کاش میشد همان شب عروسی در رویای شیرین عشق خوابید و دیگر هیچگاه بیدار نشد
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...355cad0747.jpg
بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کن
بکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر
نمایش نسخه قابل چاپ
کاش میشد همان شب عروسی در رویای شیرین عشق خوابید و دیگر هیچگاه بیدار نشد
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...355cad0747.jpg
بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کن
بکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر
خانم بعد از اين داماد بدشانس چه خاكي توي سرش بريزه ! آخه اين چه جور آرزويه كه كلا " شما خانمها داريد !لااقل ا گر به فكر خودتون نيستيد به فكر شوهر تون باشيد .
بالهای صداقت عزیز این آهنگ رو خواسته بودی من هم گشتم و پیداش کردم و ترجیح دادم که تو تاپیک خودت برات بذارم.
امیدوارم همیشه همینطور شـــاد باشـــی
:16:تقدیم به بالهای صداقت عزیزم:16:
اگر از Internet Explorer استفاده می کنید باید آهنگ رو play کنید.
<object style="border: 3px solid " height="46" width="345" classid="clsid:6BF52A52-394A-11D3-B153-00C04F79FAA6"> <param name="volume" value="100"><param name="Url" value="http://kodahang2.persiangig.com/moien/Moein_Molaghat.wma"> <param name="enableContextMenu" value="-1"> <param name="rate" value="1"> <param name="balance" value="0"> <param name="currentPosition" value="0"> <param name="defaultFrame" value> <param name="playCount" value="1"> <param name="autoStart" value="0"> <param name="currentMarker" value="0"> <param name="invokeURLs" value="-1"> <param name="baseURL" value> <param name="mute" value="0"> <param name="uiMode" value="full"> <param name="stretchToFit" value="0"> <param name="windowlessVideo" value="0"> <param name="enabled" value="-1"> <param name="fullScreen" value="0"> <param name="SAMIStyle" value> <param name="SAMILang" value> <param name="SAMIFilename" value> <param name="captioningID" value> <param name="enableErrorDialogs" value="0"> <embed src="http://kodahang2.persiangig.com/moien/Moein_Molaghat.wma" stretchtofit="true" loop="true" enablecontextmenu="false" showcontrols="true" height="45" width="345" name="WMP1"> </embed></object>
قسم به عشقمون قسم
همش برات دلواپسم
قرار نبود اینجوری شه
یهو بشی همه کسم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
به ملاقات آمدم ببین که دل سپرده داری
چگونه عمری از احساس عشق شدی فراری
نگاهم کن دلم را عاشقانه هدیه کردم
تو دریا باش و من جویبار عشقو در تو جاری
من از پروانه بودن ها
من از دیوانه بودن ها
من از بازی یک شعلهٔ سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه نمی ترسم
من از هیچ بودن ها
از عشق نداشتن ها
از بی کسی و خلوت انسانها می ترسم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
من از عمق رفاقت ها
من از لطف صداقت ها
من از بازی نور در سینهٔ بی قلب ظلمت ها نمی ترسم
من از حرف جدایی ها
مرگ آشنایی ها
من از میلاد تلخ بی وفایی ها می ترسم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
دفتر نقاشی ام هنوز یک برگ سفید دارد....من دستانم را بالی برای خودم کشیدم....و پروانه های نگاهم را پروازی برای خودم...گندم زار خوشه خوشه در انتظار است...دستم را به سوی او می برم بالا...این آخرین برگ سفید است..من پرواز خواهم کرد..
من پرواز خواهم کرد
با دست های بازیگوش و خمیر نان سنگگ پرنده ای کوچکی درست می کردم , یک قناری که برایم بخواند . یک بال قناری ام را درست کرده بودم , هر دو پا و چنگال های کوچک اش را چسپانده بودم , لختک لختک تازه می خواستم , بال دیگرش را بسازم که ناگهان آوازی شنیدم , مشت ام وا شد , پرنده ام روی دوپا ی نازکش خیزی برداشت , بالی گرفت و پرک پرک پر زد و رفت . حالا من مانده ام و یک بال و اوقات تلخ .
روزی عشق از دوستی پرسید: تفاوت من و تو در چیست؟
دوستی گفت:
من دیگران را با سلام آشنا میکنم تو با نگاه . . . .
من آنان را با دروغ جدا میکنم تو با مرگ
.
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...ad786ebc03.jpg
تو از متن کدوم رویا رسیدیکه تا اسمت رو گفتی شب جوون شد
که از رنگ صدات دریا شکفت و نگاه من پر از رنگین کمون شد
تو از خاموشی دلگیر رویا صدام کردی صدام کردی دوباره
صدا کردی منو از بغض مهتاب از اندوه گل و اشک ستاره
صدام کردی صدام کردی نگو نه اگرچه خسته و خاموش بودی
تو بودی و صدای تو صدام زد اگر چه دور و ظلمت پوش بودی
تو چیزی گفتی و شب جای من شد من از نور و غزل زیبا شدم باز
توی گیج و ویج از خود گم شدنهامن از من مردم و پیدا شدم باز
از این تک بستر تنهایی عشق از این دنج سقوط آخر من
صدام کردی که برگردم به پرواز به اوج حس سبز با تو بودن
صدام کردی که روی خاموشی من یه دامن یاس نورانی بپاشی
برهنه از هراس وتازه از عشق توی آغوش جان من رهاشی
صدام کردی صدام کردی نگو نه اگرچه خسته و خاموش بودی
تو بودی و صدای تو صدام زد اگر چه دور و ظلمت پوش بودی
تو چیزی گفتی و شب جای من شد من از نور و غزل زیبا شدم باز
توی گیج و ویج از خود گم شدنهامن از من مردم و پیدا شدم باز
بی تو با خاطره هایت چه کنم
پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
و تو ای عزیز پرو بالت نه بسته است نه شکسته
جرات کن و از این قفس رها شو ، بگذار عشق بهانه ای باشد برای پرواز
از افتادن است که برمیخیزی
روزی بزرگی درهنگام افتادنم گفت: از این بی بالی نقطه عطفی بساز! از آن پس بی بال پریدن را مشق کردم، شد، پرواز کردم تا اوج. و آنگاه که به زمین نگاه کردم تا اوج پرواز خود را ببینم دستی از آن پایین به سویم دراز شد، شاد شدم ، محو آنهمه لطف، خوبی، آمدم، ماندم ، زمین گیر شدم به امید آن دستی که دیگر پرواز را از یادم برده بود و خود فراموشی گرفته بود...بالهای صداقت پرواز را به خاطر بسپار، تمرین کن! مرا ببخش که بلند تر از این دردم را نمیتوانم فریاد بزنم اما تو بشنو و بدان برای پرواز آنچه نیاز است داری...
هر بار که خواستم از این قفس پرواز کنم
گوشه ای از پرم به دیوار های این قفس گیر کرد
تقلاهایم بی فایده بود جز آنکه زخمی تر از پیش شدم و خونین تر از قبل
اوج پروازم تا سقف این قفس هست
آنقدر دست و پا زدم که و تقلا کردم تا از این قفس بپرم که دیگر رمقی برایم باقی نمانده
به پرهای خونینم نظاره می کنم که چگونه بر کف قفس پراکنده شده اند
عزیزی گفت بی بال و پر پریدنم آرزوست ، آری آرزوست ، آرزوی ماورای این دنیا ، که اگر در این دنیاست جلد آنجا نیستم
من جلد همین قفسم
از پریدن خسته ام
از گریه کردن گریزان
ولی باز من هنوز هستم
پس بی تقلا در حسرت پرواز در کف این قفس در کنار جوی خونین بالهایم می نشینم و گذر عمر را می بینم ...
که با شما بودن به من آموخت صبر را
پستم رو عمیق تر بخون! من از ماورای این دنیا صحبت نمیکنم. صبری که روزی چند بار به سیم آخر میزنی که صبر نیست. ذهنت رو آزاد کن. خودخواه شو به خودت جسمت و روحت و کندن وابستگی و تعلق از از هر آنچه غیر توست فکر کن! وقتی از هر چه تعلق رها شدی آزادانه و نه از موضع ضعف! تصمیم بگیر ماندن یا رفتن از این زندگی.
بین من در حیطه روانشناسی و مشاوره وارد نمیشم که کار من نیست. اما عقل سلیم میگه اگه تا حالا 4 ماه از دوریتون گذشته باشه یعنی اینکه عده طلاق + یه خورده یا شاید 1 ماه. پس اگه طلاق گرفته بودی تا حالا باید دوران بحران بعد از طلاقو کم کم تموم میکردی و وارد دوران نقاهت میشدی. الان با این قهر و اولتیماتومی که شما بهش دادی چنانچه محکم بایستی و ضعف نشون ندی میتونه نتیجه بخش باشه فقط بایدمحکم باشی هی به التماس برای برگشتنش نیفتی البته با مشاور هم ارتباط داشته باش که راهکارهای مناسب اختیار کنی.د
به این فکر کن که اگه قرار باشه با همین وضعیت به دست و پاش بیافتی و برش گردونی دیگه باید خوب و بد قبولش کنی حق اعتراض هم نداری. ایشون الان با صبرش داره شما رو مستقیم یا غیر مستقیم مجبور میکنه که با هاش کنار بیای .
ببخش اگه صحبتهام به قشنگی و دلنشینی راهنماییهای دیگر عزیزان نبود.
واقعا وقتی اینجا می نویسم سبک می شوم
اونقدر اشکهایم ریخت که تشنه شدم
.
.
.
جناب بی دل از حسن توجهتون ممنون
مخصوصا که با آهنگ ملاقات این صفحه باز میشه
.
.
ای که با من و از من بی خبری
ای آنکه بی خبر میایی و می روی
ای آنکه اکنون در اینجا با منی
بخواه از او هر آنچه را که خیر است
خواهش میکنم عزیز قابل شما رو نداشت:D
هر وقت دلت یقه تو چسبید برو یه سر بزن به تاپیکهای ج.ک و سرگرمی از جمله اون که baby گرامی برا خوشحال کردن دل خانمها باز کرده. من که تو اوج دلتنگی و درحال موت رفتم اونجا باور کن غمم یادم رفت. بخصوص اینکه خودمم شروع کردم به خالی کردن دق و دلیم سر کلهم اجمعین جنس مخالف:101:
البته خداییش یه خورده بی انصافیه ولی خلاصه حالی کردیم:D
الهی چنان کن سر انجام کار
که تو خوشنود باشی و ما رستگار
همه دلتنگیها از دل نهادن بر این عالم است
تمام تنهایی هایم را درنماز می جویم
تمام دلتنگی هایم را در نماز فراموش می کنم
من از ته دل می خواهم عاشقانه به گرم نیاز بیفتم
آرزوی من این است که نمازی بخوانم با خلوص که بدون بال تا عرش خدا برسم
آه صدای دلنشین اذان صدایی که تمام بدنم را به لرزه در می آورد آمد
بشتابید به سوی نماز
بخصوص که اذونش هم با صدای مرحوم موذن زاده یا آقاتی باشه که آدمو میبره با خودش اون بالا بالاها...:310:
التماس دعا
داشتم فکر می کردم اگه بمیرم چندتا از بچه های توی تالار می آیند به مراسم عزا داری من؟
توی این دنیا دوست زیاد دارم ولی اینجا توی تالار شما از درد دلم با خبرید مسلمل همراهی شما توی مراسم عزا داری من برایم دلنشین تر هست
دوست من بیخود دلتو خوش نکن !
اگه کسی بخواد بیاد بهت سر بزنه وقتی میاد که تو ، تو اوج خوشحالی باشی تا بهش خوش بگذره .
انشاء الله اون خوشحالی اصلیت رو ببینیم خواهر عزیزم:72:
د بیاااااااااا...
بازم توهم زدی آبجی:223:
مرگتو نبینم:323:
الان این حرف بی مزه یعنی چی ؟!!!نقل قول:
نوشته اصلی توسط بالهای صداقت
خوشت میاد آدم را ناراحت کنی ؟!
چرا در مراسم عزا شرکت کنیم . مثل آدم توی یک مراسم خوب و خوشحال کننده همدیگر را می بینیم و قهوه ای می خوریم و .....( هر چند مقررات تالار اجازه نمی دهد اما شرکت در مراسم عزا هم جز و همان مقررات است ) .
واقعا دختر جان ضد حال تشریف دارید .هزار امتیاز منفی گرفتی و تمام کارت صد آفرینهایی که تا امروز گرفتی فردا پس می آوری تا دیگر از این حرفهای اووووووووووووش نزنی . اصلا خوشم نیامد .
برو دو رکعت نماز بخوان و نیت کن که دیگر از این حرفها نزنی و دوست آزاری نکنی .
:81:
بچه ها یه حس خوبی توی وجودم نشسته
احساس می کنم هرلحظه می خواهند یه خبر خوبی بهم بدهند
نمی دونم چه جور حسی هست ولی ته دلم خوشحالم و امیدوار
نگاه خدا و ائمه رو بر وجودم حس می کنم و این که می بینم حضرت زهرا دستاش و آغوشش برای من باز شده
پسرک یک روز عاشق یک دختر شد ، دخترک عشق می ورزید به او، اما پسرک به خاطر غرورش
خیلی به اون توجهی نداشت
پسرک نمی دونست چرا بعد از این همه بی معرفتی باز دخترک عاشق هست
یک روز دخترک به پسرک گفت:گلم چرا به من کم محلی می کنی
پسرک گفت:این جوری هاست دیگه . اولش نفهمید چی گفت
دخترک ناراحت شد و گفت :مگه من چی کار کردم
پسرک با لحن بدی گفت:هیچ کار
دخترک گفت:چرا با من اینجوری حرف می زنی
پسرک گفت : دوست دارم اینجوری حرف بزنم
دخترک گفت: باشه و رفت
چند روزی گذشت پسرک دیگه دخترک رو ندید دوستش داشت ولی غرورش اجازه نمی داد
...
یه روز دوست پسرک اومد و بهش گفت: اخه نامرد مگه چی کارت کرده بود
پسرک با غرور گفت: خوب که چی
دوستش گفت:اون ...
پسرک شوکه شد اصلا نتونست حرف بزنه
رفت به دنبال دختر ... کنارش نشست ، فقط نگاهش کرد. هیچ نگفت
بغض گلوی پسرک را فشرد نتونست تاب بیاره بلند شد و رفت توی تنهایی گریه کرد با خودش کلنجار می رفت اخه دخترک را دوست داشت
فردا دوباره پسرک رفت کنار دخترک و با گریه گفت: منو ببخش
دخترک گفت :گریه نکن وقتی گریه می کنی غرورم رو می شکنی
پسرک آروم شد و گفت : راحت شدم غرورم شکست
دوستش گفت اون چی؟
نمیدونم یا مفهوم نبود یا من گیج بودم نفهمیدم دختره چی شد؟
http://www.parsiblog.com/FirendsAlbu...8%A7%D8%B2.jpg
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کن
برگرفته از
http://www.gasedackocholo.blogfa.com/post-45.aspx
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
تو میری و من فقط نگاهت می کنم
تعجب نکن که چرا گریه نمی کنم
بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم
اما برای دیدن تو همین یک لحظه باقیست
«تا یلدایی دیگر انتظارت را خواهم کشید»
نقل قول:
نوشته اصلی توسط نقاب
اين پستت خيلي دپرس بود!!!بالهاي صداقت عزيز...كم غصه بخور!!!!:302:نقل قول:
نوشته اصلی توسط بالهای صداقت
ببين اين پست چقدر انرژي مثبت داره......آفرين دختر گلم كم غصه بخورنقل قول:
نوشته اصلی توسط بالهای صداقت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط merka
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sayehhaye_mah
عشق یعنی خلوت راز و نیاز
عشق یعنی سوز بی ماوای ساز
عشق یعنی کوی ایمان و امید
عشق یعنی یک بغل یاس سپید
عشق یعنی لحظه ی دیدار یار
عشق یعنی انتهای انتظار
عشق یعنی وعده ی بوسُ کنار
عشق یعنی یک تبسم بر لب زیبای یار
عشق یعنی حس نرم اطلسی
عشق یعنی با خدا در بی کسی
عشق یعنی هم کلامی بی صدا
عشق یعنی بی نهایت تا خدا....
