RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
نه اتفاقن اون خيلي هم به تصميمش مطمئنه فقط يه چند تا مشكل كوچولو داره بقول خودش . يكي اينكه پولش جور نيست بده دست وكيل كارمونو بكنه ( چون خودش هيچوقت حوصله دويدن تو اين دادگاه اون دادگاهو نداره) و دوما هم اينكه هنوز به قولش خودش من دارم بازي در مي آرم و نمي رم براي طلاق تفاهمي . مي گه اگه تو نياي اينكار فقط طول مي كشه هيچ مشكلي نيست فقط خودت و منو اذيت مي كني . دوست داره من با كمال ميل هر وقت اون گفت برم براي طلاق . مشكلش جز اين هيچ چيز ديگه اي نيست . خودم از خداشه زودتر پولش جور بشه از بلاتكليفي در بياد و وسايلشو ببره خونه مارشينا و يا اينكه بقول خودش يه خونه اجاره كنه . البته من مي دونم مي خواد بره خونه مادرشينا ولي مي خواد وقتي همه چي تموم شد بياد وسايلشو ببره . وسايلاشو نبره بعد به مامانشينا بگه هنوز طلاق نگرفتيم . ميخواد همه چي تموم شده باشه .
وقت گرفتم براي مشاور دوباره براي دوشنبه وقت داد . مي ترسم تو اين چند روز اتفاقات بدي بيوفته . دعام كنيد . دوباره جوگير نشم .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
سبکتکین
با این اوضاعی که شماداری ، اصلاً صلاح نیست شوهرت فعلاً برگرده ، چون چیزی نمیگذره و باز مشکلات شما سر بر میاره ، شوهرت هم همینو میدونه ، چون بارها تجربه کرده .
این تالار یه نمادی از دنیای واقعی میتونه باشه برای انعکاس رفتارهای ما .
شما همینجا ، هرچه دوستان هوار میزنن و راه درست نشون میدن ، راه خودتو میری :316: و نشون میدی حتی با دقت و همراه با درک عمیق ،پستها رو نمی خونی . دقت کن به بعضی از پستهات ، و پست نفر قبل ، شروع صحبت شمااصلاً یه چیز دیگست طوری که من گاهی فکر می کردم لابد پست اون دوستان رو نخوندی ، که می دیدم کلی حرف خودتو زدی بعد اون وسطا یه اشاره به محتوای پست دوستان کردی و دوباره رفتی سر حرف خودت .
به نظرم اینجا شما برای خودت حرف میزنی و دوستان هم خودشون میگن و خوشون میشنون .
به همین دلیل من از دوستان عزیز تقاضا دارم ، هیچ کس دیگه در این تاپیک راهنمایی نده ، تا وقتی سبکتکین سنگهاش رو با خودش وا بکنه و تصمیم بگیره آیا میخواد رو خودش کار کنه و فعلاً شوهرش رو بزاره کنار یا خیر ؟
همچنین یک جمع بندی از راهنمائیهای دوستان طی یک پست ارائه بده ( جمع بندی خلاصه و حاوی راهکارهای داده شده باشه ):303:
.
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
دوستان
سبکتکین خودش باید جمع بندی کنه . ممنون میشم شما صبور باشید
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
من يه بار ديگه همه پست ها رو از اول خوندم همه مي گن طلاق نگير و بهش بگو من طلاق نمي خوام و صبر كن . و حداقل خودت تصميم بگير كه چيكار مي خواي بكني نه اون . فكر كنم اغلب بچه ها نظرشون اين بود كه بايد صبر كنم .
ولي من هر قدر صبر مي كنم فقط دورتر و دورتر مي شيم .
يكي از دوستان گفته بود شرط بزار كه با هم برين پيش مشاور و بهش بگو براي خودت مي خواي بري . ولي اولا به هيچ وجه قبول نمي كنه و يه جورايي راست مي گه . مي گه آقا جون من كه ديگه زندگي بكن نيستم تو مي خواي بري پيش مشاور خودت برو چرا من بيام به من چه ربطي داره كه تو مي خواي درست شي . تنهايي برو پيش مشاور و اشتباهاتتو به قول خودت رفع كن . ديگه زندگي ما به هم ربطي نداره .
هر قدرم صبر مي كنم اون فكر مي كنه ديگه راحت تر با اين موضوع كنار اومدم . اونروز بعد از يه هفته كه از خونه رفته بود باهاش حرف زدم گفت تازه راحت شدم و ديگه چند روزيه فكر و خيال ندارم خواهشن دست از سر من بر دار و دوباره شروع نكن .
بهش چند بار گفتم دارم مي رم پيش مشاور هر چند واقعيت اين نبود و هنوز نتونستم برم ولي اين دوشنبه ديگه حتما مي رم . ولي به اون گفتم مي رم كه حداقل پيش خودش فكر كنه به اينكه من دوست دارم مشكلاتمو حل كنم و اونم شايد بياد و بريم پيش مشاور . ولي آخرين دفعه كه ديدمش و بهش گفتم حاضر نيستم طلاق تفاهمي بگيرم . گفت اين همه رفتي پيش مشاور آخر بهت ياد داد طلاق نگيري . اون چه مشاوريه كه مي گه وقتي شوهرت دوست نداره ديگه اصلا باهات زندگي كنه اصرار داره كه تو طلاق نگيري مثلا چه فايده اي داره 10 سال ديگه ام بگذره مگه فرقي مي كنه . آخرشم عصباني شد و گفت باشه نگير و اون حرفاش كه منم مي ذارم مي رم و خودت مجبور مي شي آخر اقدام كني .
خيلي لجبازه مي دونم كه اگه بخوام باهاش لج كنم و نرم طلاق بگيرم بدتر مي شه و بيشتر ازم متنفر مي شه . از يه طرفم مي دونم ديگه اين زندگي زندگي بشو نيست . چون اصلا كوتاه نمي ياد . ولي من نمي تونم از فكرش در بيام .
نمي خواستم با پدرمينا سر عقدنامه دعوا كنم ولي بابامم يكي از اون مرداي لجباز و يه دنده است كه فقط قصدش چزوندن شوهرمه . فكر مي كنه با نگهداشتن عقدنامه محبت شوهرم بر مي گرده .
خودمم نمي دونم چيكار كنم . مي دونم اين اتفاقايي كه افتاده ديگه نمي ذاره زندگيمون حتي اگه دوباره جوش بخوره مثل اولش بشه و تنها كسي هم كه دوباره بايد كوتاه بياد منم . چون اون به هيچوجه حاضر نيست اخلاقشو عوض كنه و مي گه من درست مي گم . يعني در هر صورت اين وضع ادامه داره و هي دور خودم مي چرخم . تنها كاري كه مي تونم آخر آخرش بكنم همين طلاق گرفتن و شروع يه زندگي جديده كه سعي كنم ديگه اشتباهات قديممو تكرار نكنم و انتخاب درست تري داشته باشم ولي اينم نمي تونم چون انقدر عاشقشم كه حتي فكر اين كه يه روز مجبور بشم سند طلاقمو بگيرم دستمو و براي هميشه قيدشو بزنم روانيم مي كنه . اين همه هم تهمت بهم مي زنه و تحقيرم كرده ولي نمي دونم چرا انقدر دوسش دارم . فرشته مهربون بهم تو پستاي قبلي گفته بود كه انقدر مطمئن نباشم درباره آدما مطلق فكر نكنم و همون جوري كه فكر نمي كردم كه يه روزي تنهام مي ذاره و مي ره الانم هم انقدر مطمئن حرف نزنم .
راستش فرشته مهربون اگه اون موقع اشتباه در موردش فكر كردم براي اين بود كه نمي شناختمش و زير يه سقف باهاش زندگي نكرده بودم . الان 5 ساله كه پدرمو با اين حساسيتهاش در آورده و مي شناسمش كه اون كه بقول خودش يه ساعت ازم خبر نداشت جنجال راه مي نداخت و بهم شك داشت حالا ديگه نبايد اميدي به برگشتنش داشته باشم . يك ماهه كه بقول خودش نمي دونه كجا هستم .
خلاصه مثل ... گير كردم تو گل . از يه طرف ديگه وقتي زمان هم بگذره و همه اطرافيانم بفهمن كه چه اتفاقي افتاده خيلي احساس كوچيكي مي كنم كه با اين وضعيت كه تحقيرم كرده و رفته دوباره مجبور شم برگردم به اون زندگي سابق . هر چقدر زمان مي گذره فقط ازش دور مي شم من الان احساس تنهايي و دلتنگي مي كنم و مي خوام شوهرم برگرده وپيشم باشه . ديگه شوهري كه اين همه عذابم بده و بخواد يه سال ديگه برگرده ديگه بعد يه سال من اصلا باهاش راحت نيستم و ديگه حسي بهش ندارم . همين الانم يه وقتايي مي شينم پستاي بعضي بچه ها رو مي خونم كه مي گن ما الكي فقط عمرمونو حروم كرديم و صبر كرديم كه شوهرامون برگردن ولي آخر طلاق گرفتيم و فقط عمرمون و جوونيمون به ناراحتي گذشت الانم راحت فراموشون كرديم . حتي يكي از دوستان نوشته بود من با اينكه شوهرمو خيلي دوست داشتم مجبورم كرد ازش طلاق بگيرم ولي بعد از يكسال از طلاق برگشت ولي من ديگه نمي تونستم برگردم به اون زندگي . بعد از خوندن اينا مي گم من كه آخرش مجبور مي شم اينكارو بكنم پس چرا همش دست دست مي كنم و به تاخير مي ندازمش . گيرم كه من عاشق شوهرمم و نمي خوام اونو از دست بدم ولي وقتي اون منو نمي خواد آخرش همينه كه براي همه اتفاق افتاده و مجبور مي شم به طلاق . پس چر الكي دارم دست و پا مي زنم .
به خدا خودمم نمي دونم مي خوام چيكار كنم . يه روز مي گم مي روم ازش طلاق مي گيرم و واگذارش مي كنم به خدا كه انقدر بهم تهمت زد . يه روز مي گم همين به همين راحتي شايد يه راهي باشه كه دلش نرم شه . ول هيچ راهيم پيدا نمي كنم . ديگه خسته شدم . نمي خوام خودمو بزنم به اون راه كه هيچ اتفاقي نيفتاده و زندگيمو بكنم و ادامه بدم . آخه چرا به خاطر بدبيني اون و چيزي كه هيچوقت اتفاق نيفتاده من بايد غصه بخورم واون بره سراغ زندگيش .
الانم هر روز دارم يه حرفي مي زنم به شوهرم . يه روز مي گم موافقم براي طلاق . يه روز مي رم بهش مي گم نمي خوام طلاق تفاهمي بگيرم و خودت برو اقدام كن . دوباره بهش مي گم باشه مي يام براي طلاق . حالا بازم برم بگم نمي يام براي طلاق . آخه ديگه خسته شدم از اين همه تحقير . الان بازم بهش بگم نمي يام براي طلاق . با شناختي كه ازش دارم دوباره مي شينه پيش خودش فكر مي كنه اين دختره عجب آدم كوچيك و حقيريه هر چي ضايعش مي كنم بازم گير داده به من بزار بيشتر بچزونمش .
من نمي تونم رو خودم كار كنم و شوهرمو فعلا بزارم كنار . اصلا نمي تونم بهش فكر نكنم . هيچ چي نمي تونه مشغولم كنه . با اين كه خيلي سركارم شلوغه و پايان نامه هم دارم ولي اصلا نمي تونم بهش فكر نكنم . داره مغزم متلاشي مي شه ديگه . رو چي خودم كار كنم .
من اگه بخوام يه زندگي ديگه شروع كنم با يكي ديگه حتما اون موقع مي رم پيش مشاور و سعيمو مي كنم كه اشتباهات گذشتمو تكرار نكنم . ولي الان تنها مشكلم شوهرمه كه نيست و من دارم از دوريش دق مي كنم . و هيچ راهيم به ذهنم نمي رسه كه برش گردونم . فقط به قول شما تنها راهي كه برام مونده صبر كردنه كه اونم خودم مي دونم فايده نداره بدتر مي شه كه بهتر نمي شه .
از يه طرفم خيلي احساساتيم و با اينكه انقدر اذيتم مي كنه بازم يه موقع هايي مي شينم فكر مي كنم بابا بي خيالش شو اون بدبختم آدمه و تو رو نمي خواد حقش نيست كه اينجوري عذاب بكشه . و مثل سرايدارا سر كارشون بخوابه و غذا و جاي درست و حسابي نداشته باشه . اگه اين وضعيتش ادامه پيدا كنه بدتر حالش از من بهم مي خوره كه انقدر اذيتش مي كنم و بااينكه مي بينم تو اين وضعيته ولي بازم اذيتش مي كنم .
وقتي مشكلات بچه هاي ديگه رو مي خونم كه چه مشكلاتي داشتن و شوهراشون يه مدت گذاشتن رفتن و بعد يه مدت برگشتن . مي بينم همش تقصير خود شوهرشون بوده يا لااقل خود شوهره وقتي مي نشسته فكر مي كرده مي ديده كار خودش اشتباه بوده و پشيمون مي شده ولي شوهر من كاملا قاطع پاي حرفش وايستاده كه تقصير تو بوده و من همه عمر پاي تو سوختم و ساختم شايدم راست مي گه منم خيلي خيلي اشتباه داشتم و حالا ديگه خيلي ديره واسه افسوس خوردن . ولي به خاطر همين مسئله كه اون تقصير خودش نمي دونه هيچ چيزو مي دونم كه اصلا پشيمون نمي شه و اگه بره ديگه برنمي گرده .
من مثل زنهاي ديگه صبور و عاقل نبودم . و خيلي اشتباهات داشتم كه از نظر شوهرم راهي براي برگشت ندارم . چجوري بتونم اميد داشته باشم كه بر مي گرده .
وقتي گفتم اون مزاحمه اونشب زنگ زد و خيلي ترسيدم يكي از دوستان بهم پيشنهاد داد از اين فرصت استفاده كنم و بزارم تا اون نگرانم بمونه و بحث و از طلاق عوض كنم . 5 شنبه زنگ زد شب و گفت خبري نشد از اون مزاحمه با اينكه اون ديگه زنگ نزده بود دروغكي گفتم چرا چند بار از تلفن عمومي زنگ زده و قطع كرده و من يه خورده ترسيدم . بهم گفت خب برو شكايت كن يا برو خونه خواهرتينا . اگه ام مي خواي بموني خونه درو قفل كن . همين بعدشم گفت خب ديگه كاري نداري گفتم نه .
ديروزم كه جمعه بود ديگه اصلا بهم زنگ نزد . اگه يه ذره نگرانم مي شد حداقل يه زنگ مي زد ولي اصلا ديگه براش مهم نيستم اون داره زندگي خودشو مي كنه . از 5 شنبه ظهر تا امروز كه بيام سر كار تو خونه تنها بودم . هيچكس ديگه سراغي ازم نمي گيره .
هر لحظه داره استرسم بيشتر مي شه كه الان زنگ بزنه بهش چي بگم . دوباره بگم مي يام براي طلاق يا بازم بزنم زير حرفام و بگم نمي يام . خدا كنه تا وقتي ميرم پيش مشاور تا دوشنبه زنگ نزنه . وگرنه قاطي مي كنم .
