اين پست رو قبلا اقاي baby ارسال كردن
با عرض پوزش صبا جان....:46:
نمایش نسخه قابل چاپ
اين پست رو قبلا اقاي baby ارسال كردن
با عرض پوزش صبا جان....:46:
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن .
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه : من باید با رئیسم برم سفر کاری کارهات رو روبراه کن .
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش میگه : زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن .
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه : من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام .
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه : معلمم یه هفته کامل نمیاد بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم .
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم شولوغه !
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه : ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه !
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه : زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت !
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه : کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق !
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه : راحت باش برو مسافرت معلمم برنامه اش عوض شد و میاد .
مدیر هم دوباره گوشی رو برمیداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت !!! :311:
.......اگر تکراری باشد ه بزرگی خودتان ببخشید
فكر كنم اينم تكراري بود صابر جان:311:
امان از دست خانم ها
یک خانم 45 ساله که یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود.
در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید: آیا وقت من تمام است؟
خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد
کشیدن پوست صورت - تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن) -عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم و فقط
به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!
از اونجايي كه او زمان بيشتري براي زندگي داشت از اين رو او تصميم گرفت كه بتواند بيشترين
استفاده را از اين موقعيت (زندگي) ببرد.
بعد از آخرين عملش او از بيمارستان مرخص شد
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیله یک آمبولانس کشته شد.
وقتی با خدا روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه
فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد : اِاِاِا شمايييييييد نشناختمتون:311::311:
:311::311:
> > روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید:
> > 'مامان؟ نژاد انسان ها از کجا اومد؟
> > مادر جواب داد: 'خداوند آدم و حوا را خلق
> > کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد
> > انسان ها به وجود اومد.'
> > دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش
> > پرسید.
> > پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها
> > تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.'
> >
> >
> > دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت
> > و گفت:مامان؟ تو گفتی خدا انسان ها رو
> > آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی
> > میمون ها هستند...من که نمی فهمم!'
> > مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من
> > بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات در
> > مورد خانواده ی خودش!
:311::311:
سال 2200 پسره از مامانش میپرسه مامان من چه جوری به دنیا اومدم. مامانش جواب میده از اینترنـت دانلودت کردم
:311::311:
.
.
.
1 یهو نگاه میکنی می بینی خانوادت که 3 نفر بیشتر نیستن 5 خط موبایل دارن
2 واسه همکارت ایمیل میفرستی،در حالیکه میز بغل دستی تو نشسته
3 رابطت با اقوام و دوستانی که ایمیل ندارن کمتر و کمتر میشه تا به حد صفر برسه
4 ماشینت رو جلوی در خونه پارک میکنی بعدش با موبایلت زنگ میزنی خونه که بیان کمک
چیزایی رو که خریدی ببرن داخل
5 هر آگهی تلویزیونی یه آدرس اینترنتی هم داره
6 وقتی خونه رو بدون موبایلت ترک میکنی،استرس همه وجودت رو میگیره و با سرعت برمیگردی
که موبایلت رو برداری، بدون توجه به اینکه 20-30 سال از عمرت رو بدون موبایل گذروندی
8 صبحها قبل از خوردن صبحونه اولین کاری که میکنی سر زدن به اینترنت و چک کردن ایمیله
9 الان در حالیکه این مطلب رو میخونی،سرت رو تکون میدی و لبخند میزنی
10 اینقدر سرگرم خوندن این مطلب بودی که حتی متوجه نشدی این لیست شماره 7 نداره
11 الان دوباره برگشتی بالا که چک کنی شماره 7 رو داشته یا نه
12 و من مطمئنم که اگه دوباره برگردی بالاحتماً شماره 7 رو پیداش میکنی،بخاطر اینکه خوب بهش توجه نکردی
13 دوباره برمیگردی بالا ولی شماره 7 رو پیدا نمیکنی،خوب من شوخی کردم ولی نشون میده که تو به خودت هم
اعتماد نداری و هرچی بقیه میگن باور میکنی.
:199::58::D:311:
سلام دوستان
من امدم خوش اومدم
اومدم تا یک جک بنویسم که از خنده غش کنید:311::311::311:
یک روز یک کامیونی داشت در جاده می رفت
ناگهان ماشینی رادید
روی شیشه جلوی ماشین نوشته شده بود
***میازار موری که دانه کش است***
کامیون دلش برای ماشین سوخت وگذاشت او رد شود
وقتی ماشین رد شد پشت شیشه ی ان نوشته شده بود
*** فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه***:311::311::311:
یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه. وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره. یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.
یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده میپرسه: ” اون گربه نامرد خونس؟” زنش می گه آره.
مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!!
:311::311::311::311:
دو تا دیوونه از تیمارستان فرار می کنن. ریل راه آهن و می گیرن و راه می افتن طرف شهر.
اولی میپرسه: کی می رسیم به شهر؟
دومیه یه نقطه رو اون دورا نشون میده
و میگه: هر وقت این دو تا خط به هم برسن.
می رن و می رن … تا اولیه خسته میشه. می گه: پس چرا نمی رسیم؟
دومیه برمی گرده و عقبو نگاه می کنه و می گه: فکر کنم ردش کردیم.
:311::311::311:
[b]یک نفر تو كيوسك تلفن بوده، بيرون كه مياد ازش ميپرسند سالمه؟ ميگه: سالمه فقط آفتابه نداره
معلم داشت جریان خون در بدن را به بچهها درس مىداد.
براى این که موضوع براى بچهها روشنتر شود گفت :
بچهها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مىدانید خون در سرم جمع مىشود و صورتم قرمز مىشود.
بچهها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستادهام خون در پاهایم جمع نمىشود؟
یکى از بچهها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.
همسر یک تاجر به شوهرش میگه: هر وقت تو میری سفر من عصبی میشم.
شوهرش میگه: غصه نخور عزیزم، من خیلی زودتر از آنی که تو فکر میکنی برمیگردم.
زنه میگه: خوب همین عصبی ام میکنه دیگه
زن از شوهرش میپرسه: عزیزم، تو منو دوست داری؟
مرد می گه: خوب معلومه عزیزم، اگه دوست نداشتم، چطور می تونستم هر شب بیام خونه پیشت، وقت و عمرم رو تلف کنم؟
یک روشنفکره از نویسنده می پرسه: شما از اصطلاح خلاء دردناک زیاد استفاده می کنید، مگه ممکنه چیزی هم خالی باشه هم درد کنه؟
نویسنده می گه: عجیبه! مگه شما تا حالا سردرد نگرفتید؟
مهمان: آقا تشریف دارند؟
مستخدم: نه خیر، رفته اند مسافرت.
مهمان: برای تفریح؟
مستخدم: نه خیر، با خانم رفته اند!
غضنفر از یه دختره می پرسه اسم شما چیه؟ دختره می گه اسم من توی تمام باغچه ها هست. غضنفر می گه: آهان فهمیدم، شلنگ!
استاد اسامی بچه ها را یکی یکی می خواند، رسید به اسم «بارانه». شخص مورد نظر را که پیدا کرد پرسید: واسه چی بارانه؟ دختر جواب داد: واسه این که روز تولدم بارون میومده. برادر اهل دلی از ته کلاس گفت: خوبه اون روز آفتابی نبوده!
از غضنفر می پرسن امام رضا چرا رفته بود مشهد؟ می گه: رفته بود زیارت!
غضنفر کارت عابر بانکش رو می اندازه توی حرم امام رضا، می گه: حاجتم رو بده تا رمزش رو بگم!
به غضنفر می گن دوست داشتی جای خدا بودی؟ می گه: نه. می گن: چرا؟ می گه: چون جای پیشرفت نداره!
غضنفر چند روز پشت سر هم می رفت گچ سوسک کش می خرید. مغازه دار ازش می پرسه چرا اینقدر گچ سوسک کش می خری؟ غضنفر می گه: آخه هرچی اینا رو پرت می کنم به سوسکها نمی خوره!
بچه ای که گم شده بود می ره پیش پلیس می گه: ببخشید شما خانومی رو ندیدید که من پیشش نباشم؟
به غضنفر می گن به زنبورهایی که از کندو محافظت می کنن چی می گن؟
غضنفر می گه: خسته نباشید!
به غضنفر می گن با آش جمله بساز. می گه: محمدی آش صلوات![/b]
نه قانونی نه منطقی (تا آخر بخونید )
دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت:
قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نمي توانستم يك استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،
اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول مي كنم
در غير اينصورت از شما مي خواهم به من نمره كامل اين درس را بدهيد.
استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست،
منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟
استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد
نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد
و شاگردش بلافاصله جواب داد:
قربان شما ۶۳ سال داريد و با يك خانم ۳۵ ساله ازدواج كرديد
كه البته قانوني است ولي منطقي نيست.
همسر شما يك دوست – پسر ۲۵ ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست
و اين حقيقت كه شما به دوست – پسر همسرتان نمره كامل داديد
در صورتيكه بايد آن درس را رد مي شد نه قانوني است و نه منطقي !!
چرچيل و راننده تاکسی
چرچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه میرفت.
هنگامی که به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم" .
چرچيل از علاقهی اين فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اينجا منتظر میمانم!"
حكیمی بر سر راهی میگذشت. دید پسر بچهای گربه خود را در جوی آب میشوید.
گفت: گربه را نشور، میمیرد!
بعد از ساعتی كه از همان راه بر میگشت دید كه بعله…!
گربه مرده و پسرك هم به عزای او نشسته.
گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، میمیرد؟
پسرك گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد ، موقع چلاندن مرد! :311::311:
سلام:72::
دوستان این مطلب خیلی زیبا بود و غزاله جان ایمیل کرده بودند و احساس کردم حیفه تو تالار دوستان نخوانند....
منتها چون ضد زن هست :311: من پیشاپیش خودم از کلیه هم جنس های عزیزم معذرت می خوام و مطمئن باشید اینو به نظر من اقایون از خودشون در اوردن که اعتماد به نفسشون بره بالا!!! اونم به صورت کاذب........!!:311:
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...9dda49aaf1.gif
دختر ماشین شناس!
چند روز پيش براي عوض کردن روغن ماشينم به مکانيکي رفته بودم ..که دختر خانومي 27-26 ساله وارد شد و به مکانیک گفت :
ببخشيد آقا .... يه 710 ميخواستم ميشه لطف کنين بدين؟؟
مکانيک گفت :710 تا چي؟؟
دختر خانوم گفت : 710 ماشين من گم شده ..اگه ميشه يه دونه بدين !!
مکانيک گفت : 710 ؟؟ حالا اين 710 چي هست ؟؟
دختر خانوم که عصباني شده بود گفت : آقا مگه من باهات شوخي دارم ميگم يه 710 بده ...چون خانومم فکر ميکني حاليم نيست? نه خوبم حاليمه.
مکانيک بیچاره گفت :خدا شاهده خانوم جسارت نکردم .. ولي من نميدونم شما چيو ميگين؟؟
دختر خانوم که فکر می کرد یارو داره جلو من دستش می ندازه گفت : بابا جون عجب مکانيک هستي تو ..هموني که وسط موتور ماشينه
..کارش نميدونم چيه ولي همه ماشين خارجی ها دارن اين قطعه رو .. مال منم هميشه بوده ...حالا من گمش کردم و يکي لازم دارم!!
مکانيکه که کلافه شده بود يه کاغذ داد به خانومه و گفت ميشه شکل اين قطعه رو بکشي اين جا؟؟
دختر خانوم هم با کلي ژست يه دايره کشيد و وسط اون نوشت 710 مکانيک يه نيگاهي به شاهکار نقاشي انداخت و يه نگاهی هم به موتور ماشين من که درش باز بود کرد و گفت :
خانوم اين قطعه رو که ميگين تو اين ماشين هم هست؟؟ دختر خانوم باخوشحالي جيغي کشيد وگفت آره اوناش...!!!! ميدونين چي رو نشون داد؟؟.........
اين رو..............
عکسش رو گذاشتم ببينين !
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...43b91fd431.JPG
یک روز بوش و اوباما در یک بار نشسته بودن.
یک نفر میرسه و میپرسه :چیکار دارین می کنین؟
بوش جواب می ده:"داریم نقشه جنگ جهانی سوم رو تنظیم می کنیم."
یارو می پرسه:"چه اتفاقی قراره بیافته ؟!
بوش میگه:"قراره ما 140 میلیون مسلمان، و آنجلینا جولی رو بکشیم!"
یارو با تعجب میگه:" آنجلینا جولی !؟! چرا می خواین آنجلینا جولی رو بکشید؟!
بوش رو می کنه به اوباما و میگه: " دیدی گفتم ! هیچکس تو دنیا نگران 140 میلیون مسلمان نیست!!!
یه دختر مسیحی میره پیش کشیش میگه : من هر دفعه از جلوی آینه رد میشم ، به خودم میگم چقدر خوشگلم ،:rolleyes:
آیا من گناه می کنم؟:question:
کشیشه می گه : نه دخترم شما گناه نمی کنی ،:81: اشتباه می کنی! :311:
از طرف مي پرسن : نخست وزير به انگليسي چي مي شه ؟
ميگه : First And Under !
به طرف ميگن : وبا اومده .
ميگه : چيچي آورده ؟!
به طرف ميگن : لپ لپ مي خري ؟
ميگه : آره !
ميگن : حالا جايزه هم توش داره ؟
ميگه : فكر نمي كنم ، من لپ لپ رو واسه كيفيتش مي خرم !
طرف ميره بنگاه معاملات ملکي بهش ميگن : ما يه خونه داريم کنار راه آهنه سر و صداش زياده ولي بعد از يه هفته عادت ميکني .
ميگه : ايرادي نداره ، اين يه هفته رو ميرم خونه ي داداشم !
يارو تو يک شب برف و بوراني داشته از سر زمين برميگشته خونه ، يهو ميبينه يكجا كوه ريزش كرده ، يک قطار هم داره ازون دور مياد ! خلاصه جنگي لباساشو درمياره و آتيش ميزنه ، ميره اون جلو واميسته . راننده قطاره هم كه آتيش رو ميبينه ميزنه رو ترمز و قطار وا ميسته . همچين كه قطار واستاد ، يارو يك نارنجک درمياره، ميندازه زير قطار ، چهل پنجاه نفر آدم لت و پار ميشن ! خلاصه يارو رو ميگيرن ميبيرن بازجويي ، اونجا بازجوه بهش ميتوپه كه : نه به اون لباس آتيش زدنت ، نه به اون نارنجك انداختنت ! آخه تو چه مرگت بود ؟! يارو ميزنه زير گريه ، ميگه : جناب سروان به خدا من از بچگي اين دهقان فداكار و حسين فهميده رو قاطي ميكردم !
طرف زنگ ميزنه به دوستش ، آهسته ميگه : من الان توي جلسه ام . بعدا باهات تماس ميگيرم !
يه افسر به يكی از سربازاش می گه : امشب از اول اين كوچه تا اون چراغ قرمز كشيک بده و فردا صبج هم بيا پاسگاه.
خلاصه فردا و پس فردا از سربازه خبری نيست روز سوم سربازه پريشون مياد پاسگاه.
افسر ازش مي پرسه: چرا اينقدر دير اومدی؟
سرباز می گه: چراغ قرمزی كه گفتيد، چراغ ترمز اون كاميون بود.آخه اون کاميون از تهران می رفت قم.
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد .
معلم هم داشت همه بچهها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند .
معلم گفت : ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و
بگوئید : این احمده ، الان دکتره . یا اون مهرداده ، الان وکیله .
یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه ، الان مرده .
:311::311:
مي دوني فرق روز پدر با روز مادر چيه ؟
روز مادر طلا فروشي ها شلوغ مي شه
اما روز پدر جوراب فروشي ها ..
مي دوني شباهشتون چيه ؟
پول هر دو از جيب بابا مي ره
:311::311:
پربیننده ترین سایت در سال 89: دسترسی به تارنمای مورد نظر امکان پذیر نمیباشد!
1 - بهترين دوست براي هر انساني چه چيزي مي باشد ؟!
الف ) دوست ناباب!
ب ) دوست مايه دار و ولخرج!
ج ) دوستي كه در تمام زمينه ها بتواند براي شما نقش «بند پ» را به خوبي ايفا كند!
د ) كتاب
2 -آخرين كتابي كه مطالعه كرديد چه كتابي بود و چرا؟!
الف ) كتاب فارسي اول دبستان، به جهت شوق فراوان به دانستن و كسب علم و كشف اسرار طبيعت!
ب ) كتاب فيزيك كوانتوم، مي خواستم بدانم پس از برخورد سيب از بالاي درخت با سر جناب نيوتن خداي نا كرده صدمه اي به سر ايشان وارد شده است يا خير!
ج ) كتاب فلسفه خلقت در ماوراي وجود مابعدالطبيعه، زيرا مي خواستم بدانم انسان در بدو خلقت از چه نوع خاكي خلق شده است كه در هنگام استحمام كردن تبديل به گل نمي شود!
د ) يك كتابي بود كه فقط شكلك داشت، يك بزي در حال پرش بود، يك عمله بيل به دست بود، يكيش گاو بود، يك يارو با دوچرخه مي رفت، يكي هم علامت تعجب بود، چون مي خواستم گواهينامه پايه يك تراكتور بگيرم!
3 -شما در طول هفته چند جلد كتاب مطالعه مي كنيد ؟!
الف ) من در طول هفته از پشت ويترين كتابفروشي ها روي جلد بيش از 100 كتاب را مطالعه مي كنم و مي روم!
ب ) در طول هفته هاي عادي هيچ جلد، ولي شبهاي امتحان پايان ترم چندين جلد كتاب را به طور فشرده مطالعه مي كنم!
ج ) من حدود تقريباً مي شه گفت چيزي نزديك به بيش از شايد، چيزه دقيقش رو نمي دونم!
د ) ها ؟!كتاب چيه ؟!
4 -كدام يك از كتابهاي داستاني كه مطالعه كرديد، تأثير بيشتري روي شما داشته است ؟!
الف ) كتاب هاچ زنبور عسل- از وقتي كه آن را خواندم، هر جا زنبوري را مي بينم از او مي پرسم شما مادر هاچ نيستيد ؟! اگه نيستيد مادر هاچ را نديده ايد؟! ولي همه آنها با گفتن واژه «ويز» و يا فرو كردن نيششان روي نوك بيني ام از وجود او اظهار بي اطلاعي مي كنند!
ب ) داستان جك و لوبياي سحرآميز- باعث شد من خودرو ام را با 3 عدد لوبيا چشم بلبلي عوض كنم، ولي گويا لوبيا ها «MADE IN CHINA» بوده چون فرداش كه از خواب بيدار شدم ديدم آقا غوله ديشب آمده و كل اثاث منزلم را با خودش برده است!
ج ) كتاب سفر به اعماق زمين- الان حدود يك سال و 3 ماهه كه دارم كف حياط منزلم را زير و رو مي كنم و مي روم پايين، ولي تا حالا فقط كرم و مورچه و سوسك و هزارپا ديدم، نمي دانم چقدر ديگه بايد بكنم تا به دايناسورها و موجودات ماقبل تاريخ برسم!
د ) داستان چوپان دروغگو و ريز علي خواجوي و پتروس فداكار توأمان- وقتي گرگ به گله ام زد و كسي حرفم را باور نكرد، به روي ريل قطار رفتم تا با انگشت جلوي قطار را بگيرم كه كمكم كنند، ولي قطار از روي من و گله رد شد و همه دسته جمعي نفله شديم!
5 -اگر شما روزي يك نويسنده چيره دست شويد، ترجيح مي دهيد براي كدام قشر از افراد جامعه كتاب بنويسيد ؟!
الف ) قشر بي سواد جامعه!
ب ) براي كودكان 1 تا 2 ساله!
ج ) افراد داراي مشكلات روحي- رواني ساكن در بيمارستانهاي رواني!
د ) افرادي كه از كتاب صرفاً به جهت پركردن كتابخانه شخصي شان بهره مي برند و به هيچ عنوان آن را نمي خوانند و معتقدند كتاب كلاس داره!
6 -آخرين بار، كي و به چه دليل به كتابخانه رفتيد ؟!
الف ) هفته پيش - در خيابان مشغول راه رفتن بودم كه ناگهان بلانسبت بشدت نياز به رفع حاجت پيدا كردم كه البته يك كتابخانه در آن نزديكي ها بود و من از سرويس بهداشتي آن بهره بردم!
ب ) دو روز پيش- هواباراني بود، ديدم در يك كتابخانه باز است رفتم داخل نشستم تا باران بند آمد بعد رفتم دنبال كارم!
ج ) دوشنبه هفته پيش- طي مشاجره لفظي و فيزيكي با همسرم و پرتاب شدنم به بيرون از منزل، به كتابخانه محل پناه بردم تا زماني كه خشم همسرم فروكش كرد و من را به منزل راه داد!
د ) هر روز به كتابخانه مي روم- هيچ لذتي در دنيا به اندازه خوابيدن در فضاي آكنده از سكوت كتابخانه نيست!
.
تا به حال دقت کرده اید؟؟؟؟؟
1. چرا راننده ها زیر بارون دلشون فقط برای زنها می سوزه؟
2. چرا استادها به دخترها بهتر نمره میدن؟
3. چرا بارون میاد، ترافیک میشه؟
4. چرا تو خونه ۴٠متری ال سی دی ۵٢ اینچی میذارن؟
5. چرا به هرکی مسن تره بیشتر اعتماد می کنن؟
6. چرا از در که میخوان رد بشن تعارف میکنن ولی سر تقاطع به هم رحم نمیکنن؟
7. چرا تو شهروند و هایپراستار و ... چشم میدوزن به سبد همدیگه؟
8. چرا از تو ماشین پوست پرتغال می ریزن بیرون؟
9. چرا تو اتوبان وقتی به ماشین جلویی می رسند چراغ میدن؟
10. چرا وقتی می رن لباس بخرن بقیه مغازه ها رو هم نگاه می کنن؟
11. چرا قبل از ازدواج دنبال پول طرف مقابلن نه اخلاقش؟
12. چرا بعد از ازدواج دنبال اخلاق طرف مقابلن نه پولش؟
13. چرا همه دوست دارن از این کشور برن؟
14. چرا اونهایی که رفتن می خوان برگردن؟
15. چرا روز پدر همه لباس زیر کادو می خرند؟
16. چرا مردها روز زن فقط طلا و ادکلن کادو می خرند؟
17. چرا فیلم زیاد می بینن ولی کتاب نمی خونن؟
18. چرا اونهایی که زبانشون خوبه هم فیلم رو با زیرنویس نگاه میکنن؟
19. چرا باجناقها هیچوقت از هم خوششون نمیاد؟
20. چرا زنها بچه برادرشون رو بیشتر از بچه خواهرشون دوست دارند؟
21. چرا پدر دخترها تو خواستگاری کمتر از همه حرف می زنن؟
22. چرا مراسم ختم ساعت ۴ بعد از ظهر تشکیل میشه؟
23. چرا زنها با اینکه قلبا زن زلیلیسم رو قبول ندارن ازش دفاع میکنن؟
24. چرا زنها نمیتونن ماشین پارک کنن؟
25. چرا زنها تو هر مهمونی نباید لباس تکراری بپوشن؟
26. چرا تو مهمونی اگه موز بخورن بی کلاسیه ولی سیب و پرتغال نه؟
27. چرا هر رابطه ای یا باید مخفی باشه یا به ازدواج ختم بشه؟
28. چرا مردها مناسبتهارو فراموش میکنن؟
29. چرا اگه دوستمون ماشین و خونه بخره ما چشمامون در میاد؟
30. چرا مردها فرق آرایش 5 هزارتومنی با آرایش 1.5 میلیون تومنی رو نمیفهمن؟
31. چرا با اینهمه شاعری که در طول تاریخ دارن شعر ترانه هاشون رو مریم حیدرزاده میگه
32. چرا با موسیقی سنتی شون نمیشه رقصید؟
33. چرا سه تار سه تا تار نداره؟
34. چرا قرارداد کارمندی رو کارفرماها تنظیم میکنن؟
35. چرا اکثر ماشینها یا سفیدن یا سیاه یا نقره ای؟
36. چرا نمیشه با کت و شلوار کتونی پوشید؟
37. چرا ترکها نمیتونن با هم فارسی صحبت کنن؟
38. چرا زنها وقتی ابرو بر می دارن روحیشون بهتر میشه؟(چه ربطی داره ابرو با روحیه؟)
39. چرا زنها لوازم ارایش رو روی شصتشون تست میکنن؟ چرا مثل کرم پشت دستشون نمی زنن؟
40. چرا زنها وقتی رژلب می زنن گردنشون رو به سمت آینه دراز می کنن؟
41. چرا زنها 256 رنگ رو با اسم بلدن درحالیکه در طبیعت 10-12 رنگ بیشتر وجود نداره؟
42. چرا کادوهای عروسی رو یه روز بعد از عروسی (پاتختی) می دن؟
43. چرا داماد باید برقصه ؟
45. چرا موقع پخش صحبتهای رئیس جمهور زیرنویس تبلیغاتی نمی ذارن؟
46. چرا مردم تو تاکسی راجع به سیاست صحبت میکنن؟
47. چرا وقتی یه چیزی خوبه میخایم صاحابش بشیم؟
48. چرا وقتی خانومها به تقاطع می رسن بجای ترمز رو گاز فشار میارن؟
49. چرا قسمت مردانه اتوبوس بزرگتر از قسمت زنانه است؟
50. چرا تو اتوبان دست انداز میذارن؟
51. چرا کسی برای صبحونه کسی رو مهمون نمیکنه؟
52. چرا پشت کامیونها شعر می نویسن ؟
53. چرا تو هر کوچه ای بجای یکی چندتا تکیه هست؟
54. چرا سر عقد ، عروس دفعه سوم میگه بله؟
55. چرا آدمها وقتی عکس میگیرن روپنجه بلند می شن؟
.56چرا با اینکه همه فضولند از فضولی بدشون میاد؟
57. چرا راننده تاکسی ها از همه بدتر رانندگی میکنن؟
58. چرا مردها ترجیح میدن گم شن اما آدرس نپرسن؟
59. چرا با پیتزا دوغ نمیخورن؟
خدایی دقت کرده بودین یا نه ؟؟؟؟؟ معلوم که نه! اما از این به بعد دقت کنید!!!!
مجادله در ادبیات بر سر یک خال
حافظ:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و
پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
محمد عيادزاده:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟
__._,_.___
__,_._,___
۱- چرا روی آدرس اینترنت به جای یک دبلیو؛سه تا دبلیو می گذارند ؟ چون کار از محکم کاری عیب نمی کند!
۲- اگر? اسکلت از بالای دیوار بپرد پایین چه می شود ؟ هیچ وقت این کار را نمیکند چون جیگر ندارد!
۳- چرا مار نمی تواند به مسافرت برود ؟ چون دست ندارد که برای خداحافظی تکان دهد!
۴- برای قطع جریان برق چه باید کرد ؟ باید قبض آن را پرداخت نکرد!
۵- نصف النهار چیست ؟ همان شام است که در واقع نصف نهار است که برای شام مانده است!
۶- آخرین دندانی که در دهان دیده می شود چه نام دارد؟ دندان مصنوعی!
۷- چرا دوچرخه خودش نمی تواند به ایستد؟ چون خیلی خسته است!
۸- اگر کسی قلبش ایستاده بود چه می کنید؟ برایش صندلی می گذاریم !
۹- دارچین رو چگونه درست می شود؟ وقتی یک چینی را دار بزنند!
۱۰- چرا لک لک موقع خواب یک پایش را بالا می گیرد ؟ چون اگر هر دو تا رو بالا بگیرد ؛ می افتد!
۱۱- اگر شخصی خیلی سر شناس باشد ؛ به نظر شما چه کاره است ؟ آرایشگر!
۱۲- اگر تلویزیون روشن نشد چه می کنید ؟ آن را هل می دهیم و می زنیم کانال دو!
۱۳- شباهت دماسنج با ورقه ی امتحان در چیست؟ هر دو وقتی به صفر می رسند آدم می لرزد!
۱۴- چرا دود از دودکش بالا می رود ؟ چون ظاهرا چاره ی دیگری ندارد!
۱۵- شباهت نون سوخته با آدم غرق شده چیست ؟ هر دو تاشونو دیر کشیدن بیرون!
۱۶- فرق یخمک با آتروپات در چیست؟ یخمک خوشمزه تر است!
۱۷- فرق باتری با مادرشوهر در چیست ؟ باتری حداقل یک قطب مثبت دارد اما مادر شوهر هیچ چیز مثبتی ندارد!
۱۸- اختراعی که برای جبران اشتباهات بشر درست شده است چیست ؟ طلاق!
19- ناف چیست؟ ناف نمره ی صفری است که طبیعت به شکم بی هنر داده است!
20- خط وسط قرص برای چیه ؟ برای این که اگر با آب پایین نرفت با پیچگوشتی بره !
21- چرا غضنفر ها با دو دست دست می دهند؟ چون فرق راست و چپشونو بلد نیستند!
22- یک غضنفر چگونه یک پرنده رو می کشد؟ آن را از بالای یک صخره به پایین پرتاب می کند!
23- چرا غضنفر ها همیشه ۱۸ تایی میرن سینما ؟ چون برای کمتر از ۱۸ ممنوع بوده !
24- اگر در یک موسسه سطح بالا یک غضنفر ببینید به او چه می گویید؟ یک بازدید کننده!
فرهنگ لغات ایرانی/ چاپ جدید
این پست جهت آشنایی افراد غیر ایرانی با کلمات و واژگان ایرانی بوده و فاقد هرگونه ارزش دیگریست!!! باید عرض کنیم که ممکن است برخی لغات دارای شکل املایی یکسان در ایران قدیم بوده اما خب ورژن جدیدش دیگه معنی سابق رو نمیده!!!
بیمهی عمر: قراردادی که شما را در تمام عمر فقیر نگه داشته تا شما پولدار مرده و مراسم کفن و دفنتان آبرومندانه برگزار شود.
قبولی در دانشگاه: نتیجهای است که در کمال عدالت و انصاف، هیچ ربطی به رتبهی کسب کردهتان ندارد.
سریال: فیلمیست چند قسمتی، که روش مصرف مواد مخدر و آخرین شیوههای دزدی را به شما آموزش میدهد.
تلفن همراه: وسیلهای سهکاره جهت کلاس گذاشتن، آهنگ گوش کردن و نهایتا عکس گرفتن است.
گرانی: کلمهیی است زادهی توهم غربیان که در ایران تا کنون مشاهده نشده است!!
مترو: سونای بخار متحرک
عذرخواهی: در ایران دمده شده و بجای آن از توجیه استفاده میشود.
آثار باستانی: خرابههایی که هرچه زودتر باید نابود شوند چون خیلی جا گرفتهاند.
خودپرداز: دستگاهیست که همیشهی خدا باید برای رسیدن به آن در صف ایستاد و اگر صفی در کار نباشد 99.99 درصد خراب است.
اداره: محلی که شما بعد از تنشها و جدلهای منزل در آنجا استراحت میکنید.
مجرم: فردی که هیچ فرقی با سایر افراد ندارد و تنها تفاوتش در این است که توانستهاند او را دستگیر کنند.
رئیس جمهور: فردی که هر آنچه قبل از انتخابات گفته است را بعد از انتخابات تکذیب میکند.
تورم: عددی بیخود و چرت بوده که همچنان در ایران یک رقمی است!!!
گارانتی: یک اسم زیبا و خوش تلفظ
تحقیق: کپی-پیست کردن مقالات اینترنتی
شب امتحان: حکم بین دو نیمه در فوتبال ایران در زمان مربیگری مایلیکهن را دارد و فقط باید توکل کرد به خدا و دعا خواند.
شناسنامه یا کارت ملی: دفترچه و کارتی که یکی بدون دیگری فاقد ارزش بوده و حتما جفتش لازم است.
دانشجو: یک عده افراد همیشه معترض
بزرگراه: نوعی پیست رالی به همراه یادگیری آپ تو دیتترین فحشهای باناموسی و بدون آن!
رئیس: فردی که وقتی شما دیر به سر کار میروید خیلی زود میآید و زمانی که شما زود به اداره میروید یا دیر میآید و یا مرخصی است
ایرانسل: خط تلفنی است جهت مزاحمت و سر به سر گذاشتن دوست و آشنا
شهرداری: گرفتن رشوه، داشتن صدها پرژههای نیمهتمام و نصب تابلوهای روزشماری جهت افتتاح
از پذیرفتن خانمهای بد حجاب معذوریم: تابلویی که در همهجا نصب شده، جهت کرکر خنده و عوض کردن روحیهی مردم
سطل آشغال: وسیلهییست موجود در خیابانها جهت ریختن زباله در اطراف آنها
مدرک تحصیلی: کاغذی مستطیل شکل، در ابعاد مختلف که بسته به مقطع، قیمتش فرق میکند.
حراج: اصطلاحیست که در آن به قیمت اصلی کالا درصدی اضافه کرده و با ماژیک قرمز روی آن خط زده و قیمت اصلی کالا را در زیرش درج میکنند.
و غیره (و ...): نشانهای برای باوراندن این مطلب که شما بیش از آنچه تصور میکنید، میدانید
ازخواب بيدار شدم، آروم لباس پوشيدم و طوري که زنم از خواب
بيدار نشه، جعبه ناهارم رو برداشتم، سگم رو صدا کردم و آروم رفتم توي
گاراژ خونه، قايق ام رو بستم به پشت ماشينم و از خونه به قصد ماهيگيري
رفتم بيرون
درهمين حين متوجه شدم که بيرون باد شديدي مياد، بارونيه و راديو رو هم که
روشن کردم متوجه شدم تمام روز وضعيت هوا به همون بدي باقي خواهد
موند...تصميمم عوض شد. دوباره آروم برگشتم خونه، ماشين رو تو گاراژ پارک
کردم، لباسم رو درآوردم و يواش رفتم تو رختخواب کنار زنم که هنوز خواب
بود.... اون رو از پشت بغل کردم و آهسته تو گوشش گفتم: "هوا بيرون خيلي
بده...." که همسر عزيزم جواب داد: " آره، ولي باورت ميشه که اين شوهر
احمق من تو همچين هوائي رفته ماهيگيري؟
سه نفر رو می خواستند اعدام کنند.
نفر اول رو می برن جلوی جوخه اعدام. فرمانده فریاد می زنه: جوخه... آماده... هدف...
ناگهان اعدامی فریاد می زنه: زلزله!!! همه سربازان فرار می کنند و خودشون رو روی زمین می اندازند و اعدامی فرار می کنه.
نفر دوم رو می برن جلوی جوخه اعدام. فرمانده فریاد می زنه: جوخه... آماده... هدف...
ناگهان اعدامی فریاد می زنه: طوفان!!! همه سربازان فرار می کنند و تا در محل امنی پناه بگیرن و اعدامی فرار می کنه.
نفر سوم رو می برن جلوی جوخه اعدام. فرمانده فریاد می زنه: جوخه... آماده... هدف...
ناگهان اعدامی فریاد می زنه: آتش!!!:311::311:
دو تا آبادانی به هم میرسن. اولی میگه: جات خالی دیروز رفتم شکار هفت تا خرگوش چهار تا آهو سه تا شیر شکار کردم.
دومی میگه: همش همین؟
اولی میگه: بابا، آخه با یک تیر مگه بیشتر از اینم میشه؟
دومی میگه : تازه تفنگم داشتی؟
:311:
يک روز دو تا آبادانی واسه هم خالی میبستند.
اولی میگه: ما یه کوه کنار خونه مون داریم که هر وقت میگیم حمید.
دو سه بار میگه حمید…. حمید…. حمید….دومی میگه: این که چیزی نیست. ما یه کوه داریم کنار خونهمون که هر وقت میگیم حمید. میگه: کدوم حمید؟:311:
حکایت داماد و مادر زن!http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...fb0481a2fc.png
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود:
«متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود:
«متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. اما داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟ همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود:
«متشکرم ! ازطرف پدر زنت» !!
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...34b33478c7.png
اصفهانيه داشته توي اتوبان با سرعت ۱۸۰ كيلومتر در ساعت مي رفته كه پليس با دوربين شكارش مي كنه و ماشينشو متوقف مي كنه. پليسه مياد كنار ماشين و ميگه: گواهينامه و كارت ماشينو بدين.
اصفهانيه ميگه: من گواهينامه ندارم. اين ماشينم مالي من نيست. كارت و ايناشم پيشي من نيست. من صَحَبي ماشينا كشتم آ جنازشا انداختم تو صندق عقب. حالاوَم داشتم ميرفتم از مرز فرار كونم، شوما منا گرفتين.
پليسه كه حسابي حيرت زده شده بوده بيسيم ميزنه به فرمانده اش و عين قضيه رو تعريف مي كنه و درخواست كمك مي كنه. فرمانده اش هم ميگه تو كاري نكن من خودم دارم ميام.
فرمانده در اسرع وقت خودشو به محل ميرسونه و به راننده اصفهاني ميگه: آقا گواهينامه؟ اصفهانيه گواهينامه اش رو از تو جيبش در مياره ميده به فرمانده. فرمانده ميگه: كارت ماشين؟ اصفهانيه كارت ماشين كه به نام خودش بوده رو از تو جيبش در مياره ميده به فرمانده. فرمانده ميگه: در صندوق عقبو باز كن. اصفهانيه درو باز ميكنه و فرمانده ميبينه كه صندوق هم خاليه.
فرمانده كه حسابي گيج شده بوده، به اصفهانيه ميگه: پس اين مأمور ما چي ميگه؟!
اصفهانيه ميگه: چي ميدونم والا جناب سرهنگ! حتماً الانم ميخاد بگد من داشتم ۱۸۰ تا سرعت ميرفتم؟
خواب دیدم قیامت شده است.
هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چالهی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟»
گفت: «میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…»
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند
خود بهتر ازهر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم.
<embed src="http://up.iranblog.com/Files2/b206ce25038f4c688d43.mp3" width="350" height="45" autostart="true" loop="true">
شب – خوابـگاه دخــتـران – سکـانس اول:
(دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.)
شبنم:ِ وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!
لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)
شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟
لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)
شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟
لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!
شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.
لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!
(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد!دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)
شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!
فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!
شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.
فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.
(و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود.)
شـب – خوابــگاه پســران – سکــانـس دوم:
(در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، واحدی شـان، «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود)
میثـــاق: مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم.
مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه.
میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.
مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟!
میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!!
آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری...
مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!
(در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)
میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!
رضــا: پرسپولیس همین الان دومیشم خورد!!!
مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه پرسپولیسی ابکشه!!!
و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند
روباه اصفهانی و زاغک آبادانی
زاغکی بر درخت کناری نشسته بود و سمبوسه می خورد (دم سینما تاج سده، رو شمشادا)
روباهی اصفهانی که فکر میکرد خیلی زرنگ است آمد و گفت : به به چه سری دارِد، عَجـِب دُمیــِس، عینکشا نیگا کون، دمپاییاشا بیبین!
میشـِد خواهش کونم یه چند دقه برامون آهنگ بوخونی؟؟؟ ......
زاغک سمبوسه را در زیر بغل گذشت و گفت: کا! مو خودم کلاس دوم راهنماییــُم!
راننده تاکسی
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...d096061369.gif
مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه…
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم…آخه من 25 سال رانندهی ماشین حمل جنازه بودم" !!!
ســـخت تریــن سوال جـــهان
کدام دانش آموز خسته و خواب آلود به نظر میرسد؟
کدامشان دوقلو می باشند؟
چند تا زن در عکس دیده میشود ؟
چند نفرشان خوشحال هستند؟
چند نفرشان ناراحت می باشند؟
[/]http://www.hamdardi.net/imgup/15442/...585c341e71.jpg
زندگی خوابگاهی به روایت تصاویر
ساعت ۲ نصف شب یک اتاقhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...d08d7f3df3.gif
ساعت ۳ نصف شب کل خوابگاه منهای سرپرست http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...cb4a500a7d.gif
ساعت ۴ صبح هنگام خواب http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...dc9379eb6a.gif
وضعیت تحصیل در خوابگاهhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...4a5a29738e.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...2c6270c794.gif
اولین روزهای خوابگاهhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...88b71d1947.gif
گفت و گوی صمیمانه برسرآماده کردن صبحانه بعد از گذست چند روز http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...f4296d5700.gif
پایان گفت و گو http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...67d0504265.gif
امکانات غذایی در خوابگاه http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a45d6a6e.gif
طریقه ظرف شستن در خوابگاه http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...8079a62b70.gif
[align=center]http://www.hamdardi.net/images/www.h....com_2.net.jpg
اواخر ترم وضعیت ۷۰درصد دانشجویانhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...b8a5f6c1f3.gif
و این هم آخر عاقبتش http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...9f3805214d.gif !![/align]
نامه یک پسر عاشق به دختر مورد علاقه اش، لطفا تا آخرشو بخوانید تا متوجه عشق پسر به دختر مورد علاقه اش شوید.
1- محبت شدیدی كه صادقانه به تو ابراز میكردم
2- دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو
3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم
4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و
5- این احساس در قلب من قوت میگیرد كه بالاخره روزی باید
6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم كه
7- شریك زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار كوتاه بود اما
8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و
9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم
10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ كس نمیتواند تحمل كند و با این وضع
11- اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را
12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم
13- خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان كه
14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش
15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت كننده است اگر
16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم كه
17- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش
18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت كه دارای كمترین
19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه
20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش كنم و نمتوانم قانع شوم كه
21- تو را دوست داشته باشم و شریك زندگی تو باشم .
و در آخر اگر میخواهی میزان علاقه مرا به خودت بفهمی از مطالب بالا فقط شماره های فرد را بخوان:227::43:
یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم... از دور دیدم یك كارت پخش كن خیلی با كلاس ، كاغذهای رنگی قشنگی دستشه
ولی به هر كسی نمیده!
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می كرد و معلوم بود فقط به كسانی كاغذ رو می داد كه مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند ، اهل حروم كردن تبلیغات نبود...
احساس كردم فكر می كنه هر كسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باكلاس و شیك پوش و با شخصیت میده!
از كنجكاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!
خدایا ، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با كلاس راجع به من چی خواهد بود؟!
آیا منو تائید می كنه ؟!!
كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكی كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه!
شكم مبارك رو دادم تو و در عین حال سعی كردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم! دل تو دلم نبود.
یعنی منو می پسنده ؟ یعنی به من هم از این كاغذهای خوشگل میده...؟! همین طور كه سعی می كردم با بی تفاوتی از كنارش رد بشم
با لبخند نگاهی بهم كرد و یک كاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: "آقای محترم! بفرمایید!"
قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی كه بهش نشون بده گفتم : ا ِ ، آهان ، خب چرا من؟
من كه حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب ، باشه ، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم!
كاغذ روگرفتم ... چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر می رفتم توی كیك تولدی كه دست یک آقای میانسال بود! وایسادم وبا ولع تمام به كاغذ نگاه كردم ، نوشته بود : به پایین صفحه مراجعه کنید!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریكا
:311::227::311:
یک داستان کاملا واقعی که توسط ایمیل برایم رسیده است:
.
.
.
.
.
.
.
.
کسی که این اتفاق برایش افتاده، تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت
جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی
20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو
ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم،
نه از موتور ماشین سر در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.
من هم بی معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر
دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
پشمم ریخت.
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم
یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود.
نمیتونستم حتی جیغ بکشم
ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم
که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره،
اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت،
یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد
رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند
یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد:
ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم
سوار شده بود