RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
مشكلم اينجاست كه نمي تونم به هيچ وجه فراموشش كنم يا شايدم بقول شما نمي خوام .
دارم از دلهره اون روزي كه بريم طلاق بگيريم مي ميرم . ديگه روم نمي شه برم خونه مادرمينا . جمعه كه زنگ زد گفتم نمي يام خونتون مامانم قاطي كرد و گوشي رو قطع كرد . با خانوادم رابطه احساسي ندارم هيچي . وقتي مي رم خونشون همين جوري تلويزيون نگاه مي كنيم تا روزمون بگذره . مامانم خيلي كم حرفه با اين كه خيلي مهربونه ولي هيچوقت يادم نمي ياد تونسته باشيم يه خورده احساساتي با هم صحبت كنيم و درد و دل كنيم . نمي دونم با چه رويي برم خونشون . همش منتظرم يه بار ديگه باهام تماس بگيرن تا دوباره دعوتم كنن بعد برم اونم مي دونم اينكارو نمي كنن . چون مي دونن من به خاطر گرفتن عقدنامه باهاشون لج كردم .
با شوهرم تماسي نمي گيرم . اونه كه هر چند روز يه بار بهم زنگ مي زنه و تحت فشارم مي ذاره . جالبه كه الان سه روزه ازش خبري ندارم . دفعه آخر باز بهش گفتم باشه مي يام طلاق بگيرم بازم حرفمو عوض كنم و بگم نمي يام ؟ آخه ديگه واقعا خودم روم نمي شه هر روز حرفمو عوض كنم . دلم مي خواد تماسمو باهاش قطع كنم تا يه كمي زمان بگذره ولي هيچ جوري مي تونم شماره سر كارمو و آدرسو داره فوق فوقش پا مي شه مي ياد شركتمون .
تو رو خدا نگين كه اخر كار منم طلاقه و من فقط تنها راهي كه برام مونده اينه كه فراموشش كنم . اصلا هيچ چي بهم نمي چسبه حتي صميمي ترين دوستامم كه بهم زنگ مي زنن مي خوام سريع گوشي رو قطع كنم هيچكدومشونو ديگه دوست ندارم . نمي خوام باهاشون ارتباط برقرار كنم . البته هيچكدومم وقت ندارن كه اگه ام بخوام با من بيان ريم بيرون يا بگرديم . حتي اگه ام وقت داشتن من حوصله شونو ندارم . فقط دوست دارم بشينم گريه كنم و دعا كنم كه برگرده .
وقعا اين حرفايي كه زدين در مورد فكر و خيالم بعد از طلاق درسته . يعني همي نالانشم دارم به همين چيزا فكر مي كنم . من مي دونم آخرش مي ميرم از اين غصه .
نمي تونم از عهدش بربيام و فراموشش كنم مي دونم . يعني ديگه هيچ راهي نمونده جز فراموش كردنش؟ :302:
الان همه فكر و ذكرم اينه كه خدا كنه پول دستش نياد به اين زودي كه بده به وكيل . دارم ديوونه مي شم . احساس مي كنم همه زندگيم از بين رفته . هيچ وقت معني شكست عشقي رو نمي فهميدم ولي الان حس مي كنم ببدترين و وحشتناك ترين حس دنياست . آدم روزي صدبار آرزو مي كنه كاش مرده بود و بدنيا نيومده بود . و كاش كه اشتباهاتشو مي تونست جبران كنه . فقط يه همين حرف تو سرم دور مي زنه كاش .. كاش ... كاش يه بار ديگه برگرده و اونم منو دوست داشته باشه .
باشه از امروز مي رم خونه مادرمينا هر چند واقعا روم نمي شه پيش اونا هم خورد بشم ولي بقول شما من كه ديگه اونو از دست دادم حداقل پدر و مادرمو داشته باشم . هر چند واقعا حاضر بودم سالي يه بار تلفني با پدر و مادرم ارتباط داشتم ولي اون هميشه در كنارم بود .
اصلا نمي تونم تحمل اين شكستو داشته باشم . اصلا ادم صبوري نيستم . و طاقت ندارم .
تصور اينكه من بدون اون يه روزم شاد زندگي كنم اصلا امكان نداره برام . به هر حال ممنونم . فكر كنم ديگه راهي جز اين برام نمونده . تحمل ...
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
همین وضعیت بهترین فرصته تا صبوری را تمرین کنی .
چون بدون صبر و کنترل هیجان ، همیشه زندگیت دچار مشکل خواهد بود .
پس صبور باش و به توصیه هام در پست قبلی خوب عمل کن . مطمئن باش از نتیجش راضی خواهی بود ، فقط عجول نباش و خودتو وادار به صبوری کن .
بخواه میتونی . همین پستت کلی با پستهای قبلت فرق کرد ، آرومتر نوشتی ، هیجانت کمتر شد :104::104:. پس میتونی به توصیه ها عمل کنی .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
همه دوستام فقط مي خوان فضولي كنن . هيچكدوم به فكر منم نيستن .
يكي از دوستاي قديميم وقتي شنيد بهم گفت خاك تو سر بي عرضت كنن . عقل نداري كه . بدبخت اون شوهرت من كه تو رو مي شناسم حتمن تقصير تو بوده تو اصلا زن نيستي كه . بعدم هرهر خنديد و گفت حالا خوبه ديگه راحت شدي يه روز مي يام خونتو فضولي همه رو تعريف كن ببينم چي شده . انگار نه انگار بعدم قطع كرد .
اصلا كسي عين خيالشم نيست . من بدبخت اگه يكي از دوستام يه چيزيش ميشد تا چند روز همش تو فكرشون بودم و ناراحت . سعي مي كردم حداقل دلداريشون بدم و واسشون دعا كنم .
همكارامم كه مي دونن روز اول ناراحت شدن ولي الان همه ديگه رفتن پي كار خودشون تازه انتظار دارن باهاشون شوخي هم بكنم . اصلا هيچكي وضعيتمو درك نمي كنه جز اينجا با هيچكس نمي تونم درددل كنم .
تو شركت قرار بود من تولد همه بچه ها رو بگيرم . يعني وسايل تولدشونو رو به راه كنم و هماهنگي هاشو بكنم . وظيفم نبود ولي همين طوري لطف مي كردم و كمك مي كردم .
چند روز پيش تولد يكيشون بود دلم نيومد كاري نكنيم به حسابدارمون گفتم هماهنگ كنه پول بده بچه ها برن كيك بخرن . اما همشون گفتم پاشو بابا بسه انقدر ادا در آوردي خودت برو دنبال كارا .
مي بينن اعصاب ندارم . بازم همش به فكر خوشگذرونياشونن . هيچ كس نمي فهمه چي مي كشم الان .
از همه بدم مي ياد . احساس مي كنم بعضي ها فقط ترحم دارن و هيچ چي از درد آدم نمي فهمن . خسته شدم . عين آدمهاي عاجز و درمونده شدم كه تنها راهش قبول شكسته و تحمل اون . ولي فقط داره به در وديوار مي كوبه و فكر ميكنه راه فراري پيدا مي شه .
هيجانم كمتر نشد آرومترم نشدم . فقط كم آوردم ديگه فرشته مهربون .
اشكام همين جوري ناخوداگاه از ديشب داره مي ياد و تا الانم بند نيومده از بيچارگي خودم خسته شدم . آروم نشدم . .
yasa جان . ممنونم از پستت . مي دونم كه حرفات عين حقيقته و عين همين بلا سر منم مي ياد. فردا وقت مشاور دارم اميدوارم كمكم كنه . هرچند مي دونم تا آدم خودش نخواد هيچكس كاري ازش برنمي آد . فكر كنم منم مثل اون خانمي كه تعريف كردي تو اون مجله بود به مرور زمان ديوونه بشم .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
ببین خانمی تا ذهنت همش دنبال این مسائل و حرفهای این و اونو گفتگوی درونی با خودتی هیچکس نمیتونه کمکی بهت بکنه .
تصمیمت رو بگیر ، میخواهی رو خودت متمرکز بشی و رو خودت کار کنی ؟
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
باشه ديگه دستامو مي برم بالا و تسليم ميشم . حتما اينم قسمت من بوده
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
عزيزم فرشته مهربان راست ميگه.:104:
به خدا همه يه جورايي مشكل دارن تو هم يكيشون ولي مطمئن باش هيچ كدوم بدون اينكه رو خودشون كار كنن نتونستن مشكلاتشونو حل كنن .
ما هميشه سعي مي كنيم مشكل را جاي ديگه پيدا كنيم غافل از اينكه قسمتي از مشكل خودمونيم .من اينجا پيش كارشناسان و دوستان با تجربه چيزي نيستم ولي همين كارهايي كه فرشته مهربان بالا گفتن من بهش رسيدم . خودم تجربه كردم و نتيجه اش را هم ديدم و ازت ميخوام از نصايح دوستان اينقدر راحت نگذري.
عزيزم من نميگم مشكل ندارم هيچ وقت مشكلات زندگي تموم نميشه ولي در مقايسه با گذشته مشكلاتم هيچه و با كمي تمركز ميتونم از پسشون بربيام.رسيدن من به اين نقطه فقط فقط كار كردن روي خودم بوده.
قبلا سعي ميكردم كه روي رفتارهاي همسرم كار كنم و روي اون تاثير بذارم ولي هر چي سعي ميكردم نتيجه عكستر ميگرفتم تا اينكه به خودم اومدم و ديدم با اين كار فقط دارم تنشها را زياد ميكنم و خودمو از بين ميبرم .واي يه زندگي جهنمي براي خودم و همسرم درست كرده بودم كه واقعا وحشتناك بود.درسته كه رفتار همسرم درست نبوده ولي واكنش من در برابر رفتارش خيلي بدتر بود.
از اون به بعد روي خودم كار كردم پيش مشاور خوب رفتم. استخر ميرفتم .كم كم آرامش به وجودم برگشت با اينكار همسرم هم به آرامش رسيد چون متوجه شد كه تغيير رفتار من ظاهري نيست و سعي ندارم چيزي را بهش تحميل كنم .احترامش به من صد چندان شد.مشكل بزرگ من به سادگي حل شد مشكلي كه با راههاي خيلي سخت حل نميشد و اين فقط فقط فقط به خاطر كار كردن روي خودم بود.كار كردن روي رفتار خودم خيلي راحتتر از كار كردن روي رفتار همسرم بود.
دوست عزيز حتما شنا برو و همينطور كه قبلا هم گفتم رو خودت تمركز كن.قدر خودتو بدون .
مطمئن باش تا زمانيكه به خودت بها ندي هيكس اين كارو نميكنه.پس با تمركز روي خودت سعي كن خودت را دوست داشته باشي و براي خودت ارزش قائل باشي.
شما هر چي به همسرت بگو پيش مشاور رفتي و داري رو خودت كار ميكني و...هيچ فايده نداره و فقط سبك كردن خودته.مطمئن باش اون با يه تماس تلفني هم ميتونه متوجه بشه كه شما تغييري نكردي.
در حال حاضر سعي نكن كه بخواي همسرت بره پيش مشاور و... چون اون الان اصلا تو شرايطي نيست كه بخواد حرف شما رو گوش كنه چه بسا اين كار شما باعث لجبازي همسرتون بشه.
هيچ وقت هم نگو هر چي صبر مي كنم از هم دورتر ميشيم و فايده اي نداره...اين نشون ميده شما به اتفاقي (درست كردن اخلاق)كه قراره تو اين مدت بيفته ايمان نداري .
در ضمن فراموش نكن "گر صبر كني ز غوره حلوا سازي" به خدا كه اين شعار نيست و يه واقعيته.:305:
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
سلام خانمی
تو که باز دم از ناامیدی و غم و غصه زدی .عزیزم عصبی نشو ، میدونم شرایطت چطوره اما بااااور کن با غصه خوردن نه تنها کاری درست نمیشه بلکه کارهای دیگه رو هم ناخودآگاه ربط میدی به این قضیه و همه چیرو خراب میکنی!
خواهر خوبم، منظور از دوستان و ملاقات با اونها ، " دوست " بود نه افراد " دوست نما ":305:
اون خانم که گفتی بهت گفته خاک بر سرت و ... هم صحبتیش تو این شرایط نمیتونه برات مفید باشه چون بدتر ناامیدت میکنه و نسبت به خودت بدبینت میکنه.اون بهت القا میکنه که مشکل از توه و شوهرت یه گل بیخاره و این برای حال و روز تو یه آفت محسوب میشه و مانع کار کردن رو خودت و تمرکزت برای خودشناسی میشه:305:
اگه شخص دلسوز و دوست واقعی دور و برت نیست اصلا لازم نیست با کسی حرفی بزنی چون به نفعت نیست .
در عوض بیا اینجا و با دوستان همدردی که بدون اینکه همدیگرو بشناسند واقعا دلسوزانه همدیگرو راهنمایی میکنند و همدیگرو دوست دارند صحبت کن:310:
ما اینجا دوست داریم و مشکلت رو مشکل خودمون میدونیم .ما میخوایم حال تو بهتر بشه و اگه کمکی ازمون بربیاد کوتاهی نمیکنیم عزیزم:46:
نکته:
مگه شما تو اداره و شرکت تولد هم میگیرید ؟
ناارحت نشی گلم اما به نظرم کار بیخودیه و در شان کارمند نیست که انقد با هم صمیمی باشید که کیک بگیرید و تولد راه بندازید.
این نظر شخصی من بود ببخشید اگه باب میلت نیست:72:
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
ممنون sorm عزيز . سعيمو مي كنم . دوست داشتم در كنار شوهرم باشم و اين تغييرات مثبتو پيدا كنم . عاشق زندگيم بودم و دوست داشتم بهترش كنم البته در كنار همسرم كه خيلي دوستش داشتم ولي حالا ديگه تنها موندم و اين كارا رو براي خودم انجام مي دم . احساس مي كنم ديگه برام تفاوتي نمي كنه كه چجوري باشم من مي خواستم پيش شوهرم بمونم ولي خب نشد . هرچند ديگه واقعا زندگي واسم معني گذشته رو نداره ولي چون مجبورم زندگي كنم اونم كنار همين مردم و زندگيم ادامه داره بايد سعي كنم خودمو اصلاح كنم . خيلي ممنون از راهنماييت شما هم برام دعا كنيد .
خيلي موقع ها تو زندگيم دلم شكست و شكست خورد . پدرم خيلي باعث ناراحتيمون بود وقتي جوون بوديم . خيلي عذاب كشيدم آدمي نيستم كه لوس و ننر باشم و هميشه همه چي داشته باشم . هميشه با سختي زندگي كردم ولي اين يكي ديگه آخر شكست بود برام . هيچ اميدي برام نمونده هيچي . هميشه تو بچگي و جوونيم حسرت زندگي همسن و سالهامو مي خوردم كه چرا من هميشه بايد انقدر عذاب بكشم . و خانوادم انقدر داغونه . ولي بعد از ازدواج با اين كه هميشه شوهرم مجبورم مي كرد اگه مي خوام كنارش زندگي كنم بايد طبق شرايط اون زندگي كنم ولي هميشه حاضر بودم بدترين بلاها رو سرم بياره چون مي دونستم ته قلبش خيلي مهربونه و واقعا تنها كسي بود كه بهش تكيه كرده بودم و حرف دلمو مي زدم بهش . اونم آخرش پشتمو اينجوري خالي كرد . خيلي ضربه سختيه برام خيلي .
فرانك جون ممنون از همدرديت . من واقعا الان تنها دوستام شما هستين و فقط با شما انقدر راحتم هيچوقت فكر نمي كردم آدم تو دنياي مجازي مي تونه اين همه دوست خوب پيدا كنه . يكي از دوستامم هست كه خيلي مومن و با خداست . مجرده ولي خيلي بهم دلداري مي ده ولي من زياد پيشش آه و ناله نمي كنم . روم نمي شه هميشه همه منو خيلي قوي و بااراده مي دونستن . روم نمي شه مشكلمو به آشنايي بگم . همه الان تو خانوادم فكر مي كنن ديگه برام مهم نيست كه شوهرم باشه يا نه ولي در واقع اينجوري نيست . فقط غرورم اجازه نمي ده بشكنم .
در مورد تولدم بايد بگم كه بچه هاي شركت ما خيلي باهم جورن . اكثرشون 16-17 ساله كه اينجا كار مي كنن و با هم رفت و آمد خانوادگي دارن . البته من تازه دو ساله اومدم اينجا . ولي خب چون طراح ظركتمون هستم به نظرشون اومد كه سليقم بهتر از اونيكي هاست و تدارك اين جشنها رو به من سپردن . البته من كار خاصي نمي كنم فقط پولو از حسابداري مي گيرم و مي دم بچه هاي خدماتمون مي رن كيك مي گيرن و بشقاب قاشقا رو روي ميز مي چينم .
كار بدي نيست به نظرم اكثر شركت ها روز تولد همه كارمنداشونو جشن مي گيرن و تازه كادو هم مي دن .
فقط 10 دقيقه همكارو دور هم جمع مي شن كيك مي خورن و به فردي كه تولدشه تبريك مي گن . به هر حال ديگه حوصله اين جشنها رو هم ندارم .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
واي عزيزم خيلي نا اميدي.باور ميكني اين حالات تو رو من هم داشتم ولي همه چيز درست ميشه .زندگي سخت آدمها را ميسازه.الكي نيست كه به اين تحصيلات رسيدي.خودتو دست كم نگير.انسانها تو شرايط سخت رشد ميكنن.بعدا با تمام وجودت متوجه ميشي كه چي مي گم چون الان فقط رو مشكلت تمركز كردي و اين اشتباه محضه بايد رو خودت تمركز كني.
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
حاضر بودم هيچي نداشتم نه تحصيلات نه خونه ، نه هيچي ولي شوهرم كنارم بود و دوستم داشت . آخه چرا نود درصد عشقا يه طرفه است و يكي بايد هميشه از اين كه طرف مقابلش دوستش نداره غصه دار باشه و نااميد .
به نظرتون بعداز ظهر با چه رويي برم خونه مادرمينا . همين جوري سرمو بندازم پايين انگار نه انگار وبرم خونشون ؟