جناب SCi واقعا ممنون
چشم
از امشب شروع میکنم، واقعا زندگیم تغییر کرده از وقتی مهارتها رو اجرا میکنم
دعا کنین مهارت گفتگو رو هم یاد بگیرم،
مرسی
نمایش نسخه قابل چاپ
جناب SCi واقعا ممنون
چشم
از امشب شروع میکنم، واقعا زندگیم تغییر کرده از وقتی مهارتها رو اجرا میکنم
دعا کنین مهارت گفتگو رو هم یاد بگیرم،
مرسی
سلام عزیزم ناراحت شدم شرایططو شنیدم اما بهت قول میدم درست میشه میدونی من خلاف تو فکر میکنم اگه به دوستاشم توجه نمیکرد فاجعه بود این یعنی بلد نبودن اونم تو سن 38 سالگی که واقعا آموزش سخته خوشبختانه شوهرت همه چیزو بلده الان تنها کار شما تغییر مسیر توجه هاست
از خودت شروع کن تو برای اون چکار کردی؟ چند بار پیش دوستاش ازش تعریف کردی چرا اصلا به روت میآری که بهت نگفته ببین پلم خیلی از این به اصطلاح دوستان از این کارش خوشحال میشن و حتی شاید بهش بگن خیلی مردی که زنتو نمیزاری تو هر کارت سر بکشه( حرفیه که زیاد از مردا میشنونی البته وقتی باهمن)
خلاصه از این به بعد هرجا رفتی فقط تعریف هنوز اول راهی مردا 100 سالشونم باشه باید توی زندگی بعضی مسایلو یاد بگیرن
راست یدیگه نیشو کنایه هم بزار کنار فقط محبت به بعضی مسایلم گیر نده چرا باید بهش بگی دیپران براش مهمن؟؟/ نگو چون اونچه که میگی میره تو وجودش و این عادتش میشه من ایمان دارم که هیچ مشکلی بین زن و شوهر یک طرفه نیست گاهی شاید ما زنا هم بد میکنیم شاید ندانسته لجشو درمیاریم
به جای تحقیر وکنایه اگه از محبت استفاده کنی خودش بعد یه مدت شرمنده میشه مطمئن هم باش تو ای مدت به قول خوت آب نمیشی
زنگی صبر میخواد خواهر خوبم
مثلا اگر تو عروسی شوهر من برای عکس فراموشم میکرد بی طعن و کینه با لبخند و قوربون صدقه بهش میگفتم: دورت بگردم حیف شد کاش من و تو هم با عروس دوماد 4تایی یه عکس یادگاری می داشتیم مگه نه؟؟؟
اطمینان داشته باش برای جبران این اشتباهش حواسشو بیشتر جمع میکرد
سرتو درد نیارم آروم باش و مهربان سنگ بیابان عاشقت میشه مرد که چیزی نیست
Lilio عزیز سلام
مرسی که برام نوشتی
آره میدونم ، درست میگی، اما بعضی اوقات واقعا صبرم تموم میشه
مشکلمو خوب فهمیدی، بیشتر اعصاب خوردی من اینه که همسرم بلده و انجام نمیده، یعنی برای دیگران مو به مو اجرا میکنه ولی برای من ...
اگه بلد نبود، به خدا اینقدر غصه نمیخوردم، میگفتم بلد نیست،
در هر صورت حرفهای درستی نوشتی و ازت ممنونم، دارم سعی میکنم با مهارتهایی که یاد گرفتم بهشون برسم
جناب SCi
اقلیمای عزیز
سلام
صبح بخیر
اقلیما جان، چه خبر؟ بیا تعریف کن ، همش تو فکرت بودم به خدا
و اما گزارش من:
5شنبه یه کار بنایی برای خونمون پیش اومد، از داماد خواهرش خواستیم بیاد برای تعمیرات اسپیلتمون، اولین مشکل اینجا بوجود اومد، که من اومدم از خانواده داماد خواهرش احوالپرسی کنم، یه دفعه برگشت گفت آره دیشب خونشون بودم (خونه خواهر شوهرم) برای اینکه مامان اینا داشتن میرفتن، من همینطوری هنگ مونده بودم، یه دفعه همسرم برگشت گفت، آره مامان اینا رفتن همدان، منم برگشتم گفتم من نمیدونستم
خیلی ناراحت شدم
داماد خواهرش میدونه، منی که مثلا عروس خانوادم نمیدونم
به خدا آدم حس بدی پیدا میکنه، احساس غریبه بودن، احساس اینکه چقدر شوهرم نسبت به من بی تفاوته، اینکه هرشب میاد خونه چند بار بهش میگم ، چه خبر؟ میگه هیچی
خیلی سخت بود بهم میگفت رفتن؟ من که غیر احترام کاری انجام نمیدم، میدونه اگه بگه زنگ میزنم خداحافظی میکنم، میدونه وقتی برگردن زنگ میزنم خوش آمد میگم
خیلی خیلی ناراحت شدم، ته دلم میخواست برگردم ضایعش کنم، جلوی داماد خواهرش بگم، آره شوهرم که چیزی بهم نمیگه، باید به خواهراش بسپارم این چیزا رو بهم خبر بدن و ...
ولی هیچی نگفتم، سکوت کردم، اصلا به روی خودم نیاوردم
دیروزم هرکاری کردم نتونستم بهش بگم، چرا بهم نگفتی؟ اصلا میخوام یه کار دیگه بکنم، نه زنگ میزنم به مامانش اینا نه چیزی، بزار فکر کنن بی احترامی کردم، وقتیم حرف بیفته میگم این به من هیچی نمیگه
نمیدونم به خدا
خسته شدم
مثل بچه ها میمونه، نمیدونم فکر میکنه اگه بهم بگه چی میشه
جالبتر اینکه شبش رفتیم خونه مامانم اینا، شام دعوت بودیم، من رفتم یه چایی بیارم، به اندازه ریختن یه چایی، تا اومدم نشستم، دیدم مامانم میگه چرا نگفتی حاج آقا اینا رفتن همدان؟ من اینقدر جا خوردم، گفتم ببین دو دقیقه اینجاست همه میدونن چه خبره، من دوروزه از در میاد میگم چه خبر؟ بهم هیچی نمیگه، یه لحظه اومدم جلوی مامان و بابام بگم خب بهم هیچی نگفته، بازم سکوت کردم، خیلی سخت بود به خدا
هیچی دیگه، با سکوت من اتفاقی نیفتاد
دیروز بیدار شدیم، همه چی خوب بود، شوخی و شیطنت و موزیک و ... یه جمعه شاد همراه با کار، بخاطر خستگی و مهمونیهایی که 5شنبه داریم ، معمولاً جمعه ها 10-11 بیدار میشیم، همیشه همینطوره، یه رفع خستگی برای کل هفته
ساعت 3، دیگه تقریباً ناهار حاضر بود و قرار شده بود بریم پارک ناهار بخوریم، رفت پارکینگ، برگشت، یه دفعه گفت : میدونی ساعت چنده؟ گفتم، الآن که رفتی پائین دیدم، یه دفعه شروع کرد، جمعه هامون خراب میشه، چرا دیر پا میشی، منم بهش گفتم خب خودتم که همون موقع بلند شدی؟ بعدشم رفع خستگی هفتست دیگه، شروع کرد غر زدن و قیافه گرفتن و ...
من اصلا هنگ کردم که یه دفعه چی شد، ولی اصلا به روی خودم نیاوردم، وسایلو جمع کردم، آماده پارک رفتن، تو ماشینم صدای ضبطو زیاد کردم، انگار نه انگار که اخلاقش چطوریه، چند بار متوجه نگاهش شدم، برگشتم نگاه کردم دیدم درست بوده، 5دقیقه گذشت اخلاقش درست شد، دید نه مثل قبل نمیتونه منو به هم بریزه، یادش رفت چی گفته
بعد از ناهار و یه کم استراحت، قرار شد بریم من مانتو بخرم، وسط خرید یه دفعه قاطی کرد، با فروشنده ها بد صحبت میکرد، دوباره تو قیافه بود ، که بازم من بهش اهمیت ندادم، آخرای خرید دوباره اخلاقش درست شد، دیگه اومدیم خونه تقریبا همه چی خوب بود،
این تغییر رفتارش خیلی منو اذیت میکنه
جناب SCi شما میگین حتما چیزی میشه که به هم میریزه و لزوما دلیلش من نیستم
وقتی بیرون خونه هستیم، نه تماسی نه دیداری نه ... یه دفعه این مشکلات ذهنی از کجا پیش میاد؟
به خدا اگه با غریبه ها بریم بیرون ، دو روزم بیرون باشیم این مشکلات ذهنی پیداشون نمیشه،
ظاهرا من دیروز موفق بودم، چون دوبار بهش فهموندم مثل قبل برام مهم نیستی و بهت وابسته نیستم، دید که اگه اخلاقش تند بشه رو من تأثیری نداره، ولی واقعیت اینه که شاید در ظاهر آرام و بی تفاوت بودم ولی باطنم داغون شد
دوروز خوبی بود، به دور از تشنج و دعوا و دلخوری، ولی من خیلی ازار دیدم، این لازمه اجرای این مهارتهاست؟
بهم بگین اشتباهم کجا بوده، بگین باید چکار کنم
مرسی
این بود انشای من:311:
رفتار شوهرت هر چی که بوده رفتار شما بسیار درست بوده شمیم جان، آفرین، خوبه همینطوری ادامه بده، گاهی برای این که یک رفتار بد رو از بین ببریم بهترین راهش این هست که بهش عکس العمل منفی یا مثبت نشون ندیم و نادیده بگیریم، شما هم این کار رو کردی و مطمئن باش در بلند مدت کارساز خواهد بود
عزیزم شوهرت آدم حساسی هست و یک مقدار عصبی، تو راه خودت را برو که کارت درست است
سابینا جان
مرسی
ایشالا همینطور باشه که میگی
راستش الآن بهم زنگ زد، گفت که برای خونمون داره گچ کار میبره و از صبح چکار کرده و کاملا توضیح داد
هیچوقت اینکارو نمیکرد
خیلی چیزا دارم بدست میارم که همش بخاطر حمایت و مشاوره های خوبه جناب SCi و شما دوستان خوبم هست
ممنون:72:
خواهرم
بسیار خوب رفتار کردید...ایشون از رفتار خوب شما تقلید خواهند کرد
بزودی همه چیز بهتر خواهد شد.. پستهای قبلی رو بخونید
سوالی بود بپرسید
جناب SCi سلام
من باید اعتراف کنم که از بکارگیری مهارت گفتگو میترسم،
دیشب، همه چیز خوب بود، آخر شب، که تقریبا 2صبح بود، بعد از تمیزکاری خونمون اومدیم تلویزیون و مبلها رو دوباره جمع کنیم و پارچه ها رو بکشیم روش (بخاطر بنایی شبا تلویزیونو راه میندازیم و آخر شب دوباره جابجا میکنیم برای کارای کارگرا)
داشتم یه جارو دستی میزدم آشغالها رو جمع کنم، هی گفت پات به سیم تلویزیون گیر نکنه، گفتم هواسم هست، یه دفعه اومد سیمو قطع کرد گفت اینطوری بهتره، من هیچی نگفتم، ایندفعه اومدم با خستگی زیادی که داشتم مبلو هول دادم یه دفعه گوشش به گوشه LCD رسید، هیچی نشد من یه مکثی کردم که با دقت مبلو ببرم کنار تا از کنار تلویزیون رد بشه، برگشت گفت دیدی داشت چی میشد، اومد مبلو بکشه اونطرف خیلی ناراحت شدم، گفتم اصلا خودت کارا رو انجام بده، با ناراحتی رفتم گرفتم خوابیدم
تو ذهنم جملاتو آماده کردم، که وقتی اومد بهش بگم مثلا تو خیلی مهربونی، خیلی خسته شدی امروز، اما وقتی یه جوری برخورد میکنی که توانائیهامو زیر سوال میبری خیلی ناراحت میشم
ولی هرکاری کردم نتونستم چیزی بگم، از جرو بحث و دلخوری و تیره شدن رابطه ترسیدم و هیچی نگفتم با وجودیکه خیلی بهم بر خورده بود
دیشب دستشو برید، داشت دست میکشید روی زیراندازمون، تیغو ندید، دستش برید
به خدا اگه سر من این بلا اومده بود، هی میگفت آخه چطور اینو ندیدی، خب اینا رو جمع کن که زیر دست و پات نباشه دستت زخمی بشه و ...، ولی من هیچی نگفتم به خدا فقط دنبال بستن زخمش بودم
میگم وقتی یه اتفاقی میفته، خود طرف به اندازه کافی ناراحت میشه دیگه نیازی نیست هی نمک رو زخمش بپاشی
یا بارها شده اومده یه کاری انجام بده، یه چیزی رو خراب کرده، یا حتی وسایل یا جهیزیه من آسیب دیده، خدا شاهده رومو میکنم اونور خودمو میزنم به متوجه نشدن، خودش میاد بهم میگه ببین این چی شد، منم میگم فدای سرت
حالا دیشب باد مبل گرفت به پر تلویزیون، اون برخوردو میکنه
نمیگه با خستگی و اینکه حالم خوب نبود، تا 2صبح پا به پاش بیدار موندم، در حالیکه من صبح 7 بیدار میشم ایشون تا 9 میتونه بخوابه
این کاراش خیلی آزارم میده، خیلی وقتا وقتی کوچکترین اتفاقی میفته همه چیزو میندازه گردنم، ولی حتی وقتی ماشینو به دیوار پارکینگ میزنه، با خنده ردش میکنم که نکنه غرورش جریحه دار بشه
نمیدونم دلخوریهامو چطوری بگم
شما گفتین اول تحسینش کنم بعد خیلی ساده حرفمو بزنم ، طبق فرمول شما دیشب باید بهش میگفتم وقتی بهم گفتی برو خودم مبلو جابجا میکنم، ناراحت شدم چون احساس کردم توانائیهامو زیر سوال میبری
درسته؟
نمیدونم جملمو درست انتخاب کرده بودم یا نه، ولی هرچی بود جرأت امتحانشو نداشتم
بهم بگین چکار کنم
مهارتهای قبلی با آزمون و خطا قابل اجرا و یادگیری بود، ولی گفتگو، میتونه باعث جنگی بشه که بخاطرش یه هفته قهر پیش بیاد
بگین چکار کنم؟ این ترسو چطوری از خودم دور کنم؟ استارت این مهارت از چه موضوعاتی باشه؟
مرسی
:72:
شمیم جان یکی دیگه از مشکلات شما ریز بینی شما هست، نکات بسیار ریز رو می بینی و مطرح می کنی، در صورتیکه خیلی راحت می تونی به همسرت بگی خوب بیا کمک کن نخوره به تلویزیون، یا بگی چرا بزرگش می کنی بابا چیزی نشد که، یا اصلا دو سه بار که ایشون خرابکاری کرد تو هم تذکر بده که متوجه بشه که کارش خوب نیست، مثلا بگو وای پایه مبل از بین رفت، احتیاط کن دیگه، به همین سادگی و راحتی و هی توی خودت نریزین
واقعا بعضا تصور می کنم تو جای من بودی چیکار می کردی، این چیزها رو محمد اونقدر گفته برای من عادی شده، مثلا صورت من اصلا جوشی نیست و پوستم صافه، ولی وقتی یه جوش ریز می زنم فوری میگه باز چرا جوش زدی، در حالیکه خودش دائم صورتش جوش های آنچنانی داره و پوستش هم خوب نیست، منم اول مثل شما ناراحت می شدم ولی الان هر وقت جوش می زنه میگم برو دکتر پوست چرا باز جوش زدی:311:
:311::311::311:
سابینا جان سلام
از دست تو
خیلی باحالی بابا
به خدا من نمیخوام گیر بدم، واقعا ناراحتم میکنه، از همه بدتر دلم نمیاد تلافی کنم، اینجا نگاه نکن جو گیر میشم دم از تلافی میزنم و شاخ و شونه میکشم، حتی دشمنم هم روبروم باشه، بتونم تلافی کنم، نمیکنم
میگم وقتی کسی نیاز به همدردی داره، اگه نیش بزنی عین نامردیه
نمیدونم
گلم سلام
شوهرت یه روزی به خاطر همین نگفتن هات زیر دینت میمونه و برای جبران هر کاری میکنه میدونم درست نیست اما چه کنیم عزیزم گاهی لازمه یکی اونقد صبرکنه تا اونیکی درست شه حتما خدا تواناییتو دیده پس شک نکن میتونی درستش کنی فقط مثل اون دو روز بهش نشون نده حساسی و واقعا هم سعی کن خودتو آزار ندی شما باید به خودت برسی یه کم جای حرص خوردن به خودت برس راستی سعی نکن همه کارارو خودت بکنی مثلا همون جابه جایی مبل قبل اینکه بری سراغش بگو عزیزم بیا کمک تنهایی نمیتونم مردا عاشق اینن بدونند وابسته قدرتشونی
:311:
عزیزم به خدا میتونی اما خودتو از بین نبر با صبر