سلام به همه دوستان خوب همدردی
این مدت که نبودم خیلی می شد که به یاد تک تک دوستلن و تاپیک هاشون می افتادم و پیش خودم می گفتم خدایا. دوستان در چه حالی هستند ؟آیا مشکلشون حل شده یا نه ؟ خلاصه اینکه همیشه به یادتون بودم و هستم.
ما هم خوبیم خدا رو شکر .
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام به همه دوستان خوب همدردی
این مدت که نبودم خیلی می شد که به یاد تک تک دوستلن و تاپیک هاشون می افتادم و پیش خودم می گفتم خدایا. دوستان در چه حالی هستند ؟آیا مشکلشون حل شده یا نه ؟ خلاصه اینکه همیشه به یادتون بودم و هستم.
ما هم خوبیم خدا رو شکر .
امروز به عمق معنای این جمله واقعا رسیدم " یک لحظه غفلت یک عمر پشیمانی "
نزدیک بود جون سه نفر و بگیرم خودمم شاید الان ...... بودم تا تو اتاقم و پیش خانواده....:(
دانشگاه بودم کلاس دیگه ای هم داشتم به محضی که کلاسم تموم شد، تنها هدفم و گذاشتم برای رسیدن به کلاس دیگه ام! متاسفانه خیلی عجله کردم، عجله زیاد هم بی دقتی میاره!
دیدم دوستم همش میگه مراقب باش، مراقب باش .... ولی من برگشتم هیچی ندیدم، غافل از اینکه یک موتور سوار با سه سرنشین داره با سرعت به من نزدیک میشه!
وایییی وقتی بهم برخورد کردیم جا خوردم! اصلا موندم این چی بود! از کجا اومد:((
شانس آوردم هیچیشون نشد!
واقعا دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است:(
حالا جالبیش اینجاست دوستم دید ما دو تا با سرعت بهم نزدیک میشیم اما خیلی شیک بعد دو سه بار گفتن و اینکه دید من سرعتم و کم نکردم خیلی قانع شد که همه چی حله هیچ مشکلی نیست! یعنی وقتی گفتم اصلا ندیدمش! باورش نمیشد! گفت فکر کردم نمیخوای بهش راه بدی! !!!!!!!!!!!
پیاده شدم ازشون پرسیدم که حالشون خوبه تایید کردن خوبن! حتی گفتم زنگ بزنم پلیس بیاد حداقل! گفتن نه خوبیم! ولی من نگرانشونم :( امیدوارم خوب باشن :(
من که اینقدر هول کردم و ترسیدم همش احساس میکنم یک سراب دیدم از دوستم پرسیدم تو هم دیدی سالم بودن، گفت اگه سالم نبودن نمیومد جلو تا بزنممون:( تا فهمید دختریم پشیمون شدن:(! البته منم دیدم بلند شدن اما بازم نگرانم!
امیدوارم خودشون و موتورشون همه سالم باشند منم ببخشند:(
سلام بر همدردای مهربـــــــــــــــــــــ ــــــون و گل:72:
خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟
من دیشب اومدم تالار دیدم یکی لباس سورمه ای برام خریده، من که نبودم تنم هم کرده بود:311::163: (ان شالله که خواهر بوده:58:) البته فکر کنم چون من نبودم مشکل شرعی نداشته باشه:103:
آقا خلاصه ما نفهمیدم که کی بوده، رابین هود بوده، ژان وال ژان بوده، پدر ژپتو بوده، (همشون که برادر شدند:316:) شایدم فرشته مهربون بوده:310:.
حالا هر کی بوده ما نفهمدیم چرا لایق لباس سورمه ای شدیم!! طرح خرید لباس برای مستمندین بوده :311:؟ جایزه واسه بچه خوبا بوده ، چی بوده ؟ من فقط می دونم یه یک ماهی هست لباسم آبی کمرنگ شده، بعدشم من کارام زیاد بود تو این یک ماه، ساکت می اومدم یه گوشه تالار می نشستم نگاتون میکردم. یه حدسمم اینه که چون شلوغ نمی کردم و دختر خوبی بودم مثبتام رو شمردن واسم لباس سورمه ای خریدن.:43:
خلاصه ش اینکه خوبی از خودتونه به خداا ، من راضی به زحمت نبودم، من جایزه هم بهم ندین خودم ساکت میشینم یه گوشه، خوراکیام هم به بقیه تعارف میکنم، به خداا :shy:
اونایی که شلوغ می کنید هم از من یادبگیرین، ساکت بشینید خودشون میان یواشکی سورمه ای تون می کنند.
ایام به کامتون دوست جون های همدردی:72::43:
سلام بر دوستان گل :72:
اومدم تو جمع اونایی که حال و هواشون خوبه حاضری بزنم :310:
بله حالم خوب نبود ولی ییهووووو حال ما دگرگون شد
اتفاقی افتاد که اصلا گل از گلم شکفت و سیاهی ها کنار رفت و دنیا خوش رنگ شد و نسیم لطیفی حال ما رو تازه کرد بله اومدم دیدم تو همدردی پررنگ شدم .
چه مدیرهمدردی ای داریم ما ...ازشون تشکر میکنم :72::72: بسیار دوستان رو مورد لطف قرار دادند ...
چه مزه ای داد !
از خودم بخوام بگم دارم دو تا کار جدید یاد می گیرم هنریه.. خیلی لذت داره به کاری مشغول باشی که دوسش داری.. هنر به روح آدم آرامش میده
حالا حرفه ای شدم برای دوستان همدردی هم هدیه میدم از کارای دستی خودم ولی به نوبت ها چون دستم کنده فعلا .
خیلی قشنگه ادم میبینه اینهمه چیز جدید هست ادم بره یاد بگیره همش فکر میکردم دیر شده و کی میخوام این ها رو یاد بگیرم اما دیدم 25 سالمه وقت دارم فعلا اصلا همیشه وقت زیاده برای لذت بردن .
ولی در کل چهارتا کار در دست اقدام دارم که اولویت دادن و مدیریت کردنش یکم مشکله... برام دعا کنید.
یادی از دوستان هم بکنیم : مصباح الهدی کجایی ؟ امیدوارم حالت بهتر شده باشه بیایی باخبرای خوب خوشحالمون کنی .
راستی صبا ازین طرفا؟:43: خوشحالم اینجایی عزیزم.
سلام عزیزان دلم
حالتون خوبه ان شاءالله؟
به به می بینم بعضیا مجانی پررنگ شدند ! می بینید جناب مدیر چقدر مهربون و با سخاوت هستند ! من می دونستما !!! اصلا ایشون بی نظیر هستند:43: (تعریف کنم تا بلکه منم شارژ شدم):311:
خب بگذریم ...
میخوام از خودمون بگم
چند شب پیش همون خواستگار عاشقی که گفته بودم!! دوباره به طور رسمی اومدند خونه بابام اینا و بالاخره خواهرم موافقتش رو اعلام کرد البته هنوز به اونا جواب ندادیم قراره امروز با پسره بره بیرون باهم صحبت نهایی شون رو بکنند بعدش جواب ، گروه خون و... آخ جوووون:227:
و اما من !!!!!
بگم ؟!!!!!
باشه میگم ! من به لطف خدا دوباره دارم مادر میشم انقدر حالم خوبه ! انقدر آرامش دارم همسرم چقده مهربون شده ! هی قربون صدقه م میره باز خوبه یه بچه دارما !!
کاش کی این دوران دوساله بود !!!!:18:
فقط کمی استرس و دلهره دارم چون دوتا از بچه هام...........
اگر اینم بخواد........من داغون میشم هنوز اون دوتا فرشته از دست دادمو فراموش نکردم :47:
بیش تر از هر موقعی به دعای شما نیازمندم
سلام دوستای خوب و مهربون همدردی:72:
چقدر خوبه فضای اینجا،راستش من زیاد اینجا نمی آمدم ولی حالا که انقدر توش صفا هست زود زود دیگه اینجام میام!
اول از همه که کلی ذوق مرگم واسه ملودی جونم که خداوند بزرگ داره دوباره مامانش میکنه،ایشالا همیشه در کنار خانواده خوش و شاد و سلامت باشه!:43:مواظب نی نی هم خیلی باشه:43:
منم خدارو شکر زندگی گل و بلبله :227: پر از عشق و طراوت :43:
ولی دیروز نزدیک بود با یه اشتباه کوچیک خودمو مبتلا به بیماری ایدز کنم،با اونی که قبلش پرونده بیمارمو خونده بودم،جون عجله داشتم ( دقیقا مثل دختر بیخیال عزیزم) یک آن با اون سوزنی که به اون بیمار تزریق کردم نزدیک بود دستمو سوراخ کنم! خدا بهم رحم کرد:54:ولی بخیر گذشت:227:
واقعاً مدیر عزیز بینظیرن و منم اینجا ازشون تشکر میکنم که همه جوره بهمون کمک میکنند:72:
فرشته جون خدا قوت ننه،کارای هنری! به به من میمیرم واسه کارای هنری:43: به منم یاد میدی:227:
ایشالا همتون همیشه شاد شاد باشید:72:
خدا را شکری همه خوبن
دیشب سالگر عقدمون رفتیم یه رستوران خوب و دنج خیلی خوب بود انصافا اونجا متوجه شدم چقدر همسرم قانع هستش!!!البته کلا زنها همشون قانع هستند :311:
هیچی دیگه سفارش داد اولین غذا توی منو چلوکباب سلطانی و منم که بختیاری خوردم بهش میگم خوب غذاهای گرون انتخاب میکنی بعد غذا پایینی رو نشون میده میگه:نیگا این یکی گرونتره!!! و اونجا بود که پی بردم همسرم خیلی قانع هستش :311::58:
فیشش موجوده 60هزار و هفتصد تومان دونفری پیاده شدم!!ازش عکس گرفتم گذاشتم توی گروه خانوادگیمون توی وایبر :58: فیشش هنوز توی خونست میخوام قابش بگیرم بچسبونمش به دیوار خونه :311:
خلاصه همه چیز خوبه ایشالله بانو ملودی هم مامان بشه بانو پاییز هم مامان بشه و بقیه زوج ها هم که آرزو دارن ایشالله نصیب همشون بشه :323:
راستی یادم رفتش فیشو رفتم دادم به پدرخانومم بهش میگم:بدون شرح!!! :58: آی چه حالی بده از این به بعد یه سوژه جدید پیدا کردم واسه مواقع کل کل کردن :227:
امروز ظهر طلاقش دادم . با همون مبلغ 20 م . ...
تموم شد . ناراحتی نکردیم خیلی ریلکس و راحت . من خب ناراحت بودم برای عمرم برای جونیم برای زندگیم ولی اون نه عین خیالش نبود .
حالم خوبه بعد طلاق صاف رفتم امام زاده صالح ...
خلاصه خونمونم شلوغه نه فکر کنین جشن ها نه به خدا :311: داییم و خواهرم اومدن برا دلداری من مثلا. منم که با این قضیه کنار اومدم . و زیاد اذیت نشدم . البته به لطف شماها
چی بگم . دختر خوبی بود. من بد بودم ........ بقیه دلایلم که بهش نپردازیم بهتره . هر چی بود تموم شد .
تو این مدت و تو این راه خیلی هاتونو اذیت کردم . حلال کنید . نه که فکر کنید دارم میرم نه بابا هستم . تازه باید مشکلات احساسیمو برطرف کنم .
و مشکلات دیگه ای که در آینده باید بهش پرداخته بشه . در خصوص ازدواج دوم منظورمه البته چند سال دیگه .
فرصت لازم دارم تا هم کمی خودمو جمع کنم هم فکرمو استراحتی بهش بدم .
در هر حال ازتون ممنونم .
من همیشه فکر میکنم تو زندگیم دو جور اتفاق میوفته!نقل قول:
امروز ظهر طلاقش دادم . با همون مبلغ 20 م . ...
تموم شد . ناراحتی نکردیم خیلی ریلکس و راحت . من خب ناراحت بودم برای عمرم برای جونیم برای زندگیم ولی اون نه عین خیالش نبود .
اتفاقاتی که نتیجه اعمال خودمن
اتفاقاتی که به صلاحم هستن
گاهی دلیل اتفاقات و میدونیم چون عکس العمل اعمال خودمونند
اما گاهی اتفاقاتی میوفته که از تجزیه و تحلیلش عاجز میشیم.
اینجاست که فکر میکنم یا اینقدر بنده ی خوبی بودم و درس زندگی و خوب یاد گرفتم که به مرحله امتحان دادن از نظر خدا رسیدم.
یا خدایی نکرده داشتم راه و بیراهه میرفتم که خدا با این اتفاق خواستن تلنگری بهم بزنند
شاید گاهی تو زندگیمون اتفاقاتی بیوفته که از دید ما بنده های زمینی خدا، زیاد اتفاق خوشایندی نباشه، اما وقتی آخر زندگی به نتیجه ی ناشی از اون اتفاق فکر میکنیم میبینیم نه تنها اتفاق بدی نبوده بلکه اتفاق خوبی هم بوده، چون باعث اون تلنگره شد! چون باعث یک عالمه موفقیت در آینده شد!
