-
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
سلام برادر خوبم...کیوان عزیزم....
دل نوشته هایت بارها مرا تا جایی برد که جز نور چیزی نبود و هر بار که سربرگرداندم تاریکی عمیقی را در پیش دیدم که بغضی تلخ در گلویم بر جای می گذاشت که هیچ گاه به اشک ننشت..
بردار خوبم آنقدر پند ها و اندرزهایی که به جوانان می دهند تکراری است که در جواب گفتن هایت کسی را یارای سخن نیست و سکوت بهترین جواب همه پرسش هایت است...
من اگر جای تو بودم می گذشتم ..از همه سوالاتی که دارم..
نمی دانم تا کنون دقیقا چه کرده ای ولی ایا خدا با تو نه نه با آدم ها سر جنگ دارد؟
آیا یقین داری من..نه نه سایر آدم ها خوشبختند..؟
آیا می دانی که تو تنها کسی نیستی که یقه خدا را می گیری؟نه نه تو از نظر من تنها کسی هستی که یقه خدا را رها کرده ای و گرنه تنها دلیل رهایی انسان ها چنگ زدن به یقه اوست که از همه ساکت تر است....نه نه ..باز هم اشتباه کردم صدای او انقدر بلند است که تو نمی شنوی..نمی خواهی بشنوی....
برای سال جدید نیاز به هیچ زنبیلی نیست..اصلا منتظر معجزه نباش..
نه نترس..
نه گریان نباش..
نه نخند...
بلند شو...و به دستان خودت نگاه کن..معجزه حضور توست امکان بودنت که خیلی ها ندارند...
شعار شعار شعار..
اه
خسته شدم از این همه بیهوده پراکنی ها بی دردان ...
تو چه می دانی من چگونه بزرگ شدم؟
تو که بیکار نبودی؟
تو که بیمار نبودی؟
تو که بی پولی نکشیدی؟
می دانی تخم مرغ چه مزه ای میده ..اوه اوه زیاد گفتم ..نان ...می دونی نان چه مزه ای میده..؟
می دونی...
می دونی.......
می دونی.........
نه نه من هیچ نمی دانم..هیچ کدام را نکشیده ام .....من ندیدم..می فهمی؟
تو چی؟
تو این سال 88 چی دیدی؟اصلا دیدی که حالا منتظر معجزه ای و از خدا می خواهی زنبیلت را پر کند....
تو دیدی وقتی یک مرد جوان بی پول در اثر نداشتن پول کودکش در دستانش می میرد؟
تو خجالت یک پدر را از روی فرزندانش دیده ای؟
تو کتک خوردن یک زن را از دست شوهرش دیده ای؟
تو کشته شدن یک فرد را دیده ای؟
تو درد طاقت فرسا کشیده ای؟
تو می دانی مرگ کودک از سرب چه معنا دارد؟
تو آیا سیگار کشیدن یک کودک 4 ساله را دیده ای؟
آیا سرت رو جلوی خواسته بچه ات خم کردی؟
آیا طلاق گرفته ای؟
آیا تو زندگیت معنای واقعی استیصال را درک کردی؟به چی می گی استیصال؟
تو کبودی بدن یک کودک 6 ماهه با جای سیگار و سیخ را دیده ای؟
خدا کنه هیچ کدام رو نبینی ولی من همه را دیدم...دعا می کنم هیچ کدامتون ندیده باشید..پس از خدا چه می خواهی؟
اگر همه ما یقه او را بگیریم پس اینان و هزاران نفر دیگر چه بگویند...همیشه از تو بدتری هست همان طور که از تو بهتر هم هست..
من شعار نمی دهم چون حرفهایت برحق است..ولی عمیق تر نگاه کن..نتوانستن بسیار سخت تر از نشدن است....خیلی تفاوت دارد..خیلی....
برایت می خواهد خدا زنبیل امسالت را سرشار از توانستن کند....
الهی آمین:72:
-
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
سلام،
فقط خواستم بگم،
تفاوت زیادی هست بین دیدن و دیدن، لمس کردن، چشیدن، شنیدن، بوییدن همه با هم...
منظورم اینه که، اره ما هم هر روز افراد زیادی رو میبینیم و دلمون براشون میسوزه،
اما مطمئناً، کیوان اینو اینجا ننوشته که جلب توجه کنه یا ...
نوشته تا با ما درد دل کنه یا اصلا خودشو خالی کنه،
و در مورد این تاپیک، مشکل اینه که من حرفهای کیوان رو با تمام وجود درک میکنم، شاید چون خودم شرایط مشابه رو تجربه کردم...
بحث شعار نیست سارا،
توانستن، تلاش کردن؟!
مطمئنی تلاش نکرده؟ مطمئنی با دست خالی میشه ساخت؟
چیزهای زیادی دیدی، اما تا حالا خودت در اون شرایط بودی؟ منظورم خود خود خودته!!!
نبودی، در این شک ندارم،
چرا که در حرفهات جز شعار ندیدم،
خدا، معجزه،
چقدر معتقدیم، اصلا چرا معتقدیم؟!
آها، شاید چون خیلی جاها کم آوردیم،
برا همینه که خیلی مردم اینجا به خدا معتقد نیستن، چون انقدر رفاه دارن که هیچوقت لزومی نداشته باشه یقه خدا رو بچسبن،
درست مثل خیلی از ماها!
میدونی،
فقط بدم میاد وقتی کسی خودش تو گود نیست و میگه لنگش کن،
راستش، خیلی ناراحتم بابت نوشتن این پست در این سایت و در این زمان که چیزی هم تا سال نو نمونده،
و متاسفم که اینو میگم، اما تو زندگیم با طرز تفکر شما افراد زیادی رو دیدم،
ببخشید، شما خوشی زده زیر دلت!
چون تا حالا تو تور گیر نکردی که مجبور بشی خودت رو به درو دیوار بزنی تا آزاد بشی،
اما نشه!
موافق نیستم با نشستن، تلاش نکردن، اما به معجزه هم بی اعتقاد نیستم، چون برا خودم زیاد رخ داده،
به خصوص وقتهایی که از ته دل به خدا باور پیدا کردم،
وقتی همه تلاشت رو میکنی، وقتی همه جوره کم میاری، وقتی دلت میشکنه، وقتی دیگه زانوهات توان تحمل وزنت رو نداره، وقتی داری میفتی رو زمین، کسی هست که زیر دستهات رو میگیره، و نمیذاره زمین بخوری، و این درست وقتیه که معجزه رخ میده،
امتحانت میکنه، اما نمیگذاره خورد بشی!
بعضی وقتا :
باید پارو نزد، وا داد
باید دل رو به دریا داد
خودش می بَرَدت هرجا دلش خواست
به هرجا برد بدون ساحل همون جاست
کامران
پینوشت: سارا جان، باز هم عذر میخوام:72:
-
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
سلام مجدد...
نه اصلا دلگیر نشدم ..:104:
شاید هم شما راست بگید..ولی من مطمئن هستم کیوان عزیزم می دونه ته ته حرف هام قصدم چی بود....
کاش کمی با دقت تر به نوشته من نگاه می کردید...
کیوان عزیزم برات از خدا همه چیز می خوام..
همه چیز.....
خودت اگر با دقت حرف هامو می خوندی حتما برداشت بهتری می کردی....
ولی عیده ..من اصلا دلگیر نمش م ..ذات خوب همه بچه های تالارو می شناسم...پس ناراحت نمی شم..
عیدت مبارک کیوان....عید شما هم مبارک آقای کامران....:72:
-
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
سلام اقا کیوان
وقتی با موبایلم onبودم و حرفات رو خوندم ،دیدم چقدر از ته دل من حرف زدی ،های های گریستم ،ولی افسوس
نتونستم چیزی بنویسم
اگه هیشکی هم حرفات رو درک نکنه ،من خوب لمسشون می کنم که چی می گی
چون از وقتی خودم رو خوب شناختم اینا همیشه مثل یه قلوه سنگ تو گلوم بوده ،نه می تونستم قورتشون بدم ،نه می تونستم بندازم بیرون
همیشه هم گیره ،هنوز هم گیره
دوست ندارم روز اول عیدی اینطوری حرف بزنم و باید چیز های خوب بگم ،ولی نمی شه نگفت
تنهایی سهم ما ادم ها از زندگی هست ،باید باور کنیم ،شاید خدا اینطوری می خواد ما رو واسه خودش نگه داره ،شاید چون خیلی دوستمون داره ، ولی باور کن هیچ اغوشی امن تر و پر ارامش تر از اغوش خدا نیست
من اینو از ته دل لمس کرده ام
من چاره کار رو در پناه بردن به خدا می دونم ،چه دلیلی داره وقتی کسی درک نمی کنه ،سفره دل رو باز کردن؟
بعضی چیزارو باید لمس کرد تا فهمید ، دیدن کافی نیست
امیدوارم پراکنده حرف نزده باشم
برادر عزیزم ،کیوان عیدت مبارک
از خدا می خوام امسال زنبیلت را پر از معجزه بکنه
-
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
دلگیر مباش... گاهی می شود خندید به کسی گریه می کند!!!
جدی نگیر/.//// امروز خوابی است که می بینی.... فردا تو را بیدار خواهند کرد و می گویند:
همه اش خواب بود!!
-
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
:311::311::311::302::311::302::311::311::311:
ديونه! ديونه!داره بالا مياره ديونه! Stopبا اجازه من ميخوام پياده بشم، كيف كردم از اين همه سواري باحال؛ رخصت بده پياده شم، چي جنگل؟ نه من مسيرم بيابون يا ؟؟؟ كجا برم؟ دلم ميخواد فرار كنم؛ از كي؟ از همه حتي از خودم!ميدونم نميشه؛اما اگر ننويسم؛نميشه،
:82:
دلم خيلي گرفته . از همه چيز و همه کس بدم مياد . حوصله هيچ کس رو ندارم . دلم نمي خواد هيچ کسي رو ببينم . هيچ انگيزه اي ندارم ؛حالم از هرچی آدمه به هم می خوره . از خودم بیشتر از همه .... حالم بده احوالم بده،
دلم می خواد اینی که هستم نباشم . دلم می خواد این پوسته ظاهری رو در بیارم و رها شم . دلم می خواد آدما اونی نشون بدن که واقعا هستند. ولی می دونم اون موقع هیچ کس نمی تونه کسی رو تحمل کنه . همه از هم فرار می کنن.
دلم مي خواد سرم رو بكوبم به ديوار.
يه مدته خيلي اوضاعم ريخته بهم، دلم به حال خودش ميسوزه، اين همه نفرت از ادمها!
نميدونم چرا زندگي ميكنم؟ ولي ميدونم كه تا الانش مفت باختم، اين هدف كه ميگن چيه؟
نميدونم من مخم تاب داره يا واقعا" همينطوريه، همه هدفها جلو چشمهاي من انتزاعي شده، همه مسير ها؛ حالا شما هر هدفي كه داري داشته باش؛آخرش رو بگو چي ميشه؟ نه ديگه خسته شدم از تمام حرفها و كتابها و روايات و احاديث و ....!كه گفتن هدف چيه، دنبال يه چيز تازه ميگردم، مخ دوز،
به همه چي گير ميدم، خودم از همه بدتر ؛اما گير ميدم؛
اين آدمها يا شما دلتون به چي خوشه؟
هشدار:
جناب كيوان؛ لطفا"
اينجا محفل روانشناسيه؛ فاز منفي و افسردگي نده كه اخطار ميگيري؛ برو بابا حوصله تو يكي رو ندارم
آقا من خيلي وقته اينجام اما نشد يكي به من مشاوره بده جالبه نه؟
ترس از فرداها؛ ترس از مردن يك يك خواستنها با وجود دست و پا زدن، دست و پا زدني كه پژواك آن جز پوچي چيزي بيش نيست؛ اضطراب اين دم و سردرگمي؛اين قفس را بر من تنگ تر كرده!
خانه آرامش كجاست؟ در اندرون من خسته؟
همه به نوعي دارن از من خسته ميشن، يعني شدن، ديگه....
ميخوام پياده بشم؛ اما نه اينكه خودم پياده بشم، بلكه پياده ام كنه، ميخوام يه كم راه برم، هواي تازه استنشاق كنم؛ ميخوام خاموش بشم، و به هيچ چيز فكر نكنم؛
دوستان؛ اينها از دستم در رفتن، من ننوشتم، حالا ميخواي جدي بگير ميخواي نه،
راستي دلم براي آقاي سنگ تراشان تنگ شده،
فعلا"
-
RE: خواب گمشده
کیوان جان یادت هست روزی که این تاپیک ایجاد شد مشکلت این بود که نمی تونستی مشکلات افراد جامعه و کلا ظلم های انسانی رو تحمل کنی و من اون موقع گفتم بهتر است بجای همدرد با دیگران همدلی کنیم.......
حالا نمی دونم چقدر از اون روز میگذره ولی دوباره حرف دلتو رو نوشتی ولی ایبار کاملا متفاوت و در تناقض با حرف های قبل.... نوشتی حالم از خودم و حتی از افرادی که اطرافم هستند بهم میخوره...نفرتی دارم.
نمی دونم این حرفات چقدرش حرف دلت بود.....اما می دونم کیوان اگر نفرتی داشت هیچ گاه نمی نوشت...آره اون فقط خسته شده از یکنواختی زندگی...همین!
به هر حال این مردم...این جامعه...همان افرادی هستند تغییری نکرده اند. شاید این تنها تصورات ما بود که دچار دستخوش یکنواختی ها قرار گرفته.
فکرکن ببین چی شده.... خسته ای؟ یا ........
قربانت "حسین پور"
بدرود:72:
-
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
کیوان عزیز، خوشحالم بدون اینکه لازم باشه نظم تالار رو به هم بزنیم، اومدین :311:
چه احساس خوبی داری، اینجا همون نقطه صفره، همون نقطه ای که توپ به زمین خورده، این طور که معلومه با شدت هم خورده، پس منتظر یه اوج بی نظیر باش..
توی این مدت ازت میخوام که هیچ کتاب و مقاله ای نخونی، از همه آدمها هم متنفر بمونی، هیچ هدفی هم نداشته باشی، به خودت هم فشار نیاری...
من هم توی این وضعیت بودم، این خوبه که آدم بدونه کسانی قبلا وضعیتی که الان داره رو داشتن، خوب یه جورایی به این قضیه پی می بره که عجیب غریب نیست، موجود افسانه ای نیست!!
کیوان عزیز، تو هم مثل هر شخص دیگه ای به نقطه ی صفر زندگیت رسیدی، حتی زیر صفر، اما این نمودار زندگی خوبیش به سینوسی بودنشه، همیشه یه جور نیست، همیشه یکنواخت نیست... اوج و فرود داره و همینه که لذت بخشش می کنه..
راستی من نمی خوام در مورد لذت زندگی صحبت کنم، آخه الان برای شماخوب نیست :82:
نظرت چیه در مورد بیهوده ترین کار صحبت کنیم، به نظرت بیهوده ترین کار چیه؟ تا حالا بهش فکر کردی؟؟؟
من فکر کردم، و بیهوده ترین کار رو هم انجام دادم، به نظر من بیهوده ترین کار اینه که بشینی فکر کنی تا بفهمی بیهوده ترین کار چیه؟؟!!!!
خوب بقیه کارها از این بهترن و کم تر بیهودن،
حتی ناراحت شدن، عصبانی شدن، بی حوصله شدن، خسته شدن و ... از بیهوده ترین کار، باهوده ترن (نمیدونم همچین کلمه ای داریم یا نه!!) پس تو همین الان هم داری کارهای باهوده ای انجام میدی، حتما با حرفام بیشتر ناراحت و عصبانیت کردم مگه نه؟؟
ببخشید اما کار دیگه ای توی این شرایط از دستم بر نمی اومد که برات انجام بدم، شرمنده، اما سری بعد سعی می کنم در مورد چیزهای بهتر صحبت کنم، بزار ببینم این حرفا روحیه ات رو تا چه حد داغون تر کرده تا متوجه پیشرفت کارم بشم.. :311:
کیوان عزیز، خارج از شوخی، نمیگم منتظر باش، چون مطمئن هستم حتی اگه منتظر هم نباشی اوج بزرگی در انتظارت هست.. تا وقتی اون اوج منتظر خواستن تو هست، سعی کن خودت رو در این نقطه از زندگیت بهتر بشناسی، فرصت خوبیه، خیلی کم پیش میاد که در طول زندگیمون به این نقطه ها برسیم پس ازش برای شناخت خودت بیشتر و بیشتر استفاده کن...
:72:
-
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
آقا كيوان ، درود و سلام
حسي الان بهم دست داد كه قبلا مشابه اونو داشتم.برايم دعا كنيد ( http://www.hamdardi.net/thread-7258-post-77226.html#pid77226 )
و آن دم كه به آرامي درهم مي شكنيم.
شايد نقطه صفر باشد، و يا نباشد، نمي دونم.
ترديد باشد يا نفرت يا عشق نمي دونم.
رنج باشد، خستگي، يا خودآگاهي نمي دونم.
اما از جنس روزمرگي نيست. اين را خوب ميدونم.
از جنس تفكر نيست. اين را ميدونم.
بيداري بخشي عميق در درون هست ميدونم.
ابهام شيريني در مسير آدميت هست خوب مي فهمم.
شايد قطع از چيزهايي هست كه نبايد باشد و يا وصل به آنچه كه بايد باشد.
هنگامي كه قطع از چيزهايي مي شوم كه حس مي كنم پوچ هست،و در آن حال كاملا هنوز وصل نشده ام به آنچه كه بايد حقيقتا وصل باشم. احساس معلق بودن در فضا مي كنم.
با همه ترسها و دلهره ها و از طرفي همه حسهاي رهايي و آزادگي و با همه احساسهاي دلتنگي و خستگي ها
و شايد توضيح اين حسها اشتباه فاحش باشد.
بهتر است بگويم با حسي كه تعريفي براي آن نشده است. بايد در آن فرو شد و درك كرد.
راه درست راه برگشت نيست، راه گره خوردن به وابستگي هاي قبلي امان نيست، بايد خيزش بلندتري داشته باشيم به آنچه كه بايد وصل شويم.
من هم چنين حسهايي را كم و بيش داشته ام. گمان مي برم چنين لحظات را هر كسي به نوعي كم يا زياد ، طولاني يا كوتاه داشته است. مهم اينست كه چگونه آنها را مستدام و قابل بهره خواهيم كرد.
مي دانم كلامم ابهام در ابهام هست. اما من چون گنگ خوابديده ام.
خيلي توضيح مي دهم و هيچ نمي شود كه توصيف درستي داد.
اين حالت، شايد نزديك به حالم باشد زماني كه دلم براي جواد بيش از هميشه تنگ شده است!!
http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=766
-
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
سلام؛ دقیق نمیدونم چند وقته که این وضعیت رو دارم، اما خوب میدونم که بیش از اندازه خودم رو سرکوب کردم؛و به خودم جواب ندادم؛ فقط سعی میکردم با هر چیزی شده خودم رو دور کنم؛ بهر حال دیشب تا مرز جنون دوباره رفتم، و......
نمیدونم من دارم سخت میگرم یا واقعا" همینطوره ؛چون احساس میکنم کمتر کسی در این حالت من رو درک میکنه،
چون هم مبهم هستم و هم سردرگم، نتیجه اینکه فوق العاده عصبی شدم، تندخو که با هر جرقه ای منفجر میشم؛
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shad
خیلی کم پیش میاد که در طول زندگیمون به این نقطه ها برسیم پس ازش برای شناخت خودت بیشتر و بیشتر استفاده کن...
:72:
خیلی سعی کردم؛ نشد از وقتی خودم رو به معنای واقعی کلمه شناختم هیچ موقع چنین سردرگم نبودم و حتی از خودم دور؛ متأسفانه تا به حال فرصت این رو نداشتم که باز خودم روپیدا کنم؛ چه برسه به شناخت؛چون بستر میخواد
غریب آشنا
بسیار شیرین وصف حالی رو نوشتید ؛خیلی احساس آرامش میکنم وقتی میبینم تنها نیستم
-
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
کیوان عزیز، نگران نباش، معمولا وقتی که آدم از این مرحله بیرون بیاد تازه می فهمه که چه اتفاقی براش افتاده، چه درسهایی گرفته و چه کاری کرده..
چرا خودت رو سرکوب می کنی؟ این هم یک مقطعی از زندگی شماست، فقط یه خواهش ازت دارم، این مدت هر کاری که میخوای بکن فقط به خودت و شخصیتت بی احترامی نکن..
:72:
-
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
برزخ
برزخی بین آنچه هستی و آنچه قرار است بشوی .
روزگاری گاه هایی حالی پیدا می کردم که حتی جسم هم تحت تأثیر حال روحی واقع میشد . حسی چون در خلاء بودن به تعبیر بعضی همین سردرگمی ، و من چون عادت به واکاوی حال و احوالات برای یافتن حقیقت حال داشتم ، رفته رفته متوجه شدم بعد از گذر از این حالات به یک روشنایی می رسم که در پرتو آن درکی از حقیقتی که چندی بعد یا به کار خودم می آمد یا دیگری می رسم و ... وقتی مطمئن شدم ، به تعریف این احوالات پیش رس نشستم و .... و از آن به بعد چون می فهممش رنجی ندارد و فقط می دانم باید صبور باشم و سیّال
نظرم این است که گاه این حال برزخی ، درد زایشی است که چون نمیدانیم و خبر نداریم سختی آنرا جانکاه می بینیم اما اگر درکش کنیم و بفهمیم که تولدی در راه است ، شیرینی آن تولد تحمل این درد را آسان می کند بلکه شیرین .
نمی بینی زنی که مولودی در را ه دارد چه می کشد تا لحظه ای که مولود بردامانش می نشیند !!!! و هرگز این درد زایش او را از دوباره مادر شدن منصرف نمی کند و آن درد را عاشقانه به جان می خرد به یمن آنچه حاصل آنست .
کیوان پر توان
تو هم نظر کن اگر دردت از این نوع است .
مبـــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــارک باشد :104::104::310::310: که مولودی ( از حقیقت درک و معرفت ) در راه است .
:72::72::72:
-
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
کیوان عزیز
راستش رو بخوای واقعا نمی تونم بفهمم چه موضوعی رو داری بیان میکنی ؟؟!! و برا اینکه نمی تونم درکت کنم (برخلاف دوستانی که سابقه این حالات رو دارن و احساستو درک کردن) اصلا ناراحت نیستم.
نمی دونم چرا ، اما من اصلا دوس ندارم تو فضاهای گنگ و مبهم ذهنی قدم بزنم .
یه توصیه هم به شما و سایر دوستان دارم :
فرصت زندگی فرصت محدودیست ، که سرعت عبور دوره های انتهائی اون خیلی بیشتر از دوره های ابتدائی اونه . یادمه وقتی بچه بودم مقیاس روز وماه و سال برام خیلی بزرگتر از حالا بود ، و الان به چشم برهم زدنی سال سیصد وشصت و پنج روزه تموم میشه.
ما اجازه نداریم فرصتی که در اختیارمون گذاشتن رو با سر درگمی و بی هدفی بگذرونیم.
بله تا مدت زمانی باید پایه های زندگیمون (اعتقادات اصلی) رو بنا کنیم - در دوره جوانی - و بعد از تعیین اهداف شفاف ، واقعی ، عینی و... بدون تردید در اونها وبا عزمی جزم و همتی عالی به سمت اونها حرکت کنیم.
در غیر اینصورت وقتمون رو تلف کردیم و سرعتمون رو پائین آوردیم . این مدل تفکرات به جز خسته کردن ذهن و روح عایدی دیگری برای ما نداره.
برعکس تفکر بر روی اینکه نسبت به خالقمون و دور و بریامون چه وظایفی داریم و محاسبه اونچه که انجام میدیم با اونچه که باید انجام بدیم می تونه کاساز باشه.
اندیشه خودرا از "چرائیها" برداریم و تمرکز خود را بر "چگونه ها" منعطف کنیم. نگرش ما به خلقت مهمتر از چرائی اون هست. بیشتر از این مراقب نگرشهامون باشیم.
اینا ایده های من بود ، ببخشید اگه با احساساتت مغایر بود ، اما لازم دونستم برا شما و سایر دوستان این چند جمله رو بیارم.
امید که مثمر ثمر بوده باشه.
-
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
:82:بعد از چرخیدن میان این صفحات یک چای و یک گوشه برای آرام گرفتن ذهن لازم است، این همه بالا و پایین رفتن، و این همه نوشته، :82:
سلام؛ سلام یعنی یه شروع،
امشب یه کم بی حوصله بودم؛ یه کم هم همچین بهم ریخته؛چرا؟ نه!باور کن نه؟
اگه مدرک بگیرم؛تموم میشه دیگه؛اگه استخدام بشم واقعا" تمومه،
اگر و اگر اما نمیگیم که اگر همه اگر ها به وسط سیبل بخوره باز هم ما همان آدم هستیم که تا قبل بوده ایم؛و جامعه همانی است که از او مینالیدیم،
آیا در این شرایط من تغییر کرده ام؟! جامعه چی؟
نه؟!!!نه!
_________/_______چیه؟ فکر کردی من زیاده خواهم؟ یا اینکه ذاتا" نق میزنم!نه جانم خبری نیست؛گاهی وقتها که خسته میشم فقط یه نیم نگاه به شبهای بیداری و جیب خالی ام میندازم؛همین؛امشب خوش داشتم یه کم حرف بزنم________/________
........:
با زندگی نساز؛زندگی را بساز؛
با زندگی بساز؛چون نمیتونی زندگی رو بسازی
با زندگی دوست شوید چون این خیلی زور داره ،حرف حساب حالیش نمیشه!
با زندگی همانطور رفتار کن که او با تو میکند؛:101: :228:
زندگی همینه که هست؛ میخوای بخواه نمیخوای نخوا،مگه کارت دعوت برات فرستادم!
:327::324:
جدی میگی؟
برم یه نگاه بندازم:303:
http://www.hamdardi.net/imgup/5521/1...80f90c77a6.gif
الان درستش میکنم
شادی خود را به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نکن تا همیشه از آن برخوردار باشی
خوب بود؟
ذهنم بیشتر گرم گرفته به اینکه حداقل من خیانت نکنم,یه مشت بچه قد و نیم قد رو با اونچه که در توانم هست بهشون خدمت کنم؛شاید تسکینی باشد بر مسیر اشتباهی که پنجه طلائیان این شغل .......*(این جمله ستاره دار شد)
خسته میشوم و گاه از گوشه پنجره کوچک زندگیم نگاهی به آینده میاندازم و گاه تصویری زیبا را خیالبافی میکنم؟!و خواب!.....
نامه هاو صفحات کهنه را گرد گیری کردم؛وای ؛وای.....
احساس کردم یک سطل آب از خود قطب جنوب آوردن و ریختند بر سرم،
ای گذر زمان و ای ......آخ....افسوس و 3نقطه!
دلم همیشه با شما بوده و خواهد ماند؛
در سکوت حاکم بر فاصله ها سیر میکنیم اما
مگر میشود با سنگ انداختن پیاپی در آب، ماه را از حافظه ی آب گرفت؟
پاینده باشید؛دلم همیشه به یادتان تنگ میشود،
-
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
نقل قول:
نوشته اصلی توسط keyvan
:82:
با زندگی نساز؛زندگی را بساز؛
:104::104::104::104::104:
-
RE: ناگفته های keyvan....
به نام خالق من،خداي وطنم،ايـــــــــران
روزهاي آخر سال معمولا" دلشوره دارد. شايد خستگي يک سال، دلتنگي روزهايي که رفتهاند يا دلشورهي نبودن همهي خوبيها و بديهايي که يک سال زندگيشان کرديم، به يکباره بر سرت آوار ميشوند! قبلا" دلم شور لحظه تحويل سال را ميزد، اما امسال دیدم که فقط اسم نوروز به جا مانده ....فقط بنازم به اینکه بهار تکراي نيست.
دنيا پر از سين است و شما ميتوانيد از بي شمار سين هاي عالم،هر کدام را که خواستيد برداريد.من اما از ميان همه سين ها سيمرغ را انتخاب ميکنم،هر چند گنجشکي کوچکم و هر چند روي شاخه نازک زندگي نشسته ام،اما دلم بي تاب پر زدن در هواي قاف است...اگر سيمرغي هست پس گنجشک ماندن و بلبل ماندن و طاووس ماندن گناه است.
ارسال 38 اين تاپیک رو يادتون مياد؟
اگه ميدونستم زنبيل معجزه اينقدر مؤثر هست،چند سال پيش زنبيلم را توي صف ميذاشتم،:311: شايد هم ميشد غير نوبت
از سال 83 به بعد که زندگيم مدام بالا و بلندي دختر هندي............!زشته چي ميگي؟!:163:
از اون سال به بعد گاهي خوب بود گاهي بدتر از تلخي زهر بود، گذشت تا 2 سال اومد روش،اما از اين به بعد،حتي الان هم تصور آنچه که گذشت برايم عذاب آور است چه برسد به لمس دوباره آن
گذشت تا رسيدم به 88 اواخر 88 بود، که تمام پيکرم به اين شکل بود (خسته ).آدرس خانه آرامش يادم رفته بود و از هر کي که مي پرسيدم اشتباه آدرس ميداد.
جالب اينجاست بعد اين همه دور زدن دنبال خانه آرامش اونجا رو پيدا نکردم بلکه:
يه رده پا پيدا کردم! رده پا رو دنبال کردم،رده پاي کسي که آرامش را بهم زده بود دنبال کردم!!!
به خودم رسيدم...
يعني ميخواي بگي خودت بودي؟ تو! اما من که به هر دري زدم فقط به خاطر تو بود! حالا به تو رسيدم؟
هنوز اين معما براي من حل نشده، راکت بودم،راکت گذاشتن،راکت گذاشتنم.؟!
آيا خودم بودم؟هر جا روکه نگاه ميکردم درختها خشک و مثل اسکلت، آسمان خدام هم انقدر بزرگ بود که من سرم گيج ميرفت،
بهر حال چه بوده باشم و چه نبوده باشم زمستان هر چه بود تاریک و طولانی دل من سرد و زمستانی اما:
من هنوز معتقدم که اين پرنده مردني نيست حتي با سکوت
و اين آغاز حرکت من بود
سال 89 در مجموع براي من بهار بود بهاري که خيلي وقت بود منتظر رسيدنش بود.
اون چند بهار گذشته زمزمه من شده بود:
بهار منتظر بي مصرف افتاد!به هر بامي درنگي كرد و بگذشت به هر كوئي صدائي كرد و استاد
ولي نامد جواب از قريه، نز دشت............بهار آمد، دريغا از نشاطي كه شمع افروزد و بگشايدش در
يه آغاز در همون روزهاي اول، و يه همت با دستهايي بالا رفته(غايب)و يک اميد،و شد معجزه ،و انگار بعد اون همه سر بالاي رسيدم به يه سرازيري :310:
خدايا ممنونم، زنبيل معجزه ام رو پر کردي اين يه شاخه گل از طرف من:72:و يه تن ،روح و جان
ممنونم که امسال هم با بهار سري به خانه ام ميزني،ممنونم از راه هاي که ميشناختم و نميشناختم شور شيريني فرستادي.
با کريمان کارها دشوار نيست
وابسته به آفتابم که خاک را پس ميزنم
اگر شاهنامه،فروغ و شاملو ميخوانم عشق و حماسه را در سيماي ذره ذره خاک اين مرز و بوم يافته ام.
معجزه اي بفرست تا آنهايي که از حاصل جمع تمام اينها گريزانند،و چاره را در تفريق ميجويند،امسال لحظه تحويل سال به خود آيند و از تقسيم رنگها دست بردارند و با ما ضرب در هزار شوند و بهار شوند و بهار....
__________________________
عمري با حسرت و اندوه زيستن نه براي خود فايده اي دارد و نه براي ديگران
بايد اوج گرفت تا بتوانيم آن چه را که آموخته ايم با ديگران نيز قسمت کنيم
لحظات از آن توست؛ آبي، سبز، سرخ، سياه، سفيد،... رنگهايي را که بايسته است بر آنها بزن
روزهايتان رنگارنگ
درشکفتن جشن نوروز برايتان در همه ي سال سر سبزي جاودان و شادي ،انديشه اي پويا و آزادي و برخورداري از همه نعمتهاي خدادادي آرزومندم.
ســــــــــــــال نــــــــو مبـــــــــــــارک
-
RE: ناگفته های keyvan....
جویای راه خویش باش از این سان که منم ،در تکاپوی انسان شدن،
در میان راه دیدار میکنیم،حقیقت را ،آزادی را؛خود را....
در میان راه میبالد و به بار مینشیند دوستی که توانمان میدهد تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری
این است راه ما،تو و من........
بدرود
-
RE: ناگفته های keyvan....
سلام برادر نازنین
دیدیم که به ناگفته هایت نادیدنت را هم افزودی . و اکنون می بینیم گو اینکه در سیر آفاق و انفس بودی که ..... راستی خود را دیدی ؟ حالش چطور بود ؟ پیداست که خوش و خرم که چنین ترا سر به والهی و شیدایی هرچند نامحسوس زده .
آری چنین است برادر ؟
.
-
RE: ناگفته های keyvan....
[size=large]از کسانیکه از من متنفرند سپاس، آنها مرا قویتر می کنند،از کسانیکه مرا دوست دارند ممنونم، آنان قلب مرا بزرگتر می کنند، از کسانیکه مرا ترک میکنند متشکرم، آنان به من می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست
از کسانیکه با من میمانند سپاسگزارم، آنان به من معنای دوست داشتن واقعی را نشان میدهند.
[/size]
-
RE: ناگفته های keyvan....
با سلام
کیوان جان، با این فرمایشات شما ، مطمئنم که من قویترتان نکرده ام ، اما خوشحالم که قلبت را بزرگتر کرده ام
-
RE: ناگفته های keyvan....
به نوشتن عادت کردم، و علاقه دارم
خیلی وقتها فقط برای خودم مینویسم،اما گاهی وقتها احساس میکنم باید اینجا بنویسم
شاید بی ربط باشه،شاید اصلا" ربطی به من و یا این تاپیک و تالار نداشته باشه،اما یه کوچولو هم ربط داره
دوسال پیش بود مثل همه آدمها که گاهی وقتها بهم میریزن ،من هم اوضاع خوبی نداشتم، بنا به شرایط خودم و وضعیت اجتماع در دهکده جهانی! و اینکه مسیر خاصی را طی میکردم خواسته بود یا ناخواسته به عقاید تازه ای که برای من تازه بود ولی از گذشته هم بود روی آوردم، و فقط مطلق بودن را در یک چیز میدیدم، در این شرایط بود که نمیدونم چی شد و چطور شد،مریض شدم،چقدر زجر آور بود،شب رفتم اورژانس بهتر شدم، نصف شب بود و درد امانم نمیداد،در این حال و احوال خواب دیدم که:
اول مسیر تاریک بود یه تاریکی خیلی کوتاه مثل یک خط شروع،در خواب یکی گفت این دیگه آخرشه، برو ،وقتی به آخری که بهم نشان دادن نگاه کردم،یه راه باریک بود انگار اطراف این مسیر درختهای بلندی بودند در تاریکی شب اما خود راه روشن بود،مثل روشنایی یک شب مهتابی، جلو رفتم ،در حین راه رفتن یه آدم که اصلا" چهره اش مشخص نبود اومد جلو دستم رو گرفت،گفت من از خاندان پیامبر هستم، برگرد! نمیدانم منظور برگشتن از آن نوع عقاید و ناامیدی و مأیوس شدنم بود یا برگشتن از خود آن راه؟، گفت برگرد، در جواب گفتم نه،امکان ندارد،بازهم گفت برگرد،و من در آخرین جواب گفتم تا برای بودن و اثبات کنارم بودنش نشانه ای نباشد برنمیگردم،باید معجزه را نشانم دهد،من برگشتنی نیستم چون دیگر تاب و توان تحمل این همه فشار را ندارم، با صدای برادرم از خواب بیدار شدم ،انگار توی خواب می نالیدم،بدنم از فرط درد داشت منفجر میشد،در ان شب برفی بردنم بیمارستان و بستری شدم،و بعد از مدت کوتاهی حالم بهتر شد و گذشت
--------------------------------------------
چند روزی بود ازش بی خبر بودم،سراغش رو گرفتم گفت حالم خوب نیست بهم ریختم بدجور ،میخوام یه مدت تنها باشم، اما اون دوست من بود دوستی که هنوز هم یاور همیشه مؤمن را فقط به عشق او گوش میدم،اما با وجود اصرار ،راضی شدم به تنها بودنش
امروز اومد سراغم رو گرفت، و وقتش بود خیلی چیزها رو بگه
اون برای من الگو هست،من ایمان دارم دلش دریاست،اما این دریا طوفانی بود و مدام موج میزد
سر صحبت را باز کردم ،بغض فرو خورده اش را دیدم و خیس شدن چشمانش را،گفت خسته ام ،خسته
بگذریم که چقدر گفتم و شنیدم
اما او هم چند شب پیش خواب دیده بود!یا شاید واقعیت بود؟
گفت:
در خواب احساس تشنگی کردم،خواستم برم آب بخورم، وقتی بلند شدم ناگهان احساس کردم بلند شده ام اما هنوز در رختختوابم؟ دیدم من اینجا از جسمم دور! دورتر شدم که چیزی را بالای سرم احساس کردم،وقتی سرم را بلند کردم چیزی به شکل دایره ای دورم سرم میچرخد و ناگهان بالا رفتم،با سرعت زیادی، رسیدم به جای که ادمهای زیادی آنجا بودند،و در مسیر راه باریکی پشت سر هم و هاج و واج مدام به اطراف نگاه میکنن؛این مسیر با تعریف قبلی خوابم برای او دقیقا" مانند همانی بود که من در خواب دیدم!
گفت: من هم مات و مبهوت به اطراف نگاه میکردم؛خدایا اینجا کجاست؟ چرا اینقدر چهره های آشنا؟ در این حال بود که یک مرد میانسال آمد و دستم را گرفت،گفت پسرم هنوز زود است،تو آن پایین کارهای ناتمام زیادی داری،برو ،نگران نباش آنجا جای توست، گفت که قشنگ جای خودم را نشانم داد،و با همان سرعتی که رفته بودم با همان سرعت هم برگشتم، از خواب پریدم!
همه آن آدمها با چهره های آشنا،مرده بودند و وجود مادی نداشتند.
گفتم دیدی رفیق من چرت نمیگم، هنوز خیلی راه داری خیلی،اما او خسته است ،خسته از راهی که گذشت و وحشت آلوده ز راه در پیش
او محتاج دعا است،خیلی،فقط من میدانم بعد از این همه سال چه چیز های که بر سرش نیامده که اصلا" حقش نبوده،اصلا"
او را فراموش نکنید
-
RE: ناگفته های keyvan....
گاهي مي خوانم و هر از گاهي مينويسم اما چنانکه پيداست راه به جايي نخواهم برد.گاهي بي انگيزه ميشوم و هرازگاهي پرشورم.
من اهل ثبات نيستم.
هرکه در برابر عقايد من که خون بهای عمر رفته ، شبهای بیداری و روز های بی نور است،بايستد جلوي او مي ايستم حتي اگر قامتم بسيار کوچک باشد.(حرف زور بید!)
-
RE: ناگفته های keyvan....
عنوان:
این پرنده مردنی نیست، چون با کریمان کارها دشوار نیست
و چه جالب برای خودم مرور میکنم،حکایت زمستان طولانی و یک دل سرد ،و بهار و بهار .....
نقل قول:
نوشته اصلی توسط keyvan
ترس از فرداها؛ ترس از مردن يك يك خواستنها با وجود دست و پا زدن، دست و پا زدني كه پژواك آن جز پوچي چيزي بيش نيست؛ اضطراب اين دم و سردرگمي؛اين قفس را بر من تنگ تر كرده!
خانه آرامش كجاست؟ در اندرون من خسته؟
ميخوام پياده بشم؛ اما نه اينكه خودم پياده بشم، بلكه پياده ام كنه، ميخوام يه كم راه برم، هواي تازه استنشاق كنم؛ ميخوام خاموش بشم، و به هيچ چيز فكر نكنم؛
نقل قول:
نوشته اصلی توسط keyvan
از سال 83 به بعد که زندگيم مدام بالا و بلندي ...........!
از اون سال به بعد گاهي خوب بود گاهي بدتر از تلخي زهر بود، گذشت تا 2 سال اومد روش،اما از اين به بعد،حتي الان هم تصور آنچه که گذشت برايم عذاب آور است چه برسد به لمس دوباره آن
گذشت تا رسيدم به 88 اواخر 88 بود، که تمام پيکرم به اين شکل بود (خسته ).آدرس خانه آرامش يادم رفته بود
هر جا روکه نگاه ميکردم درختها خشک و مثل اسکلت، آسمان خدام هم انقدر بزرگ بود که من سرم گيج ميرفت،
نقل قول:
نوشته اصلی توسط keyvan
خدایا ازت عذر میخوام وقتیکه به خاطر جواب ردت ادب و متانت را کنار میگذارم و جدای از ناشکری دیگه سراغی هم ازت نمیگیرم اما تو همچنان مرا در نظر داری تا زمانیکه وقتش میرسه ......
نقل قول:
نوشته اصلی توسط keyvan
بهر حال چه بوده باشم و چه نبوده باشم زمستان هر چه بود تاریک و طولانی دل من سرد و زمستانی اما:
من هنوز معتقدم که اين پرنده مردني نيست حتي با سکوت
و اين آغاز حرکت من بود
سال 89 در مجموع براي من بهار بود بهاري که خيلي وقت بود منتظر رسيدنش بود.
يه آغاز در همون روزهاي اول، و يه همت با دستهايي بالا رفته(غايب)و يک اميد،و شد معجزه ،و انگار بعد اون همه سر بالاي رسيدم به يه سرازيري :310:
خدايا ممنونم، زنبيل معجزه ام رو پر کردي اين يه شاخه گل از طرف من:72:و يه تن ،روح و جان
نقل قول:
نوشته اصلی توسط keyvan
تا زمانیکه وقتش میرسه و در حالیکه من دیگه غرق در ناامیدی هستم به من بهتر از تمام چیزهایی که خواسته بودم اهدا میکنی بی چشمداشت و باز هم پر از مهر...
با کريمان کارها دشوار نيست
-
RE: ناگفته های keyvan....
دروغ نیست اگر بگویم
که بی تـو، زنـده مــــــانی میکنم ، نه زنـدگـــــــــانی !
:72::72::72::72:
:72:ღ:72:
:72::72:
:72:
اگر نباشی مـــــــادر
-
RE: ناگفته های keyvan....
نيمکت خالي ذهن من، نيکمت تنهايي من،گرد گرفته! و چه بي تابانه دلم براي روزهاي بي قراري آن تنگ شده
حتي از گوشه پنجره کوچک زندگيم مجال به نظاره نشستنش را هم ندارم! اي دوريت آزمون تلخ زنده بگوري، اي رويا ها، اي زمزمه ها، اي ترانه هاي که نميخواستيد به جامه الفاظ داريد، شما که در ژرفاي وجودم موج ميزنيد موج.
ياد باد دنياي ناشناخته ام،ياد باد اقلیم پيش از دنياي ناشناخته ام.و چه حس زيباي به شما دارم.همچو پدري پير از ديدن فرزندش.گاه که تنهايي هاي خود را در تنهايي مرور ميکنم، خنده اي دارم بغض آلود از گذشته هاي که پر بود از لحظه هاي داغ و پر التهاب بي قراري ،دلتنگي،افسردگي ،خاموشي ،سکوت،اشک ،سوختن .
ذهن خسته ام ، قلم رنجور را به چرخيدن وا ميداشت.و مينوشت:من سبز ترين واژه ملموس غروب بودم،که در وسعتي سبز يک نفر درد مرا نيمفهميد! من مرد تنهاي سکوت بودم، از سخن و از سخنوارن بيزار شده بودم، کلام در همه جا بود و من در پي آرامش ، مسافر جاده اي شدم در اين جهان تا قبيله اي را بيابم که نتوانند سخن بگويند،تا من نيز به ايشان بپيوندم.من جوياي راه خويش بودم از اين سان که من بودم در تکاپوي انسان شدن! در ميان راه ديدار کردم حقيقت را ،آزادي را خود را، اما دستها انگشت اتهامي شدن به سوي من،چون پيش تر گفته بودم با خود، لطفا" گوسفند نباشيد.
من مجنون زمستانم،اما ساعت از 3 بامدادها ميگذشت و هنوز چشمان سرخم بيدار بودند،هنوز انتظار در قلبم موج ميزد و سرم از شدت پوچي در حال انفجار بود.درساعت 3 بامداد زمستان نحس.من اينجا بس دلم تنگ است را در همه جا زمزمه کردم، اما به هر کجا رفتم آسمان همان رنگ بود.
من همچو قايقي سرگشته بودم روي گرداب ،من به سياه چاله ها افتادم ،با هزار بي راهه و سو سوي هيچ ستاره اي براي من نبود.جواني ام بين شب ها و روزهاي بود که چنان به هم گره خورده بود که منجر به نابودي همه جانبه ام ميشد.يک دلتنگي هميشگي مدام همراه من بود.کسي نمي دانست که زبانم که دردم،دينم،زندگيم،جنونم، فغانم ، سکوتم چيست!درد در برابرم حرف نبود!درد نام ديگر من بود.....
در روزگاري که نميتوانستم به هر دستي دست دهم،
دستم را ياور هميشه مؤمن گرفت، اي بداد من رسيده تو روزهاي خود شکستن.
گوشه اي از نوشته هايم در دفتري که از 4 سال پيش دارم را با هم جمع کردم و اين شد.
اما يادم نرفته پروانه پيش از پروانه شدن کرمي بيش نبود،در پيله اي،
پروانه شدن را وجود خودت ميبيني؟ آيا ميبيني؟ اگر ميبيني بخند؛ بخند، بخند به زندگي و بگذار به هر اندازه که دلش ميخواهد پيله کند.
-
RE: حال و احوال یاران همدردی (4)
ما خود سیلی خورده روزگاریم، پیچیده ی دست پیچ های روزگاریم!
نان جو نخورده ایم ولی دیده ایم دست مردم! تو دیگر چیزی را بهانه کن که باورم شود.....
میبینی که آسیاب هم نرفتم،ولی موهایم دارند آهسته آهسته رخت زمستان به تن میکنند.....اما هنوز جوانم،جوانی را هم در بند گذر عمر نمیدانم.
و این را بدان که سرخی گونه هایم از سیلی سرد روزگار است،پس باور کن که باورم نشد.
-
RE: ناگفته های keyvan....
گاهی وقتها از بودنت بیزارم،میفهمی؟ بیزارم!و میخوام هر طور که شده ازت فرار کنم ،از هر راهی! اما گاهی وقتها دلتنگ نبودنت میشم، باور کن!و پیش خودم میگم ای کاش که بودی ....گاهی وقتها میخوام که باشی،خیلی زیاد ،میخوام چون بهت نیاز دارم، اون وقت اگر باشی،نمیدونی که چه آرامشی بهم میدی، نمیدونی که چه سکوتی تمام وجودم رو تسخیر میکنه
ای تنــــهـــــــایی!
حالا هم فقط به افتخار خودت نوشتم، چون بهت نیاز دارم ولی الان مثل دو قطب موافق آهن ربا شدیم!
-
RE: ناگفته های keyvan....
به بهانه روز پــــدر
پدرم ،نمیدانم از بزرگی ات بگویم یا مردانگی،سخاوت ،سکوت ،مهربانی و......بسیار سخت است.
نگاه مهربان و صدای دلنشینت همیشه مرحم دل من در زندگی است.بدان که برای من بهترینی
به خاطر تمام زحمات و رنجهای که کشیده ای ،سر تعظیم فرو می آورم و دستانت را می بوسم.
پـــدرم روزت مبــــــــــارک
-
RE: ناگفته های keyvan....
به یاد دارم 16 سال داشتم، در یکی از کتابهای درسی یکی از دوستان این جمله رو دیدم
زندگی دو نیمه دارد
نیمه اول در انتظار نیمه دوم و نیمه دوم در حسرت نیمه اول
معنی این جمله برایم مشخص بود؛ اما درک نمیکردم، خوب به یاد دارم چه عجله ای برای بزرگ شدن داشتم
با وجود اینکه سن و سال زیادی ندارم، و فقط 10 سال از خواندن آن متن میگذرد،اما واقعا" در حسرت کودکی و نوجوانی هستم، گاهی وقتها که به یاد کودکی و نوجوانی خود می افتم، یا اینکه دلم برای آن دوران تنگ میشود. حس دردناک عجیبی دارم و وقتی می فهمم که هیچ راه برگشتی نیست، به یاد این جمله می افتم
زندگي نقاشي با مداد است، اما بدون پاک کن
-
نا گفته های keyvan
هوای بیرون سرد است یا هوای درون من؟ روانم،ذهنم از کدام سردی یخ زده است! نمیدانم کدامین گرما، گرما بخش که نه، آرام بخش این درون است؟
باکی ندارم که باران چشمانم از این سردی تگرگی شود ،تماشائی و گوش خراش...... دلم چشم مواج میخواهد
چه خوش خیالم! در این خشکسالی چشمانم.
میخواهم وضو را به عشق باران بگیرم، تا زیر هق هق گریه هایش نور را بیابم، چه دلخواهم باشد و چه نه، فقط میخواهم بیابم.
گره کورم اینجاست که از هر دو سو ، سو سوی نوری را میبینم! کدامین را برگزینم؟
منطق چیست، کدام است؟ احساس چیست ،کدام است؟
__________________
بیرون گود بودم و گفتم لنگش کن! با دهن و چشم باز گفت:همین؟ داخل گودم و میگویند لنگش کن.....
_______
التماس دعا........
-
گاه گاهی که دلم می گیرد، با خودم می گویم به کجا باید رفت؟ به که باید پیوست، به که باید دل بست؟ به دیاری که پر از دیوار است؟ به امینی که امانت خوار است؟ یا به افسانه دوست؟
نفس کشیدن برایم در این هوای سنگین و بغض آلود سنگین است.
مدام در انتظارم......
در انتظار .... دوست دارم فارغ از هر قید و بند ، تا صبح بیدار بمانم ،تا صبح ها بیدار بمانم
آهی داغ،از درون سردم
-
عجب حکایتی شده
عاقبت کار چیست؟ لنگرگاه کجاست؟
انگار هنوز و شاید هنوز ها نرسیده اند تا بادبان برچینم،پارو وانهم، سکان راه کنم و به خلوت لنگر گاهی درآیم.
گمشده ای ندارم، اما انگار ذهنم گم گشته ای دارد که مجال خواب به چشمانم را نمی دهد.
گاهی وقت ها دلم یک خواب عمیق می خواهد، خیلی عمیق، آنقدر که وقتی بیدار شدم ، درست مثل وقتی که کودکی بودم و از خواب بیدار می شدم، ذهنم به هیچ چیز تعهد نداشته باشد، تا باز چرخ دهنده های مغزم درگیر شوند . درگیری های که شاید هیچ خوشایند هم نباشد ، ولی نیاز زندگی امروزه شده اند.
روز از نو
این بار زورق شکسته ام را به سوی دریای مواج دگری روانه خواهم کرد. اما به سان همیشه با ناخدایم، خدا
-
دلم که می گیرد، کودک می شوم، بهانه گیر می شوم.
دلم سکوت می خواهد و شاید کمی اشک و یک کوچه بن بست! تا با خدا کمی قدم بزنم
از قوی بودن خسته ام، دستانی می خواهم که آرامم کند
دلم یک شانه می خواهد ، تکیه دهم به آن و بی خیال دنیا دلتنگی هایم را ببارم.
در طلوع اندوه دلم یک آغوش آسمانی می خواهد.
-
به آینده می اندیشم...
گاه گذری به گذشته، گاه سیری در حال و گاه تصور آینده چه خوب و چه بد در خیال
همچون کودکی دور ز مادر بی قرار و بی تاب، گمشده ای دارم
مسیر را در پیش می گیرم به دنبال مأمنی و آرامش
سوسوی نوری را می بینم اما سخت است گام نهادن به سویش و چه سردرگم و وحشت زده اندر ظلمات نا امیدی!
به سان زورقی شکسته در دریایی مواج و چشمان خیره به فانوس دریایی
به آینده و خویشتن می اندیشم
به چشمانم خواب می آید اما ذهن هنوز در اندیشه و خواب را مجالی نیست
ز پریشان گویی ام، روشن است پریشان حالم
در ساعت 2 بامداد
-
غروب جمعه، متهم به دلگیر بودن، این اتهام را سال هاست به دوش می کشد.
برای من غروب ات زشت تر از غروب های دیگر نبوده
اما امروز دل من، گیر غروب تو شد.
فنجان قهوه در دستم، در اتاقم بی هدف
کنار پنجره به دیوار تکیه زدم و نگاهم خیره به دیوارهای پشت پنجره
چه رویای شیرینی بود،داشتم رویایم را با خیال تو می بافتم.
رویای شیرینم با تلخی قهوه عجین شد...
کمی آن سو تر نگاهم به صفحات فال حافظ که همچنان در جستجوی یوسف گمگشته و قصه یلداوار وصل و هجران
اقرار می کنم
شب نای صبح شدن ندارد،آسمانش بی ماه است
خلوتم رنگ و بوی انتظار را فریاد می زند.
____________________________
من هنوز چشم به درگاه تو بسته ام، مرا دریاب
-
مرز بین خواستن و مصحلت را نمی فهمم ، درک نمی کنم و حتی نمی خواهم بدانم چیست.
بی قرار
مدام در انتظار
می خواهم باور خواب را از چشمانم دور کنم، اما با کدامین فریب برای لحظه ای هم که شده آرام بگیرم.
سهم من از خلوتم همان در و دیوار اتاقی است که همیشه در مقابل ناگفته هایم تسلیم سکوت می شوند.
احساس سنگینی گلویم را می فشارد، درست مانند کسی که آخرین نفس اش را در آب کشید ، احساس خفگی می کنم
می خواهم خودکشی کنم
نه اینکه خودم را از سقف اتاقم آویزان کنم، بلکه می خواهم احساسم را در سینه ام برای همیشه خفه کنم.
-
اگر سکوت کرده ام،به پای خوب بودنم نگذار
هیچ گفته ای گویاتر از سکوت پیدا نمی کنم
این روزها فقط تظاهر می کنم، تظاهر به خوب بودن، به آرامش خاطر، به ...
خسته ام از خودم که ساده لوحانه به تعبیر تمام خواب ها و رویا هایم دل بسته ام
از این پس "تنها" ادامه می دهم
در زیر باران به درخواست چتر هم جواب رد می دهم، می خواهم تنهایی ام را به رُخ این هوای دو نفره بکشم
باران، نبار، من نه چتر دارم نه یار
__________
غروب یک روز بارانی پاییزی
-
این تن خسته و رنجور، هنوز در آغوشت کودکی می کند
هنوز آغوشت برایم امن ترین مأمن دنیاست
طنین صدایت دلنواز ترین نغمه زندگی
نگاهت پلی به آسمان خدایی
سوگند به قلم و قلبم
دروغ نیست اگر بگویم بی تو زنده مانی می کنم نه زندگانی
مادرم
نفسم به نفس تو گره خورده
-
برادرم
به یادتم
یادت برایم زیباست
یادت پرچم صلحی است میان شورش این همه فکر...
نمی دانی اگر خودت باشی چه غوغایی می شود.
به یاد تو و بار سنگین دوری ات
-
می خواستم بگویم، اگر می خواهی به زندگیم پایان دهی
خنجر را غلاف کن
چشمانت هست، کافیست
زهی خیال باطل
کافه چی قهوه بیار تلخ تلخ
رؤیاهایم شیرین بود...
92/2/8
من