-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
البته یه چیزی که امروز توجه من رو به خودش جلب کرد این بود که مادرشوهرم بهم گفت: که آیا فکر می کنی خواهرشوهر کوچیکم (که الان نامزد هست) بعد از ازدواج یک سری از اخلاق های بدش رو زمین میگذاره؟ من هم گفتم: نمی دونم شاید، اگه خودش بخواد و همسرش به اونها توجه کنه و ازش بخواد شاید عوض بشه.
بهم گفت: پس چطور مهدی نسبت به دوران پسر بودنش و نامزدیش این همه عوض شده و خیلی خیلی بهتر شده و اصلا درکش بالا رفته، من هم بهش گفتم: که خوب مامان! مهدی فرق می کرد، اون توی نامزدی تحت فشارهای مالی بود، بهم دلیل اون جور رفتار می کرد، گفت: درسته که فشار مالی داشت، اما خیلی از رفتارهای دیگش هم تغییر کرده.
از شنیدن این موضوع خوشحال شدم. و این حرف رو هم برای همسرم تعریف کردم و البته آخرش این رو هم اضافه کردم که مهدی من دیگه!
اما بچه ها نمی دونم چقدر زمان می خواد که یه آدم عادت های بد حرف زدنش رو ترک کنه! اما من از این موضوع ناراحتم و یه کم هم نگران، دوست دارم هر چه زودتر این عادت ناپسندش رو هم زمین بگذاره، اون روز بهش گفتم: دیگه نمی خوام سوار ماشینت بشم، هیچی نگفت. گفتم نمی پرسی برای چی؟ گفت: می دونم، برای اینکه وقتی توش می شینم فحش میدم.
بازم خوشحالم که خودش از این موضوع واقفه و می دونه که اشتباه، آخه! موضوع بهبود عصبانیتش هم از همین جا شروع شد که خودش قبول کرد و اراده کرد. اما باور کنید که دقیقا امروز که با شما صحبت می کنم، درست 2 سال و 8 ماه از اولین روزی که من و مهدی همدیگر رو دیدم و عقد کردیم داره میگذره و خدا میدونه که من در طول این مدت چه سختیهای رو کشیدم و حالا دارم کم کم مزه ی با اخلاق بودن رو می چسم، مزه ی احترام و ادب و درک رو، که اون هم این روزها همراه شده با ترس.
بچه ها یعنی من باید 3 سال دیگه هم صبر کنم تا او این کلماتش رو فراموش کنه! و بشه مردی که من از ته قلبم می خوامش. البته از لحاظ ادب و احترام.
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
شما اون زنی هستید که مهدی با تمام مشخصاتش از ته قلبش می خواد؟ بدون اینکه ازش بپرسید که اون از ترس ناراحتی شما یا به خاطر دوست داشتن شما بگه آره پیش خودتون فکر کنید.
البته نه با دعوا و گریه که مجبورش کنید این حرف رو به زبون بیاره.
انسانها رو خیلی ایده آل فرض کردید. شما ایده آل نیستید. شما مثل من مثل مهدی مثل همه اخلاقهای بسیار ناپسندی می تونید داشته باشید که صبوری دیگران باعث می شه به روتون نیارن. اینها رو برای این گفتم که واقف باشید با این اضطرابی که ناخوداگاه به جای کمک به همسر خود به زنندگیتان می بخشید چه حد زندگی را به کام خود و او تلخ می کنید.
موفق باشید.
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
سلام honey،
من خیلی وقت بود به تاپیک شما سر نزده بودم. خیلی خوشحالم که می بینم بچه ها اینقدر قوی دارن کمکتون می کنند.
مطمئنم که خیلی زود همه چی رو به بهترین شکل درست می کنی.
یه سوالی دارم که شاید بازم ازم دلخور بشی (آخه می دونم که دفعه پیش خیلی تند رفتم. الان متانت بقیه شرمنده م کرد). ببخش دیگه:43:
honey شما که می گید مهدی اینقدر از زمان ازدواجتون تغییر کرده، خودتون چه خصوصیاتی رو تغییر دادید؟
چقدر بهتر شدید؟
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
آقای sorena_arman عزیز، ممنونم از مثالتون و پاسختون، چرا متوجه مثالتون و منظورتون شدم و برام قابل درکه، اما فکر نمی کنید که این ترس من باعث بشه که به همسرم هم منتقل بشه! در صورتی که من دوست دارم رفتارش همه گیر باشه، می دونید یعنی انتظار دارم که این تغییرات اون قدر زیاد باشه که همه ی اطرافیان رو هم متوجه کنه و شاید این جوری یه کم آرومتر بشم. نمی دونم شاید فکرم اشتباه، به دیگرون چه؟ که همسر من تغییر کرده یا نه؟ من خودم که درکش می کنم کافیه!
اما نمی دونم، نمی دونم، فکر می کنم که مهدی باید بیشتر و بیشتر از این سعی کنه. آخه! یه بار با یه مشاوره صحبت کردم در مورد این موضوع که من هر وقت یه عروسی می رم یاد خاطرات بد عروسی خودم می افتم و از شدت ناراحتی گریه ام میگیره، باور می کنید چشن عروسی خواهرم، که همین چند روز قبل از عید نوروز بود برای من و مهدی تبدیل شد به عزا!
رفتیم جهاز برون من با دیدن جهاز خواهرم گریه ام گرفت. قصه ام گرفت و اون قدر ناراحت بودم که همه ی خواهرهام هم فهمیدن و آخر سر هم مهدی همه چیز رو گفت. گفت: به من میگه تو نذاشتی اون چیزهایی رو که من دوست داشتم یا اون کارهایی رو که من می خواستم انجام بدم. اون روز کلی گریه کردم و حتی جلوی خواهرهام گفتم که ای کاش! مهدی که الان هست اون روزها بود. کاش اخلاقی رو که الان داری اون روزها داشتی، خواهر بزرگم بهم گفت: باشه، قبول. تمام دوران نامزدی رو مهدی خراب کرد، حالا بعد از عروسی روزهاتون رو شما خراب کن! پس شما کی می خواید که زندگی کنید.
رفتن آرایشگاه خواهرم من رو یاد حرفی که مهدی اون موقع سر آرایشگاه بهم زد می انداخت و ناراحت می شدم، دیدن پیراهن عروسش من رو یاد غرغر کردن های مهدی بابت پول پیراهن عروس جلوی خانواده اش و گهگاه توهین هایی که بهم می کرد می انداخت.
خلاصه تمام اون چند روز رفت و آمدهای ما و روز عروسی برام شد عزا و همین طور برای مهدی و حتی خواهر بزرگم از این موضوع ناراحت شد که تو نباید جلوی ما، ناراحتی ات رو بروز بدی جوری که ما متوجه بشیم و این حرفهای پوچ رو هم بنداز کنار.
می خوام بگم وقتی راجع به این موضوع با یه مشاوره صحبت کردم بهم گفت: که تنها راهش اینه که شما از همسرت کمک بخوای و ازش بخوای که با بیشتر احترام گذاشتنش جلوی جمع و همین طور محبت کردن به شما یاد اون دوران و خاطرات بد رو از ذهن شما پاک کنن.
و من وقتی این خواسته رو از همسرم کردم، ایشون بهم گفت: باشه، من این کارها رو انجام میدم و تو هم باید من رو ببخشی و اون دوران رو فراموش کنی و کاری نکنی که با ناراحتی هات باعث بشی که یکبار دیگه اون دوران ها سراغمون بیاد.
بچه ها کمکم کنید.
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
عذر می خوام. من جوابی ندارم. تصور می کنم شما با دید رویایی وارد زندگی مشترک شدید این باعث شده که شکه شوید از آن چیزهایی که دیدید و دیگر نتوانید آنها رو فراموش کنید.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
این رو هم بگم که تمام این ها به خاطر اینه که من خیلی سعی کردم که حداقل علل عصبانیت هاش از طرف من نباشم یا در مواقع عصبانیت سربه سرش نذارم و در مقابلش مقابله به مثل نکنم یا باهاش سر هر موضوعی لج بازی نکنم و اینکه خیلی زود سر هر موضوعی ناراحت نشم
مطمئنید؟
تنها یک سوال می پرسم. آیا انتظار دارید مهدی نیز از شما کینه به دل گرفته به خاطر اینکه در آن زمان و درشرایط سخت او را درک نکردید و این کینه را نتواند فراموش کند؟ این آخرین سوال من از شماست.
موفق باشید.