من چون شما و همسرتون و نمیشناسم.
از اعمال و رفتارهاتون آگاهی ندارم نمیدونم این اتفاق تو زندگیتون جز کدوم از دسته ها قرار میگیره.
اما اینو خوب میدونم که اگه شما و امثال شما برای زندگیتون خیلی تلاش کردید، و تمام راه ها و رفتید اما به خواستتون نرسیدید حتما حکمتی داشته، چون میدونم،
وقتی چیزی بخواست بنده خدا پیش نمیره ، پس حتما داره بخواست و حکمت خدا پیش میره چون همیشه اونه که از درجه شایستگی و لیاقت شما آگاهه! لیاقتی که شما در خواسته ها و آرزوهای کوچیکتون دست پایین وگاهی حتی نادید میگیرین!
بنظرم زندگی یک بازیه، بازی ای که فقط یک داور حقیقی داره و فقطم همون داوره که میدونه بازنده و برنده واقعی کیه!
برنده ی واقعی زندگی اونیه که از نتیجه ی بازیش راضی باشه، از نتیجه ی بازیش به نفع زندگیش درست استفاده کنه!
حالا میخواد طبق قوانین زمینی ها،کلمه ی * بازنده * روش حک شده باشه! یا کلمه ی * برنده *
مهم نیست از نظر دیگران کی پیروزه و کی شکست خورده، چون گاهی آدم هایی هستند که شکست خوردن اما از شکستشون نردبونی بسوی موفقیت میسازند! برای همین هیچوقت هیچی مشخص نیست، و هیچکی جز خدا همه چیز و نمیدونه!
شاید از نظر خانواده و دیگران شما و همسرتون انسان هایی باشید که تو یکی از مراحل زندگیتون شکست خوردید، اما بنظر من مهم اینه که هردوتون چطور میخواین در آینده زندگی کنید و چطور قراره به زندگی نگاه کنید و برای خودتون چه اهدافی و درنظر گرفتید.
اگه بتونید از این شکست درس درستی بگیرید و در جهت موفقیت های آینده تون استفاده کنید طوری که وقتی بعد از سالها برمیگردید و پشت سرتون و نگاه میکنید بخودتون و تصمیماتی که گرفتید افتخار کنید،و راضی و خشنود باشید میشه گفت شما در این دنیا جز انسان های موفق و خوشبخت خواهید بود.
باتوجه به حرفام باید بگم من هم مثله تمام آدم های اطرافتون بعد از شنیدن * طلاق دو زوج*، متاسف و ناراحت شدم، نه فقط برای شما برای هردوتون، اما بنظرم زندگی خیلی پیچیده تر از این حرفاست که من بخوام در جایگاه قضاوت قرار بگیرم و فکر کنم این اتفاق، اتفاق بدی بود یا خوب!
پس من، هم برای شما هم برای همسر سابقتون آرزوی خوشبختی و موفقیت درتمام مراحل زندگیتون دارم.
این روزا هچی سر جاش نیست
روزها داره میگذره و تنها کاری می تونم بکنم، اینکه دقیقه ها رو بهم می بافم!
بیشتر از یک ماهه پیش نویس نوشته ها و کارهام جلو دستمه و هنوز وقت نکردم سراغشون برم، حتی دست و دلم به کار نمیره!
فقط داره میگذره
حجم زیاد کارهای عقب مانده و توقع بالای که از خودم دارم تو این شرایط اصلا" باهم جور در نمیاد. دقیقا" مثل یه کشتی که در طوفان گرفتار امواج شده و مدام در انتظار ساحل و دریایی آرام هست، منتظر آروم شدن اوضاع هستم.
طوری شده که دارم از دست لحظه به لحظه زندگی فرار می کنم، یعنی در واقع این مدت هیچ درک خاصی از لحظات نداشتم. احساس می کنم این روزها و هفته های که داره میگذره به نوعی داره تلف میشه و هدر میره
قبلا" تجربه چنین شرایطی رو داشتم اما نه اینقدر زیاد و طولانی که از خودم و زندگیم غافل بشم. حتی آخر هفته هام از بس گرفتار مسافرت کاری و برنامه های کاری شدم که اون رو هم به نوعی از دست دادم. شدیدا" منتظرم چند روز استراحتم، نه اینکه جای برم
همین که تو اتاقم باشم و روی صندلی لم بدم و به هیچی فکر نکنم، فقط برای چند روز بتونم به چیزها یا کارهای که خیلی وقته فرصتی براشون ندارم، برسم، برام کافیه