-
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کردو نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازان ها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها گله مندیم و ناشکر پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد...!!!
-
نظریه پنجره ی شکسته
ساختمان خالی از سکنهای را در کنار یک خیابان پر رفت و آمد، در حالی که شیشه یکی از پنجرههایش شکسته است تصور کنید. مشاهدههای علمی نشان میدهد که اگر پنجره شکسته ظرف مدت کوتاهی، تعمیر نشود، عابران این پیام را از ساختمان میگیرند که کسی نگران ساختمان نیست و نظارتی وجود ندارد. پس شیطنت شروع میشود و پنجرههای سالم ساختمان مورد هدف قرار میگیرند و ساختمان تغییر شکل میدهد و البته ادامه این روند میتواند منجر به ورود میهمانان ناخوانده به ساختمان بیصاحب شود و آثارش از سطح به عمق نفوذ کند. اتفاقی که در اشکال مختلف شاهد آن بودهایم.
توصیف فوق، خلاصهای است از یک نظریه جرم شناسی به نام «پنجره شکسته». نظریهای که در دهه هشتاد و نود میلادی به کمک شهردار نیویورک آمد تا جرمخیزترین مترو جهان را که شهر زیرزمینی خلافکاران و اشرار به حساب میآمد سر و سامان بدهد. شهرداری نیویورک، در اولین اقدام خود به بازسازی واگنهای مترو پرداخت و دستور داد تا واگنهایی که طی روز با اسپری رنگ، نوشتن یادگاری و... آسیب میبینند، شبانه از خط خارج شوند و تاصبح روز بعد رنگآمیزی و تعمیرشده به خط برگردند.
در واقع همه این کارها، یک پیغام داشت؛ حواسمان به همه چیز هست و هیچ خلافی را تحمل نمیکنیم و این چنین بود که مترو ناامن نیویورک تبدیل به یکی از امنترین متروهای جهان شد.
اکنون استفاده از تئوری پنجره شکسته در زندگی شخصی و تربیت کودک و تجارت و کسبوکار کارآیی
پنجرههای شکسته را بیابیم و تعمیر کنیم . مطمئن باشید اوضاع بهتر خواهد
- - - Updated - - -
نظریه پنجره ی شکسته
ساختمان خالی از سکنهای را در کنار یک خیابان پر رفت و آمد، در حالی که شیشه یکی از پنجرههایش شکسته است تصور کنید. مشاهدههای علمی نشان میدهد که اگر پنجره شکسته ظرف مدت کوتاهی، تعمیر نشود، عابران این پیام را از ساختمان میگیرند که کسی نگران ساختمان نیست و نظارتی وجود ندارد. پس شیطنت شروع میشود و پنجرههای سالم ساختمان مورد هدف قرار میگیرند و ساختمان تغییر شکل میدهد و البته ادامه این روند میتواند منجر به ورود میهمانان ناخوانده به ساختمان بیصاحب شود و آثارش از سطح به عمق نفوذ کند. اتفاقی که در اشکال مختلف شاهد آن بودهایم.
توصیف فوق، خلاصهای است از یک نظریه جرم شناسی به نام «پنجره شکسته». نظریهای که در دهه هشتاد و نود میلادی به کمک شهردار نیویورک آمد تا جرمخیزترین مترو جهان را که شهر زیرزمینی خلافکاران و اشرار به حساب میآمد سر و سامان بدهد. شهرداری نیویورک، در اولین اقدام خود به بازسازی واگنهای مترو پرداخت و دستور داد تا واگنهایی که طی روز با اسپری رنگ، نوشتن یادگاری و... آسیب میبینند، شبانه از خط خارج شوند و تاصبح روز بعد رنگآمیزی و تعمیرشده به خط برگردند.
در واقع همه این کارها، یک پیغام داشت؛ حواسمان به همه چیز هست و هیچ خلافی را تحمل نمیکنیم و این چنین بود که مترو ناامن نیویورک تبدیل به یکی از امنترین متروهای جهان شد.
اکنون استفاده از تئوری پنجره شکسته در زندگی شخصی و تربیت کودک و تجارت و کسبوکار کارآیی
🔶 پنجرههای شکسته را بیابیم و تعمیر کنیم . مطمئن باشید اوضاع بهتر خواهد
-
خواندن این متن با طمأنینه ، سودمند است:
روزنامه اطلاعات
يادداشت سردبير
تمدن
عليرضا خاني
گفته ميشود يك كمپاني آمريكايي براي به رخ كشيدن قدرت تكنولوژياش، سيمي به ضخامت يكهزارم تار موي انسان دور قرقرهاي پيچيد و براي كمپاني رقيبش در ژاپن فرستاد. مدتي بعد كمپاني ژاپني همان سيم را پس فرستاد در حالي كه روي آن سيم به فواصل منظم سوراخ شده بود.
اما آنها كه گمان ميبرند شكوه تمدن ژاپن از قدرت تكنولوژيك آن برميخيزد، دچار سادهانديشي و سطحينگرياند. تمدن يگانه كالايي است كه مبادله نميپذيرد وفقط بايد در درون يك ملت «توليد» شود. اگر آن طور بودكه همه ملتها با خريد فناوري متمدن ميشدند رفتار برخي شهروندان خودمان را كه سوار بر آخرين مدل خودروهاي ژاپني با آخرين فناوري آنها هستند، ببينيد. قدرت فناوري خيره كننده چشمباداميهاي ژاپن، به رغم همه جلال وشكوهش، «فرع»ي است كوچك بر تمدني كه اين ملت آفريده است. «اصل» اين تمدن را بيش از آنچه در كارخانههاي معظم ايالت اُزاكا بتوان يافت در ويرانههاي دلخراش ايالت فوکوشيما ميتوان ديد. وقتي رفتار متمدنانه آوارگاني كه از پي مخوفترين زلزله قرن، منظم و تميز در صف آب ميايستند وبي جنجال و هياهو و ناسزا فقط به اندازه مصرف همان روز خود، آب دريافت ميكنند با رفتار مردمان يك كشور جهان سومي، در شرايطي كاملا عادي، مقايسه ميكنيم، معناي تمدن نمايان ميشود.
در همه فيلمها و عكسهاي خبري كه از روزهاي پس از زلزله و سونامي ويرانگر ژاپن منتشر شد يك صحنه درگيري، ازدحام، هجوم، غارت فروشگاه، ولع براي دريافت كمكهاي اعطايي، بينظمي و حتي فرياد و جزع ديده نميشد. يكي از خبرگزاريها خلاصه مشاهدات خبرنگارانش را چنين بازتاب داده است:
1ـ صفوف منظم آب و غذا بدون هيچ حرف زننده يا رفتار خشن.
2ـ هيچ ساختماني در زلزله 9 ريشتري آسيب نديد. همه خسارتها مربوط به سونامي و ورود دريا به شهر بود.
3ـ غارتگري ديده نشد. زورگويي يا از دست ديگران ربودن ديده نشد. فقط تفاهم بود.
4ـ 50 نفر از كارگران نيروگاه اتمي، به رغم نشت مواد راديو اكتيو، با از جان گذشتگي ماندند تا به خنك كردن دستگاهها ادامه دهند.
5ـ حتي يك مورد سوگواري شديد يا زدن به سر و صورت ديده نميشد. مصيبت و غم همراه با طمانينه بود.
6 ـ مردم فقط اقلام مورد نياز خود را تهيه كردند و اين باعث شد به همه آب و آذوقه برسد.
7ـ مردم از افراد ناتوان و پير و بيمار دستگيري ميكردند. رستورانها قيمتها را كاهش دادند. يك خودپرداز بدون محافظ دست نخورده ماند.
8ـ همه دقيقاً مي دانستند بايد چه كاري انجام دهند. انگار بار دومي بود كه اين اتفاق افتاده است!
9ـ رسانهها در انتشار اخبار محتاط و دقيق بودند. از انتشار گزارشهاي التهابآفرين خودداري ميكردند و فقط اخبار آرامبخش پخش ميشد.
10ـ هنگامي كه در يك فروشگاه برق رفت، مردم اجناس را برگرداندند سرجايشان و به آرامي فروشگاه را ترك كردند.
اين همان تمدني است كه بقيه محصولات و مصنوعات تمدني، بر آن بنا شده است. سوني و پاناسونيك و هيتاچي و تويوتا و هوندا و نيسان موتورز بر اين تمدن بنا شده است. چنين فرهنگ و چنان رفتار مدني است كه منجر به رشد و توسعه در همه عرصهها و همه ابعاد ميشود. زيربناي ناب تمدن يك سرزمين را بايد در مواقع بحران ديد. اينها را مقايسه كنيد با رفتار بسياري از هموطنان خودمان، آن هم در مواقع عادي و فراواني و ثبات، ببينيد ابعاد تفاوت را.
فرق است ميان مردمي كه پس از جنگ ويرانگر جهاني و انفجار دو بمب اتمي در كشورش، كارگرانش در سراسر جهان نان خالي ميخوردند و هر يك «سنت»شان را به «ين» تبديل ميكردند تا سرزمينشان را بسازند با قشر تازه به دوران رسيده كشورهاي جهان سومي كه هر يك «واحد پول ملي»شان را به دلار تبديل ميكنند تا در جهان غرب سرمايهگذاري كنند.
دوستي نقل ميكرد ساليان پيش به همراه چند هموطن براي كار به ژاپن رفته بوديم و چند اتاق كنار هم اجاره كرده بوديم. اتاقها قفل و بست نداشت. هرچه به صاحبخانه گفتيم چرا قفل و كليد ندارد، گفت براي چه نگرانيد. اينجا امن است. كسي به شما كاري ندارد. بالاخره بعد از چند روز با شرمندگي به او حالي كرديم كه از شما نگران نيستيم، از خودمان نگرانيم!
به هرحال، تمدن را نه ميتوان خريد و نه ميتوان با شعار و دستور به دست آورد. «تمدن» محصولي است كه بايد در فرايندي عاقلانه، متعهدانه، هوشمندانه و بغايت منظم توليد شود. زمينه توليد تمدن نه دانشگاه و كارخانه و وزارتخانه و دولت، كه «خانواده» و «آموزش و پرورش» است. تا عزمي نكنيم و حركت به سمت تمدن را به صورت يك جهاد مستمر نياغازيم، اگر از بام تا شام شعار دهيم، خاصيتي نخواهد داشت.
-
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟ "
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ
ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ !
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ
ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"!!!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ!!
-
بزرگى با شاگردش از باغى ميگذشت..
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد..
شاگرد گفت :
گمان ميکنم اين کفشهای کارگرى است که در اين باغ کار ميکند،بيایید با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم..
استاد گفت :
چرا براى خندیدن خودمان او را ناراحت کنيم..؟
بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين..
مقدارى پول درون آن کفش قرار بده..
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول،مخفى شدند..
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همين که پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد با گريه،فرياد زد :
خدايا شکرت..!
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى..!
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همين طور اشک ميريخت..
استاد به شاگردش گفت :
هميشه سعى کن براى خوشحاليت، ببخشى نه بستانی..!
'
=======================
میلیون ها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط سنجابهایی کاشته شدند که دانه هایی را خاک کردند و
سپس جای آن را فراموش کردند...
*خوبی کن و فراموش کن....
روزی رشد خواهد کرد...
-
نامه واقعی به خدا
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ، طلبه ای در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود.یک روز نظرعلی به ذهنش میرسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"ومامن دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجودزنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به جیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا ومتدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن ..
نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه!
او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا میخواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودند،ایشان به ما حواله فرمودند .پس ما باید انجامش دهیم. و دستور میدهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید .......
تــــو اگر دلگیری
لحظه ای چشم ببند
و بخوان نام مرا
به تو من نزدیکم
نام من یزدان است
لقبم ایزد پاک
تو مرا زمزمه کن
-
در زمان های گذشته،پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته
سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد.
حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت. نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد.ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می تواند
یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد"
-
آموزگار سر کلاس گفت:
"کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛
در حال گردش و سیاحت بودند.
قصد تفریح داشتند.
امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست!
کشتی با حادثه روبرو شد
و نزدیک به غرق شدن
و به زیر آب فرو رفتن!
روی عرشه زن و شوهری بودند .
هراسان به سوی قایق نجات دویدند
امّا وقتی رسیدند،
فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است!
در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت
و خودش به درون قایق نجات پرید.
زن، مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند!
کشتی در حال فرو رفتن بود.
زن، در حالی که سعی میکرد،
در میان غرّش امواج دریا،
صدای خود را به گوش همسرش برساند،
فریاد زد و کلامی بر زبان راند."
آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچ نگفت.
از شاگردان پرسید:
به نظر شما زن چه گفت؟؟؟
هر کسی چیزی گفت.
بیشتر دانشآموزان حدس زدند که زن گفت:
"بیزارم از تو!
چقدر کور بودم و تو را نمیشناختم!"
آموزگار خشنود نگشت.
ناگاه متوجّه شد پسرکی در تمام این مدّت سکوت اختیار کرده
و هیچ سخن نمیگوید!
از او خواست که جواب گوید
و اگر مطلبی به ذهنش میرسد بیان کند.
پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفت:
"خانم معلّم!
بر این باورم که زن فریاد زده است که
مراقب فرزندمان باش!"
آموزگار در شگفت ماند و پرسید:
"مگر تو قبلاً این داستان را شنیده بودی؟ "
پسرک سرش را تکان داده گفت:
"خیر؛ امّا مادر من هم قبل از آن که از بیماری جان به جانآفرین تسلیم کند،
به پدرم همین را گفت."
آموزگار با ندایی حزین گفت:
"آری!
پاسخ تو درست است."
بعد، ادامه داد:
کشتی به زیر آب فرو رفت.
مرد به خانه رسید و دخترشان را به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد.
سالها گذشت.
مرد به همسرش در آن عالم پیوست!
روزی دخترشان،
هنگامی که به مرتّب کردن اوراق و آنچه که از پدرش باقی مانده مشغول بود،
دفتر خاطرات پدر را یافت!
دریافت که قبل از آن که پدر و مادرش به مسافرت دریایی بروند،
معلوم شده بود که مادرش به بیماری بیدرمانی دچار شده بود که دیگر زندگی او چندان به درازا نمیکشید!
در آن لحظۀ حسّاس،
پس در حقیقت
پدر از تنها فرصت زنده ماندن برای پرورش دخترشان سود جُسته بود!
پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود:
«چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس مقرّ گیرم،
امّا به خاطر دخترمان،
گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفنای آبهای دریا بروی.»"
داستان خاتمه یافت.
کلاس در خاموشی فرو رفت.
آموزگار میدانست که دانشآموزانش درس اخلاقی این داستان را دریافته بودند؛
درس مربوط به خیر و شرّ،
خوبی و بدی، در این جهان را.
در ورای هر کاری،
هر فریادی،
هر سخنی،
پیچیدگی بسیاری وجود دارد
که درک آنها مشکل است.
به این علّت است که هرگز نباید سطحی بیاندیشیم و دیگران را بدون آن که ابتدا آنها را درک کرده باشیم،
محلّ داوری خود قرار دهیم.
کسی که مایل است صورت حساب را پرداخت کند،
بدان علّت نیست که جیبی مملو از پول دارد،
بلکه دوستی و رفاقت را بیش از پول ارج مینهد.
-
آقاي هیلتون سرایدار یک هتل بود ... و
تمام جوانی و نوجوانیش سرایدار بود
اما الان ٨۴ هتل هیلتون تو دنیا داریم ! او یکی از بزرگترین هتلداران زنجیره ای دنیاست.
حالا هیلتون آدم مسنی شده
تو ی مصاحبه از ایشون سوال میشه :
تمام نوجوانی و جوانی سرایدار بودی چی شد که این شدی ؟
جواب میده : "من هتل بازی کردم!"
_آقای هیلتون هتل بازی چیه بگو ما هم به جای خاله بازی هتل بازی کنیم ؟!
در جواب میگه :
تمام اون جوانی و نوجوانی که همه میدونند من سرایدار بودم وکیف مشتریا رو جابجا می کردم و ... اما
شبها که رییس هتلم می رفت خونه
من میرفتم تو اتاقش
لباسامو در میاوردم
لباسای رییس هتل رو می پوشیدم
پشت میزش می نشستم و هتل بازی می کردم !
مدام تصور ذهنی من این بود که یکی از بزرگترین هتلداران دنیا هستم ...
.
حالا بعضی از ماها تو خلوتمون سرطان بازی می کنیم
بعضی ها تو ذهنشون روزی چند بار دادگاه میرند .
روزی چند بار ورشکست می کنند
روزی چند بار چاقو تو شکمشون می کنند .
رابطه ي زيبا و عاشقانه مون رو تموم شده ميبينيم
بچه ها و عزيزانمون رو از دست رفته احساس ميكنيم
و خيلي وقتا نقش يه آدم شكست خورده، بي مسئوليت، نالايق، طرد شده، زشت ! و غيردوست داشتني رو بازي كنيم ...
-
معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند.
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
«میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
:43: دختر :43: ارزشمندترین هستی یک پدر