دوش سودای رخش گفتم بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
نمایش نسخه قابل چاپ
دوش سودای رخش گفتم بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
ما بیغمان مست دست دل از دست داده ایم
همراز عشق و هم نفس جام باده ایم
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون
گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است
گویم ار مستم کنی از نرگس خمار خود
دردم از یار است و درمان نیز هم
مستی نه از شراب و نه از خم شروع شد
از جاده سه شنبه شب قم شروع شد
السلام علیک یا صاحب الزمان (عج)
دردا که زیک همدم آثار نمیبینم
دل باز نمی یابم دلدار نمیبینم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
سرقت ادبی از واگویه های جناب" مدیر همدردی "
اشتباه نشه نگفتم شاعر ، گفتم واگویه
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
سلام طاهره جون
خوشمان امد اگر در روز روشن سرقت می کنید پیشاپیش اعتراف می کنید
دلی دیرم خریدار محبت
کز و گرمست بازار محبت
:P
تو را گم می کنم هرروز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو معنا می کنم هر شب
باد صبحی بهوایت زگلستان برخاست
که تو خوشتر زگل و تازه تر از نسرینی
باز آ که آغوشت کنم، بابوسه گلپوشت کنم
چون جام می نوشت کنم ،با ز آ بمیرم پیش تو.
باز آ که در آن مجلس قدر تو نداند کس
با سنگدلان منشين خود گوهر اين کانی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای باد صبا پیغامی
یا عافیت از چشم فسون سازم ده
یا آن که زبان شکوه پردازم ده
یا درد و غمی که داده ای،بازش گیر
یا جان و دلی که برده ای، بازم ده
هر چه کمتر شود فروغ حیات
رنج را، جانگدازتر بینی
سوی مغرب چو رو کند خورشید
سایه ها را، درازتر بینی
[/font][/color]
دست در حلقه ي ان زلف دو تا نتوان كرد
تكيه بر عهد تو وباد صبا نتوان كرد
انچه سعي است من اندر طلبت بنمايم
انقدر هست كه تغيير قضا نتوان كرد
دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن
چون خموشان بی گنه روی بر آسمان مکن
من همگی تو راستم ، مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم، تیر مرا کمان مکن
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
ازمن اکنون طمع صبر و دل وهوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد امد
دیده فرو بسته ام از خاکیان
تا نگرم جلوۀ افلاکیان
شاید از این پرده ندایی دهند
یک نفسم راه به جایی دهند
در هوایت بی قرارم بی قرارم روز و شب
سر ز کویت بر ندارم بر ندارم روز و شب
بهار آمد و شمشادها جوان شده اند
پرنده های مهاجر ترانه خوان شده اند
دل دادمش به مژده و خجلت همی برم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
تو بندگی به شر ط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
در این دیار باری ای کاش بود یاری
کز روی غمگساری آید به یاری ما
دل خرابی می کند،دلدار را اگه کنید!
زینهار ای دوستان ،ان من و جان شما
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد
كه ز انفاس خوشش بوي كسي مي آيد
در آستان چشم من هنوز ایستاده ای
مثل قلب آینه چه بی غبار و ساده ای
تو هم میان این زمین دلت گرفته از زمان
که در ترنم غزل به درد، دل نداده ای
يارب دل ما را تو به رحمت جان ده
درد همه را به صابري درمان ده
هنوز گردش چشمی نبرده از هوشت
که یاد خویش هم از دل شود فراموشت
تو از سیاهی شبهای ما چه غم داری
که آفتاب دمیده است از بنا گوشت
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
دل تو مانده در قفس، جدا از آشیان خود
پرندۀ اسیر را چرا رها نمی کنی
يكي پرسيد از سقراط كز مردن چه خواندستي
بگفت اي بيخبر، مرگ از چه نامي زندگاني را
پروين اعتصامي
يكي پرسيد از سقراط كز مردن چه خواندستي
بگفت اي بيخبر، مرگ از چه نامي زندگاني را
پروين اعتصامي
از غم رویت به سان شاخۀ نیلوفرم
ای تو را چشمی به رنگ شعلۀ نیلوفری
يك جرعه مي ز ملك كاووس به است
از تخت قباد و ملكت توس به است
هر ناله كه رندي به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است
خيام
تو نوشین لب همه نوشی به کام من نمی آیی
تو مرغ عرش پروازی به دام من نمی آیی