RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دست همتون درد نکنه، خوب دل ادمو میسوزونیدا.....
خب تقصیر من چیه مجردم ، چیزی ندارم واسه گفتن:302::302::
اما خداییش چقد زندگی متاهلی اونم از نوع عاشقانش قشنگه....:227::227:
دمه خدا گرم ، که عشق و دوست داشتن رو افرید تا ما انسانها انقد زندگیمون لذت بخش بشه...
جا داره یه کف مرتب برا خدا بزنم:104::104:
خدایا چی میشه یه همسر عالی و عاشق پیشرم قسمت ما مجردا کنی....
حالا میخوام همه اونایی که با خاطرات قشنگ دل مجردارو سوزوندن ، نفرین کنم :
ایشالا این تایپیک به صفحه 10000 برسه ،همه زوجای خوشبخت بیان هرکدوم 100خاطره عشقولانه بنویسن.:310::310: تعداد خاطرات قشنگتون هم از امار وارقام خارج بشه
از اینجا به همسرایندم(خانمم) قول میدم ، کاری کنم که بیاد با خاطرات عشقولانمون این تایپیک رو به صفحه 10000برسونه::43::43:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دوستان عزیزن خاطرات عاشقانه فقط به دوستان متاهل عزیز تعلق نداره. من خودم متاهل نیستم اما با بدنیا اومدن هر نوزاد کوچولوی سالم یه بار احساس مادر بودن کردم و تو تیم ورزشیم.. تو دوستان کوه نوردم..تو همکلاسی هام بیشتر منو مامان میدونن و خاله..به بیان دیگه من یه عالم مامانم!..عاشق زندگی ام.. عاشق این که ادمها رو شاد و خوشبخت ببینم..از خداوند می خوام وجود ماها رو مایه شادی و خوشبختی خودمون و بقیه قرار بده.. آمین؟:72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام به همه ی دوستای عاشقم
من مجردم، راستش من تا حالا فک میکردم همه ی عشق و محبتا مال قبل از ازدواج و رسیدنه دو طرف به هم دیگه ست اما حالا که دیدم خیلی از بچه ها بعد از گذشت چند سال از زندگیه مشترکشون همچنان عاشقانه زندگی میکنن واقعا خوشحال شدم و خیلی حس خوبی پیدا کردم:310:
شیطونا شوهرای به این مهربونیرو از کجا پیدا کردین؟:227:
راستش من مهم ترین معیارم تحصیلات و موقعیت اجتماعیه همسر آینده ام بود ولی حالا با خوندن این پستا واقعا دوس دارم یه همسر مهربون و احساساتی داشته باشم.
دعا میکنم تا همیشه ی همیشه عشقتون تازه ی تازه بمونه :46:
واسه ما مجردام دعا کنید:46:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سالهای اوائل ازدواجمون بود.
اونموقع تو ظرفهای آلومینیومی مستطیل شکل غذا می بردیم شرکت و روی گاز غذا رو گرم می کردیم.
همسرم اغلب یه بسته کوچیک تو قسمت بالائی ظرف میذاشت ،
اونروز با همکارا غذامون رو گذاشته بودیم رو گاز و داشتیم با همکارا بیرون آبدارخونه می گفتیم و می خندیدیم ، یه دفعه یکیشون گفت بو سوختن میاد ، از ظرف کیه؟! منم ظرف رو برداشتم و تسمه روئی رو در آوردم ، یه چیزی بین کاکائوی داغ با سلوفان سوخته و یه .... حالا همشون هم کله ها رو آوردن جلو ببینن چی سوخته :316:
قلب کوچولوی مخصوص رو یه تیکه کاغذ که هنوز با کاکائوی اون شکلاتا پوشیده نشده بود همه چی رو لو داد :43:
تایه مدت هر وقت بوی سوختن از آبدارخونه میومد ، می گفتن عشق BABY سوخته :311::311:
بعدها یکی از همون همکارا که باهم ماموریت رفته بودیم گفت تو خانوم خیلی خوبی داری ، گفتم البته
حالا چرا ؟ گفت من صبح باید برا خودم غذا بذارم و ظرف غذام رو هم باید بشورم :302:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند روز بعد از عقد که رفتیم عقد نامه رو گرفتیم.
شوهرم گفت بریم شیرینی بگیریم بریم خونه شما.
تو راه اولین دونه های برف اون سال هم شروع به باریدن کرد.
خوش بودیم تا اینکه شوهرم برگشت گفت........
گفت خودمو بیمه عمر کردم.نوشتم بیشترین سهمش بتو برسه.......
من خیلی غصه دار شدم و از دستش ناراحت...
شروع کردم اولین بار پیشش گریه..طفلی پشیمون شد.اما معلوم بود ته دلش خیلی خوشحال بود که اینقدر برام مهمه.
اینو از طرف همسرم نوشتم براتون.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
عید امسال شاید بدترین و شاید هم بهترین عیدم بود! درست شب 28 اسفند مادرم بهم زنگ زد گفت پدرم حالش خوب نیست و بستری شده و بهتره زودتر بریم شهرستان واسه دیدنش.وقتی این خبرو شنیدم(چون از تهران تا شهرستان ما حدود 400 کیلومتر فاصله است) دنیا دور سرم چرخید همسرم سر کار بود و میدونستم خسته است بهش زنگ نزدم نشستم کف سالن و تا رسیدنش زار زار گریه کردم وقتی اومد خونه و حال منو دید خیلی نگران شد و کلی بهم روحیه داد و گفت فردا صبح زود میرم ماشینو سرویس میکنم و کله سحر راه میافتیم.خلاصه از حال من و همسرم اون شب بگذریم فردا صبح من بعد رفتن همسرم واسه سرویس ماشین وسایلو تند و تند جمع کردم و خودمم آماده شدم و منتظر موندم تا بیاد و هر چه زودتر راه بیافتیم یه ساعت گذشت نیومد دو ساعت گذشت نیومد خلاصه بالاخره زنگ زد گفت سیم پیچی ماشین سوخته !! و تا غروبم درست نمیشه(تو لحن صداش اون قدر غصه بود که اون موقع دلم نیومد چیزی بگم) حالا فکر کنین روز 29 اسفند بابام تو ICU بستری سیم پیچی ماشین سوخته هیچ جا هم بلیط گیر نمیاد داشتم دیوونه میشدم قشنگ یادمه نشستم رو سرامیکای کنار سالن خونه مون و سزم گذاشتم زمین و سیل اشک بود که جاری میشد.از دست همه ی دنیا شاکی بودم خودمو آماده کرده بودم که وقتی همسرم اومد خونه هر چی ناراحتی دارم سرش خالی کنم که چرا یه دفعه ماشین این جوری شد و تقصیر اونه و از این حرفا.خلاصه همسرم با آژانس برگشت خونه هنوز لحظه ای که از راهرو گذشت و وارد سالن شدو یادمه تا چشمش به من افتاد آن چنان زد زیر گریه که تمام بی کسی و ناراحتی من دود شد رفت هوا.وقتی دیدم همسرم درست به اندازه من واسه پدرم تگرانه و از خرابی ماشین عصبانیه نمیدونین چه حس قشنگی داشتم.هیچ وقت ندیده بودم گریه کنه و حالا که میدیدم اون جور خالصانه واسه عزیزای من ناراحته احساس خوشبختی میکردم.
خلاصه ما اون روز موفق نشدیم بریم و روز بعدش رفتیم پدرمم خدا رو شکر حالش خوب شد
اون روز من واقعا عمق عشق و علاقه ی همسرمو درک کردم:72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
روزی که به همراه خانواده همون رفتیم محضر برای رسمی کردن عقد ،همونجا هنگام ادای خطبه ،صدای اذان بلند شد.. خیلی لحظه قشنگی بود ...
و بعد محضر منو همسرم از بقیه جدا شدیم و رفتیم مسجد اولین نماز متاهلیمون رو خوندیم و بعدش از گل فروشی کنار اونجا قسمتی از مهریم که 14 شاخه گل مریم بود برام خریدو بهم داد... چه لحظات عاشقانه و معنوی بود...
چه زود گذشت...
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
قبل از ازدواج با شوهرم دوست بوديم . اونموقع اون سرباز بود و وضع مالي خوبي نداشت . يادمه يه روز تولدم بود بهم يه كادو داد وقتي بازش كردم ديدم يه حلقه كوچيك و ظريف طلاست . بهم گفت ببخشيد پول نداشتم پولاي حقوق سربازيمو جمع كردم برات اينو گرفتم . اون حلقه از نظر مادي هيچ ارزشي نداره ولي هنوز كه هنوزه وقتي در كشومو باز مي كنم و مي بينمش به ياد اون روزاي عاشقانه مون اشكم همينجوري سرازير ميشه . اميدوارم خدا هرجا كه هست شاد و خوشبختش كنه . :46:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام به همه دوستان و با تشكر از تسوكه عزيز واسه باز كردن اين تاپيك
منم گفتم بيام يه خاطره بگم تا عقب نموندم:P
اولين مسافرتي كه من و همسرم رفتيم با پدر و مادرم بوديم با يه ماشين هم رفتيم تو اون 3 روز مسافرت به خاطر اينكه تو جمع بوديم نميشد با هم باشيم . تو راه برگشتن من و عزيز دلم عقب نشسته بوديم به گفته خودش انقد دلش تنگ شده بود كه به محض اينكه وارد تونل ميشديم كه تند تند منو ميبوسيد بعد خودشو كنار ميكشيد تا تونل بعدي..............خدايا هميشه عشق همه جوونا رو تازه نگه دار:321:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
اجازه من يه خاطره ديگه بگم....
حدود يك ماه قبل از تولدم،تولد زن داداشم بود اونا هم مثل ما اولين سال زندگيشونه داداشم نسبت به مسائلي مثل تولد و اينا بيخياله منم كه اينو ميدونستم از چند روز قبل تولد عروسمون به داداش جون ياداوري ميكردم تولد خانمشو تبريك بگه با تمام اين ياداوريا باز يادش رفت طفلي زنداداشم تو حسرت يه تبريك اولين تولد متاهلي موند:302:با داداش كلي دعوا كردم كه چرا يادش نبود اونم بهانه اورد كه مردا همه همينن شوهر خودتم همينه گفتم نه اينطور نيست خلاصه شرط گذاشتيم رو اينكه ببينيم شوهرم تولدمو يادشه يا نه.روز تولدم شوهري اومد خونمون داداشم هم نشسته بود هر چي منتظر شديم ديديم نه خير اصلا يادش نيست داداش هم چشم و ابرو ميومد كه ديدي.........بهش گفتم نميخواي چيزي بگي گفت نه چي بگم مگه خبريه ؟خيلي ناراحت شدم داداشم هم كيف ميكرد:302:بعدش شوهرم گفت پاشو بريم خونمون منم با ناراحتي رفتم و هيچي نگفتم. رسيديم خونشون تا وارد شدم ديدم همه جمعن و يه كيك گنده وسط ميز كه روش نوشته بود گلنوش جان تولدت مبارك...خلاصه همه داداشاشو شام دعوت كرده بود بهم گفت ميخواستم غافلگيرت كنم .قيافه داداشم موقع ديدن عكساي تولد ديدني بود:43::43::311::310: