شمع داني دم مرگ به پروانه چه گفت :
گفت اي عاشق ديوانه فراموش شوي
سوخت پروانه ولي خوب جوابش را داد
گفت طولي نكشد تو نيز خاموش شوي
نمایش نسخه قابل چاپ
شمع داني دم مرگ به پروانه چه گفت :
گفت اي عاشق ديوانه فراموش شوي
سوخت پروانه ولي خوب جوابش را داد
گفت طولي نكشد تو نيز خاموش شوي
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
دو چشم را تو ناظر هر بی نظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
نقلست از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ غریب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
در عشق زاری ها نگر وین اشک باری ها نگر
وان پخته کاری ها نگر کان رطل خامت می کند
ای باده خوش رنگ و بو بنگر که دست جود او
بر جان حلالت می کند بر تن حرامت می کند
دیده ی بخت به افسانه ی او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم
چون تو را در گذر ای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم
من اینجا بس دلم تنگ است
وهر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است
بیا ای خسته خاطر دوست ,ای مانند من دلکنده و غمگین
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
همین فردا
همین فردای افسون ریز رویائی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست...
تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی
مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری
اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم
مرا بی حله وصلت بدین عوری روا داری
یاد باد آن صحبت شبها که با زلف توام
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود