرانمی. ممنونم عزیز دلم. ممنونم که کنارمی. که هستی. به هر شکلی که از دستت بربیاد شادم میکنی. دوست داری بخندم...
عزیز دلم ، من نمیتونم اون طوری که باید ، اونطوری که لیاقتت هست ، هنووز بهت ابراز محبت کنم. سخته برام بخدا. اما امیدوارم تو بفهمی که منم دوستت دارم. امیدوارم بفهمی برام چقدر مهمی. تو همین مدت کوتاه ، شدی همه زندگیم... قربون دلت برم که به وسعت دریاست.:43:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
منم اومدم پست بذارم.
از این اتفاق دیروز هم ناراحتم هم خوشحال
دیروز تولدم بود.شوهرم اصلا یادش نبود.شایدم اینطوری نشون میداد.حتی تبریک هم نگفت از صبح تا عصر.شب وقتی میرفتیم خونه بابام(تولد من و مامانم یکروزه و من رفتم واسه مامان کادو و کیک و شمع و... خریدم)خیلی دلخور بودم از اینکه اولین تولدمه که با همیم اما اینطوری رفتار میکنه.خلاصه آخر شب که اشکام میریخت و اصلا دست خودم نبود اومد بغلم کرد و گفت خانومم خودت میدونی هیچی پول ندارم که واست هدیه بخرم وگرنه دوست دارم دنیا رو به پات بریزم.گفتم کارتت که دسته منه که پول داشت میتونستی ازم بگیری و از اون برداری.گفت پولی که دادم واسه خودت بردارم و واسه خودت کادو بخرم؟من مردم غرورم اجازه نمیده.بزار دست و بالم باز تر بشه ببین چیکار میکنم واست(اما چرا تبریک نگفت)
از حرفاش خوشحال شدم اما خیلی هم ناراحتم ازش:302:
من همیشه واسش روزایه خاص رو هیجان انگیز کردم تو این 11 ماه که با همبم
اما اون..............
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
اين تاپيك واقعا پر از انرژي مثبت و من از خوندنش واقعا لذت بردم
اما وقتي خاطرات همه عزيزان رو خوندم واقعا براي خودم ناراحت شدم.........چرا؟؟
چون نامزد عزيزم عشقم خيلي از اوقات لحظه هاي فوق العاده شيريني واسم به وجود آورده اما من ازش ساده رد ميشدم:302:
اما ديگه نمي خوام اينطوري باشم:227:
يه نمونه كوچيكش چند روز پيش با همه خستگي كه داشت همراهم خريد اومد و پا به پام گشت و هديه هم واسم خريد
ازش ممنونم:46:
يه جيز ديگه هم يادم اومد.......
امروز يه كوچولو سرما خوردم بهش گفتم چون از هم دوريم گفت حتما دكتر برو اما خوب من نرفتم چون حالم خيلي بد نيس
غروب بهم زنگ زد متوجه نشدم
بيچاره چند دقيقه(حدود 10دقيقه) همش زنگ زد
آخرين بار متوجه شدم گفت كجايي سارا مردم از نگراني:302:.......كلي عصباني كه چرا دكتر نرفتي
لحنش عاشقانه نبود اما پر از حس دوس داشتن بود:310:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ساعت 11و15 دقیقه ی شبه...هنوز شام نخوردیم آخه شازده خان هنوز تشریف نیاوردن....از عصبانیت و گشنگی قرمز شدم...وقتی میاد از چشماش خستگی میباره...ولی هنوز عصبانیم،بدون توجه بهش یه سلام خشک وخالی بهش میدمو میرم که غذا رو گرم کنم...البته زبونمم بیکار نیستو این وسط همش غر میزنم...موقع شام میگه ذوستم رفت واسه خونشون شیرینی بخره به منم خیلی خیلی تعارف کرد بخورم اما نخوردمو گفتم نه خانومم خونه تنهاستو شام نخورده منتظر منه...! این بار این منم که اینجوری شدم از خجالت :(و یاد یه ربع پیش میفتم که رفتمو یه بشقاب پر غذا خوردم..!!!
این یه عاشقانه ی قشنگ همسرم و بی وفایی من به اون بود...(خب چیکار کنم گشنم بووود:) )
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ممنون که پست قبلیمو حذف کردین:46:
بذارید یه خاطره شاد بگم
یکی از کارهایی که قبلا دوست داشتیم انجام بدیم مسابقه دویدن بود!
البته جاهایی که خلوت بود، مثل کاخ سعدآباد ( که میگفتیم اینجا باغ انحصاری خودمونه:311:)
وقتی میخواستیم مسابقه بدیم همیشه من نصف مسیر رو جلوتر میرفتم که مثلا یه خورده ارفاق بود!!
اینجوری
....................@...........................}
@...............................................}
اما بازم لون جلو میزد و با خنده هاش لجمو درمیاورد!!:161::97:
آخرشم هردومون میخندیدیم و آخر شب باز از پا درد مینالیدم!:316:
عاشقشم....:72:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
بازم خودم ميگم:311:
قبل ازينكه همخونه بشيم،يه روز كه به يه شهر ديگه واسه تدريس رفته بود،قرار بود شب همونجا بمونه.
اما بعدش تصميم گرفت برگرده و گفت دارم ميام تهران.
بعدش گفتش كه يكي از دبيرامو ديدم و دعوتم كرد شام با هم باشيم.
من يه لحظه بدون اينكه اصلا فكر كنم سريع پرسيدم :
كي؟چندسالشه؟دعوتت كرده خونه ش؟ تنها؟ واسه همين داري برميگردي تهران؟كه بري پيش اون؟
كه خنده ش گرفت ، گفت: حسودحسودحسودحسود اقرار كن اونقدر دوسم داري كه از حسادت هيچي نميتوني ببيني!:311:
بعدشم شيرين و بالذت ميخنديد:311:
منم هم خجالت زده،هم فهميدم چقدر عاشقشم واقعا:43::46:
البته من اصلا بدبين نيستم
نميدونم چرا يه دفه قاطي كردم
(دبيردبيرستانشو يعني يه آقاهه رو همونجا ديده بود،تازه اگه ميخواست بره بايد همونجا ميموند،نه اينكه برگرده!:311:)
خدايا همه زن و شوهرايي كه عاشق همند رو واسه هم نگه دار:72: