RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mamfred
خیلی خوبه که تونستی احساساتت رو کنترل کنی و نزاشتی قبل از اینکه تصمیم بگیری کسی چیزی بفهمه
خانومی من اصلا نگفتم که مقصر شما هستی بزار یه چیزی رو بهت بگم توی یه مشکل نباید دنبال مقصر بگردیم چون باعث می شه قضاوت های بی جا کنیم شاید همسرت هم مقصر نباشه اون فقط نمی دونسته چه طور باید رفتار کنه تا اون مردی بشه که شما بهش افتخار کنی
ببین خانومی گاهی خوب بودن باعث می شه شرایط برای طرف مقابل سخت می شه یعنی شما انقدر خوبی که طرف مقابلت کم می آره و گاهی از این همه خوبی کلافه می شه و با خودش می گه من چرا نمی تونم کاری بکنم یا مثل اون باشم همین باعث می شه کاری بکنه تا شما رو از مسیر خوب بودن خارج کنه شاید می خواد به خودش بقبولونه که شما اون روی سکه هم دارین و وقتی می بینه بازم خوبین و صبوری می کنید از حالت تعادل خارج می شه هم شما و هم همسرتون به یکم تنهایی و زمان نیاز دارید تا رفتارهاتونو نسبت به هم بررسی کنید
سعی کن رفتارهای همسرت رو مرو کنی و ببینی چند تا از این رفتارها بیشتر از بقیه اذیتت کرده و چرا اینطور بوده؟؟
ببین حساسیتت یر اون به جا بوده یا بسته به شرایطی که درش بودی برخورد کردی
جز قضیه اون خانوم و همسرت اون قضیه رو باید جدا گانه باهاش برخورد کنی
فعلا اونو بزار کنار از شناختی که از شخصییتت تو پست ها پیدا کردم فکر می کنم این قابلیت رو داشته باشی که مشکلاتت رو تفکیک کنی پس فعلا اون مسئله رو بزار کنار و بقیه رفتار های همسرت رو ارزیابی کن
اتفاقا من خودم را ادم بی دلیل و خوبی می دانم که هیچ لزومی بر خوبی هایم وجود ندارد . همسرم از من توقع دارد دائما و در هر شرایطی که باشم مسائل و مشگلاتش را بفهمم و به وی کمک کنم
ولی به واقع یکبار، یکبار مشگلی که کاملا مربوط به درون من بوده را نفهمیده و با مشگل درونی من برخورد کرده باز خورد نشان داده است و اگر یکبار حداقل او را در کنار خودم احساس می کردم اینقدر ناراحت نمی شدم . هر بار مسئله ای باعث اعتراض من شد او جلو و در مقابلم ایستاد و نه درکنارم و نه شانه به شانه ام . کاری که من به تکرار در طول زندگی ام برایش کرده ام و سعی کردم شانه به شانه اش باشم .
و اما نگاه همسرم به من این است که من آدمی هستم که تنها و تنها به خواستهای خودم توجه دارم و اجازه ندارم اعتراض کنم چون چیزی برای اعتراض وجودندارد و شرایط را همانگونه که او بر من تحمیل می کند درک کنم و گناه بدبختی و ناکامی او و ..... همه تقصیرمن است و.......
این تفاوت دو دیدگاه را چه کنم .
شما و سایر دوستان به عنوان یک شخص ثالث مسئله خانم را به من حق دادید اما باور می کنید همین آقای همسر هیچ حقی برای من قائل نشد و حتی به من پیشنهاد داد تا با دکتر و مشاور صحبت کنم تا به من بگوید که من دچار بیماری و توهم هستم
و امرو ز هم اگر آگاه شود که بنده خدایی پیداشده که من را درک کرده می دانید چه واکنشی دارد ؟!
یا مرا به دروغگویی و خارج از واقع تعریف کردن ماجرا متهم می کند یا عقل و تحلیل شماها را زیر سئوال می برد .
خلاصه اینکه از قبول اشتباه خبری نیست و اگر هم قبول کند به ظاهر است و هیچ تلاشی برای ترمیم روحیه نمی کند
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط گفتار نیک
.... اما مقصر من نیستم . مقصر رفتارهای از ریشه ایراد دار اوست . .....
مقصر من هستم یا شوهرم؟
منظور من از بی تقصیر بودن اشاره به مطلب مامفرد بود و احساس همسرم در مورد خانواده ام و جایگاه خودش چرا که این حسها درونی است و دلیل ندارد که این حسها درست باشد .
من خودم را در رابطه با آنچه توضیحش آمد خودم را بی تقصیر می دانم . من معیارها و استانداردهای یک عمر خانواده را نمی توانم تغییر دهم . خانواده من همین هستند ،
آیا من می توانم به مادر بزرگم یا عمه ام بگویم بعد از 60 و یا 80 سال خودتان و باورهایتان و شرایط خودتان را به خاطر نوع دیدگاه و احساس همسرم عوض کنید ؟!
پدری هم ندارم که بخواهم از او بخواهم تا خودش را تغییر دهد و پدر نازنینم وقتی زنده بود : آنقدر متواضع و فروتن بود که فقط با نگاهی محترمانه و در سکوت همه چیز را زیر نظر داشت .
اما در مورد این جمله
" مقصر رفتارهای از ریشه ایراد دار اوست "
حرفم را پس می گیرم . هیجانی و احساسی برخورد کردن نوع دیدگاه انسان را دچار اشکال می کند . من باید همیشه و هر حالتی و شرایط روحی این را به یاد داشته باشم که هر انسانی علاوه بر خصائص بد رفتاری و اخلاقی خصوصیات مثبت هم دارد .
سعی می کنم به دور از هیجان و احساس تاپیک را پیش ببرم و بر خودم مسلط باشم . به هر حال این هم درسی است که از محضر استاد می آموزم و به لحاظ این تذکر تشکر می کنم
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
گفتار نیک عزیز
ایا شما تمیل داری شوهرت مانند رفتارها و طرز تفکر خانواده ات باشد؟
شما دو نفر در دو خانواده مجزا بزرگ شده اید این تصور غلط است که همانند شما فکر کنند یا شما همانند او فکر کنید
من احساس می کنم خیلی یاس و ناامیدی در وجودت موج میزنه ولی سعی در شاد و با نشاط نشان دادن خودت هستی
چه اشکالی داری از غصه هایت بگی تا خالی بشی
من پرسیدم ایا می خواهی شوهرت را به زندگی برگردانی نه اینکه شما او را بیرون کرده اید و قصد بازگرداندن ایشان را داری
نمی دونم اصلا دلت می خواد زندگیت با این آقا ادامه پیدا کنه یانه
چند وقت هست این آقا رفته؟
چقدر اختلاف سن داری؟
فکر می کنی اگر ثروت و مالی نداشتی با این آقا ازدواج می کردی یا نه واگر ازدواج می کردی ایا در این قضیه رهایش می کردی و یا در کنارش می ماندی؟
چه مدت است که ازدواج کرده ای ؟
من احساس می کنم انچه که در درونت هست با ظاهرت متفاوت هست انطور که دیگران از شما انتظار دارند و در مورد شما قضاوت می کنند با هویت و شخصیت اصلیت خیلی فرق داره و الان دچار یک دوگانگی شده ای؟
از شوهرت خیلی بد می گویی ؟ چرا ؟ دوستش نداری؟
نمی توانی ببخشیش؟
دیدن یک خانم کنار همسرت سخت هست ولی ایا چون توی روز 5 ختم پدرت بوده سخت ترش کرده؟
به فرض شوهرت این خانم را در اغوش داشته و می بوسیده ؟
واکنش شما به شدت مقابله می کنی بعد از بدست آوردن ارامشت با عذرخواهی او و قبول خودت که دیگ خطایش را تکرار نمی کند به او یک فرصت دیگه میدهی
ویا
شما صبر کرده سکوت کرده پرخاش کرده و در نهایت به هیچ وجه حاضر به بخشیدن او نیستی و قصد به جدایی داری؟
کدامیک درست هست؟چرا؟
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
چقدر سریع این تاپیک جلو رفته ، دیروز که ازتون سوال پرسیدم قصد داشتم بلافاصله اگه مطلبی به ذهنم رسید پاسخ بدم ، الان که اومدم می بینم 43 ارسال شده وخب طبیعیه که باید همه رو بخونم.
همین جا براتون آرزوی سربلندی و دل خوش دارم:72:
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
بالهای صداقت عزیز
مسئله ای که شما به آن اشاره می کنید یک بعد ی نیست و یک رابطه دو سویه است . پس من یک طرف ماجرا هستم و در طرف دیگر یک آدم دیگری به عنوان مرد وجود دارد که او هم حتما در مقابل این حرفها حرفی برای گفتن خواهد داشت .
توجه ترا به این مسئله جمع می کنم که همسر من در شرایط بحران مهارت گفتگویی و رفتاری درست ندارد و من هم تا یک سطحی از بحران مهارت رفتاری و گفتاری دارم و بیش از آن سطح گره ایجاد می شود . آن هم از نوع گره کور .
بنا بر شرایط زندگی ام و مسائلی که صلاح نمی دانم از آن صحبت کنم همسر من دیدگاه هایی دارد و او در مورد آن خط قرمزها باید با خودش کنار بیاید .
همسر من حس عذاب وجدان دارد و بسیاری از تصمیمات این روزهای وی بر می گردد به ان حس عذاب وجدان که اتفاقا اساسا به من و رابطه ما ربطی ندارد و تا روزی که با این حس کنار نیاید نمی تواند به دنبال مقصر نگردد . او دنبال مقصر و شریک جرم می گردد که از بار این حس عذاب وجدان رهایی یابد . فرقی هم نمیکند چه کسی را شریک این حس قرار بدهد شاید خودش هم به حرفی که می زند باوری نداشته باشد ولی به هر حال این کار را میکند و من کارش را درک می کنم اما حس عذاب وجدان را به هیچ عنوان . چرا که تابه امروز چنین حسی را برای امتحان هم نتوانسته ام برای یک لحظه داشته باشم.
مسائل قدری پیچیده است و من کاملا شرایط پیرامون خود و افراد دخیل در رابطه ام را درک می کنم و حتی می دانم هر ی در چه جایگاهی به لحاظ روحی قرار داریم . اما در چگونگی راهکار پیدا کردن همسر من نوعی فکر می کند و عمل می کند و به نوعی دیگر فکر میکنم و به نوعی دیگر عمل می کنم .
در مرحله بعدی اگر روابط من و همسرم از نوع سالم بود و این حس عدم اطمینان وجود نداشت شاید در این شرایط می توانستیم با همفکری راهی برای گذر از بحران پیدا کنیم ولی این اتفاق امروز به دلیل حس عدم اعتماد میسر نیست . چرا که هر دو طرف ماجرا نسبت به هم بی اعتماد هستیم . من بی اعتمادی های خود را دارم و همسرم هم بی اعتمادی های خودش را دارد
اما با این حال من برای گذر از بحران مدتهاست که به وی پیشنهاد مراجعه به دکتر روانشناس بالینی و کلاس ... را توصیه کرده ام ولی ایشان به هر دلیل و اتفاقی که در درونش اتفاق می افتد با این پیشنهادات مخالف است و به قول خودش اساسا با هر پیشنهادی که تو بدهی مخالفم .
پس تلاش و راهکار پیداکرن و چه می خواهی بکنی یک سوی ماجرا را من می توانم پاسخ دهم .
همسر من شاید فکر می کند اگر نزد پزشک برود و یا در فلان کلاس شرکت کند به منزله این است که پس گردنش را می گیرند و به زور می گویند باید با خانم فلانی زندگی کنی . در حالی که من و شما می دانیم که اینگونه نیست .
من به همسرم پیشنهاد داده ام که نیاز به تغییر داری پس سعی کن تغییراتی در خود ایجاد کنی و این حرف من به معنای بی نیازی من از تغییر نبوده
ولی از آنجایی که همسر من اعتقادی به این حرفها ندارد در پاسخ به این حرف می گوید : من تغییردانم در آمده و حاضر نیستم به خاطر تو تغییر کنم !
پاسخ من به ایشان : شما این تغییرات را بخاطر من نمی کنید بلکه در درجه اول به واسطه تغییر در نوع نگاه و بینش و عملکردی که حاصلش آرامشی است که به خودتان بر می گردد .
می بینید ما دنیای فکری مان با هم متفاوت است .نه اینکه فکر کنید این پیشنهادات در این بحران اخیر به وی داده شده است خیر به هیچ عنوان . همسرم حس تقابل قوی دارد و نیاز به کمک علمی دارد و این از قدرت من خارج است .
هر چند من دوران پر التهابی را گذراندم اما از الان برای خودم برنامه های خوب و سازنده ای دارم و عرض کردم من نقاط ضعف خودم را در روابط اجتماعی و خانوادگی به راستی شناخته ام و باید د درجه اول از خودم شروع کنم و مدتی است برای اولین گام مهر طلبی را تعطیل کرده ام در حالی که از مهر طلبی به روش بیمارگونه بهره می بردم و امروز فهمیده ام خودم به خودم اسیب زده ام و مسئله کاملا فعل و مفعولی است
من سعی ندارم از هیچ مسئله ای پیراهن عثمان درست کنم . من می گویم آسیب دیده ام و این آسیب دیدگی ها حتما راهی برای برون رفت از مشگلات و این احسا سات وجود دارد .
گمان نکن که می خواهم از آن ماجرای خانم ( به آن شدتی که شما فکرش را کرده اید نبوده است شاید اگر من سر نرسیده بودم بدتر از تصویر شما هم می شد ولی به هر دلیل من زودتر از موقع رسیدم ) پیراهن عثمان درست کنم . من رنجیده ام به هزار علت و اتفاقاتی که در این مدت افتاده و ترمیم نشده و همسر من به عنوان یک مرد مسئولیتهایی داشته که نه تنها یار خوبی برای روزگار سختم نبوده بلکه باعث ایجاد فضای تشنج هم بوده است .
بیشتر به همسرم به عنوان همراه زندگی فکر می کردم و برای او وظائفی را در ذهن مشخص کرده و حتی امروز هم دارم اما این آقا به لحاظ رفتاری مردی است منفی و مخالف و بدون هیچ چشم اندازی از پیروزی برای آینده اما من اینگونه نیستم و اینگونه فکر نمی کنم . من با سربلندی بدون حس گناه و عذاب وجدان اشتباهاتم را می پذیرم و در مرحله بعد سعی بر عدم تکرار اشتباه می کنم و بعد هم برنامه ریزی برای اینده ام. چه این آقا در کنارم باشد و چه نباشد.
و این حرف من به معنای این نیست که ارزشی برای حفظ زندگی قائل نیستم . اما به معنای این هم نیست که هر خفت و خواری را متحمل خواهم شد که به یک زندگی اجباری و بدون تعریفهای زندگی زناشویی ادامه دهم .
در نتیجه من بعد از گذر از بحران حتما تصمیم درستی اتخاذ خواهم کرد و در حال حاضر سعی دارم ارامشی که از دست داده ام را به خودم هدیه بدهم و این را خوب فهمیدم که بیرون خبری نیست و هر چه هست در درون من است . انسانهای اطراف ما پر از کوتاهی هستند و من نمی توانم به واسطه نوع نگاه و دیدگاه و باور دیگران ارامش خود را مخدوش کنم . خوشحال خواهم شد در این مسیر همسفر ی داشته باشم که بتوانیم به درستی با هم ارتباط بگیریم اما اگر نبود خودم را محدود نخواهم کرد .
من هم مثل سایر زنان دوست دارم در آغوش مردی که عنوان همسری را با تمام زیر مجموعه و تعاریف آن دارد آرامش بگیرم و احساس امنیت و حس اعتماد کنم . اما اگر نبود چه کنم ؟!
من هم چون تو همسرم را می خواهم اما با زیر مجموعه های آن که تعریف درست داشته باشد . درست ایده الی منظورم نیست . بلکه درستی که با استانداردهای موجود فاصله فاحش نداشت باشد .
درستی که بنا بر قولی که به هم داده بودیم دست روی نقاط حساس هم نگذاریم اما این قول خیلی وقت است شکسته و زیر قولمان زده ایم چون هر دو ما اینکار را به تکرار انجام داده ایم و انگشت روی نقاط حساس و نقطه ضعفهای هم گذاشته ایم . من از دروغ و پنهانکاری از روز اول شروع این رابطه ناله کرده ام و او بنا به گفته خودش بنا بر صلاح و مصلحت زندگی خود را مجبور به دروغگویی و پنهانکاری دیده است و.....
پس من از روز اول انگشت روی نقطه ضعفم گذاشته شده و در چندین مورد تکرار این کار دست به عکس العمل زده ام .
بالاخره دلائلی دو سویه برای رسیدن به چنین نقطه ای از رابطه وجود دارد .
BABY محترم منتظر شنیدن نظرات شما هستم و خوشحال خواهم شد از نظرات شما استفاده کنم
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
گفتار نیک عزیز
تمام پستها رو خوندم. برخی مطالبش ونوع نگاهتون برام آموزنده بود.
همینطور که بارها اشاره کرده اید ، خیلی خوبه که مشکلاتتون رو باهم قاطی نمی کنید.
حالا با اجازتون می خوام دور یه مشکل پیش اومده رو خط بکشیم وروش تمرکز کنیم .
"شما همسرتون رو با یه خانم ودر شرایط بدی دیدید" و از این آسیب روحی دیدید.
خب واکنش هم نشون دادید و برایند واکنشها ورفتارهای بعدی زندگیتون رو به اینجا رسونده که الانه با هم نیستید.
چند نکته به نظر من می رسه:
1. اگه الان با اون صحنه مواجه بشید ، چه عکس العملی نشون می دید؟ وکدوم یکی از کارهای بعدی رو (که به اینجا ) رسیدید رو انجام نمی دادید؟
2. قبل از بوجود اومدن این مساله ، یعنی اگه این مساله بوجود نمی اومد ایا این زندگی ارزش تلاش برای احیا کردن رو داشت؟
3. اگه بواقع سهمی از مشکل رو به گردن می گیرید (که البته خیلی هم خوبه ) بنظرم نیازی به دادن این پیشنهادها به همسرتون نیست. رفتن پیش روانشناس و... در بحبوحه جر وبحث این پیام رو میده که طرفتون مشکل داره وباید حلش کنه.
"من به همسرم پیشنهاد داده ام که نیاز به تغییر داری پس سعی کن تغییراتی در خود ایجاد کنی"
وفکر کرده اید چرا همسرتون مجبور به دروغگویی شده؟؟
"او بنا به گفته خودش بنا بر صلاح و مصلحت زندگی خود را مجبور به دروغگویی و پنهانکاری دیده است و..... "
در پایان انسانهای فهمیده که شما هم جزئی از این دسته هستید:
مشکلات بغرنج وپیچیده رو به اجزاش می شکونن وبعد براشون چاره اندیشی می کنن، نه اینکه یه مشکل رو آنقدر پیچیده کنن که نشه حلش کرد.
از شما آموختم که " برا یه مشکل حداقل یه راه حل وجود داره"
و متقابلا به شما توصیه می کنم:
هرگاه می اندیشم مشکل بیرون ازماست، خود آن اندیشه مشکل ماست و در زندگی قرار نیست رفتار وکردار دیگران رو عوض کنیم هنر اینه که بتونیم با رفتارها وکردارهای متفاوت دور واطرافمون چگونه واکنش مناسب رونشون بدیم :72::72:
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بالهای صداقت
گفتار نیک عزیز
ایا شما تمیل داری شوهرت مانند رفتارها و طرز تفکر خانواده ات باشد؟
نه عزیزم من خودم هم فاصله زیادی با خانواده ام دارم . یک بعد شخصیت من والدم است اما بالغم خیلی به آنها نزدیک نیست .
شما دو نفر در دو خانواده مجزا بزرگ شده اید این تصور غلط است که همانند شما فکر کنند یا شما همانند او فکر کنید
من چنین توقعی حتی از بچه ی خودم ندارم که مثل من فکر کند چه رسد به اینکه همسرم مثل من فکر کند.
من احساس می کنم خیلی یاس و ناامیدی در وجودت موج میزنه ولی سعی در شاد و با نشاط نشان دادن خودت هستی
تصمیم ندارم با عدم تظاهر حال خودم را بدتر کنم این هم روشی است برای گذر از بحران. به خودم می گویم حالم خوب است و خیلی خوشبختم قطعا خوبی و خوشحالی به سراغم میآید .:D
چه اشکالی داری از غصه هایت بگی تا خالی بشی
اشکالی ندارد . همین حد که گفتم برای خالی شدنم کفایت می کند. من به غیر از خودم عادت به گفتن ندارم . معمولا برای حرف زدن اولین فاکتورم شناخت و اعتماد است . پس تا همین حد از شناخت و اعتماد با توجه به روحیه زیاد هم گفته ام .
من پرسیدم ایا می خواهی شوهرت را به زندگی برگردانی نه اینکه شما او را بیرون کرده اید و قصد بازگرداندن ایشان را داری
عزیزم برگشتی که توام با تکرار باشد هم برای من هم برای او به یک تکرار تهوع آور تبدیل شده . نه چنین برگشتی دلم نمی خواهد . اما برگشتی که با یک تحولات اساسی رو به رو باشد حتما و قطعا . هیچ کس دلش نمی خواهد احساس شکست را تجربه کند .
نمی دونم اصلا دلت می خواد زندگیت با این آقا ادامه پیدا کنه یانه
جواب این سئوال پاسخ سئوال بالاست
چند وقت هست این آقا رفته؟
به واقع دقیق نمی دانم . شاید ده روز .
چقدر اختلاف سن داری؟
10 سال
فکر می کنی اگر ثروت و مالی نداشتی با این آقا ازدواج می کردی یا نه واگر ازدواج می کردی ایا در این قضیه رهایش می کردی و یا در کنارش می ماندی؟
من به علت داشتن و یا نداشتن زن این آقا نشدم و از روز اول به من گفته بود که چیزی ندارد . اما از اینکه کسی از من سو استفاده مالی بکند خوشحال نمی شوم و متاسفانه این احساسی است که به تکرار بر مبنای عملکرد همسرم تجربه کرده ام.
چه مدت است که ازدواج کرده ای ؟
5 سال
من احساس می کنم انچه که در درونت هست با ظاهرت متفاوت هست انطور که دیگران از شما انتظار دارند و در مورد شما قضاوت می کنند با هویت و شخصیت اصلیت خیلی فرق داره و الان دچار یک دوگانگی شده ای؟
مسئله این است که من خیلی آدم پرتوانی نیستم و همه مرا خیلی پرتوان می دانند و شکست امروز من را نه خودم باور کرده ام و نه دیگران .
احساس دوگانگی ؟! نمی دانم باید عمیق تر رو ی این کلمه فکر کنم .
از شوهرت خیلی بد می گویی ؟ چرا ؟ دوستش نداری؟
از دستش به اندازه ی همه ی عمرم عصبانی هستم و دلگیر . از وی توقع خیلی چیزها را نداشتم و حق خودم نمی دانستم که با من چنین برخوردهایی بشود ولی شد .
امروز حتی نمی دانم خودم را دوست دارم یا نه
نمی توانی ببخشیش؟
نمی دانم شاید با کمک پزشک و... بتوانم اما یک مسئله هست و آن عدم تکرار آنچه که در گذشته اتفاق افتاده و....
دیدن یک خانم کنار همسرت سخت هست ولی ایا چون توی روز 5 ختم پدرت بوده سخت ترش کرده؟
بله . خیلی ،خیلی ،خیلی
به فرض شوهرت این خانم را در اغوش داشته و می بوسیده ؟
واکنش شما به شدت مقابله می کنی بعد از بدست آوردن ارامشت با عذرخواهی او و قبول خودت که دیگ خطایش را تکرار نمی کند به او یک فرصت دیگه میدهی
ویا
شما صبر کرده سکوت کرده پرخاش کرده و در نهایت به هیچ وجه حاضر به بخشیدن او نیستی و قصد به جدایی داری؟
کدامیک درست هست؟چرا؟
گزینه یک درست است . در این حد هم حق من نبود . او خیلی حسهای بد را در مسیر و راه زندگی بر من تحمیل کرد و این یکی بیش از توان من بود و هزار و یک دلیل برای این مسئله وجود داشت که نباید این اتفاق می افتاد .
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
توجه شمارو به پست 11 تاپیک زیر که دوست خوبمون "بالهای صداقت زدند جلب می کنم
http://www.hamdardi.net/thread-8822-page-2.html
مورد من راه حلش نزد خودم بود
اگر این دو مورد شباهت داشته باشند
دوست شما باید روی خودش کار کنه و از خودش قاطعیت نشان بده:104::104:
باید بگذاره کارهایی که مسئولیتش بر عهده این آقا هست را خود این آقا انجام دهد حتی اگه کار بر روی زمین بیفتد و انجام نشود :104:به هرحال اگه بیشتر توضیح بدهی بهتر میشه مشورت داد
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
نقل قول:
نوشته اصلی توسط BABY
گفتار نیک عزیز
تمام پستها رو خوندم. برخی مطالبش ونوع نگاهتون برام آموزنده بود.
همینطور که بارها اشاره کرده اید ، خیلی خوبه که مشکلاتتون رو باهم قاطی نمی کنید.
حالا با اجازتون می خوام دور یه مشکل پیش اومده رو خط بکشیم وروش تمرکز کنیم .
"شما همسرتون رو با یه خانم ودر شرایط بدی دیدید" و از این آسیب روحی دیدید.
خب واکنش هم نشون دادید و برایند واکنشها ورفتارهای بعدی زندگیتون رو به اینجا رسونده که الانه با هم نیستید.
چند نکته به نظر من می رسه:
1. اگه الان با اون صحنه مواجه بشید ، چه عکس العملی نشون می دید؟ وکدوم یکی از کارهای بعدی رو (که به اینجا ) رسیدید رو انجام نمی دادید؟
یک کشیده به گوش آن زن می زنم . در مقابل همسرم سکوت نمی کردم فریاد می زدم و جیغ و داد راه می انداختم . به جای اینکه سکوت کنم و خودم را از درون بخورم حتی شاید توی سینه ی همسرم هم مشت می کوبیدم و د ر هر مرحله ای که پدرم را فحش :302:
2. قبل از بوجود اومدن این مساله ، یعنی اگه این مساله بوجود نمی اومد ایا این زندگی ارزش تلاش برای احیا کردن رو داشت؟
مشگل داشتیم ولی من همسرم را دوست داشتم و او هم مرا دوست داشت .
مدتی بود روابط ما تحت چند اتفاق که تقریبا از عید اتفاق افتاده بود روابط گرمی نداشتیم یعنی فرصت نبود . درگیریهای دیگری داشتیم که د ر اولویتها قرار داشت و باید به آن می پرداختیم و کمتر به خودمان و رابطه مان پرداخته بودیم .
3. اگه بواقع سهمی از مشکل رو به گردن می گیرید (که البته خیلی هم خوبه ) بنظرم نیازی به دادن این پیشنهادها به همسرتون نیست. رفتن پیش روانشناس و... در بحبوحه جر وبحث این پیام رو میده که طرفتون مشکل داره وباید حلش کنه.
تنها در این شرایط نبوده بلکه ما همیشه سر این مسئله بحث داریم اما همسرم مقاومت می کند . یکباراوائل زندگی با هم نزد دکتر مشاور بالینی رقتیم و اتفاقا من سکوت کردم تا همسرم صحبت کند اما همسرم اساسا شخصیتش جوری است که بیشتر به فکر آبرو داری است و حتی نگاه دکتر را سعی می کند با اطلاعات موجه منحرف بکند . و بعد هم که از مشاور بیرون آمدیم گفت دیگر این کار را تکرار نخواهد کرد .
یک نکته
من هیچوقت پیشنهاد یک سویه به او نداده ام . من همیشه به او می گویم من از تو بیمارترم و نیاز به دکتر و مشاور هست و تو هم حتما همین را بکن .
"من به همسرم پیشنهاد داده ام که نیاز به تغییر داری پس سعی کن تغییراتی در خود ایجاد کنی"
وفکر کرده اید چرا همسرتون مجبور به دروغگویی شده؟؟
"او بنا به گفته خودش بنا بر صلاح و مصلحت زندگی خود را مجبور به دروغگویی و پنهانکاری دیده است و..... "
مصلحت زندگی را منافع دو طرف تعیین می کند و نه تنها مصلحت اندیشی با سودی شخصی و یک سویه .
و در نقطه مقابل زنی ایستاده که حتی اگر با شنیدن داد و بیداد راه بیندازد و دعوا کند حداقل فرو نمی ریزد و حس عدم اعتماد در او ایجاد نمی شود پس اگر این مصلحت به این حس درونی من فکر کرده باشد قطعا مصلحت است . اما امروز من نسبت به همسرم بدبین شده ام این چه مصلحت اندیشی است که کل رابطه را به خطر انداخته و من دچار این حس شده ام ؟!
ممنون استفاده کردم و در قسمتی که از زبان کودک درونم حرف زدم احساس خوبی داشتم
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
ارسالهای اولیه انقدر راجع به پول و ارث و... بود که ادم یادش می رفت مساله الان بحث بهم خوردن رابطه زناشوئیه ویا...
"مشگل داشتیم ولی من همسرم را دوست داشتم و او هم مرا دوست داشت ."
خب با روش دیگه ای مشکلتون رو حل کنید. اگه تا حالا بحثتون به جدال ودرگیری می رسیده حالا وقتشه که روشتونو (روش خودت رو ) تغییر بدی. یه مشکل اولیه تا جائی رشد کرده که زندگی تون در حال فرو پاشیه.
باید جلوش رو بگیرید.
1. زندگی درحال جریانه مثل یه رود ، " دریا شود آن رود که پیوسته روان است"
2. توی یه مشکل نمونید ، که انقدر دست وپا بزنید تا کل انرژی تونو از دست بدید.
3. توی موجهائی که در زندگی اتفاق میفته سبک باشید و یه کم این ور واونور برید مث یه تکه چوب، عدم انعطاف ویا سنگینی باعث شکسته شدن تون ویا غرق شدنتون میشه
4. دنبال مقصر نباش ، تمرکز رو حل مشکل داشته باشین
5. روی اشتباهات همسرتون تمرکز نکنید، رفتارها وعکسالعملهای خودتون رو تحلیل کنید.
6. بعد که اوضاع روبراه شد، محبت رو چاشنی زندگی کنین.
7. خودت باش ، یه جوری رفتار نکن که اطرافیا شما رو جور دیگه ببینن .(ناظربه "مسئله این است که من خیلی آدم پرتوانی نیستم و همه مرا خیلی پرتوان می دانند"):72::72:
ببخشید تند تند ، بد خط !!! نوشتم باید برم
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
حتما و ممنون از راهنمایی های خوبی که فرمودید .
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
دوستان راهنمایی های خیلی خوبی کردن
ولی گفتار نیک عزیز من دلیل یه چیز رو متوجه نشدم چرا به توانایی هایت ایمان نداری ؟؟ تو خانم توانمندی هستی این از نوشته هات کاملا مشخصه ولی چرا اونها رو باور نداری ؟؟؟
شوهرت در ایجاد این حس چقدر مقصر بوده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راستی شما فرزند دارید ؟
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
من نگفتم به توانایی هایم ایمان ندارم اتفاقا انسان بسیار توانایی هستم اما آن توانایی که دیگران از من سراغ دارند و از من طلب می کنند من به آن اندازه توانمند نیستم که صدایم در نیاید .من اسنانم ،زنده ام ، مجموعه ای از احساسات مختلف در من تعریف شده . خشم - شادی - نفرت - ترس - شجاعت - امیدواری - ناامیدی و.....پس بر مبنای ان تنوع احساسی بنا بر ضرورت چشمهایم می بیند گوشهایم می شنوند و صدایم در میاید .
مثل یک زن اعتراض می کنم و بعد صدایم را در گلو خفه می کنند چرا که باید توانمند باشم و شرایط را بفهمم اما بی صدا و آرام . گاهی دلم می خواهد فریاد بزنم و هیچ اشگالی هم نمی بینم اما دیگران نمی توانند این حالات مرا تاب بیاورند .
او از من عروسک بی صدا طلب می کنند من نیستم . با طبیعت خود نمی توانم بجنگم . و زمانی که همان بی صدایی و سکوت را جهت فرو دادن خشم و سرکوب آن به او هدیه می دهم باز هم ناراضی است .
شوهر من یک عروسک و رباط عاشق پیشه احتیاج دارد . کسی که توی سرش هم که زدند بگوید ممنون تشکر می کنم و به او لبخند بزند و پاهایش را بمالد و نوازشش کند .
باور کن اگر چتین رباطی وجود داشت حتمابرایش یکی می خریدم . رباطی عاشق پیشه که برنامه اعتراضی برایش تعریف نشده باشد .
شوهر من به چنین چیزی احتیاج دارد نه یک موجود زنده با گوشت و پوست و استخوان و دلی که در سینه اش می تپد و مغزی که با میزان زیادی سینابس اطلاعات را جا به جا می کند و علایقی که....
قول داده بودم از منطق فاصله نگیرم و احساسی نشوم ولی نشد .
نه عزیزم ما فرزندی نداریم . خدارا هزار مرتبه شکر .
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
دوست عزیزم خیلی خوشحالم که تونستی بیشتر از قبل به خودت مسلط باشی ( پست اخرت نشان دهنده این تسلط شما است )
عزیزم درسته که انسان باید خشم شو نشون بده ولی باید بتونه خشم ش رو کنترل کنه شما هم خشم ت را کنترل کرده ای ( به موقع دین ان صحنه بین ان خانم و همسرت ) و هم خشم ت را بروز می دهی مثل چند روز اخیر
عزیزم ما از تو می خواهیم برای حفظ زندگی ات تلاش کنی چون توانمندی و رباط نیستی که اگر مشکلات پیش امده برایش بیش از حد تعریف شده باشد به اصطلاح دان کند
تو می توانی خودت را با شرایط پیش امده وفق دهی و بهترین راه حل ممکن را انتخاب کنی
من مطمئن ام شوهرت در حال حاضر شرمگین است ولی او نمی داند که تو در حال حاضر بیشتر از همیشه به او نیاز داری احساساتت را با همسرت در میان بگذار ( خالصانه و صادقانه ):72:
در عین حال همسرت هم به کمک تو نیاز دارد تا به ارامش برسد:16:
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
عزیزم همسر من تمام این حرفها را می داند و چیزی کمتر از آنچه شما می دانید ، نمی داند و چه بسا مسائل دیگری که وجود دارد و من در مورد آنها چیزی نگفتم و در موردشان سکوت کردم و تصمیم ندارم نبش قبر کنم و آنها را هم از زیر گور بیرون بکشم را نیز می داند
اما همسر من تمام آنچه اتفاق افتاده و کلا همه مسائل را دروغ بیشرمانه ا ی از جان من می داند!
می دانی چرا ؟! چون من از نگاه مستبد او اجازه ندارم از رویدادهای ناخوشایند متاثر شوم وشاید حتی دچار ترس و احساسات دیگری که حق هر انسانی است . دردناک هست اما واقعی است .
پس من حرفی ندارم و احتیاجی به این نوع تفکر سرکوب گر ندارم .
چیزی که من در مورد خودم می دانم این است که نیاز به استراحت و ارامش دارم و از بیرون کسی قادر نخواهد بود به من امنیت و ارامش پایدار هدیه بدهد .
حاضرم نان شب نداشته باشم تا بخورم اما در محیط خانه خودم احساس امنیت و ارامش کنم . چه جایی امن تر از خانه است ؟!
تحمل فشار و استرس ندارم . بله شاید حضور یک مرد با عنوان همسر مهربان و درستکار و فهیم در این شرایط در کنارم احساس امنیت و ارامش بیشتری می توانست به من بدهد اما فعلا چنین همسری موجود نیست . پس من بنا به شرایط عقل فعلا به همین اندازه از بضاعت اکتفا می کنم و زیاده طلبی نمی کنم و حتی ریسک نمی کنم تا همین اندازه از آرامش را از دست ندهم .
راستی در یکی از پستهایت حرف قشنگی زده بودی باید پاسخ آن پست را جداگانه بدهم . نمی دانم شاید به علت عدم تمرکز متوجه یک قسمت آن نشدم و پاسخ نداده ام .
قبل از هر چیز باید از تمام دوستانی که محبت کردند و مرا در این تاپیک همراهی و بانی خیر حرف زدن من شدند کردندتشکر می کنم
آتنا این آن قسمتی است که یادم رفته بود به تو پاسخ دهم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط اتنا
اون مرد همسر تو است نباید توی هیچ شرایطی مسائل مالی را به رخ او بکشی باید به او این قدرت و این اعتماد به نفس را بدهی که مرد خانه ات باشد
باز هم باهات حرف دارم :72:
آتنا واقعا گمان می کنی من چه جور انسانی هستم ؟! من این اعتماد به نفس را به همسرم داده بودم اما به نظر تو هر چیزی اندازه ای ندارد ؟! سالی چند بار و با چه ارقامی نجومی و باچه بهانه هایی ؟!
آیا این بهانه خوبی است که چون زنی به لحاظ مالی وضع خوبی دارد مورد سو استفاده قرار گیرد ؟!
من نسبت به افراد دیگری به غیر از همسرم احساس مسئولیت دارم و باید به آنها هم فکر کنم .زمانی که همسرم نیاز داشته مشگل را حل کرده ام ولی من از شعبده بازها خوشم نمی اید .
می بینی که حریمها از هر طرف برای همسرم وسیع است و برای من خیلی تنگ . زندگی زناشویی یعنی دادن و گرفتن یعنی تعادل و شریک شدن . مثل هر رابطه دیگری و حتی دوستی با این تفاوت که در زندگی زناشویی خیلی چیزها بین زن و شوهر مشترک است و من هیچوقت در هیچ یک از مسائل همسرم شریک وی نبودم . به غیر از غم و غصه و بدبختی و گرفتاری .
در این رابطه کفه من و همسرم به شکل فاحشی با هم میزان نیست ضمن اینکه در مشترک بودن هم فاصله فاحشی داریم .
شاید اشتباه می کنم .اما به من بگوئید زندگی زناشویی یعنی چه ؟! زندگی زناشویی چه تعریفی دارد ؟!
جوری که همسرم برای من تعریف کرده یعنی اینکه مرد شریک همه چیز زن هست . اما زن شریک هیچ چیز جز بدبختی و فلاکت و بیچارگی و بدبختی و مشگل مرد نیست .
ایا معنی زندگی زناشویی این است؟! اگر این است . پس من تسلیم هستم و با سربلندی می گویم
اشتباه کردم ببخشید و اجازه سو استفاده مالی و احساسی به وی خواهم داد .
این حرفها حسی است که د ر من ایجاد شده و من این حسها را نداشتم پس دچار توهم نیستم رفتار و عواملی مرا به این نوع از تفکر وادار می کند و من مجبور می شوم از خودم مراقبت کنم و فکر می کنم این احساس ترسها و خشمها نرمال باشد و زنگ خطری است برای من . من بیمارنیستم و علاقه ای به بیمار نشان دادن خودم ندار م
من صاحب تفکرم و اندیشه ام . تصویری را می بینم و تحلیل می کنم و از دیده ها و شنیده هایم به نتایجی می رسم . این حق هر انسانی است تا زمانی که انسانی احساس خطر نکند خشم و ترس در وی ایجاد نمی شود و در نتیجه جنگ و تقابل و مبارزه . مضاف بر اینکه من اهل صلح هستم و ارامش اما این آدم امروز سر جنگ ندارد اما قصد دارد تنها از خود و شرایط پیرامون خود و امنیت و ارامش خود مراقبت کند .
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
عزیزم من منظورم از مرد خانه بودن به معنای واقعی کلمه بود
مرد خانه نان اور خانه است مرد خانه محکم و قوی و استوار است و زن می تواند به او تکیه کند
ممکنه که شما از لحاظ مالی وضعیت ت بهتر از شوهرت باشه ولی نباید اجازه بدی شوهرت از این بایت ناراحت باشه یا سعی کنه از تو سوء استفاده مالی کنه
فکر می کنی اگه به همسرت بگی از این به بعد باید از لحاظ مالی مرا ساپورت کنی چه اتفاقی می افته ؟ فک نمی کنی دیگه حتی شوهرت این مورد را وظیفه خودش نمی داند ؟؟؟
یه سوال دیگه چرا با مردی ازدواج کردی که از نظر مالی با هم اختلاف زیادی داشتید ؟ اول ازدواج قول و قراری در این باره با هم گذاشته بودید ؟
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
واقعا سرعت اين تاپيك بالاس:104:
من دير رسيدم!!
فكر كنم مشكل اصلي شما........تفاوت فاحش مالي و فرهنگي باشه.........همه مشكلاتتون از اين تفاوت نشات ميگيره....شما از خانواده اصيل كه قوانين خاصي براي خودشون دارن و به سبك سلطنتي زندگي ميكنن هستي اما همسرت از يه خانواده معمولي.....همه چي به همين ميرسه......سعي همسرت براي بزرگ جلوه دادن كاراش....عصبانيت شما از كاراش(چون خودت رو مافوقش ميدوني)
شما علت هايي رو كه باعث شده 5 سال پيش با اين فرد ازدواج كني فراموش كردي........اون حق داره كه بگه تو منو موش ازمايشگاهي كردي..در واقع ميخواد اين كنترل و نظارت رو از بين ببره اون خودش رو زيردست شما ميدونه نه همسر.....و اين رفتار شا بودهكه باعث ايجاد اين ذهنيت شده!!!
:Dمن الان اين صفحه رو خوندم.....نظر من دقيقا نظر اتنا بود:D
يه مورد ديگه:::حس ميكنم تذكرات انضباطي زيادي به همسرت دادي كه باعث شده نسبت به هر اعتراضي حساس بشه و واكنش نشون بده كه باز هم برميگرده بهاين كه تو خودت رو بالاتر .... كلا ...تر از همسرت ميدوني.....
متوجهي چي ميگم؟
با غرور خاصي حرف ميزني طوري با خوندن تاپيكت ميشه فهميد....
براي هم ادما تغيير دادن خودشون خيلي راحتتر از تغيير دادن اطرافيانشونه!!!!
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
من خودم او را خراب کردم و او به این باور رسید که من بی نیاز هستم .
شاید او پولهای من و ملک و املاک مرا دید ولی میزان بدهی هایم را نخواست ببیند . هزینه ها و خرج هایم را و همینطور افرادی که تحت پوشش من هستند و من نسبت به آنها مسئول هستم . و همین ندیدن ها باعث می شود او در مغز خود من را حسابی پولدار فرض کند و به خود بگوید : باید به جرم .......!
اما یک واقعیت شاید زن نیاز مالی به همسرش نداشته باشد اما همیشه یک خلا داری . خلایی از متفاوت بودن باسایرین و من دامنه ی تفاوتهایم بسیار وسیع است . و بسیاری مواقع از همین تفاوت ها احساس خشم و عصبانیت و نفرت می کنم .
نه عزیزم برای همسرم پذیرفته نیست که مثلا من به جای این خانه به خانه او نقل مکان کنم . بنا به دلائلی که دیگر دوست ندارم از آنها حرف بزنم و بیشتر از این رابطه و خاطره ام را نبش قبرکنم .
گاهی به زنانی نگاه می کنم که با وجود کمترین توانایی ریشه های محکمی د ر خاک دارند و چنان استوار هستند ستودنی و واقعا حیرت زده می مانم اما از آن طرف زنان توانمند ی را می بینم که همچون گلی در یک گلدان کوچک با ریشه ای سست و در معرض خطر باد و بوران !
ناشکری نمی کنم . خداراشکر . به هر حال قرار است درسهایی از هر رابطه ای بگیریم و این رابطه بیش از اینکه چهره ی طرف مقابلم را نشان بدهد چهره اصلی من را به خودم نشان داد . زنی که همه به توانمندی و قدرتمندی و آزادگی شهره بود چه خرابکاری هایی که نکرده و امرو ز بیش از هر کس دیگر از خودم باید سئوال کنم . ایا ارزش داشت ؟!
gh.sana
ضمن تشکر از ارزیابی که بر تاپیک داشتید
اما نه عزیزم اشتباه می کنی و بد هم اشتباه می کنی .
ما نه اهل سلطنت هستیم :Dو نه هیچ چیز دیگر .
مگر هر کس دو زار پول داشت زندگی شاهانه و سلطنتی دارد ؟! می خواهی بدانی خانه ام چند متری است ؟!
برای یاد آوری من جز دختران سران نیستم . شما خیلی همه چیز را افسانه ای و به دور از واقعیت در ذهن خود بازسازی کردید .
خودت را مافوقش می دانی یعنی چه ؟!
من مداوما دارم از زندگی مشترک زناشویی می گویم شما از مافوقی و مادونی !
اگر چنین چیزی بود که مگر بیمارم احساس ضعف و محدودیت بکنم . مافوق دستور می دهد و دیگری هم اجرا می کند و یا تمرد .( شما به کل ماجرا را اشتباه متوجه شده اید.
چه کنترلی ؟!
اگر کنترلی داشتم که این همه خرابکاری کار از کار گذشته اتفاق نمی افتاد ؟! کسی که کنترل می کنداعتماد نمی کند در تمام طول تاپیک من به مسئله بی اعتمادی اشاره کرده ام و از دست دادن حس اعتماد شما از کنترل صحبت می کنید ؟! کجا به این نتیجه رسیدید که چیزی کنترل شده ؟!
و اگر من در مورد موش آزمایشگاهی از زبان همسرم چیزی گفتم در مورد نوع تحلیل های همه جانبه ام بوده و صحبتی که وی در بحران های زندگی کرده بود
این چه جور راهنمایی کردن است که دنیا را به آتش می کشد ؟! :302::305::46:
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
گفتار نیک عزیز از صحبت های دوستمان ناراحت نباش ایشان هم مثل بقیه قصد شان کمک است:228:
ولی متاسفانه همسر شما اینجا نیست تا ما بتونیم صحبت های ایشون رو بشنویم و ایراد های ایشون رو به ایشون گوش زد کنیم برای همین دوستان فقط شما رو در دسترس دارند و سعی می کنند نکاتی که مد نظرشان هست رو به شما بگن
توی پارت یک که به واقع همسر شما صد در صد مقصرن و من شما رو تحسین می کنم که تونستید خشم تون رو کنترل کنید شاید اگه این مساله اتفاق نمی افتاد مشکل شما تا اینجا پیش نمی رفت ولی من از این بابت خوشحالم که باعث شده شما قدری بیشتر به خودتان بیایید:227:
ولی در مورد پارت دوم سهم شما از همسرتان بیشتره چون شما همسرتان را اینجوری بار اوردید به ایشان اجازه ندادید مسولیت زندگی شما روی دوشش باشد و این عادت غلط طی 5 سال ایجاد شده و یک شبه هم اصلاح نمی شه شما باید کم کم حمایت مالی تان را از همسرتان قطع کنید و در گام بعدی از همسرتان بخواهید که مسولیت مال شما را به عهده بگیرد
البته یه احتمال هست که ایشون از اول دنبال مال و ثروت شما بوده باشند و مرگ پدرتان و توزیع ارث و میراث باعث شده ایشون طمع کنند ( که البته امیدوارم اینگونه نباشد و همسرتان جز ان دسته نباشند :203:)
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
من از دست دوستمان ناراحت نیستم .
اما مایوس شدم که واقعا اگر چنین حسی در مورد من بشود بی انصافی است ضمن اینکه من تصمیم داشتم در ادامه به قبول تمام اشتباهات خود به همسرم بپردازم و دنیای این رابطه را ازنگاه او هم به شکل جداگانه ببینم .ضمن اینکه با اینکه در جای جای تاپیک به او اشاراتی کردم اما این برای تصویر حقیقی که شما از او در ذهن می سازید کافی نیست . و او هم چون من در این رابطه آسیب بسیار خورد مضاف بر اینکه شرایط او بنا به دلائلی در جاهایی بدتر و درجاهایی بهتر از من است
خوشبختانه من آدم یک بعدی و با نگاه یک بعدی نیستم و بااستفاده از منطق می خواهم تاپیک را جلو ببرم تا هم بدانم چه کردم و هم شما متوجه اشتباهات من باشید و تکرار نکنید و هم آقایانی که مثل او عمل و یا فکر می کنند بدانند آخر این اشتباهات و عملکردها به کجا می رسد .
من هم در ایجاد آنچه در پارت یک اتفاق افتاد بسیار مقصرم و هم در آنچه در پارت دو آمد
چرا؟
میزان اشتباهات من به قدری زیاد است که اندازه ندارد اما از کبر و غرور و مسئله فرادستی و فرو دستی خبری نبود و قبل تر که احساساتم بیمار نبود به وجود همسرم افتخار می کرد ولی این حس را به مرور از دست دادم نه اینکه او موجود قابل افتخار کردنی نبود، نه . بلکه اتفاقاتی دست به دست هم داد تا از من این حس خوب افتخار به همسرم را بگیرد. اتفاقاتی که من از آنهاخوشم نمی آمد ولی افتاد و در جهت تغییر دیدگاه من نقش داشت !
در پارت یک
من به هیچ عنوان له له و سرپرست کسی نبودم و اتفاقا آنچنان اشتباه دارم که حتی در این قسمت دچار ضعف شدید هستم . مرا چه به این کارها ؟!
ضمن اینکه من بنا به دلائلی مدتها بود که در حجمی از مسئولیت و وظیفه زندگی بسیار جدی را پشت سر گذاشته بودم و الحق هم در این مسئولیت و وظیفه بسیار موفق بودم و نتیجه ای فوق العاده داشت اما وقتش بود که با همسرم حال که فارق از هر گونه مسئولیتی هستم به زندگی و رابطه ام بپردازم و به فضای رمانتیک زندگی و رابطه خود برگردم با هر مشگلی که در آن وجود داشت .
من باید همسرم را فریاد می زدم و او را طلب می کردم و همسرم هم باید مرا فریاد می زد .
اما ما این کار را نکردیم بلکه باز بنا به دلائلی مسئولیتهای دیگری به جبر بردوش من نهاده شد و حاصلش شد آن مسئله ای که اتفاق افتاد و امروز به عنوان مسئله ای آزار دهنده در پرونده زندگی ما هر چند کوچک ثبت شد و امروز متاثر از آن هستیم .
از دید همسر من که در چندین مورد بعد از آن ماجرا عذرخواهی کرد و من به لحاظ آسیبی که خورده بودم نخواستم ( دقت کنید نخواسم و نه نتوانستم ) حتی غذرخواهی های او رابپذیرم .
البته به ظاهر عذرخواهی را همان شب اول پذیرفتم ولی اینجا یک اتفاق افتاد که سهم همسرم از مهارت مشخص می شود .
او عمق اتفاقی که در درون من افتاد و همزمانی با مرگ پدرم و حالات روحی من را متوجه نشد و مراقبت لازم را نکرد . یک بعد قضیه مراقبت من از خودم بود اما بعد دیگری از این ماجرا داشت ، آن همسرم بود .
او اینجا نسبت به من و روحیات من به عنوان نزدیکترین فرد رابطه مسئول بود . او خوب عمل نکرد و نتیجتا ، در غمی ریشه دار فرو رفتم و به مرور از همسرم بیشتر فاصله گرفتم در حالی که رابطه ما فاصله نمی طلبید بلکه دوستی و صمیمیت و عشق پر کردن خلا می طلبید .
اما ما با خست محبت را از یکدیگر دریغ کردیم . یکدیگر اپس زدیم . ما به موازات هم اشتباه کردیم . بی توجهی نشان دادبم و...حاصلش امروز است که با لجاجت سعی بر انداختن گناهان و اشتباهات رابطه بر گردن یکدیگر داریم و ...
اما در رابطه با پارت دو
کاملا در این رابطه و مسائلی از این دست که به کرات اتفاق افتاده تنها مقصر من هستم و صد در صد آن را می پذیرم .
من باید علی رقم بی نیازی مالی ، گاهی از همسرم چیزهایی طلب می کردم که در حد توان وی باشد .
تا او به کل فراموش نکندکه کسی که در کنارش ایستاده یک زن است .
اما من به جای اینکه از او چنین چیزی بخواهم بلکه به اشتباه از وی خواستم تا روی این مال سرپرستی کند و منبع درآمد من شد همین اموال و.....ای کاش هیچکدامشان نبود و هیچ نداشتم .
بارها در مسیر زندگی این آرزو را کرده ام می دانید برای چه ؟!
این تنبلی و بی هدفی...که بعدها به همسرم منتقل شد ، را به جهت وجود همین مال می دانم و متاسفانه نه تنها خودم نتوانستم فراموش کنم ، چنین چیزهایی وجود دارد بلکه همسرم هم نتوانست فراموش کند که باید قوی تر از کل توانایی خود استفاده کند .
همسرم مرد تنبلی نبود، تنبل شد .
راحت طلب نبود اما راحت طلب شد .
و...
این از خواص مالی است که فرد نشان می دهد لیاقت داشتن آن را ندارد .
حتی در یکی از بحثهای اخیر که مربوط به برداشت پول از حساب من بود همسرم حرف جالب و دردناک اما درستی زد .
او در مقابل اعتراض من گفت : چه چیزی تغییر کرده که تو اینقدر ناراحت هستی ؟!من برای اینکه هر روز دستم را جلوی تو دراز نکنم اقدام به برداشت این رقم کرده ام .مگر تا به امروز پولهای تو دست چه کسی بود و چرا امروز با فهمیدن این مسئله اینقدر ناراحت شدی ؟!
او حق دارد چه چیز تغییر کرده بودم که خشم و نفرت سراسر وجود مرا در برگرفته بود ؟!
چیزی عوض نشده بود !
بله در اصل ماجرا چیزی تغییر نکرده بود یعنی قبل تر هم او به کرات چنین کاری کرده بود و با چنین حسی اقدام به برداشت کرده بود .
اما من به یکباره سر همان بحث همیشگی پنهان کاری و دروغ برافروخته شده بودم .
همسرم همین است ، پنهان کاری می کند و ناپدید می کند .
چرا که در تنگناهای هزار سویه اش مجبور نباشد به من اطلاع دهد که فلان پول در جایی دیگر خرج مسائل و کسان دیگری شده ! اما من از روز اول به او گفته بودم دوست ندارم پول من در جایی دیگر خرج مسائل و کسان دیگر بشود مگر با اطلاع خودم و دوست هم ندارم پولی از جایی و یا حق و سهم کسان دیگر وارد زندگی من بشودحتی با اطلاع خودم .
این هم یک نقطه ضعف بود که با بر ملا شدن و ناپدید شدن پولها می توانستم به سرمنشا سرریز شدن آن هم برسم و چقدر درناک است ! باید تجربه کنید تا بفهمید چه رنجی دارد زندگی شرطی داشتن . شرط حضور و یا شرط عدم حضور و...
و نزدیکترین فرد در زندگی شما با جبر می گوید: بفهم شرایط را همانگونه که هست . چه چیز را باید فهمید ؟! شرطی بودن را ؟! جبرهای حاکم را ؟! به چه حکمی ؟! حکم ...!
اما یک نتیجه خوب حاصل همه ی این تکرارها است و آن اینکه من فهمیدم در این دنیا خانواده ای دارم مهربان و آینده نگر که برای اینکه دست دخترانشان جلوی مرد و نامرد جماعت دراز نباشد اشتباه بزرگی مرتکب شده اند شکل تعریف حرفشان و تربیتشان غلط بود . می گفتند ترا برای خانمی کردن تربیت کرده ایم. چه خانمی ؟! چه تربیتی ؟!
به غیر از دوران کودکی ، در هیچ کجای زندگی ام خانمی نکردم و خودم این را بهتر از هر کس دیگری می دانم .
من برای حماقت کردن تربیت شده بودم و اشتباه پشت اشتباه . برای اینکه وسیله ای باشم برای سو استفاده های اطرافیان با دلائل و مدارک و شواهد سو استفاده به من مهارت زندگی کردن یاد ندادند و من این را به تکرار تجربه کردم قدری به جای باید ها و نبایدها به مهارت می آموختید .
مگر قرار بود من در باغ و بوستان و بهشت زندگی کنم من قرار بود در بین این مردم باشم و با این مردم زندگی کنم . مردمی که مثل من ساده نبودند و خوبی و اعتماد و صداقت را به معنای واقعی کلمه نمی فهمیدند .
به من یاد دادند همسر انسان قابل اعتمادترین فرد به یک زن است . خوب من هم به همسرم اعتماد کردم همانطور که به من گفته بودید دروغ بد است هیچوقت دروغ جدی و مهمی در زندگی ام نگفتم اما تا دلتان بخواهد دروغهای آسیب رسان شنیده ام و هزاران امرو نهی دیگر که والد محترم من برای من داشته .
اما این والد چه بر سر من آورد شنیدنی ؟!
امروز در درونم والدی دارم که تعریفش را کردم و بالغی که سعی دارد همه چیز را همانگونه که هست بفهمد و چاره اندیشی کند و از منطق بهره ببرد تا چاره ای برای برون رفت از بحران پیدا کنم .
و همه ی اموالم را بخشیدم تا از دستشان راحت شوم . من لیاقت داشتن این مال را نداشتم چرا که نتوانستم از آن درست استفاده کنم و به ارامش و امنیت برسم . امروز من هم یک زن هستم در کنار سایر زنان . هیچ ندارم و امروز می توانم بر نداری خود ببالم .
RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
گفتار نیک عزیز آیا شما تا بحال با همین لحنی که در این تالار صحبت کرده اید با همسرتان به گفتگو نشسته اید و درد دل دوستانه کرده اید بنده به عنوان یک مرد که خوشبختانه زندگی خوبی دارم بارها پیش آمده با یک اشتباه که از سر بی توجهی و بی فکری انجام داده ام همسرم را که بسیار کم گله گذاری می کند رنجانده ام و متاسفانه به علت خجالت از کارم و با این که می دانم مقصرم جرئت باز کردن مسئله را پیدا نکرده ام ولی هر لحظه آرزو می کنم که همسرم ناراحتی خود را عنوان کند تا بتوانم عذر خواهی کنم و هر بار که وی با " آرامش " عنوان می کند که چقدر از این کار من رنجیده عذر خواهی و قبول اشتباه از طرف من بسیار راحت تر صورت می گیرد البته بنده به شدت روی این ضعفم کار می کنم ولی باز مواقعی از دستم در می رود . ممکن است شرایط همسر شما با بنده فرق داشته باشد ولی این تجربه شخصی را عنوان کردم شاید به کار شما هم بیایید در کل هم حرفم این بود که بسیاری از مردها به دلایل مختلف از قبیل غرور , خجالت از جایگاه توقعی که به عنوان یک مرد از ایشان می رود و..... قدرت پذیرش اشتباه خود را ندارند و این مهارت همسر ایشان است که آنها را به این باور برساند که با عذر خواهی و قبول اشتباه چیزی از مردانگی و جایگاه آنها نزد همسرشان کاسته نخواهد شد