الكي با مامانمينا لج كردم . مامان بيچارم ديروز جمعه ظهر زنگ زد گفت بيا اينجا خونه ما تنها نمون . نرفتم گفتم خونه خودمون راحت ترم . اونم قاطي كرد و گوشي رو قطع كرد . نمي خوام زندگيم دست اونا باشه . مامانم خيلي دلسوزه ولي بابام فقط دنبال نقشه كشيدنه . مي دونم كه بابام با قهر كردن من كوتاه نمي آد . من بدبخت آخرش فقط الكي قهر مي كنم و با همه رابطه مو قطع مي كنم . ولي مي گم شايد شوهرم يه خورده دلش بسوزه كه تنها موندم و به خاطر اون با مادرمينا دعوا كردم و يه كم نگرانم بشه .
من كه تا آخر عمر با مامانمينا قهر نمي مونم بالاخره آشتي مي كنم ولي حالا كه گند زدم به همه چي . ديگه روم نمي شه به اين زوديا برم خونشون . بابا آخه عقدنامه رو آخه براي چي گرو نگه مي دارن . آخه با اينكارا كه شوهر من بر نمي گرده .
تو يكي از پستها بچه ها يه لينكي رو معرفي كرده بودن كه توش داستان يه زن و شوهرو نوشته بود كه با اينكه خيلي از هم كينه داشتن ولي بعد يه سال كه از طلاقشون گذشته بود برگشته بودن و دوباره با هم ازدواج كرده بودن . ولي يعني من الان بي خيال شم و صبر كنم تا شايد شوهر من يه سال يا چند سال ديگه پشيمون شه . خودم آدم نيستم و خورد مي شم . تازه اگه اينبار اين اتفاق افتاده هزاران نفر رو هم من تو خود همين فاميلمون سراغ دارم كه بااينكه تقصير شوهراشون بوده كه طلاق گرفتن اما هيچوقت ديگه برنگشتن سر زندگيشون . من كه جاي خود داره شوهرم مقصر همه چيز رو من مي دونه . بازم بشينم به اميد زنده باشم . :302:
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
تو يه لينكي كه بهم معرفي كرده بودن نوشته بود خودتو قوي نشون بده التماس شوهرتو نكن . و وقتي اون زنگ زد خودتو خوشحال نشون بده و انگار نه انگار اتفاقي افتاده . اتفاقا يكي از مشكلات شوهرم همينه كه مي گه تو كه از خداته كه جدا بشي و بري سراغ يكي ديگه و شاد زندگي كني . پس چرا نمي ري .
من اگه بخوام خودمو يه ذره شاد نشون بدم بيشتر از قبل مطمئن مي شه كه من اصلا بهش فكرم نمي كنم و به خودش مطمئن تر مي شه كه اينكارشو به سرانجام برسونه .
بيشتر از اين چيزي نفهميدم از راهنماييها فرشته مهربون .
در ضمن اينم بگم من تو خانواده با محبتي بزرگ نشدم و پدر و مادرمم هميشه دعوا داشتن و من خيلي از لحاظ عاطفي وابسته به شوهرم هستم . انقدرها هم كه بعضي دوستان فكر مي كنن راحت و طبق عادت فراموشش مي كنم . نمي تونم واقعا تو خودم نمي بينم . من 4 سال پيش تو يه گروه تئاتري كار مي كردم به مدت 2 ماه با هم بوديم . هنوز كه هنوزه عكساشونو نگاه مي كنم گريم مي گيره و دلم براشون تنگ مي شه . مي دونم شايد هيچكدون اصلا اسم منم يادشون نمي ياد ولي من اينجوريم خيلي زود دل مي بندم و عمرا كسي رو فراموش نمي كنم . شوهرم كه ديگه هيچي جاي خود داره .
چيز ديگه اي بوده كه بهش دقت نكرده باشم و نفهميده باشم . من فكر مي كنم اوايلش كه بچه ها راهنماييم مي كردن زياد چيز زيادي ازمن و زندگيم نمي دونستن . بعدها كه بيشتر از اشتباهات خودم تعريف كردم . راهنمايي هاييشون مفيدتر بود . هر چند بازم فكر مي كنم شوهرمو خوب نمي شناسن .
من خيلي حساسم و حتي تحمل شنيدن حرف مردم رو هم ندارم . نمي دونم اگه جدا بشم چقدر فاميلام پشت سرم حرف مي زنن . من خيلي سعي مي كنم جلوي ديگران قوي خودمو نشون بدم . و هيچ كس اگه طلاق بگيرم فكر نمي كنه كه چقدر التماس شوهرمو كردم و همه تقصيرارو مي ندازن گردن من . چون شوهرم خيلي تو ظاهرش آروم بود . همه دعواهاش با من بدبخت و تو خونه بود كه زور مي گفت . چند روز پيش كه رفته بوديم خونه عمه مينا دختر عمم و شوهرشم بودن . بهشون گفته بودم كه شوهرم رفته مسافرت بهم گفت تو چجوري دو هفته ست كه تحمل مي كني بهش گفت خب چيكار كنم گفت تو خيلي بي احساسي . ديروز پريروزم كه خونه خواهرم بووديم بهم گفت به شوهرم گفتم كه چي گفتي بهم گفت اصلا از قيافش معلومه خيلي بي احساسه . خيلي ناراحت شدم و قلبم شكست . من اصلا اينجوري نيستم . فقط جلوي اونا وانمود كردم هيچي نيست ولي حتما همه هم مثل اونا فكر مي كنن من يه دختر بي احساسم و شوهرم حق داشته كه بزاره و بره . خيلي دلم گرفت . حرف مردمو چجوري تحمل كنم .
اصلا از همه لحاظ كم آوردم نمي دونم به چي فكر كنم . مي دونم مسيله اصليم شوهرمه و بايد در درجه اول به اون و مشكلم فكر كنم . ولي اين چيزا هم خيلي تاثير مي ذاره روم .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
هنوزم فكر مي كنين پستها را با دقت نخوندم كه جوابمو نمي دين . خسته شدم .
:302:
:302:
:302:
فرشته مهربون چرا جوابمو نمي دين ؟
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
سبکتگین جان،
من حرف خاصی ندارم که بزنم. تشکر گذاشتم یعنی که خوندم.
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
سبکتکین عزیز؛ نمی دونم این راهنماییم چقدر درست باشه!
اما می خوام بگم؛ جواب تلفن های همسرت رو یه مدت اصلا و ابدا نده!
در خونه ات رو قفل کن و برو خونه ی مادرت اینها؛ که کمتر غصه بخوری و تمام تمرکزت رو بریز روی پایان نامه ات!
به خداوند توکل کن و اجازه بده؛ هر کسی که قصد طلاق دادن داره خودش اقدام کنه؛ به هیچ عنوان با پدر و مادرت و برادرت هم درگیر نشو![color=#FF0000]
همین!
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
تو زيادي احساساتي هستي سبكتكين عزيز و واقعا داري هم به خودت هم خانوادت و ... آسيب مي رسوني:305:
حاضر نشدن به طلاق توافقي به معناي طلاق نگرفتن نيست! فقط به معناي اينه كه همسرت خيلي راحت و آسوده طلاقت نده و مهريتم كه ميخواي ببخشي و با پدرتم سر عقدنامه جنگ كني و ...
اينا همه به ضررتوئه و به نفع كي؟ به نفع كسي كه اصلا حاضر به زندگي با تونيست و پس فردا ميره پشت سرشم نگاه نميكنه و تو ميموني و ...
من اون لينكو نخوندم ولي به نظرم با تعريفايي كه ميكني طلاق براي شما خوبه! آخه چرا اين قدر خودتو ميكوبوني؟فكر ميكني همه ي زنها فرشته اند؟
به خدا من زنايي رو ميشناسم اين قدر غرغرو و بد اخلاقن ولي همسرشون با صبر و احترام باهاشون برخورد ميكنه و اينقدر تحقيرشون نميكنه! تو با ادامه ي زندگي با همسرت همين يه ذره اعتمادبه نفسي كه در وجودت مونده رو هم از دست ميدي!
ولش كن! اينقدر بهش وابسته نباش! برو خونه مامانت اينا يعني چي كه روم نميشه؟ بذار با كسي زندگي كني كه تو رو واقعا بپذيره حتي اگر عيبايي داري بهت كمك كنه برطرفشون كني نه اينكه صورت مساله رو پاك كنه!
امروز تو اتوبوس بودم.يه مجله ي يه ذره قديمي دستم بود و داشتم ميخوندم (راه زندگي 315 شهريور89) توش يه مطلب خوندم و خيلي ناراحت شدم آخه ياد شما افتادم تو رو خدا يه ذره به وضع اين زن نگاه كن كه خداي نكرده اين جوري نشي!
"دست خودم نيست علاقه اي به او ندارم"
هنگامي كه پس از چهارسال زندگي قصد طلاق از همسرم رو داشتم او حاضر نبود حقيقت را بپذيرد و التماسم ميكرد كه تغيير عقيده دهم. ولي متاسفانه من هيچ علاقه اي به او نداشتم و مي دانستم ادامه ي زندگي سرانجامي ندارد و فقط جواني هر دونفرمان از بين ميرود... با اين حال بايد اعتراف كنم كه او زني بسيار ايده آل است ولي چه كنم كه ...
دو هفته پيش مادرش با من تماس گرفت و گفت كه همسر سابقم در وضعيت بسيار نامطلوبي به سر مي برد و حتي به فكر خودكشي افتاده است. همچنين بعد از جداييمان با تمام دوستانش قطع رابطه كرده و كاملا منزوي و افسرده شده است. دلم به شدت به حالش سوخت و قرار ملاقاتي با او گذاشتم ولي از ديدن ظاهر آشفته و ژوليده اش به شدت يكه خوردم.
او كه زني آراسته و مرتب بود حالا هيچ شباهتي به گذشته ندارد ... و ...
دوست عزيزم شايد ما زنها رو با التماس و ... برگردوند اما مردها با ما فرق دارند!
يكبار ديگه به جمله اي كه زدي نگاه كن و خودت قضاوت كن:
"ولي مي گم شايد شوهرم يه خورده دلش بسوزه كه تنها موندم و به خاطر اون با مادرمينا دعوا كردم و يه كم نگرانم بشه . "
مردي كه جملاتي ازش رو خوندي با ديدن خودكشي و وضع خراب همسرش دلش به رحم نيومده حتي با وجود اين كه اعتراف كرده زنم ايده آل بود حالا تو ميخواي همسرت ... حتي اگر نگرانت هم بشه به معناي علاقه نيست و اگه نمي خوادت تو هم سعي كن فراموشش كني! دوشنبه كه رفتي پيش مشاور نگو ميخوام شوهرم برگرده! بگو كمكم كنيد تا بتونم شوهرمو فراموش كنم و زندگي تازه اي آغاز كنم همين ...
يه كم بيشتر به خودت و به عاقبت كارهات فكر كن!:305:
موفق باشين:72:
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
آخه دختر من بهت چی بگم خوبه ؟
اگر میخواستی حرفهای دوستان رو جمع بندی کنی ، باور کن میشد سه چهار خط ، اما .... این طومار رو نگاه کن ، باز هم حرفهای تکراری خودت رو زدی .
عزیزم وسواس فکری گرفتی از بس رو این حرفها دور میزنی .
فرض کنیم همین فردا طلاق گرفتی ...... با این روحیه و احوالاتی که داری ، چه اتفاقی میافته ؟ تو فکر می کنی تموم شد و راحت شدی و میری مشاوره که به یه زندگی دیگه فکر کنی ، اما ما با تجربه ای که داریم و شناختی که از پیامدهای این روحیه بعد از طلاق داریم بهت میگیم ، داغون تر میشی . بزار قسمتی از دیالوگ بعد از طلاقت رو بگم :
واگویه های درونی سبکتکین بعد از طلاق >>> واقعاً که چه آدمی بود ، چقدر راحت منو طلاق داد ، انگار نه انگار که این مدت با هم زندگی کردیم ، به من تهمت زد و .... حالا چه کار می کنه ؟ کاش بدونم در چه حاله ، حتماً خوش و راحته ، آره دیگه چرا خوش نباشه ، لابد یکیو پیدا کرده و میخواد ازدواج کنه و ....
سبکتکین وقتی بشنوه مثلاً همسر سابقش داره ازدواج میکنه >>> دیدی چه راحت منو فراموش کرد ، این دختر کیه که میخواد باهاش ازدواج کنه ، نکنه اون دخترس ، لابد به خاطر همین منو طلاق داد ، لابد .....
و..... بقیش رو خودت رو بزاری تو اون زمان میتونی بفهمی .
تازه بگذریم از دلتنگی ها و احساس شکست ، واکنشهات در مقابل هر حرفی از دیگران و شکاک شدنهات ، با خانواده در افتادنت و ... خود را سرزنش کردنها و .....
عزیز من
برای ما الآن مهم خودتی و آرامشت ، می خواهیم تو نه به طلاق فکر کنی نه به ادامه زندگی ، به هیچی فکر نکنی ، اصلاً به شوهرت فکر نکنی ، رو خودت کار کنی که از وابستگی بیرون بیایی ، روحیه ات را متعادل کنی ، اضطراب زدایی کنی ، حساسیتت را کم کنی ، مهار احساسات کنی ، و .... اینجوری خودت رو تقویت کنی ، بعد تصمیم بگیری ، به ادامه یا عدم ادامه زندگی ، چون در اون صورته که تصمیمت میتونه تصمیم عاقلانه و همراه با سنجش همه جوانب باشه .
اگر حاضری اول خودت را آرام کنی و رو خودت ازجنبه هایی که گفتم کار کنی ، پس بسم الله این اقدامات رو انجام بده :
1 - با استفاده از تکنیک توقف فکر ، به شوهرت فکر نکن ( در هیچ جهتی )
2 - چند فعالیت که بهت آرامش میده را جزء برنامه های هفتگیت بزار ( به فراخور نیازت به آرامش )
3 - با خانواده ات بیشتر در ارتباط باش و از رابطه عاطفی با آنها لذت ببر .
4 - با دوستان با روحیه امیدواری و شاداب و سالم ارتباطتت رو بیشتر کن .
5 - برای خودت برنامه تفریحی و ورزشی حتماً بزار ( ورزش ، شنا را توصیه می کنم )
6 - با همسرت تماس نگیر ، بگذار او تماس بگیره ، هر وقت هم تماس گرفت بگو خودت با پدرم صحبت کن من کاری ازم بر نمیاد ، برای طلاق هم شما برو دادگاه اقدام کن ، من نظری ندارم ( چون موافق جدایی توافقی نیستم ) این حرفها را هم جدی و محکم بزن و ( منظورم با تندی نیست ) اگر در مورد مزاحم پرسید ، جز راست چیزی نگو ( دروغ صلاح نیست ).
7 - حرف اولم را دوباره تکرار می کنم ، به شوهرت و جدایی یا ادامه زندگی با او به هیچ وجه فکر نکن .
زندگی کن ، آرام و شاد
می دونم سخته ، اما باید تلاش کنی ، انرژی احساسی خودتو در این جهت بکار بگیری حتماً موفق میشی . این یه مبارزه هست ، و تو بخواهی میتونی در این مبارزه موفق بشی و به نقطه ای که مد نظره خواهی رسید .
.