RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
اولین سالگرد عقدمون بود . من برای همسرم هدیه گرفته بودم و تقریباً مطمئن بودم همسرم یادش نیست .
همسر من اصولاً آدمیه که تو عمل بیشتر نشون میده دوسم داره و تو فکر هدیه دادن و این چیزا نیست .:302:
وقتی اومدم خونه ،دیدم همسرم خیلی ریلکس روی مبل نشسته و اصلاً ..........:316:
گفت که بهش آب بدم ، وقتی رفتم آشپزخونه دیدم روی یه کاشی خوشگل و خیلی ناز که سفارش داده بود و آهنربایی بود و روی یخچال چسبونده بود ، نوشته " تو هانیه ی ناز منی " :43: کنارش عکس خودش و من بود (البته از اون شکلک های فانتزی دختر و پسر ) . خیلی خوشحال شدم و یه جیغ بلند کشیدم .اصلاً انتظارشو نداشتم . بعدش دیدم برام کیک و کارت پستال هم گرفته بود. وای چه روزی بود . اگه بدونین . . . :43:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من و مهدي جونم دو هفته قبل از اينكه مراسم جشن عقدمون را برگزار كنيم رفته بوديم محضر و رسما عقد كرده بوديم (چون مهدي جونم ديگه طاقت نداشت و دوست داشت من را بغل كنه:311:) ولي بابا و مامانم نمي ذاشتند مهدي شب خونه ما بمونه. (آخر بدجنسي :311:)
يك هفته اي مونده بود به مراسم جشن عقدمون و من و مهدي جونم رفته بوديم براي خريد آينه و شمعدان و سفارش كارت عقد كه يكدفعه دزد كيف مهدي جونم را دزديد. واي نمي دونيد چقدر لحظه وحشتناكي بود. (كيف حاوي بيش از يك ميليون پول و مدارك مون (شناسنامه، كارت ملي و پاسپورت) بود) من و مهدي جونم همينطور هاج و واج مونده بوديم. خلاصه رفتيم كلانتري و بعد از كلي دوندگي حدود ساعت 12 شب رفتيم خونه بابام اينا و من ماجرا را براي مامانم تعريف كردم. اونا هم خيلي ناراحت شدند. و به خيال خودشون براي اينكه يكجورايي مهدي را آروم و خوشحال كنند. بهش گفتند شب بمون خونه ما و اجازه دادند ما براي اولين بار شب پيش هم باشيم.
اون شب وقتي من و مهدي جونم با هم تنها شديم. مهدي جونم خنده شيطنت باري كرد و گفت اصلا ناراحت نيستم كه كيفم را دزديدند عزيزم. چون امشب تونستم تو بغل عزيز دلم بخوابم و اين به يك دنيا مي ارزه.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
ديشب بهم اس زد:
خدايا شكر من خوشبخت ترين مرد دنيام كه همسر خوبي دارم
.
.
.
.
رونوشت: همسر خوبم جهت اطلاع:311:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام به همگی:
واقعا چقدر خوشحالم که دوستان این همه خاطرات قشنگ دارن و زندگی هاشونو حتی با بهانه های کوچک زیبا می کنند...امیدوارم روز به روز زوج های خوشبخت بیشتر بشن..
آمین..:72:
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...3c2a37e1a8.jpg
خب منم یک خاطره تعریف کنم :
یک روز منو همسرم دعوامون شده بود اونم طبق معمول سر چیزهای الکی...به هر حال تو هر زوجی پیش میاد...
منم علی رغم اینکه سعی کرده بودم خیلی خودمو کنترل کنم این کارو کردم و در مقابل اون مشکل تنها رفلکسم سکوت بود و هیچی نگفتم...داشتیم با هم درس می خوندیم که نمی دونم یک هو چرا نتونستم اون جو رو تحمل کنم..همین طور آروم در حالی که وانمود می کردم دارم درس می خوندم..اشکهام شروع کرد ریختن...کاملا ساکت آرام اشک می ریختم..قطره های اشکم می ریخت رو کتابم...دونه دونه....
یک دفعه دیدم همسرم همون طور آروم اومد و بغلم کرد و یک دفعه خم شد و اشک های رو کتابمو بوسید...واقعا یک دفعه انگار تمام غم هام فراموش شد..همسرم چون این بار تقصیر خودش بود ازم معذرت خواهی کرد و خیلی راحت مشکل ما حل شد...
ولی واقعا اون لحظه که خم شد و اشکم رو بوسید شد یکی از قشنگترین خاطرات عاشقانه من و همسرم...:72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام به همگی دوستان
منم امروز اومدم تا یه خاطره بگم. زندگیمون خاطرات قشنگ زیاد داشته ولی همین چند دقیقه پیش یه خبر خیلی شیرین شنیدم که دوست داشتم اول از همه به شماها بگم ،شمایی که تو این مدت تنهاییم خیلی هاتون همراهم بودید و به زندگی دلگرمم کردید.ممنون:72: میدونم این خبر روزی از خاطرات قشنگ من خواهد بود.
شوهرم چند لحظه پیش بهم خبر داد که داره بر می گرده ایران. من 6ماهه که ندیدمش و این خبر برام خیلی شیرینه.گونه هام هنوز خیس اشک شوقن.خیلی دوستش دارم :43::43:و خیلی خیلی خوشحالم که دوباره می بینمش.راستش برام تا حدی باور نکردنیه. دارم بال در میارم:310:
آرزوی خوشبختی برا همه اعضای تالار دارم
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چقدر اینجا دل آدم باز میشه...........
انگار اینجا هیچ غصه ای نیست و همه خوشبختند
تازه 2 هفته بود که با همسرم آشنا شده بودم چون ازدواج ما سنتی بود و با خواستگاری
تو عرض دو هفته واقعا احساس کردم دوست داشتنی ترین موجود دنیاست
شبا تا صبح بهم sms میدادیم و حرف می زدیم
این دو هفته رو برای آشنایی بیشتر ما گذاشته بودند ولی شیرین ترین لحظات زندگیه من بود
بیشتر بحثمون تو این دو هفته سر این بود که من سر کار نرم و منم قبول نمی کردم تا اینکه دیدم واقعا دوستش دارم و شرطشو قبول کردم و بله رو بهش دادم اون شب تا صبح با هم تلفنی حرف زدیم و به هم sms دادیم و همسرم به من گفت امشب شب عروسیه من و تو و تو از امشب زن منی و کلی حرف عاشقانه بهم زدی
الانم من شاغلم و خوشحالم که اون زمان به خاطر این شرط تو رو از دست ندادم
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
هفته ی گذشته برای اولین بار با عزیزم دوتایی رفتیم مشهد .جاتون خالی خیلی خیلی خوش گذش.راستش سفرمون خیلی یدفه ای پیش اومد چون نه به من مرخصی میدادن نه به همسرم.چندروزی دنبال بلیط بودیم .نه هواپیما جا داشت نه قطار.خلاصه روز قبل رفتنمون بلیط رفت جور شدو رفتیم.وقتی رسیدیم مشهد رفتیم دنبال بلیط برگشت اما نبود که نبود...که یدفه از راه آهن مشهد زنگ زدن که دوتا کنسلی هست .ماهم خوشحال...و قرار شد صبح روزی که شبش برگشت داریم بریم بلیط ها رو تحویل بگیریم...بلیط ها رو گرفتیم اما به شماره کوپه ها نگاه نکردیم.تا اینکه زمان موعود رسید وقتی داشتیم سوار میشدیم مهموندار به همسرم گفت شما کوپه ی ... و خانمتون کوپه ی شماره... یه لحظه جا خوردیم ولی همسرم گفت عزیزم اشکال نداره جابجا میکنیم که باهم باشیم...اما اما...... نشد که نشد کوپه همسرم فقط مردها بودن و واسه منم فقط زنها..خلاصه مجبور بودیم شبو دور از هم بخوابیم.این اولین شب بعد از 7ماه بود که خیلی خیلی واسمون سخت بود و همسرم مدام اس ام اس میزدو حالمو میپرسید...صبح که شد یکی از خانم ها بهم گفت:دیشب که خواب بودین چندبار همسرتون اومده دم در کوپه و آروم صداتون زده... در همین حال همسرم دوباره اومد در زدو صدام زد .وقتی رفتم بیرون بهم گفت مردهایی که توی کوپه ی همسرم بودن بین راه پیاده شدن .گفت بریم اونجا.همین که رفتیم داخل کوپه محکم بغلم کردو گفت وای وای....چقدر دلم تنگ شده بود..
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند وقتي بود كه مادر شوهرم :301:براي اينكه به خيال خودش مهدي جونم را از من دور كنه و باعث جدايي ما بشه به مهدي جونم گير داده بود كه برو جنوب كار كن. حتي مادر شوهرم :301:خودش رفته بود بانك و پول آزمون را هم براش ريخته بود كه مهدي حتما بره و امتحان بده. (من كاملا از ماجرا باخبر بودم ولي به روي مهدي نمي آوردم و براي اينكه حساس اش نكنم هيچي بهش نمي گفتم حتي وقتي كارت آزمون را هم گرفت هيچي بهش نگفتم و فقط خيلي با آرامش بهش گفتم اگه دوست داري برو ولي من باهات نمي يام.)
ولي مهدي جونم حتي نرفت امتحان بده:311::311::311: و به من گفت عزيزم آخه مگه مي شه من برم جنوب و هر شب نيام خونه و اين دو تا چشم قشنگ و اين صورت مهربون را نبينم. من از كنار عزيز دلم تكون نمي خورم.:228:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
این خاطره من مربوط میشه به دوران بارداریم.
چند ماهی تو دوران بارداریم همسرم رفت به یک کشور دیگه و من هم در این کشوری که هستیم (تو غربت) تنها موندم. تقریبا هر شب بعد از یک ساعت گریه می خوابیدم:163: (خوب دیگه روحیه ادم تو این دوران حساس میشه).
یک شب خیلی حالم بد بود. همسرم زنگ زد و دیگه نتونستم جلوی گریمو بگیرم. گفت سریع بیا تو اینترنت. برای اولین بار تو زندگیمون کلی برام زبون ریخت و بعد هم حدود 1 ساعت همینطور تو چشمهام (تو webcam) نگاه کرد تا من خوابم برد.:72: هیچوقت اونروز یادم نمیره.
فهمیدم از راه دور هم میشه یک کاری کرد که انگار هیچ فاصله ای بینمون نیست.:43:
یک چیز دیگم فهمیدم و اون اینکه همسرم بلده زبون بریزه رو نکرده بوده. :311:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
یه خاطره تازه یادم افتاد . زمان خواستگاری من افتاده بود به ماه رمضون . فکر کنین که آدم چه حالی داره .
منم اون موقع ها هم به خاطر ماه رمضون هم به خاطر استرس ازدواج شده بودم پوست استخوون .بیچاره همسرم هم خیلی ناراحت بود به خاطر اینکه اینقدر ضعیف شدم. یه بار دیدم تو این جلسات خواستگاری که آخریش بود (آخه ما 8-9 جلسه خواستگاری داشتیم) همسرم تو یه نایلون بزرگ کلی پسته ، بادوم هندی ، عسل ، گردو ، خوراکی های تقویتی آورده و داد بهم و گفت : که خودتو تقویت کن.دیدم ضعیف شدی ، ماه رمضون هم هست ، خواستم بدونی حواسم همه جوره بهت هستا .منم کلی ذوق کرده بودم . خیلی اون خوراکی ها بهم چسبید .:43:
یادش بخیر