-
سلام سرکار خانم الهه زیبایی ها، چرا هستن، میخونن. خوندم و حس خوبی داشتم (با اینکه جملات سنگین و حاوی خستگی و ... بود توش). چقدره خوبه که آدم میاد اینجا و یه دل سیر تایپ میکنه، با اینکه شاید یک هفته هم کسی شاید مطلب رو نخونه. دیگه آدمها سرشون شلوغ شده، دیگه آدما دل مشغولیهایی پیدا کردن که فرصت سر خاروندن رو ندارن، دیگه البته شاید مثه قدیم نیست اینجا...
ولی من یه چیزی بگم، همینکه اومدین اینجا اینارو نوشتین، یعنی کلی جای امید هست براتون...
منم که یه تاپیک گذاشتم، دیگه هیچ کس حتی جواب هم نمیده ������
-
سلام اقا غلام حالتون چطوره
ممنون از اینکه امید میدین.هرچند...
امیدوارم مشمول دعای خیرتون هم بشم.
البته دردم چیزی بالاتر از خستگیه...
- - - Updated - - -
تاپیک و خوندم شاید اگر حرف به دردبخوری پیداکردم اومدم گفتم
میدونید الان اون دختر خاتم مجرده هنوز؟
خلاصه حرفم اینکه
اره اگه گزینه دیگه ای ندارید بله دوباره خواستگاری کنید
اگه قبول کردن مدت اشنایی رو طولانی کنید ...ددلاین و برای چندماه بعد بذارید
تا به این سن تو امر ازدواج راه نجات بهتری ندیدم البته بعد از پختگی خود طرف که حرف اول و میزنه
ببینیم بالاخره شما میتونید از امار عذب اوقلی ها کم کنید یانه :)
موفق باشید.
-
سلام به همگی خوبین
بچه ها دلم گرفته بازم...بیایید حرف بزنیم باهم
داشتم صفحات قبلی رو ورق میزدم
شمیم جان حالت چطوره کارو بار چطوره
پستی که میشل برات گذاشته بودو خوندم ....با رسالت زندگیت چه میکنی
دلم میخواد بیای برامون تعریف کنی میشل هم ارایه و استعاره هاش و برامون بگه.
میشل من فعلا نمیتونم رسالت و معنا پیدا کنم تو این برهه از زندگیم.
عصبانی و بی حوصله ام نمیتونم فکر کنم.مغزم به این چیزها قد نمیده .
فراغت بالی هم ندارم.کاش میرفتم پارک بانوان زیر اون درخت که سرش زمینه ...کتاب هام میبردم ...شاید امیدی بود الهامی بهم بشه.
زلال جان تسلیت میگم ناراحت شدم حتما روزهای سختی میگذرونی
روحشون شاد.
اقای ام و زد حالتون چطوره چون درست اسمتونو خودم گفتم دیگه نمیتونم ام وز بنویسم ولی اون راحتتر بود. همش تقصیر پوه گلابی. من نمیدونستم اون بهم گفت. راستی دارم میخونم جز هایی که نخونده بودم.
میس سون نیستی خیلی وقته
کوجایی چرا نمیایی چه ها چه خبر چه میکنی؟ درس میخونی؟ یا مطالعه ازاد
طنیییین دعا خوندی برام ؟ از اون مرده زنده کن ها ...من مردم ها باید دعا کنی زنده شم.
مدیران صورتی حال و احوال شما چطوره
اقای سنگ تراشان ممنون که پست قبلیم و خوندین لایک هم زدین. احوال شما چطوره کارو بار خوبه خبر جدیدی دارین برامون ...
اقا غلام چرا منصرف شدین؟ ازاون خانم منصرف شدین ؟ از ازدواج که نه؟
- - - Updated - - -
فقط ی چیزی رو حس میکنم اونم اینکه خدا برای دردهام مسکن بهم میده سرم و گرم میکنه دلش برام میسوزه گاهی سربزنگاه به دادم میرسه
ولی هیچ کدوم اینها از عصبانیتم کم نمیکنه.
میشل به شمیم میگفتی درسهایی که توش نمره کم میاوردی..
امیدوارم نخواد درس به من بده حوصله ندارم . فارغ التحصیلی نداریم ؟
شاید باورتون نشه ولی من دیگه نمیخوام ادامه تحصیل بدم
-
سلام الهه :72:
از چی عصبانی هستی؟ چی غمگینت کرده؟
آخرین باری که معنای زندگی رو حس کردی، اون چی بود؟ می تونی توضیحش بدی؟ یا می تونی بگی چه رسالتی توی زندگیت داشتی که الان دیگه باهاش ارتباط برقرار نمی کنی؟
-
سلام خانم زلال
تسلیت مرا پذیرا باشید،
روحشان شاد
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
-
انا لله و انا الیه راجعون، خانم زلال تسلیت میگم
-
سلام خدمت همه عزیزان همدردی
از دیدن پست های جدید از طرفی خیلی خوشحال شدم که به همدردی سر زدین، از طرفی هم آرزومه همیشه هممون پر معنا و پر بار زندگی کنیم
اول از همه خدمت زونیام گرامی تسلیت عرض میکنم، هرچند داغ چنین عزیزی سخت آروم میگیره
زلال نازنین ان شاالله خدا صبرتون بده تسلیت منو پذیرا باشین
الهه عزیز دلم چقدر دلم تنگ پستای بانمکت شده، کاش یک تاپیک بزنی، بریزی بیرون هرچی تو دل و ذهن قشنگته...
میشل هم میارم پای کار...
یک اتفاق شیرین افتاد بعد چندین سال همدردی بودن، یکی از کاربرها ارتباط تلفنی بامن گرفت و هنوزم از گرمی و دلچسبی صداش مشعوفم...
واقعا دلم میخواد با بعضی از کاربرا ارتباطم لااقل تلفنی بود تا انرژی صداشون بگیرم، میشل، پاییزه الهه پوه فرشته بی نهایت فکور و خیلیای دیگه
خب از خودم بگم و به قول میشل و الهه رسالتم
دیگه گریه و ناله نمیکنم، عمیقا دوسش دارم یکبار تو تلویزیون یک مادری که فرزند سی سالش فکنم سندروم دان بود و این مادر این سالها خیلی خدمات واس این قشر داده بود ازش پرسیدن اگه خدا بگه به جای ایدا یک بچه سالم از اول بهت میدم قبول میکنی
اون مادر گفت من صدبارم زنده بشم بازهم میخوام ایدا فرزندم باشه و به داشتنش افتخار میکنم
من این سوالو از خودم خیلی تاحالا پرسیدم و الان دیگه جوابم اینه من دخترم همینجوری دوست دارم
یک استادی بهم گفت بزرگترین ارزوت واس فرزندت چیه؟ گفتم خیلی خوب بندگی خدارو کنه
گفت به نظرت دخترت بنده خوب خداست؟ بارها به این مکالمه فکر کردم
واقعا دختر معصوم، پاک من که اصلا این دنیای پر از ظلم و نفاق درست درک نمیکنه چه آزاری میتونه به کسی برسونه که خدارو ناراحت کنه؟ نه سر کسی کلاه میذاره، نه دزدی میکنه نه....
و مطمئنم خدا خیلی دوسش داره و چی ازین بالاتر میتونه باشه...
-
سلام شمیم نازنینم:228:
خدا گل دخترتو برات حفظ کنه.
سلام میشل عزیزم:43: حالت چطوره کارو بارت چطوره
میشل جان رسالت و هدفو معنا و فلان بیخیال.دیگه از این چیزها خوشم نمیاد
به اسم نمیشناسم شاید همینطوری داشته باشم ولی اسم اینجوری ندارن...باید فکر کنم ولی الان وقت خوابم گذشته بعدا میام دوباره
من زندگیم و میکردم و خوب بود
راضی بودم
الانم نمیتونم بگم ناراضی نه بگم راضی...صبر کن شنبه میام. اتفاقهای این یک سال گذشته رو باید ورق بزنم
باید وقت بذارم واسه تایپ خوب فکر کنم
شمیم جان تاپیک زدن دوست ندارم .
شمیم جان من تلفنی قبول نمیکنم باید قرار بذاریم بریم بیرون
میشل هم میبریم میشل افتخار میدی؟
شمیم برام از همین گل نرگس های اواتارت بیار
اینطوری میتونمم بشناسمت
فک کنم ی دختر خیلی محجبه باشی و ازت ی تصویر خیلی معصوم دارم تو سرم.
میشل ی لباس رسمی با ی لبخند ملیح
-
هیچی دیگه، قرار مدار بیرون و خوش گذرونی و ....
-
سلام به همگی :72:
اول تو چندتا تیتر دسته بندی میکنم
موضوع ازدواجم و اینکه دلم میخواد مادر بشم بچه داشته باشم ...
موضوع مسکن و امنیت مالی تو سنی که دیگه نتونم کار کنم و درامدی نداشته باشم
موضوع مستقل شدن الانم ...مستقل زندگی کردن ...جدا از خانواده و مشکلات لاینحلی که میخوام دیگه نبینم نشنوم...
همه اینها قبلا هم موضوعیت داشت ولی نمیدونم چی شده...
شاید الان دیگه تحمل ام کم شده
شاید چون قبلا سراسر امید بودم ولی الان میبینم به ددلاین رسیدم
و الان نگرانی بابت همه این موضوعات ، تلاش برای رفعشون که بینتیجه موند،
میاد کنار خستگیهاو مشکلات روزمره، دردهای جامعه ام ، که برام پررنگ شون میکنه . نقطه ضعفهایی که دارم و باهاشون کنار اومدم رو برام پررنگ میکنه.
همین الانم اگر میگم نه میتونم بگم صددرصد راضی ام نه بگم ناراضی ام، چون درکنار همه اینها خدایی دارم که حسش میکنم ....روزها و لحظه هایی رو به من بخشیده که تا همیشه شیرینیش بامنه. خانواده ای بهم داده که دوسشون دارم و مشاور و کمک حالم هستن. کارو درامدی دارم که برای شرایط من خیلی قابل قبول و راضی کننده است. و خودم....خودی که دوسش دارم .
با برادرم میخواستیم شریکی خونه بخریم که خیلی به امنیت روانیم درمورد موصوع مسکن کمک میکرد ولی انقدر قیمتها روز به روز افزایش داشت که دیدیم به پول ما خونه نمیدن. و از طرفی برادرم با خونه تو هر شهرو محله و چندین سال ساخت رضایت نمیده.
خواهرم دید اینطوری شد گفت منم کمک تون میکنم ...حالا هم ی همت مردانه لازم داریم که بیفتیم دنبال خونه گشتن ...که اونم که از من برنمیاد بقیه هم به جدیت من خواهان نیستن فعلا مونده...
بعد از شکست پارسالم در مورد اینکه پدرم حق و حقوق و ارثیه منو جدا کنه و سهم کامل نه سهم یک دوم برای من درنظر بگیره ، ( من براشون پسر بودم نه دختر پس حقم سهم یک دوم نیست )
از اول امسال طرحی تو خونه مطرح کردم که خونه و اتاق مستقل میخوام
با چیدمان سلیقه خودم . نه سلیقه و دکور دهه ۶۰ ۷۰. اینطوری کمی هم از اون مشکلات لاینحل دور میشدم...ولی بعد از چند ماه اونم به بن بست خورد چون با جداشدن مون به شدت مادرم اذیت میشد.علی رغم اینکه خیلی مصر بودم ولی کوتاه اومدم.
چند ماه پیش دکتر بهم گفت داری یائسه میشی گفتم خانم دکتر سکته میکنم چون من دوست دارم بچه دار بشم....سکته نکردم ولی از دم اسانسور مطب تا ۵۶ ساعت بعدش نان استاپ گریه کردم. جز به یک دوستم به هیشکی هیچی هم نگفتم و تو تنهایی فکر میکردم.ولی از اونجاییکه سلول های مغزم عادت دارن با هر شرایطی منو وفق بدن آرومم کردن و به برباد رفتن ارزوهای نجیبم هم رضایت دادم. دوستم هم قبل دکتر رفتنم میگفت ما فامیلی همینطوری هستیم همه و مشکلی نبوده برامون چیزی نیست فلان..
قبل اینکه ادامه اینجا رو بگم اینو بگم که این تلاش مغز انسان برای عادت دادن به شرایط حس بدی به آدم میده...حس فریب خوردن...حالا شاید درست نباشه اینو بگم... شمیم جان اینکه میگی اون مادر گفته اگه برگردم به عقب آیدا رو با بچه ای عوض نمیکنم فریب ذهن انسانه. میتونه هم خوب باشه هم بد باشه...وقتی خودم تو همچین شرایطی قرار میگیرم عصبانی میشم و حس فریب خوردن بهم دست میده. که بودم هم تو این شرایط.
بعد از اینکه جواب ازمایش و بردم برای دکتر گفت مشکلی نیست شما علائمی هم که نداری گفتم خب پس چرا سیستم بدنم بهم ریخته شما فرمودین فلان. گفت نه جواب ازمایشت اینه نیازی به دارو هم نداری.
خوشحالیم بعد از اون امادگی ذهنی برای برباد رفتن ارزوی مادر شدنم، گیجی بهم داد وگرنه حقش بود همون جا خودش و مطب اش و رو سرش خراب میکردم که گلابی پس غلط کن از این به بعد قبل از جواب ازمایش تشخیص تخصصی نده .
میدونم مجرد موندن تا اخر عمر حتی به فرض داشتن امنیت مالی برام به شدت سخت خواهد بود ولی نمیدونم زندگی متاهلی که به ناچار هم بهش تن دادم، چطور خواهد بودو چه احساسی پیدا میکنم.
الان رسالت و معنایی تو اینها بود؟!؟!
یکی دومورد هستن که فقط منتظر یک چراغ سبز از طرف منن تا دیگه فصل مجردی و ازدواجم هم تموم بشه ولی سنخیت خیلی کمی باهم داریم
نمیخوام فصل مشکلات و دعوای زن و شوهرِ از اول ناهمگون به کتاب زندگیم اضافه بشه.
میشل جان اینکه پرسیدی قبلا چه رسالتی داشتی
تودوران دانشجویی که خیلی مادرم ابراز ناراحتی میکرد مبنی بر اینکه ما نباید پول تو رو خرج کنیم بهش میگفتم مادر جان این روزی شماست که فقط به دست من داره بهتون میرسه .خدا ی تیردونشون زده. وگرنه تو این شرایط من تو این شرایط جامعه کی کار داره اخه.
و واقعا همینو فکر میکردم و فکر میکنم.
همه اینهایی که گفتم به علاوه چندتا مورد خواستگاری فرسایشی و ساعات طولانی بیرون از خونه بودنو....چند جا کارکردن و همکارو رئیس های متنوع داشتنو... ...چالش محل کار جدید و ادم های جدید و وفق دادن با هاشون...پذیرفتن نقطه ضعفهام و...تفریح و اوقات فراغت خیلی کم داشتنو...
همه اینها خسته ام کرده.
تلاشهای بینتیجه ام برای رفعشون عصبانیم کرده.