جوان بود و پر غرور
مادرش را آزار میداد
مادر پیرشو
عاقبت مادرش را رو کولش انداخت ..برد بالای بلندی ...گفت رهایش کنم ..حیوان های درنده بیان ببرنش ،،
مادر رابرد به بلندی ،، گذاشت و رفت ،،
مادر شروع کرد به دعا کردن ،،
گفت : خدایا بچه ام را مراقب باش در حال برگشت از بلندی نیافته ،،
خدایا ،،درنده ها بچه ام را آزار ندن یه موقع ،،
ندا آمد ،،موسی برو فلان کوه ،
آدرسشو بهش داد ،،
برو مهر مادری را نگاه کن
موسی آمد وقتی دید مادر داره دعا می کنه احساساتی شد ،،،
خیلی ناراحت شد از دست اون پسر ،،
حیرت زده از اینکه این مادر چقدر می تونه مهربون باشه ..اولاد این کارها را می کنه و مادر براش اینجوری دعا می کنه و مهربانه ،،
ندا آمد : موسی مهر مادری را دیدی یا نه !
من خیلی از مادر به بنده هام مهربان ترم
دوباره خطاب آمدی بر کلیم ز سوی خدای غفور و رحیم
که موسی از این مادر دل پریش ،،، منم مهربان تر به مخلوق خویش ،،،
ولی حیف... کو خودستایی کند ،،،، ندانسته از من جدایی کند
در عین بدی من از آن دل خوشم که با توبه ای ناز او می کشم :72: