تا چند زنی بر من ز انکار تو خار آخر
من با تو نمی گویم ای مرده پار آخر
ماننده ابری تو هم مظلم و بی باران
تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار آخر
نمایش نسخه قابل چاپ
تا چند زنی بر من ز انکار تو خار آخر
من با تو نمی گویم ای مرده پار آخر
ماننده ابری تو هم مظلم و بی باران
تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار آخر
رسم عاشق کشی و شیوه ی شهر آشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
در بسته به روی من یعنی که برو واپس
بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر
سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد
من سجده کنان گشته یعنی که از این بگذر
رونق عهد شبابست دگر بستان را
میرسد مژده ی گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن باز رسی
خدمت از ما برسان سرو و گل و ریحان را
رها کن این سخن ها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار
غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچه ای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در این دیار هزاران غریب است
تا رفت مرا از نظر آن نور جهان بين
كس واقف ما نيست كه از ديده چها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود كه از سوز جگر بر سرما رفت
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودا زده از غصه دونیم افتادست
تن و جانی که خاک تو نباشد
تن او سله باشد جان او مار
تو خورشیدی و مرغ روز خواهی
چو مرغ شب بیاید نبودش بار
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
دیدن روی تو را دیده ی جان بین باید
وین کجا مرتبه ی چشم جهان بین من است
تا سر زلم تو در دست نسيم افتاده ست
دل سودا زده از غصه دو نيم افتاده ست
چشم جادوي تو خود عين سواد سحر است
ليكن اين هست كه آن نسخه سقيم افتاده ست
تو صافان بین که بر بالا دویدند
به دردی کان به بن بنشست منگر
جهان پر بین ز صورت های قدسی
بدان صورت که راهت بست منگر
روزها گر رفت ،گو رو باک نیست
تو بمان ، ای که چون تو پاک نیست
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر بعالم سمر شود
دلی دارم خریدار محبت
کز او گرم است بازار محبت
*
تا شمع دلم نگشته خاموش هرگز نكنم تو را فراموش
اگر دیدی تو را كردم فراموش بدان شمع امیدم گشته خاموش
چو رخت خویش بر بستم از این خاک همه با ما اشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر چه گفت وبا که گفت واز کجا بود
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
و ندرين كار دل خويش به دريا فكنم
از دل تنگ گنهكار برآرم آهي
كاتش اندر گنه آدم وحوا فكنم
مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
یاد دارم که روزگاری بود که مرا پیش غمگساری بود
با لب یار و در بر دلدار هر زمانیم کار و باری بود
دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند که این جسم است و او جانی
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد
به وادعي دل غمديده ي ما شاد نكرد
در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو
که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی
نمی دانی که خار ما بود شاهنشه گل ها
نمی دانی که کفر ما بود جان مسلمانی
يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
رها کردم چنان شکرستانی
چو حیوان هر گیاهی می چریدم
پیاز و گندنا چون قوم موسی
چرا بر من و سلوی برگزیدم
به غیر عشق آواز دهل بود
هر آوازی که در عالم شنیدم
از آن بانگ دهل از عالم کل
بدین دنیای فانی اوفتیدم
مرا عهدیست با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كویش را چون جان خویش دوست دارم
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست
که از آن دست که او میکشدم میرویم
میان خانه ات همچون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانم
منم همراز تو در حشر و در نشر
نه چون یاران دنیا میزبانم
مي فكن بر صف زندان نظري بهتر از ين
بر در ميكده مي كن گذري بهتر از ين
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
میان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانم
اگر چون برق مردن پیشه سازم
چو برق خوبی تو بی زبانم
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره زجایی بکنیم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم
ما را کهدرد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
دلا مباش چنين هرزه گرد و هر جايي
كه هيچ كار ز پيشت بدين هنر نرود
دل به رغبت می سپارم جان به چشم مست یار
گرچه هشیاران ندادند اختیار خود به کس
ساقي حديث سرو و گل و لاله مي رود
وين بحث با ثلاثه غساله مي رود
در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم
به پیری عمر نو بنگر چه شیرین است بی خویشی
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پرچین و جبین پر آژنگ