-
RE: خیلی تنهام
روزن سلام
جا دارد كه اول از كامران تشكر بلند بالا كنم كه خيلي قشنگ نوشته و موضوع را باز كرده و راه حل خوبي ارائه داده.
چندين بار نامه اميد را خواندم .
نامه ي اميد نشان مي دهد اين هست كه تو و اميد زندگي تان سر و سامان خوبي مي گيرد.فقط نياز به دقت و توجه و مراقبت داريد .
به نظر من ، اميد بخش سازگار مثبت وجودش هنوز زنده است و به بهترين شكل ممكن هم زنده است .:323: اما بخش آزرده ي وجودش بايد ترميم بشه .بايد از اين حس" من بد " خارج بشود . بايد بفهمد كه كه در نيمه ي ديگر ليوان وجودش خيلي چيزهاي خوب داره كه او را نزد مهسا دوست داشتني تر از قبل مي كنه و همه اينها جزو مسئوليت هاي توست .
برو سراغش خيلي حسي هم برو و يكبار ديگه نشان بده كه انتخاب اول و آخر زندگي ات اميد است . او به اين زندگي بر مي گرده اگر تو درست عمل كني كه من مي دانم تو اين توانايي را داري .
روزها ي خيلي خوشي در انتظارتان هست من مطمئنم و به اين حرفم از اعماق وجودم باور دارم .
-
RE: خیلی تنهام
عزیز دلم ،روزن جان
اون الآن فوق العاده به تو نیاز داره که دلگرمش کنی که از شر احساس گناه خلاصش کنی
بزار حالش رو برات ترسیم کنم .
حال عاشقیه که فکر می کنه ضربه سختی به معشوقش زده ، و فکر می کنه لیاقت معشوقش رو نداره ،و چون انتظار داره به خاطر اون ضربه معشوق از او رو برگردونه و مطمئنه که معشوق در درون او را نمی بخشد و در بیرون او را تحمل می کند ، احساس گناه و سرباربودن و لایق نبودن در او تقویت میشه . و اینجاست که کافیه معشوق برخلاف انتظار اون رفتار کنه ، او مطمئناًالتیام خواهد یافت و باز خواهد گشت .
روزن جان باهاش حرف بزن خیلی گرم و آرام و صمیمانه و بهش حرفهایی که در مورد جا و موقعیت و انتخاب خود آرمان خوندی رابگو ( انتخابت را عوض کن رو میگم )
* نشون بده که این واقعه می تونه باعث این بشه که بیشتر قدر هم را بدانید ، این درس رو بهتون بده که اگر ده تا بچه هم داشته باشید، یادتون میمونه که هیچکدوم جای شما تو تا رو در دل هم نمیگیره .
* بهش بگو درک تازه ای را که از دوست داشتنش پیدا کردی .
* براش روشن کن که آرمان جای بسیار خوبی رفته و اینم تقدیرش بوده و خودخواهیه اگه بگیم چرا ؟؟؟؟؟
* نشون بده بهش که دنیا به آخر نرسیده و مهم اینه که شما دو تا همدیگر را دارید ، ( راستی اگر شما دو تا برای هم نبودید چی ؟؟ ) پس به روی زندگی بخندید که آرمان هم به روی شما خواهد خندید.
مطمئناً نمی گذارند آرمان حال و احوال شما را ببینه که غم نخوره ، اما اگر ببینه بدون که خیلی ناراحت میشه از حال و احوال شما اگر هم را در نیابید و زندگی را دوباره قشنگ تر از پیش به جریان نیندازید .
مهسا جان ، تو هم الآن بیش از هر زمان دیگر امید را در کنار خودت می طلبی ، اینطور نیست عزیزم ؟
پس بدان او هم همینطور است ،فقط نیاز دارد این را بهش نشون بدی و مطمئنش کنی ، با تمام وجودت زنانه باش نزدش و خودت را در آغوشش مچاله کن ( یعنی اینجوری احساس امنیت و آرامش می کنی ) که این احساس گناه را هرچه بیشتر از وجودش دور می کند .
* بهش نشون بده که آرمان سفری بوده و این از پیش از تولدش رقم خورده و هیچ ربطی به او و تو نداره ، اتفاقات هم فقط وسیله تحقق تقدیر هستند .
نگران نباش ، فقط بدون دستپاچگی و هیجان زدگی عشقت را نثارش کن و خودت او را به خونه باز گردان . قبل از ورود به منزل با هم بیرون برید ،یه رستورانی ، کافی شاپی ... برید و با هم باشید ، بیرون از منزل . حال و هوای خونه را هم اگر تونستی قبلش با تغییراتی عوض کن .
همه چیز درست میشه ، امیدت با امیدواری ای که تو بهش میدی به زندگی باز خواهد گشت .
موفق باشی ، نازنین هنرمند .:46::43:
-
RE: خیلی تنهام
سلام روزن عزیزم
دوستان همه گفتنی ها رو خوب گفتن ، فقط یه چیزی رو من اضافه کنم
اگر اون به تو حق انتخاب داده ، یعنی نتیجه کار رو به خودت سپرده ، یعنی تصمیم گیرنده خودتی ،پس بهش اطمینان بده اگر هزار بار هم بخوای مرد زندگیت رو انتخاب بکنی ، جز امیر هیچ کس دیگه ای نخواهد بود ،اتفاق ها نمی تونن عشق شما رو زایل بکنن ، چون عشق شما هست که اصیل و ریشه دار هست
یادت نره که اون هنوز هم خودش رو مقصر میدونه ،واسه همین هم میخواد خودش رو از زیر بار عذاب وجدانی که درگیرشه خلاص کنه ، وشاید به این نتیجه رسیده که اگر خودش رو از حضور تو محروم بکنه ، میتونه قسمتی از ماجرا رو جبران کنه ، چون فکر میکنه تو هنوز نبخشیده ایش ، ایشون الان بشدت درگیر شرمندگی مزمنی هست که تو این اتفاق درگیرش شده ،
باید مطمئنش بکنی که از دید تو این ماجرا فقط اتفاق بوده است و بدون حضور اون واست خیلی سخته که این فقدان رو بپذیری و بهش اطمینان بدی که بهش احتیاج داری و حضور اون میتونه رنگ دیگه ای به زندگیت بده
روزن عزیزم مطمئن باش بهترین اتفاق ها در انتظارته ، ایمان داشته باش:46:
-
RE: خیلی تنهام
سلام
روزن عزیزم!
ازت خواهش میکنم نذار بین تو و شوهرت فاصله بیوفته و نذار با این افکار خودشو عذاب بده
اون با این نامه و حرفایی که زده میخواد یه بار دیگه عمق عشق و علاقه تو رو نسبت به خودش بدونه ، مثل وقتی که با وجود مخالفت اطرافیان مصرانه پای انتخابت ایستادی و همراهیش کردی.
عزیزم اگه هنوز هم ته دلت دلخوری وجود داره به خاطر آرمان بذارش کنار و غرور و لجبازی و هرچی که ممکنه مانعت بشه رو بذار کنار و برو سراغش، با اطمینان برو سراغش و بهش دلداری بده.
عزیز دلم مطمئن باش شوهرت عاشقته و دوست داره و میخواد تو هم همین حسو نسبت به اون داشته باشی .میخواد ازش تنفر یا دلخوری نداشته باشی و از ته دل بازم انتخابش کنی و باهاش زندگی کنی نه به خاطر دلسوزی و ترحم
حیفه به خدا ، شوهرت تو رو خیلی میخواد ، از دستش نده
-
RE: خیلی تنهام
اول از همه دوستان خوبم تشکر می کنم و همچنین از مدیر محترم که منو در این شرایط سخت تنها نذاشتن.
الان دقیقا می فهمم که خوشبختی چیه، شاید اگه این اتفاق نمی افتاد، اگه امید نمی رفت، من هیچ وقت نمی فهمیدم که خوشبختی واقعی من چیه و چه کسی هست که واقعا به وجودش نیاز دارم. من و امید همیشه همدیگه رو دوست داشتیم اما به مرور زمان این علاقه شده بود جزئی از زندگیمون و بهش عادت کرده بودیم، هیچ چیزی برای اندازه گیریش وجود نداشت و فقط با خودمون می گفتیم که من همسرم رو مثل روز اولی که دیدمش دوست دارم و علاقه مون کم نشده، اما الان حداقل خود من فهمیدم که امید رو خیلی خیلی بیشتر از قبل دوست دارم، اصلا قابل وصف نیست.
پنجشنبه تصمیم گرفتم که برم سراغ امید، اما هنوز وسایل آرمان رو جمع نکرده بودم، به پدرم زنگ زدم که بیاد و وسایل رو ببره و خودم هم رفتم در خونه علی، هر چی زنگ زدم کسی خونه نبود، به تلفن خونشون هم زنگ زدم کسی بر نمی داشت، شماره موبایل علی همراهم نبود، حدود 35 دقیقه ایستادم اما خبری نشد، برگشتم خونه، بابا تازه اومده بود و با چند تا کارگر داشتن وسایل رو می زاشتن توی وانت، انقدر ناراحت بودم که بغل پدرم شروع به گریه کردم و پدرم هم بدون اینکه حرفی بزنه اجازه داد تا من گریه هام رو بکنم، بعد که آروم تر شدم قضیه رو براش گفتم، البته در جریان بودن قضیه امروز رو براش تعریف کردم و نامه ای که امید برام نوشته بود، گفت من اگه جات بودم تا نامه رو خوندم می رفتم پیشش، گفتم به خاطر وسایل آرمان صبر کردم، گفت این وسایل اونقدر ها هم مهم نیست، میتونستین با هم جمعشون کنید، بزار کاگرها که رفتن خودم می برمت دوباره در خونه علی، گفتم بذار موبایل علی رو بگیرم ببینم کجاست..
از توی گوشی امید موبایل علی رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم، علی دفترش بود و گفت که از صبح از امید خبری نداره..
تا اون موقع فکر می کردم که با هم هستن اما وقتی فهمیدم با هم نیستن خیلی نگران شدم، با پدرم رفتیم در خونه علی اما باز هم کسی نبود، در خونه پدر و مادرش رفتیم، البته نمی خواستم اونا رو هم نگران کنم اما چاره ای نداشتم، رفتیم نبودن، سرایدار ساختمونشون گفت که دیروز صبح رفتن مسافرت.
دوباره برگشتیم در خونه علی اما خبری نبود، وای داشتم دیوونه می شدم، دوباره به علی زنگ زدم گفت نزدیکه خونه اس، صبر کردیم تا اومد، علی ده دقیقه بعدش رسید، در رو باز کرد و رفتیم تو، در خونه قفل نبود، یعنی امید خونه بود، دوباره زود قضاوت کردم و از دستش ناراحت شدم که با اینکه شماره منو روی گوشی خونه دیده جواب نداده ..
رفتیم تو، همه چیز عادی بود سریع رفتم سمت اتاق امید، دیدم امید روی تخت خوابیده، هاج و واج نگاش کردم، نمی تونستم تکون بخورم یه عالمه فکر توی سرم اومده بود که دوباره مثل اون سری که لال شده بودم قدرت تکون خوردن نداشتم، علی سریع اومد منو زد کنار و رفت بالا سر امید، چند بار صداش کرد، تکونش داد اما امید بیدار نمی شد، با کمک بابا بلندش کردن و بردنش، اما من هنوز اونجا ایستاده بودم و نگاهشون می کردم، از پنجره اتاق دیدم توی حیاط دارن به زور امید رو می برن، یه دفعه به خودم اومدم و امید رو صدا کردم و با گریه رفتم دنبالشون، رفتیم بیمارستان .. اما قبولش نکردن، چون حدس می زدیم خودکشی کرده بردیمش بیمارستانی که معمولا خودکشی ها رو اونجا می برن، چون احتمال اینکه بیمارستانهای دیگه هم قبولش نکنن، زیاد بود و نمی خواستیم وقت رو هدر بدیم.
اونجا هم انقدر شلوغ بود که دیگه تخت خالی نبود، انقدر گریه می کردم و داد می زدم که یکی از دکترها دلش به حالم سوخت و روی تخت اتاق خودش امید رو خوابوند، معاینه اش کرد و گفت باید سریع معد اش شستشو بشه، امید رو بردن و نذاشتن من دنبالشون برم.
