زنی که صاعقه وار آنک ردای شعله به تن دارد.
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد
نمایش نسخه قابل چاپ
زنی که صاعقه وار آنک ردای شعله به تن دارد.
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه راز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
ای دل اگر نخواندت ره نبری به کـــوی دوست
بی قدمش کجا توان ره ببری به کوی دوست
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسندست
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
شاخه چلچراغ می شود
هر درخت پر شکوغه باغ ...
شنید آن سرو از سوسن،قیام آورد مستان را ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگاه عقل
شبها که سر به دامن « حافظ » روم به خواب ،
در خواب های رنگین ، در باغ آفتاب
بسر جام جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
تا کی به نمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه