RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام عزیزم مرسی از اینکه به یادمی
آره خودم هم اولش ناراحت شدم ولی بعدش دقیقا فکر تو رو کردم
از پست هایی که آقای sci گفته بودن پرینت گرفتم و دارم روش کار می کنم
ولی واقعا همسرم بهم بی توجه شده نمی دونم درک می کنم ما خانوم ها وقتی شوهرامون بهمون بی توجه میشند دیگه انگار امیدی برای ادامه راه نداریم
ولی دارم سعیمو می کنم
یه دفترچه برداشتم دلخوری هامو ازش به جای اینکه به زبون بیارم می نویسم و برای خدم توجیه می کنم
دیشب انقدر تو خودش بود که منم نتو نستم تحمل کنم رفتم خیلی زود گرفتم خوابیدم
حرف زدم فایده نداره شیمیم عزیز
خیلی نگرانم
از جمعه در راه می ترسم..........
شمیم عزیز شما وابستگی به همسرت داری این وابستگی چه قدره؟
راستی یه تایپک دیگه دارم با عنوان دوست دارم جواب نداره؟
داره داخل اون یه کم داهنمایی می گیرم
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
اقلیما جان دیدم تاپیکتو، برات یه چیزایی نوشتم
من وابستگیم به همسرم خیلی زیاده، همسرم تنها مرد زندگیم بوده، قبل از ایشون با هیچکس حتی در حد یه دوستی ساده هم ارتباط نداشتم، و احساس و عاطفم به شدت بالاست
متأسفانه زیادی زن هستم ، با تمام نیازها و روحیات یک زن، و متأسفانه این قضیه تو زندگی زناشویی باعث ضربه خوردن شدید من شد، یه جورایی که بعضی اوقات فکر میکنم اگه دوست پسر داشتم، تا حالا این روحیاتم تعدیل شده بود و الآن مشکلی نداشتم، اما وقتی به اعتماد همسرم نگاه میکنم وقتی خیال راحتشو بابت نداشتن رابطه قبلیم میبینم خوشحال میشم که دستم تو دست هیچکس نبوده
اینا رو گفتم که بدونی نهایت وابستگی که ممکنه یک زن به شوهرش داشته باشه رو دارم
ولی دارم کمش میکنم
خیلی خیلی سخته، خیلی بیشتر از اونچه که دیگران بتونن فکر کنن برام سخته
اما کم کردن این وابستگی رو منوط به کم کردن محبت نکردم، فقط دارم احساساتمو کنترل میکنم، شاید خیلی وقتا دوست دارم بغلش کنم، بوسش کنم، نوازشش کنم، ابراز علاقه کنم، ولی تو دلم بهش میگم، اون لحظه که داریم فیلم میبینیم و دلم میخواد بهش بگم دوستش دارم ، تو دلم میگم، یا اگه دلم میخواد ببوسمش ،چشممو میبندم و تصور میکنم بوسش کردم و ....
ولی از هر 10بار ، دوبار هم اینکارو واقعا انجام میدم
احساس میکنم تو شرایطی که خودمو کنترل میکنم، اون منتظره که این رفتار ازم سر بزنه، چون از اول ازدواجمون سر میزد، اما حالا هیچ رفتاری در کار نیست، و همین باعث میشه بیاد سمت من
یعنی اون خلاء رو احساس میکنه ولی در کنارش بی محبتی هم ازم نمیبینه
یه جورایی احساس میکنم وابستگیش بیشتر شده
چیزی که بهش رسیدم اینه که تو زندگی مشترک یه کم باید شل کن، سفت کن در بیاری تا عادی و تکراری نشی
نمیدونم درسته یا نه
:310:
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
همیشه وقتی تاپیک تو رو می خونم یاد اوایل ازدواج خودم می افتم و دلم برای اون روزا تنگ میشه می خوام دوباره یه اون روزا برگردیم
می دونی چند روزه اصلا سمتش نرفتم و بغلش نکردم و جلوی خودمو گرفتم
دیگه دارم دق می کنم
من کم طاقت بودم ولی حالا میبینی چه قدر طاقتم زیاد شده
ولی هیچ تغییری ندیدم
بی تفاوت شده.........................
بغلش می کنم اینگار یه عروسکو بغل کردم که هیچ جونی نداره و مصنوعیه........
خسته شدمممممممممممممممممممممم
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
اقلیما جان، میشه بگی چند روزه این رفتارو داری ؟؟
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
یک هفته است خیلی کم سمتش رفتم
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
دوست عزیزم
من نمیخوام برات مدت تعیین کنم
ولی خودت یه کوچولو در نظر بگیر، تازه یک هفتست و تو این یک هفته تو بارها رفتارهای رفت و برگشتی انجام دادی ،یعنی همسرت هنوز این تغییرتو باور نکرده که بخواد در مقابلش واکنش نشون بده
اگه همسرت تو این یکی دوماه، یه روز میومد سمتت یه روز نمیومد، تو باور میکردی تغییر کرده؟ ولی چون یه مدت بهت بی تفاوته، تو باور کردی که بی تفاوته
حالا همسرت تا حالا دیده همش اطرافشی، هرکاری کنه تو محبت میکنی، اگه یه روزم بتونی خودتو کاملم کنترل کنی اون فکر میکنه مقطعیه
باید بهش ثابت بشه که تغییر کردی تا اونم تغییر کنه
از امروز سعی کن روش خودتو داشته باشی ، الآن یک ماه یا دوماه از این موضوع گذشته ، یک ماه دیگه هم روش، نهایتش اینه که یک ماه دیگه هم میخواد همینطور باشه دیگه
پس به ریسکش میرزه یه جور دیگه رفتار کنی
مطمئن باش این دنبال کار خودت رفتن، توجه به خودت و در مسائل ضروری ، محبت و توجه به اندازه به همسرت فقط باعث میشه بیشتر بهت تمایل پیدا کنه ، دغدغه سرد شدنو نداشته باش ، سعی کن یک ماه هر چیزی رو تحمل کنی ولی تمریناتتو کنار نذار و صبر و تحمل همراه با آرامشو فراموش نکن
از همین امروز
موفقیت و خوشبختی در انتظارته دوست خوب من
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام
بازم یه اتفاق جالب که حسابی صبح اول صبح اعصابمو ریخت به هم و تشریف برد سرکار
امروز نامزدی پسرعممه
دیشب همه چیز خوب بود، شام خوردیم، فیلم دیدیم و صحبت کردیم
آخر شب پرسید فردا برنامه چیه؟ گفتم یه جوری بیا که 6:30 بریم دنبال مامان و بابام و بریم تالار
گفت چه خبره مگه برنامشون چند تا چنده؟ گفتم 7-10، یه کم غر زد و منم تو آشپزخونه صداشو نمیشنیدم، چند بار گفتم چی گفتی؟ گفت هیچی
منم کارم که تموم شد اومدم کنارش گفتم صداتو نمیشنیدم، چی گفتی؟ گفت هیچی، منم دنبالشو نگرفتم، موقع خواب من گوشیمو یادم رفته بود بیارم که بزارمش رو زنگ، از شدت خستگی نا نداشتم برم گوشیمو بیارم، ازش پرسیدم صبح ساعت چند بلند میشی؟ گفت هوم؛ به خدا من اینو شنیدم ؛ یه بار دیگه پرسیدم یه دفعه داد زد 7:30- 7:30؛ خب عین آدم بگه که بشنوم ؛ تو دلش میگه بعد توقع داره همه متوجه بشن
منم دیگه هیچی نگفتم و خوابیدم
صبح بلند شدم هرچند برام سخت بود ولی به روی خودم نیاوردم رفتم جلو سلام و علیک و بازم سرسنگین بود؛ شیر موز درست کردم خوردیم و هی راه میرفت، به توصیه جناب SCi بعد شیرموز ازش پرسیدم که چی شده دوباره اینطوری شدی؟ گفت هیچی، چطوریم؟
گفتم اگه هیچی نیست بشو همونی که من میشناسمش اینطوری نباش، گفت باشه ولی دوباره ادامه داد
موقع بیرون رفتنش از خونه پرسیدم کی میای خونه؟ یه دفعه شروع کرد من عادت ندارم زود برم جایی اگه میخوای با بابات و مامانت برو، من زودتر از نمیام و ...
بارها بهش گفتم و ثابت کردم وقتی ازدواج کردم ، مامان و بابا معنی نمیده، ولی بازم اینو میگه، امروزم بهش گفتم بارها گفتم این حرفو نزن، با هم میریم، میگه اگه نخوام میتونم نیام
خلاصه کلی اعصاب خوردی، ولی من همش سعی کردم آرامش برقرار کنم
به خدا اگه امروزو کوفتم کنه، عروسی خواهر زادش که شهریوره کوفتش میکنم
فقط دلم میخواد اون روز بگه از اولش بریم، اونوقت آشی براش بپزم که نوش جونش باشه
به خدا مسخرست
به جای اینکه حرف بزنه قیافه میگیره
دقیقا زمانی که طرف ما یه خبریه میشه برج زهر مار
اونوقت منه احمق طبق مهارتها، همیشه سمت اونا براش احترام میخرم و عین جشنهای خودمون رفتار میکنم
به خدا خسته شدم
حالم از این مسخره بازیها به هم میخوره
هرکاری میکنم یاد نمیگیره عین آدم حرف بزنه و رفتار کنه
واقعا گناهمون چیه که بار تربیت نشدن شوهرامونو باید به دوش بکشیم؟
به خدا برادرای من یکی از این مسخره بازیها رو نداره ، نصف سن شوهرمم دارن
:302:
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام
شمیم عزیزم اینکه مسئله مهمی نیست خوب شاید واقعا سختشه زود بره یکم درکش کن شاید زود بره معذب میشه
ببین همسره من الان یک ماهه برای من تو فیافه است پس من باید چی بگم
الان اگه تو کوتاه بیا اونم متوجه اشتباهش میشه
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام اقلیما جان ، خوبی؟
به خدا همیشه سعی کردم کوتاه بیام، ولی متوجه نمیشه
سر دعوت کردنامون؛ عروسی و مجلسهامون همیشه همین بساطه
خودشونم که فامیلشون دربو داغونه ، هیچکی از هیچکس خبر نداره، ولی برای عروسی دوستاش ، مثلا میخواست حفظ ظاهر کنه میگفت دی میریم، بعد بهم میگفت زودتر بریم؟ خب فکر کن تو فامیل ما همه رو میشناسه ولی من از خانواده دوستاش کی رو میشناسم؟ با اینحال اونو در نظر میگرفتم و میگفتم اون با دوستاش خوشه باشه زودتر بریم
در صورتیکه تو کل مجلس تنها بودم و به خاطر روی خوشم آخرش با فامیلای دوستاش، دوست میشدم ولی بالاخره سخته بری تو مجلسی که هیچ ربطی بهش نداری
ولی بازم اینطوری رفتار میکنه
یعنی حتی یه کم نمیخواد رفتارامو جبران کنه یا یاد بگیره
میدونه من چقدرجشنو دوست دارم ولی مهم اینه که اون چی میخواد
از همه اینا گذشته درست بشینه حرف بزنه ، نه اینکه روز آدمو خراب کنه
صبح میگه من زودتر از 8 نمیام همین
میگم قرار نیست کسی زور بگه، من بگم 6 بریم تو بگی 8، باید بشینیم صحبت کنیم برنامه ریزی کنیم
میگه من زور نمیگم، دارم میگم من اینطوریم
و مثل همیشه یه مقدار به من و خانوادم توهین کرد و به حرفای من خندید و ...
کارایی که همیشه میکنه
دیگه از مدارا خسته شدم، میخوام تلافی کنم
سر عروسی خواهر زادش تلافی میکنم مگه خدا بهش رحم کنه و همین اخلاف مزخرفشو اون روز هم تکرار کنه
که واقعا برام مهم نیست کی بریم عروسی و هرچه دیرتر بهتر
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
شميم جان سلام :43:
تو كه دوباره شدي همون شميم قديما؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
دختر خوبي باش:311::311::311::311: