چرا کسی نیست؟:97: چرا همه آفن؟:301:
نمایش نسخه قابل چاپ
چرا کسی نیست؟:97: چرا همه آفن؟:301:
وهم عزیز سلام
چته چر ا عصبانی شدی بابا اون موقعه شب کی بیداره :300: بنظرم هنوز دوستت داره و این حرفتو به شوخی گرفته :228:چون اگه اون ازت متنفر بود از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه وسعی میکرد هرچی زودتر راحت بشه در مورد اینکه جوابشو ندادی نظری ندارم شاید خوب باشه شاید بد ولی چیزی که بنظرم میرسه اینکه خواهش میکنم خوب فکر کن وتصمیم بگیر تو واقعا دوستش داری یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مشکل اصلی شما سطح مالی و خونوادهاتونه با این وجود فکر میکنم یه چزایی داشته که تو به بقییه ترجیح دادی فکر میکنم این مطلب هارو خونده باشی ولی یکبار دیگه کل ( مقالات و مطالب آموزشی در مورد خانواده)بخون ببین مردا از چجور زنهایی خوششون میاد و چی باعث یه زندگیه خوب میشه خواهش میکنم اگه زندگیتو و شوهرتو دوست داری بازم فکر کن بنظر با طلاق مشکل حل نمیشه باور کن :46:
برات ارزویه خوشبختی میکنمو منتظر خنده بر لبتم::122:
در ضمن اینها همه نظرات شخصیه من بود ببخشید اگه دخالت کردم:43:[/size]
سلام صبا جان
دارم دیوونه میشم.....مادرم باهاش حرف زد نه من......دیوونه میشم وقتی میبینم که همه براش بی ارزشن به هیچ کسی اهمیت نمیده فکر می کنه اینا همش یه شوخیه و بازی! فکر می کنه همینجوری حرف طلاق اومده وسط خب همین جوریم از بین میره! نمی دونه این حرف بدون فکر و فقط برای ترسوندنش نیست! پدرم دنبال طلاق منه و اون اینا رو نمی فهمه می فهمید نمی فهمه.......
مشکل من نه خانواده اش هستن نه سطح مالی!
من توی تهران میشینم و اونا شهرستان خیلی زیاد بتون بهشون سر بزنم ماهی یه باره اونهم اگه بشه! تازه اگه خودش اجازه نده و جلوی خانواده اش وایسه اونا می تونن توی زندگیمون دخالت کنن؟ مطمئنن نه ولی ایشون خودش این اجازه رو به اونها میده!
ایشون اونقدر مخارج تحصیلش بالاست که نمی تونه چیزی پس انداز کنه چه برسه که برای من خرج کنه من این رو از همون روز اول آشناییمون میدونستم و باهاشم مشکلی ندارم مشکل من اینکه چرا از خودش استقلال نداره؟ چرا برای هر کاری باید اول با خانواده اش هماهنگ کنم و بعد با خودش که از یه طرف حرف نشنوم؟ چرا؟ اینا از بی عرضگی خودشه و ربطی به خانواده اش نداره
من روز اول یه مرد دیگری رو دیدم و اطلاعاتی که به من داده شد اصلا با مردی که الان پیشه رومه مطابقتی نداره
حتی اون روز که قضیه رو به خانواده ام گفتم همه گفتن این که یه چیزای دیگه ای می گفت این رو که به ما اینجوری معرفی نکردن عمومش اصلا یه همچین آدمی نیست تو چرا به ما نگفتی که اینجوری داره باهات رفتار می کنه؟
عذاب دهنده است وقتی نامزدت هیچکسی حتی خودت رو هم دست پایین بگیره اونقدر دست پایین که فکر کنه همه باید در اختیار او باشن و اون در اختیار خودش و همه در مقابلش موظفن و او هیچ تعهدی نسبت به هیچکسی نداره
اون من رو حساب آدم نمیذاره چرا؟ نمیدونم؟
سلام صبا جان
دارم دیوونه میشم.....مادرم باهاش حرف زد نه من......دیوونه میشم وقتی میبینم که همه براش بی ارزشن به هیچ کسی اهمیت نمیده فکر می کنه اینا همش یه شوخیه و بازی! فکر می کنه همینجوری حرف طلاق اومده وسط خب همین جوریم از بین میره! نمی دونه این حرف بدون فکر و فقط برای ترسوندنش نیست! پدرم دنبال طلاق منه و اون اینا رو نمی فهمه می فهمید نمی فهمه.......
مشکل من نه خانواده اش هستن نه سطح مالی!
من توی تهران میشینم و اونا شهرستان خیلی زیاد بتون بهشون سر بزنم ماهی یه باره اونهم اگه بشه! تازه اگه خودش اجازه نده و جلوی خانواده اش وایسه اونا می تونن توی زندگیمون دخالت کنن؟ مطمئنن نه ولی ایشون خودش این اجازه رو به اونها میده!
ایشون اونقدر مخارج تحصیلش بالاست که نمی تونه چیزی پس انداز کنه چه برسه که برای من خرج کنه من این رو از همون روز اول آشناییمون میدونستم و باهاشم مشکلی ندارم مشکل من اینکه چرا از خودش استقلال نداره؟ چرا برای هر کاری باید اول با خانواده اش هماهنگ کنم و بعد با خودش که از یه طرف حرف نشنوم؟ چرا؟ اینا از بی عرضگی خودشه و ربطی به خانواده اش نداره
من روز اول یه مرد دیگری رو دیدم و اطلاعاتی که به من داده شد اصلا با مردی که الان پیشه رومه مطابقتی نداره
حتی اون روز که قضیه رو به خانواده ام گفتم همه گفتن این که یه چیزای دیگه ای می گفت این رو که به ما اینجوری معرفی نکردن عمومش اصلا یه همچین آدمی نیست تو چرا به ما نگفتی که اینجوری داره باهات رفتار می کنه؟
عذاب دهنده است وقتی نامزدت هیچکسی حتی خودت رو هم دست پایین بگیره اونقدر دست پایین که فکر کنه همه باید در اختیار او باشن و اون در اختیار خودش و همه در مقابلش موظفن و او هیچ تعهدی نسبت به هیچکسی نداره
اون من رو حساب آدم نمیذاره چرا؟ نمیدونم؟
وهم عزیز سلام
تاپیکتو دنبال می کنم و در جریان مشکلت هستم.الانم میدونم خیلی خسته ای خیلی ناراحتی خیلی عصبانی هستی...حق داری من بهت حق می دم ناراحت باشی.ولی خودتو تخلیه کن بیا اینجا بنویس نذار تو دلت بمونه این حداقل کاریه که تو می تونی انجام بدی الان.ولی آروم باش یعنی سعی کن آروم باشی آره حق با توئه همسرت همه چیزو به شوخی و بازی گرفته.اصلا به نظر من از اولشم همینطوری بوده .در واقع همسرت اصلا نفهمیده ادواج کرده یا بهتره بگم اصلا مفهوم ازدواجو نفهمیده.انگار آمادگی ذهنی نداشته نمیدونم انگار تو بی خبری سیر می کنه انگار خودشم نفهمیده چیکار کرده ....
همسر شما چون تو بی خبریه مطلق ازدواج کرده اصلا نتونسته سنجیده برخورد کنه اصلا بلد نبوده رفتار صحیحو نمیشناسه فقط رفتارای روتین روکه از آدمای دوروبرش یاد گرفته رو در برابر انجام میده فقط همین.
اما شما وهم عزیز ضمن اینکه در سایر ابعاد زندگیتون موفق عمل کردین اما من فکر می کنم در مورد ازدواجتون شما هم مثل همسرتون بدون هدف بودین
شما هم اشتباهات زیادی در نوع برخورد با همسرت انجام دادی در حالی که ایشون درک صحیحی از همسر داری نداشته شما بهشون اعتمادو تکیه مطلق و بدون فکر کردی من فکر می کنم هر دوی شما مقصرین و باید به خودتون بیاین باید با فکر عمل کنین
خیلی جاها که نباید کوتاه اومدی .باید همسرتو با روش درست متوجه اشتباهش و انتظارت ازخودش می کردی چون من فکر می کنم شما خیلی زودتر به خودت اومدی و آمادگی بیشتری برای اصلاح داری(مثلا همین جریان مشاوره رفتن که خیلی به شما کرد)
اما در مورد تصمیم اخیرت خیلی دقت کن تصمیم خطرناکیه باید بیشتر از اینا در موردش فکر کنی و تصمیم قطعی بگیری.
اما اینکه پدرتون اینقدر مصمم هستن می تونه تلنگر قوی برای همسرت باشه یکم صبوری کن و محکم باش این فرصتو به همسرت بده که با این تصمیمت به خودش بیاد ایشون هنوز این تصمیمتو درک نکرده به همین خاطرم هست که تلاشی نمی کنه وقتی کاملا متوجه شد بعد تازه اون موقع یه تصمیم جدی و سنجیده بگیر
نمیدونم تونستم منظورمو برسونم ولی هدف این بود که کمکت کنم
امیدوارم بتونی آرامشتو حفظ کنی و تصمیم درست بگیری.
ممنون پونه جان
متوجه منظورت شدم
دوست عزیز وهم
فکر می کنم بیشتر درگیر تفاوت فرهنگی و خانوادگی هستید که در اوائل زندگی مشترک بعضی از این مسائل عادی است اما چگونگی برخورد شمابا همسرتان می تواند سرنوشت زندگی آینده را رقم بزند . عزیزم خیلی زود خسته شده ای . مگر قرار نیست یک عمر با این مرد زندگی کنی؟! پس خسته شدم و غر زدن را کنار بگذار و به فکر چاره باش. زندگی زیباست . چرا به جای اینکه با همسرت سر هر مسئله ایی بحث راه بیاندازی به این فکر نمی کنی که از شدت علاقه به شما حساسیت نشان می دهد باور کن تو می توانی وضعیت را تغییر دهی . مثلا پرده های خانه ات را پرده کاملا ضخیم بزن . بگذار خیالش آسوده باشد که در صورت شلیک توپ و خمپاره هم کسی نمی تواند تو را در خانه ات ببیند و دقیقا در مورد این قضیه با طنازی با او صحبت کن که فقط به دلیل حفظ امنیت روانی تو چنین تصمیمی گرفته ام آیا تو موافقی ؟ و بعد وقتی به تو می گوید که لباس گشاد جلوی غریبه ها بپوش ، ازش به خاطر این همه توجه و عشق تشکرهم کن ، می بینی که بعد از مدتی دست از سرت برمی دارد . اینها فنهای زنانه است . شوهرت بیمار روانی نیست که راهی برای حل مشگلاتت نداشته باشی . مرد تحصیل کرده ای است . با او جر و بحث نکن همیشه برای طرح موضوع مورد نظرت روحیه او را در نظر بگیر و زمانی که آمادگی گفتگوی دوستانه را دارد نظریاتت را به او انتقال بده به شرطی که در آن لحظات هم خیلی باسیاست حرف بزنی و به قول معروف بالای منبر نروی و خیلی نخواهی خودت را عقل کل نشان بدهی چون مردها از این حالت خوششان نمی آید .جوری با شوهرت رفتار کن که غرورش جریحه دارنشود و باور داشته باشد که تو به نیاز داری و با کمک او می خواهی رشد کنی وزندگی آرامی را درکنارش تجربه کنی ،همانگونه که او به تو نیار دارد .
قبول داری که موقع جارو کردن یک فرش از جهت خواب آن فرش را جارو می کنیم ؟! مردها هم همینطور هستند قلق دارند و رگ خواب . سیاست داشته باش و رگ خواب شوهرت را پیدا کن . دنیا که به آخر نرسیده دختر . اصلا زندگی یعنی همین مسائل کوچک و ترفندهایی که برای حل شان باید بکار ببری . تازه خیلی هم قشنگ است چون تو برای هر مسئله ای راه حلی تازه داری و از حل مسئله خوشحال هم می شوی و می توانی با حفظ باورهای شوهرت رفتار او را هم تغییر دهی . قشنگی رابطه تو و شوهرت در همین اخبالف سلیقه و .. است همه چیز را به موضوعی برای دعوا تبدیل نکن . بدبختی ما از آنجا شروع می شود که به همه ی مسائل پیرامونمان به شکل مشگل لاین حل نگاه می کنیم . تو باید از خلاقیت های ظریف زنانه ات برای آرامش زندگی ات استفاده کنی . می دانم که موفق می شوی عزیزم
ممنون آنی جان
با خیلی از حرفات موافقم و حتما اگر روزی دوباره تونستم باهاش زندگی کنم! بکار خواهم برد
ولی دوست خوبم مشکل اصلی من اینکه نامزدم رو نمی تونم بشناسم چون غیر قابل پیش بینیه اون بعضی وقتا خودشه بعضی وقتا مادرشه بعضی وقتا پدرش و بعضی وقتا برادرش
لباسی رو که خودش برام خریده بود و چیزی بیشتر از چهار میهمانی (یکی از این مهمانیا جهازبرون خواهرم بود که هم مرد بود توش هم زن هم غریب هم آشنا) لباس از نظر ایشون کاملا پوشیده (از زیر این پیراهنی یه سارافون می پوشیدم) زیبا بود دلنشین بود و شیک و اندازه ولی بار آخری که مادر جاریم خونمون اومده بود پوشیده بودم بعد از رفتن مادرزن برادرش بهم گفت این لباس زشت رو کی برات خریده؟ تنگ و بدن نماست رنگتم رنگ پریده و بی روحت میکنه ...... فردای همون روز خواهرم بهم گفت دیروز مادر جاریت وقتی رفتی چای بریزی می گفت این لباسه خیلی زشت و سفیدت کرده اگر یه سایز بزرگتر می خریدم به تنم بهتر می نشست.....
می بینید به همین راحتی کمتر از چند دقیقه افکار و باورهاش تغییر کرد
فکر می کنم با هم به یک مشاور بروید بد نیست . زود تصمیم نگیر . همه ی آدمها مشکلاتی دارند . باید مشکل را حل کرد و مطمئن باش هر جامشکل هست راه حلش هم کنار دستش است تنها باید خوب توجه کنی و راه حل را پیداکنی .
فقط ازت مي خوام زود تصميم نگير. اگه تو بخواهي مي توني خانواده ات رو هم متقاعد كني. باهاش ايندفعه انگار كه روز اول هست با هم آشنا مي شيد كاملاً منطقي صحبت كن. مجبورش كن كه به مشاوره بياد. افكار و عقايدت رو بهش بگو. در مورد خصوصيات اخلاقي اون باهاش صحبت كن. دوستان راهنمايي هاي خيلي خوبي كردند. به آنها هم عمل كن. موفق باشي عزيزم.