دلم خیلی گرفته
خیلی زیاد
دنبال دلتنگی توی همدردی گشتم ولی چیزی پیدا نکردم ... دوباره اومدم توی تاپیک خودم ....می خواهم از اوج دلتنگی ام بنویسم
اول اینکه دلم برای مادرم خیلی تنگ شده خیلی زیاد چون واقعا دوسش دارم
...
حالا دلتنگی عظیم
علم اگر از دست علمدار زمین نمی خورد
دگر کسی به زیر تازیانه ها نمی مرد
چون کمر بهر طواف عشق بست
در طواف اولش افتاد دست
دور دوم در مصاف دلبرش
از بدن افتاد دست دیگرش
وای از دل حسین ..وای از دل حسین ...وای از دل حسین
دور سوم خون به جای اشک ریخت
دور سوم خون به جای اشک خورد
تیر دشمن آمد و بر مشک خورد
دور چهارم داشت عزم ترک سر
کرد پیش تیر چشمش را سپر
وای از دل حسین ..وای از دل حسین ...وای از دل حسین
دور پنجم از عمود آهنین
گشت سرو قامتش نقش زمین
گشت در دور ششم از تیغ تیز
قطعه قطعه ، عضو عضوش ریز
وای از دل حسین ..وای از دل حسین ...وای از دل حسین
شد سرو پا چشم ، زخم پیکرش
دید زهرا را به بالای سرش
با زبان حال می گفتش بتول
آفرین عباس من حجت قبول
وای از دل حسین ..وای از دل حسین ...وای از دل حسین
بخوانید و از عشق احساسی ام من
ز گهواره تا گور عباسی ام من
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...5eab750854.jpg
نه هنوز راهی برای رفتن دارم
قلمت با خودش آتش داشت ...و تنها من فهمیدم معنای آن را
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...3efa914b9f.jpg
از سکون تا حرکت...
نشست و نشست و هي فکر کرد. ديد فکرش به جايي نمي رسه. خوب که فکر کرد ديد فکرش همون جا که خودش نشسته، نشسته بود. خواست فکرش فراتر از اين نشستن باشه. برا همين ايستاد و فکر کرد. دوباره هر چي فکر کرد ديد فکرش به جايي نرسيد. با ايستادن هم فکرش فراتر نرفت چون همون جايي ايستاده بود که قبلا نشسته بود. دوباره با خودش فکر کرد. فکر کرد که سکون فکرش رو در حد فضاي نشستن و ايستادن اسکان داده. پس بايد چي کار مي کرد که فراتر از سکون بره؟
واسه همين باز فکر کرد. اين بار يه چيزي فهميد.
ديد اگه سکون نبود امکان نداشت به حرکت فکر کنه.
خواست حرکت کنه اما مي ترسيد.
آخه به ثابت بودن عادت کرده بود. فکر مي کرد آرامش همون ساکن بودنه. اما فکر مي کرد، چون جز نشستن و ايستادن تو يه نقطه هيچ وقت حرکت رو تجربه نکرده بود.
احساس مي کرد فلجه چون يه عمر آرامش رو در فلج بودن و يه جا بودن تصور کرده بود. پس فکر کرد که اول کار اينه که بايد راه رفتن رو تصور کنه.
اين همه توقف برا اين بوده که به اين تصور برسه.
تو ذهنش تمرين کرد و تمرين کرد يه تمرين متفاوت با همه زندگيش.
تفاوتي که تفاوت رو ايجاد کرد و فکرش رو به يه تصور رسوند. حالا بايد تصور رو اجرا مي کرد.
پس الان موقع عمل بود.
از اين مي ترسيد که موقع راه رفتن لنگ بزنه.
ولي با اين حال مصمم بود که اولين قدم رو برداره.
شروع کرد و اولين قدم رو برداشت. خيلي سخت بود و طاقت فرسا، دلهره آور و سنگين.
ولي مهم همين شروع بود با همه ي سختيها و وحشتهاش.
قدم بعدي رو راحتر برداشت، راحتر از قدم اول نبود ولي برا راه رفتن اميدوار تر شد.
ترسش خيلي کمتر شده بود. ديگه براش مهم نبود که کسي به خاطر لنگيدنش مسخرش کنه. چون هدفش رو مي دونست.
انقدر راه رفت و انقدر تمرين کرد تا به جايي رسيد که خيلي ها راه رفتن رو از اون ياد مي گرفتن. خيلي سختي کشيد
ولي هر چي سختيها بيشتر مي شد بيشتر احساس آرامش مي کرد.
يه کمي که به عقب نگاه کرد ديد اون سکوني رو که فکر مي کرده آرامشه، فکر نبوده فقط يه خيال بوده.
خيالي که تو تصورش درست به نظر مي رسيده.
اينبار ديد که هم مي شه تصور سکون بودن رو کرد و هم مي شه تصور حرکت رو. ديد که اين وسط با فکرشه که مي تونه انتخاب کنه. انقدر تو راه رفتن خبره شده بود که از هيچي هراس نداشت. مي دونست که اگه سر راهش کوه هم قرار بگيره با حرکت کردن مي تونه ازش بگذره.
ديد که برا حرکت لازم نيست که حتما از اول راه رفتن رو تجربه کرده باشي.
ديد که گذشته ي ساکن اون باعث اين حرکت شده بود.
ديد که حتما لازم نيست براي داشتن آينده ي پربار، گذشته ي پرباري هم داشته باشي.
ديد که برا راه رفتن فرقي نمي کنه گذشته چي باشه،
مهم نيست که از کجا اومدي ، مهم اينه که کجا مي خواي بري.
مهم خواستن برا راه رفتنه و اراده کردن.
ديد و فهميد و تجربه کرد.
فهميد که توقف بزرگترين عامل برا حرکتش بوده.
الان ديگه هدفش فقط حرکت نيست بلکه مي خواد راه رفتن رو تو مسير درستش ادامه بده.
http://iranianboy.webs.com/photos/delabad/gesse.JPG
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها همه جا شناور بودند .
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم مثلا ً قایم باشک .
همه از پیشنهاد او شاد شدند . جنون فورا ً فریاد زد : من چشم میگذارم .
از آن جایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال جنون بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و او به دنبال آنها بگردد .
جنون به درختی تکیه داد و چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد : یک دو سه . . .
آرامش خود را به شاخ ماه آویزان کرد . خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد .
آرزو در میان ابرها پنهان شد . هوس به مرکز زمین رفت . طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد .
جنون مشغول شمردن بود : ۷۹ و ۸۰ و همه پنهان شده بودند به جز عشق که مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد .
جای تعجب هم نیست می دانیم که پنهان شدن عشق مشکل است .
در همین حال جنون به پایان شمارش رسید : ۹۵ و ۹۶ و . . .
هنگامی که جنون به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته رز پنهان شد .
جنون فریاد زد که دارم می آیم .
اولین کسی را که پیدا کرد تـنبلی بود زیرا تـنبلی تـنبلیش آمده بود جایی پنهان شود .
آرامش را یافت که به شاخ ماه آویزان بود . دروغ ته چاه . هوس در مرکز زمین . یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق .
او از یافتن عشق ناامید شده بود .
حسادت در گوش هایش زمزمه کرد که تو فقط عشق را باید پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است .
جنون شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیادی آن را در بوته گل فرو کرد .
دوباره ... دوباره ... تا با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد . با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشت هایش قطرات خون بیرون می زد .
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند . او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود .
جنون گفت : من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم و عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری کنی در نابیناییم راهنمای من شو .
و از آن روز است که عشق کور است و جنون همواره راهنمای او.
http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/...iryan/0001.jpg
بی دل جان این پستت زیاد همخوانی با پست من نداشت:160:
پست قبلی را برای آنی زدم در جواب پستش:46:
ولی تو هم هروقت من توی این تاپیک پست می زنم غفلت نمی کنی ها:311::324:
با پست قبلی ات شاید نه ! اما با...
خداوند به هیچ بنده ای " نه " نمی گوید !!!
الهی مرا آن ده که مرا آن به
عجیب دلم گرفته سر به زدن به تاپیک های قدیمی هم برای خودش عالمی داره ها:311:
بعضی از آدم ها مثل آب روان هستند زلال و روان ....
عشق چیزی است در وجود تو.....آن را در دیگران مجو
به دنبال کسی باش که تو را به خاطر زیبایی های وجودت دوست داشته باشد و زیبا خطاب کند نه به خاطر جذابیتهای ظاهریت..
کسی که دوباره با تو تماس بگیرد حتی وقتی تلفنهایش را قطع می کنی..
کسی که بیدار خواهد ماند تا سیمای تو را در هنگام خواب نظاره کند..
در انتظار کسی باش که مایل باشد پیشانی تو را ببوسد[حمایت گر تو باشد]..
کسی که مایل باشد حتی در زمانی که درساده ترین لباس هستی تو را به دنیا نشان دهد
کسی که دست تو را در مقابل دوستانش در دست بگیرد..
در انتظار کسی باش که بی وقفه به یاد تو بیاورد که تا چه اندازه برایش مهم هستی و نگران تو است و چه قدر خوشبخت است که تو را در کنارش دارد .
نمی تونم دست از عشقم بشویم
هرچقدر هم روزها و شب ها بیایند و بروند
هر چقدر هم که در تلاش برای کم کردن احساسم باشم
باز هم در اعماق وجودم
عشق همسرم جاری است
و من چقدر به اون عشق ..عاشقم ...
همسر عزیزتر از جانم نمی دونم الان کجایی ... وایا هنوز من در خاطرت هستم یا نه
از آخرین باری که تو را دیدم و اون عشق در من زبانه کشید
دیرگاهی است گذشته ...و من هنوز روزها را پر از انتظار می گذرانم که شاید ...روزی رسد که تو باز گردی
نمی دانم آیا این انتظار پایانی دارد یا نه
زندگی در جریان هست
مو طلایی از فردا امتحاناتش شروع میشه
و من به یاد روزهایی میفتم که تو ..ای خوب من در کنار ما بودی ...
روزها در گذزند
کم کم داره یک سال میشه
انگار همین دیروز بود که تو را دیدم
و من چقدر دلتنگت هستم
با زبان نه
با احساس نه
با تمام قطره قطره خونم تو را دوست دارم
عشق من به تو ابدی است
شاید ده سال پیش تو را نمی خواستم
اما اکنون آنچنان تو را دوست دارم و می خواهم که گویی در این جهان تنها خورشید من تو هستی
الهی
از نادانی و جهل من در گذر که آن زمان که همسرم در کنارم بود ...نمی دانستم که رفتارهایم نادرست است ...نخواسته او را رنجاندم و از خودم راندمش
الهی مرا ببخش ....
مرا ببخش که تنها به خودم فکر کردم ...همسرم را درک نکردم ....
حالاکه او را از من دور کردی....و این تنهایی را به من دادی ...خوب درک می کنم ...الان حمایت همسرم را می خواهم ..
اکنون همسرم را با آغوشی باز می پذیرم ...
تنها می توانم در خفا اشک بریزم و با فریاد پر از سکوتم رو به آسمان آبی بگویم
خدایا ....
خدایا
راهی نمی بینم و آینده پنهان است . اما مهم نیست همین هم کافیست که تو همه چیز رامی بینی ومن تو را