سلام عزيزان
بلاخره اين كابوسه تلخ و ترسناك من تموم شد ،
من رفتم خونه مادر شوهرم .
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام عزيزان
بلاخره اين كابوسه تلخ و ترسناك من تموم شد ،
من رفتم خونه مادر شوهرم .
چی شد ؟ چی گفتی؟؟ اونا چی گفتن ؟؟
از سر كار رفتم خونمون ، يه استراحت كوچولو كردم و همه چيزو تو ذهنم مرور كردم ، از شدت استرسي كه داشتم يه قرص پروپرانول 40 خوردم و آماده شدم . تا اينكه همسرم اومدم دنبالم و با هم جلويه يه گل فروشي وايساديم و چند تا شاخه گل خريديم و روانه خونه شون شديم ، تو راه مي خواست ببينه كه من استرس دارم يا نه ؟ !! اما من هرگز به خودم اجازه ندادم كه از فشارهاي زيادي كه اون لحظه متحمل ميشدم ، بويي ببره و خيلي ريلكس سرمو روي پشت سري صندلي تكيه دادم و به موسيقي ملايمي كه داشت پخش ميشد ، گوش ميدادم و خيلي آرام جواب هر سوالشو مي گرفت . تا اينكه جلويه در خونشون ترمز كرديم ، نگاشو برگردوند به من و گفت : خانم خانما پياده شديد ، رسيديم
اضطراب شديد و شايد يه نگراني عجيب به جونش افتاده بود ولي درست برعكس اون من بسيارتا بسيار آرام و بي تشويش بودم . از اينهمه آرامش من متعجب شده بود .
آيفون خونه رو زد ؛ در خونه بدون هيچ گونه پرسش و پاسخي باز شد ؛ انگار واقعا ميدونستن كه غير از ما كسي نميتونه باشه ( يه كم دلم ريخت ... ) رفتيم تويه خونه ، درست طبق انتظارم و برخلاف هميشه كسي به استقبالمون نيومد و خودمون راهي پذيرايي شديم . اول با خواهرش و بعد با مادر جون روبوسي كردم ، زياد برخورد جالبي نبود . من يه خنده تصنعي روي لبام ساخته بودم و خيلي آرام سر جام نشستم . خواهرش رفت و چند تا چاي ريخت و اومد ، همه ساكت بودن ، كسي چيزي نمي گفت ، مسابقه age or money رو از كانال GEM تماشا ميكردن .
يهو مامان از جاش بلند شد و رفت به سمت آشپزخونه ، منم به بهانه آوردن يه ليوان آب واسه همسرم از جام بلند شدم ، رفت كه غذارو هم بزنه ، من كنار يخچال وايساده بودم و آب رو ميريختم تو ليوان كه يهو احساس كردم از چيزي ناراحته و آخ و اوخ ميكنه ، نگو يه چيكه روغن پريده بود رو دستش و احساس سوزش داشت ، رفتم جلو و دستشو گرفتم و گفتم ، مامان جان من شما رو خيلي دوست دارم ، من واقعا بابت اون شب متاسفم ، من واقعا نمي خواستم اونطوري بشه ، باور كنيد خيلي اتفاقي بود . الانم ازتون مي خوام كه ديگه از من دلگير نباشيد و همه چيزو فراموش كنيد ، روشو بوسيدم ودر گوشش گفتم : خيلي دوستتون دارم
و بعد از آشپزخونه اومدم بيرون ...
خوب به سلامتی
بعد از اون برخوردش خوب شد یا اینکه بحث و کش داد
نه ديگه بعد اون انگار آب رو آتيش ريخته باشنا ، انگار نه انگار !!
اينقدر گفت و خنديد ، كه اصلا در باور من نمي گنجيد ،
به هر حال من اول از همه اين برخورد موفقيت آميزم رو مديون مديريت محترم اين سايت كه اين امكان و به من دادن كه بي پرده حرفهامو بزنم و از دوستان عزيز و باتجربه ام ياري بخوام و بعد شما BLOOM عزيز ، SORENAعزيز ، دانه جان و الينا و نازنين و حرف دل و دلناز و بقيه دوستان كه حضور ذهن ندارم ، هستم
از همتون ممنونم
:227: خدا رو شکر
امیدوارم دیگه هیچ وقت مشکلی نداشته باشی عروس خانومه آینده
:46:
ممنونم از تو ، تو هم موفق باشي نازنين
عزیزم خدا رو شکر. از الان سعی کن دیگه دوری و دوستی و سنگینی ات رو حفظ کنی عزیزم. هر چه برخوردها کمتر باشه تنش ها هم کمتر می شه عزیزم. :72:
خوشحالم ماندگار جان
انشا الله همیشه موفق باشی
من وقتی خودمو جای تو میذارم میبینم جمله دوستت دارم رو نمیتونم به مادر شوهرم بگم
خیلی واسم سخته
وای خیلی خوشحال شدم اینبار خیلی گل کاشتی دختر.:73:
ایشاالله که این سیاست ادامه داشته باشه. مطمئنم از این به بعد دیگه مشکلی پیش نمیاد.:72: :104::227: