در جواني غصه خوردن هيچكس يادم نكرد
در قفس ماندم ولي صياد آزادم نكرد
آتش عشقت چنان از زندگي سيرم كرد
آرزوي مرگ كردم ، مرگ هم يادم نكرد ...
نمایش نسخه قابل چاپ
در جواني غصه خوردن هيچكس يادم نكرد
در قفس ماندم ولي صياد آزادم نكرد
آتش عشقت چنان از زندگي سيرم كرد
آرزوي مرگ كردم ، مرگ هم يادم نكرد ...
دل سنگین خود را بر دلم نه
نمی بینی که از غم سنگسارم
بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
نشانی ها نگر کز عشق دارم
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هر جا که من و یار به هم باز رسیدیم
از بیم بداندیش لب خویش گزیدیم
بی واسطه گوش و زبان از طرف چشم
بسیار سخن بود که گفتیم و شنیدیم
مرد و زن چون یک شوند آن یک تویی
چونکه یک ها محو شد آنک تویی
تا همه جانها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری کشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
سفر کردم به هر شهری دویدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
از باغ روی تو تا دور گشتم
نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم
ما شکاریم اینچنین دامی کراست
گوی چوگانیم، چوگانی کجاست؟
تو می گفتی مکن در من نگاهی
که من خون ها کنم تاوان ندارم
من سرگشته چون فرمان نبردم
از آن بر نیک و بد فرمان ندارم
چو هر کس لطف می یابند از تو
من بیچاره آخر جان ندارم