-
RE: خیلی تنهام
روزن
خدا به همه ي بندگانش صبر و بردباري و شكيبايي لازم را بده . خدا قوت دختر خانم قوي .
اميد هم انشالله حالش خوب مي شه و همه چيز درست ميشه .
توكل به خدا .
-
RE: خیلی تنهام
سلام بر روزن
دعا مي كنيم همه چيز ختم به خير باشد.
منتظر نتيجه مي مانيم.
مثل اينكه نقش همسري شما ، اكنون بايد برجسته تر از نقش مادريت خودش را نشان دهد.
انشاء الله كه پر انرژي و قوي باشي.:72:
-
RE: خیلی تنهام
روزن عزیزم
نگران نباش ، خدا با توه و با امید ...توکلت به خدا باشه عزیزم
این همه سختی تا حالا کشیدی بازم هم صبر کن خواهر خوب
دعا میکنیم که خداوند شوهرت رو نجات بده و دوباره شادی رو به زندگی تون برگردونه
روزن جان! از کنار شوهرت دور نشو و تو که به سختی ها عادت داری ارزشش رو داره اگه حتی یکی دو روز هم نخوابی در عوض بذار وقتی شوهرت حالش خوب شد اول از همه تو رو بالا سرش ببینه
انشاء الله همه چی درست میشه (آمین):323:
-
RE: خیلی تنهام
روزن عزیز انشالله که چیزی نیست بدون که بعد از این همسرت بیشتر از هر موقع دیگری بهت نیاز داره و باید خیلی بهش توجه کنی تا از این افسردگی و احساس تقصیر بیرون بیاد و فکر نکنه با مرگش میتونه چیزی رو جبران کنه . باید بفهمه که چقدر به وجودش نیاز داری و چقدر برات اهمیت داره .
توکلت به خدا باشه و برای همسرت دعا کن و ازش کمک بخواه که به هردو شما کمک کنه و صبر بده .
همه ما برای همسرت دعا خواهیم کرد عزیزم .:323:
-
RE: خیلی تنهام
نفسم بالا نمی اومد، هنوز قلبش می زد اما خیلی ضعیف، می گفتن قرص خورده اما نمیدونستن چه قرصی، علی هم می گفت که قرص خاصی توی خونه نداره، یه کم که گذشت شاد و همسرش به همراه مادرم اومدن، دوباره با دیدن اونها داغم تازه شد و زدم زیر گریه، از بس گریه می کردم هر چی پرستار بود دور تخت امید جمع شده بودن..
همسر شاد منو کشوند کنار رو شروع کرد باهام حرف زدن، واقعا حرفاش آرومم کرد، یه خورده به خودم اومدم، رفتم روی یه صندلی نشستم و منتظر موندم. گفتن باید تحت مراقبت های ویژه باشه، امید رو بردن یه بخش دیگه و فقط از یه پنجره می تونستم ببینمش، شب نمی زاشتن کسی توی بیمارستان بمونه، به اصرار پدر و مادرم رفتم خونه اونها، اما کل شب رو نتونستم بخوابم، دیروز از اول صبح رفتیم بیمارستان اما نمی زاشتن بریم داخل، تا ساعت 10 صبح، دکترش می گفت که اگه یک ساعت دیرتر به دادش می رسیدن قلبش ایستاده بود،
خوب هنوز جای امیدواری بود، اینم یه فرصت دیگه بود که نباید از دستش می دادیم، هنوز ضربان قلبش عادی نشده بود و به هوش نبود. با کمک کارت پرستاریم، رفتم توی اتاق و کنارش نشستم، نمی دونستم می شنوه یا نه اما باهاش حرف می زدم، یکی از پرستارها اومد توی اتاق و گفت برو اتاق مشاوره، اونجا راهنماییت می کنن که بعد از به هوش اومدنش چی کار کنی، منم امیدو بوسیدم و رفتم اتاق مشاوره، براشون تعریف کردم که جریان چی بوده و علت خودکشیش چی بوده، اونا هم گفتن اصلا به روش نیارید که خودکشی کرده، چون اینطوری احساس می کنه که شما به خاطر این قضیه میخواین که اون برگرده، بهش گفتم نمی شه که نفهمه، مگه بچه اس، خلاصه نتونست زیاد کمکم کنه