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
خوب الان خودتون هستین که باید به خودتون کمک کنین
شما باید گذشته رو فراموش کنین
شما باید شکر گذار خدا باشین که همسرتون این همه تغییر مثبت داشته
این همه بازگشت به گذشته برای چی هست ؟ ایا گذشت اینقدر سخته؟
اون هم در حق کسی که میگین که دوسش دارین؟
قطعا الان مشکل رفتاری شما بیشتر از همسرتون هست
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
دوست خوبم philosara عزیز، شما درست میگید و حق هم دارید که این سوال رو از من بکنید؟
درسته! من هم تغییراتی داشتم، من هم همیشه ی همیشه توی دوران نامزدی سر هم موضوع کوچیکی گریه می کردم و بدون هیچ فکری قهر می کردم و شاید به خودم اجازه می دادم که با اشکام دیگران هم از زندگیم با خبر بشن، همیشه همیشه همسرم رو با مردهای دیگه مقایسه می کردم و بارها و بارها شده بود که به روشون هم می آوردم و متوجه نبودم که همسرم چه رنجی از این بابت می برن!
من هم خیلی راحت و البته بدون هیچ منظور خاصی با مردهای دیگه صحبت می کردم و می خندیدم و بعد از ناراحتی همسرم برای همیشه گذاشتمش کنار.
من هم مدام سرم توی زندگی دیگرون بود و می دیدم که خواهرشوهرم چی گرفته؟ خواهر چی گرفته که من ندارم و بعد با نیش و کنایه یا غرغر کردن از همسرم خواسته هام رو می خواستم؟
من هم همیشه به خودم اجازه می دادم که فقط ویژگیهای منفی همسرم رو ببینم و خیلی راحت ازش انتقاد کنم؟
من هم خیلی خیلی راحت تر از این حرفها ناراحت می شدم و بهم هر چیزی بر می خورد و یه قصه ی بزرگ واسه خودم پیدا می کردم و تا چند روز شاید با همسرم حرف نمی زدم و به مادرم نگرانی می دادم و بنده خدا با هر اتفاق کوچیکی مثل من یه چند روز بهم می ریخت و آشفته می شد تا مشکل من حل بشه.
من هم هر وقت مهدی عصبانی میشد سریع در مقابلش جبهه می گرفتم و عصبانی می شدم، درسته که داد نمی زد اما هیچ وقت هم آرامش نمی کردم.
من هم هر وقت حرف خانواده ام رو می زد سریع فکر می کردم داره انتقاد می کنه و زود برمیگشتم به سوی خانواده اش و بدون هیچ منطقی شروع می کردم به گفتن ایرادهای خانواده اش.
و من هم ... من هم عوض شدم و دارم هم تغییر می کنم.
بچه ها می دونید مهدی جزو کدوم دسته از آدمهاست، جزو اون دسته آدمهایی "بود" که خیلی راحت و بدون هیچ فکری هر حرفی رو می زد و کوچیکت می کرد، بعد از چند ساعت با روی خوش می یومد و بغلت می کرد و بابت رفتار بدش ازت معذرت خواهی می کرد، درسته که شاید من شانس آوردم که ایشون آدم کینه ای نیست، اما من خودم از اون دسته آدمهایی بودم که یا حرفی رو نمی زدم یا بابت اونها چند ساعتی فکر کرده بود (البته به جز مواقع معدودی که دیگه اون قدر فشار روم می یومد که دیگه هیچ چیز و هیچ کسی برام مهم نبود) و به قولی بیشتر سعی می کردم که به این حرف توجه کنم که : چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟
مهدی همیشه میگفت و میگفت و تحقیرت می کرد و بی حرمتت، بعد خیلی راحت وقتی تنها می شدیم می یومد بوست می کرد، بغلت می کرد و سعی می کرد که از دلت بیرون بیاره، ولی خب آینه ای که به اون شدت توی یه جمعی شکسته بود، این قدر سریع نمی تونست که دوباره جمع بشه یکجا!
درسته! که اگر ایشون هم کینه به دل می گرفتند شاید هیچ وقت ما نمی تونستیم که زندگی کنیم اما باور کنید که خود ایشون هم قبول دارند و حتی خیلی از اطرافیان و خانواده های دو طرف که بیشترین مشکل ما از بابت نابلدی های رفتارهای ایشون بوده! من نمیگم که مقصر نبودم اما فکر می کنم که دوران نامزدی دوره ای هست که بیشتر مسئولیت یه زندگی به عهده ی یه مرد هست که پایه و اساس زندگیش و احساسات همسرش رو نسبت به خودش بتونه هوشمندانه جمع کنه!
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
خانوم del ببخشید. بدبختانه پای من به این تاپیک شما باز شده و فکر می کنم تا نندازینم بیرون نمی شه برم. اما با عرض پوزش
می دونید شما جز کدوم دسته از آدمها هستید؟ نگرش گل و بلبلی سر تا پای زندگی رویایی که در ذهنتون می گذره رو برداشته.از اونهایی که اگر لحظه ای زندگی خلاف خواستشون بگرده از زمین و زمان شاکی می شن. چرا به ذهنتون میاد که دوران نامزدی دورنیه که بیشتر مسئولیت زندگی بر عهده مرده؟ چرا فکر می کنید همسر شما بابت اون گریه های گاه وبیگاه شما، حرفهای غیر منطقی شما و کش دادن موضوع به خونوادتون و... نباید از شما زده بشه و
اتفاقا باید سعی کنه زندگی رو براتون قشنگ کنه و سخت تلاش کنه که شما نکنه به یاد اون دوران بیفتین. اینکه همسرتون رو با مردهای دیگه مقایسه می کردید یعنی ترور هر لحظه روح اون بسیار شیک و زیبا. بدون اینکه احساس عشقی رو در وجودتون بتونید جابه جا کنید!!! فقط یک لحظه تصور اینکه همسر شما بالفرض زیبایی زنان دیگه رو صبح و شب به رختون می کشید نشون می ده اونی که این وسط بیشتر به زندگی علاقه داره مهدیه ونه شما. اونی که طرف مقابلش رو بیشتر دوست داره مهدیه. عصبی شدن نشونه تنفر نیست. نشونه سرسام گرفتن از شرایط سختیه که حتی انسان درونش درک هم نمی شه و مرتب سرکوفت بهش زده می شه.
دوستان دیگه با صدها ایما و اشاره دارن صحبت می کن. من یه خصوصیت بدی که دارم اینه که رک هستم.خب پس جمع بندی می کنم. مهدی خیلی دوستتون داره. واقعا ینو راحت می شه فهمید. از مشکلاتی که در درون خودش ریخته، از چیزهایی که فراموش کرده و کینه ای که به دل نگرفته، از سعیش برای تغییر در حالیکه هنوز همه اون مشکلات وجود دارن باور کنید، خیلی دوستتون داره. اما یه نکته ریز:
"اگر نمی خواید زندگیتون به توقف برسه و یه مرتبه همسرتون رو برای همیشه از خودتون بیزار کنید بس کنید این رفتارتون رو. "
کاملا دلسوزانه بود جرفی که زدم.اگر خواستید دیگر به شما جواب نمی دهم.
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
"del"عزیز
عجله نکن این عجله ی شما و تاثیری که روی رفتار با همسرت داره باعث میشه همه چیز به حالت اول برگرده با این تفاوت که دیگه راه اصلاحی وجود نداره.
همسرت تغییر زیادی کرده که غیر قابل باوره(حداقل برای من) و الان به شناخت و درک صحیحی رسیده پس دیگه همه چیز رو به خودش واگذار کن .بذار خودش تشخیص بده که در هر لحظه چه رفتاری مناسبه.تاثیرش و تداومش بیشتره.
نگاهت رو مثبت کن و اینقدر ایده آل و رویایی فکر نکن خیلی از رفتاراش بد که نیست تازه خیلی هم خوبه به عنوان مثال این که وقتی خونه ی خودتون هستین بیشتر با پدر و مادر شما صحبت میکنه تا خود شما در واقع داره به پدر و مادرت احترام میذاره و ....
...یه چیز دیگه هم تو ذهنم بود که بگم ولی یادم رفت الانم هر چی فکر می کنم یادم نمیاد.
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
بچه ها و دوستان عزیز واقعا از شما و نظراتتون ممنونم. بخصوص شما آقای سورنا، به نظر من حضور شما و حرفهای شما نه تنها بد نیست بلکه باعث میشه که من با دید وسیع تری به زندگیم و به همسرم نگاه کنم. یادمه یکبار وقتی قصد داشتم که از همسرم جدا بشم توی دوران نامزدی همین آقای سنگ تراشان بهم گفت که همسرت خیلی دوستت داره که وقتی شما بهش پیشنهاد جدایی می دی باز هم داره صبورانه بهت محبت میکنه، من اتفاقا از این دیدگاه منطقی و رک گویی شما استقبال می کنم و پذیرای سخنان گرم و دیدگاه جالب شما هستم. اما خواهش می کنم در خصوص صحبت های من به دیده مرد بودن نگاه نکنید!
در ضمن اگر مشکلی دارم، شاید خودم خیلی متوجه نبودم، چون همیشه این اطرافیان بودن که حق رو به من دادن، اما دوست دارم که از زبان شما به ایرادهای خودم پی ببرم و اما یه چیز دیگه شاید مهدی همیشه یا بعضی وقت ها در حقش بی انصافی میشده اما همیشه ی همیشه روش برخوردش و اثبات حقش و لحن و صحبت و کلامش و کلماتش همه چیز رو به هم ریخته، یعنی همیشه از بدترین روش و بدترین شکل و شیوه برای اثبات حق خودش استفاده می کرد که درسته که این حق بودن نظراتش رو رد نمی کنه اما برای یه زندگی زناشوئی این اصلا نمی تونه کارساز باشه!
شرمنده خیلی حرف دارم که بزنم اما دارم میرم خونه و فرصتی ندارم
ولی از همتون واقعا تشکر می کنم و این سپاس قلبی من هست!
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
del عزیز
این خیلی خوبه که شما کمال گرا و ارمانی فکر میکنی.
اما یک مقدار واقع بی نانه تر اگر فکر کنی برای زندگیت خیلی بهتره.
شما فقط از یک صفت مهدی خوشتان نمی اید اونم میگین تا حدودی بر طرف شده . عزیزم من از لابه لای نوشته هایت برداشت کردم که تو هم بی تقصیر نیستی اگر مهدی کاری میکند.
چرا عروسی خواهرت را با خودت مقایسه میکنی؟
لباس عروسی که نتوانستی در حد بودجه ی مهدی بو بگیری انقدر برایت مهم بود؟
روز جهیزیه چرا حسرتش به دلت مونده؟
عزیزم تو داری اون را تغییر می دهی اما غافل شدی از کارهای خودت.
یک چیز را فراموش نکن:
هدف ما در زندگی مشترک این نیست که رفتار همسرمان را درست کنیم و اون را تربیت کنیم بلکه ما باید پوشش بدیم عیبهای طرف مقبلمون رو.
راستی من با این کارت هم مخالفم که جزییات زندگی شخصیت را به دیگران حتی خواهرت می گویی.
از رفتار تندم معذرت می خواهم.
پیروز باشید
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
دوست خوبم سپیده ی عزیز، من از نظراتت تشکر می کنم اما من جزئیات زندگیم رو به خواهرم نمیگم، لااقل بعد از ازدواج سعی کردم که نگم، اون روز هم چون مهدی دید که من خیلی ناراحتم و جوابی برای تمام بدیهای قبلش نداشت، مجبور شد برای قانع کردن من از خواهرم استفاده کنه و همه چیز رو به اونها گفت و من خودم بعدا به ایشون گفتم که دوست دارم خودت قانعم کنی نه اینکه سریع بری سراغ کس دیگه ای برای قانع کردن من! این جوری من بیشتر ازت می رنجم و احساس می کنم که خودت عرض نداشتی قانعم کنی؟!
سپیده جان! چیزی که آزارم میده این بود که مهدی داشت و نکرد، مقایسه خوب نیست چون دیگه خیلی وقته که انجامش نمی دم اما باور می کنید همسر خواهر من نداشت و قرض کرد تا تموم خواسته های خواهرم رو برآورده کنه!!!
من نمیگم که خواهرم یا همسرشون کار درستی انجام دادن اما می خوام بگم که مهدی اون قدر برای من و خواسته هام ارزش قائل نبود که بخواد برام انجام بده و مهم تر از اون زبون خوش عشق هم نداشت که من رو با زبون راضیم کنه! اون اصلا نمی دونست زن یعنی چی؟!
فکرش رو بکنید که شب عروسی (درسته که تک پسر بود و حتی پدرش کوچکترین کمکی بهشون نکردند و تموم کارهای عروسی رو خودشون انجام دادن، هیچ کار کوچیک و بزرگی رو کسی نبود که کمکش کنه که انجام بشه! یه پاش آرایشگاه و مزون عروس بود، یه پاش تالار و خرید میوه و غیره) درسته تنهای تنها بود، اما خب هر دختری آرزو داره که شب عروسیش با دل خوش و با عشق به سمت همسرش بره، شبی که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه و برای همیشه توی خاطرات میمونه، من وقتی از خونه ی بابام دراومدم، آخه ما رسم داریم که دختر باید با پیراهن عروس از خونه پدرش درآد و پدرش با بوسه و رد کردن از زیر قرآن دخترش رو به سوی خونه ی بخت میفرسته، من وقتی پدرم رو بغل کردم اون قدر گریه کردم که حد نداشت، طاقت جدایی از مادرم رو نداشتم، نه بخاطر اینکه ازشون جدا می شدم، بخاطر اینکه به سوی یه آینده ی نافرجام دارم میرم، مهدی اون قدر من رو اذیت کرده بود که حد نداشت و اصلا علاقه ای بهش نداشتم و با این فکر و با یه وحشت زیادی پا به خونش گذاشتم، باور می کنید 2 روز مونده به عروسیمون به من گفت بیا بریم خونه ی خودمون بخوابیم، اون روز با من سر هزینه ی آرایشگاه بحثش شده بود و حتی اجازه نداد که با من خصوصی صحبت کنه و حرفهاش رو بهم بزنه، خیلی راحت جلوی خواهر کوچیک من شروع کرد به غرغر کردن و سرزنش کردن من و این من رو خیلی رنجوند که چطور به خودش اجازه میده که این قدر راحت من رو جلوی خواهرم بشکونه! شاید حرفهاش منطقی بود اما روشش کاملا اشتباه بود و همیشه روشهای اشتباهش حرفهای منطقیش رو هم بی ارزش می کرد، سریع داغ می کرد، داد می زد، حرفهای بد و آزاردهنده می زد، بعدش منطقی میشد و درست صحبت می کرد.
اون روز وقتی ازش رنجیده بودم، من رو با خودش خونه ی خودمون که تازه جهازم رو چیده بودن برد و من که ازش دلخور بودم، از شدت ناراحتی نمی تونستم نگاهش کنم چه برسه به داشتن رابطه و تازه فردا صبحش امتحان ترمی دانشگاه هم داشتم، من هم وقتی اومد طرفم درسم و امتحانم رو بهونه کردم و شروع کردم به خوندن، اون شب اون قدر داد و بیداد کرد و عصبانی شد و حرفهای بد و ناجور زد که مادرش اینها هم از بالا پا می کوبیدن که یعنی ساکت! صداتون میاد! اون شب(شبی که دو روز دیگه اش عروسی مون بود، من که از این جور رفتارهاش متنفر شده بودم، ازش خواستم که طلاقم رو بده و تا اتفاقی بین مون نیفتاده از هم جدا بشیم و من هیچی نمی خوام، فقط طلاقم رو بده!
فکرش رو بکنید، فقط یه لحظه که چه اتفاقی بین یه دختر و پسر می افته که 2 روز مونده به عروسی حرف طلاق بین شون می افته؟!
نمی خوام الان بترسم، نمی خوام الان به اون روزها فکر کنم، نمی خوام الان بگم که من مقصر بودم یا همسرم، چون توی یه رابطه ی دو طرفه حتما هر دو طرف مقصرند(حالا یکی یه کم بیشتر، یکی یه کم کمتر)، من تمام حرفم اینه که امروز، امروز تاریخ 6/02/1388 و تمام روزهای بعد از اون می خوام یه زندگی عاشقونه داشته باشم، من الان از ته قلبم مهدی رو دوست دارم، اون هم خیلی خیلی زیاد، اما می خوام عاشقش باشم، اون قدر که با یه تندی کوچیک احساس بدی نسبت بهش نداشته باشم، دیگه با چشم عشق بهش نگاه کنم، به این فکر نکنم که اگر، اما ، شاید... و تموم توقعم از مهدی اینه که بهم بیشتر احترام بذاره، بیشتر توجه کنه، توجهی که من دوست دارم، نه توجهی که خودش دوست داره، من می خوام یه سری کلمات رکیکی رو که به زندگی مون و به احساس من نسبت به خودش تاثیر می ذاره رو ترک کنه و یه سری کارهایی رو که ارزش و شخصیتش رو زیر سوال می بره رو انجام نده، و اجازه بده که امروز بیشتر از دیروز دوستش داشته باشم! همین ! همین ! همین!
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
بچه ها سلام، و خیلی ممنونم بابت نظرات ارزشمندتون، راستش می دونید بازم یه چیز دیگه رو متوجه شدم و اون اینکه همسرم فکر می کنه چون قبلا همیشه با لحن بد و صدای بلند حرف میزده و من به حرفهاش گوش نمی دادم حالا اگه با صدای آروم و مطلوبی صحبت کنه من حتما باید به حرفش گوش کنم و اون رو بدون هیچ فکری قبول کنم، حتی اگه حرفش غیرمنطقی باشه، دیگه نمی دونم باید چطوری باهاش برخورد کنم؟
بچه ها کمکم کنید لطفا!
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
به نظر من مشكل از اينجا شروع ميشه كه معناي منطق براي زن و مرد فرق مي كنه!
مثلا از نظر برخي مردها، تا وقتي ميشه توي خيابون گشت و آدرس رو پيدا كرد، هيچ دليلي نداره كه آدرس رو سوال كني!
يا اين مساله كه خانمها بايد توي هر مجلس، يه لباس نو بپوشن از نظر اونا كاملا منطقيه !!!!!
فكر مي كنم اين دوتا مثال فرق منطق از نگاه دو طرف رو نشون بده!
ممكنه اينجور به نظر بياد كه خيلي وقتها فقط براي اينكه مرد اقتدارش رو نشون بده، پاي حرفش مي ايسته، (حرف مرد يكيه!!!) اما واقعا هميشه اينجوري نيست! ممكنه اين طرز تفكر از مردها باعث بشه فكر كنيم كه مرد داره لجبازي مي كنه، يا فقط قصد مخالفت داره!
يه مثال بزنم:
من راجع به بيشتر چيزها، خيلي فكر مي كنم و اصولا يك فرايند (از نظر زماني ممكنه كوتاه يا بلند باشه) رو براي تصميم گيري طي مي كنم.. مثلا وقتي مي خوام يه وسيله برقي (فرض كنيد راديو) بخرم، حتما به چند تا مغازه سر ميزنم، تازه وقتي مدل مورد نظر خودم رو پيدا كردم، دوباره از چند جا قيمت مي گيرم و بالاخره تصميم مي گيرم (تصميم مي گيرم) كه اونو بخرم.
به خاطر زحمتي كه براي گرفتن اين تصميم كشيدم!! حاضر نيستم به راحتي اونو عوض كنم! مگه با دلايل منطقي (منطق مردونه، نه احساسي!!!!)
وقتي همسرتون يه حرفي مي زنه، يا يه چيزي مي خواد، با تفكر مردانه خودش روي اون كار كرده، به اصطلاح روي اون وقت گذاشته و وقتي يه دفعه با كلمه "نه" مواجه ميشه، خيلي طبيعي هست كه دلخور بشه و شروع كنه به لج كردن.
بهترين راه براي تغيير نظر، استفاده از يك روش مردانه است!!! مثلا اول دلايل اونو براي تصميم يا حرفي كه زده ازش بپرسيد، و روي اونا كار كنيد، نه اينكه بالكل به همه چيز "نه" بگيد.
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
آقای mostafunعزیز، می دونید خیلی از همسرم دلخورم، آره، من هم همین کار رو می کنم، ازش می ترسم، روش فکر می کنم، اما یه موقع هایی دیگه واقعا شرایط ناگهانی یا استثنایی پیش مییاد، من این روزها متوجه شدم که همسرم احساس می کنه که من درکش نمی کنم و من پیش خودم وقتی فکر کردم دیدم واقعا درکش نمی کنم، نمی تونم، چیکار کنم؟ من نمی تونم عمق خستگیهاش رو وقتی از سر کار میاد درک کنم، سعی خودم رو هم میکنم، باور کنید تا اون جایی که از دستم بر میاد انجام میدم اما خب بعضی موقع ها دیگه یه شرایط حساس پیش میاد که نمیشه و اون موقع هست که من از همسرم توقع دارم که من رو درک کنه، منی که مثلا تمام ماه خستگیش رو درک کردم خب یه شب هم اون این کار رو انجام بده و بخاطر خواسته ی دل من صبورتر باشه و درکم کنه!
این چند روزه، روزهایی هست که مراسم عروسی خواهرشوهرم در پایان هفته برگزار میشه، ما ناگهانی متوجه شدیم و تقریبا دو روز مونده به مراسم شب حنای خواهرشوهرم ما فهمیدیم، خب من چیکار کنم که تا ساعت 7 سر کار بودم، چاره ای نداشتم جز اینکه با همسرم برم خرید، چشمتون روز بد نبینه، وقتی گفتم بریم خرید، گفت: باشه، و من چقدر خوشحال شدم که همسرم بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد بریم خرید، اما ....
تازه از سر کار رسیده بود و داشت میومد دنبال من که بهش جریان رو گفتم و گفت :باشه، از همون لحظه ای که جای پارک پیدا کرد، عصبانی شد و شروع کرد به غرغر کردن و توی خیابون 2 کیلومتر اون ورتر راه می رفت و داد می زد که بیا دیگه، بدو، بهت میگم خستم، زود باش! (با حالت خیلی عصبانی و صدای بلند، جوری که آدم هایی که توی اون خیابون راه می رفتند، همه برمیگشتند و نگاه می کردند)، خلاصه رفتیم پاساژ و مثل اینکه من پشت تلفن بهش گفته بودم که از یه مغازه میگیرم و برمیگردیم، همین یه کلمه رو انگار شنیده بود "از یه مغازه میگیرم و برمیگردیم، " رفتیم، من هم که ماشاءا...، اخه دست خودم نیست سخت پسندم، چیکار کنم؟ هر مغازه ای رفتیم، اخم کرد، گفتم: قشنگه، گفت: من چه می دونم، زود باش! فقط زود باش! یعنی توی پاساژ وایستاده بود وسط و میگفت: زود باش! برو این مغازه ببین چی داره؟ اعصابم رو به هم ریختی! خلاصه زهرمارم کرد، اون قدر غر زد و نیش و کنایه که حد نداره و با صدای بلندش توی پاساژ همه مغازه دارها نگاه می کردن، دیگه اون قدر گفت و گفت که من هم ناراحت شدم و بدون هیچ خریدی برگشتیم، تو ماشین اون قدر ناراحت شدم که زدم زیر گریه و چنان اشکی می ریختم که حد نداشت! احساس می کردم که یه بی احترامی بزرگی بهم شده با اون صدا، اون لحن، اون کلمات و دقیقا همسرم هم اون موقعه بوده که فکر می کرده که همسرم خستگی من رو درک نمیکه و داره عذابم میده بااین کارهاش!
تموم شب رو ناراحتی داشتیم، شب با اشک بهش گفتم اشکالی نداره، میرم از خواهرم لباس میگیرم، فرداش زنگ زد سر کارم و بهم گفت: دوست داری بریم همون لباسی رو که دیروز دیده بودی بخریم، بهش گفتم: نه! توی ماشین هی میگفت: معذرت می خوام، صبح سر کار بابت رفتارم فکر کردم و خلاصه می خواست ناراحتی رو از دلم دربیاره و این رو هم گفت: که واقعا خسته میشم، نمی تونم سرپا وایستم، خسته میشم، با آبجیم هماهنگ کردم که بریم از خونشون لباسهاش رو بگیریم، گفت: غروبه، خیابونها شلوغه! با موتور بریم، آقاش موتور رو برده بود کلا شسته بود، موتور دیگه روشن نمیشد، باز اعصابش خرد شد و توی خیابون، جلو چشم همسایه ها، مثل دیوونه ها موتور از دست آقاش گرفت و پرتش کرد توی حیاط، و هر چی دلش خواست به خودش، به من، به آقاش گفت و در رو محکم بست و اومد تو، نمی دونید که چقدر احساس بدی داشتم نسبت به رفتارهاش، نسبت به بی حرمتی هاش، نسبت به عصبانیت های دیروزش، خلاصه من هم اون قدر عصبانی شدم که شروع کرد به داد و بیداد و صداش دنیا رو برداشت، همه ی همسایه ها هم فکر کنم فهمیدن! دلم خیلی شکست و بهش گفتم: از کارت، از خستگی هات، از همش متنفرم! تا آخر شب یکسره داد و بیداد کردیم و من گریه کردم و فکر کنم مامانش اینها هم فهمیدن، هی میگفت: من خستم، ولم کن، من نمی تونم از اینجا برم فلان جا واسه تو لباس بیارم،
از یه طرف من احساس می کردم که اون درکم نمیکنه، مدام میگفت: مثل بچه ی آدم، یه دست لباس بپوش برو، بیا دیگه! داد میزد من رو هی این ور و اون ور نکش!
اون باید درک کنه که یه زن زیباییش، ظاهرش، اینکه چه جوری توی یه مجلس حاضر بشه براش مهمه! و من هم باید درک می کردم که اون خیلی خسته میشم، اما هیچ کدوم نتونستیم همدیگه رو درک کنیم و بخدا! بابا بخدا! توی سال جدید، هر وقت گفته خستم، نریم فلان جا، گفتم باشه! هر وقت خسته بوده، بدون هیچ حرف و حدیثی اجازه دادم راحت استراحت کنه! یه چیزی میخواستم بخرم، 5 روز تموم بهش میگفتم می گفت: خستم و من بدون هیچ گله و شکایتی درکش کردم و نرفتیم اما این دفعه دیگه ناگهانی بود، چاره ای نداشتم، مجبور بودم که عجله کنم وتنها زمانم، وقتی بود که از سر کار برمیگردیم،
مهدی بدترین برخورد رو کرد و من هم بد برخورد کردم، خیلی دلم شکست، و مطمئنم که حرفهایی که من هم بهش زدم باعث شد دلش بشکنه، اما بازم به روی هم نیاوردیم،
امروز روز جهاز برون بود و مهدی چون کار داشت گفتم من هم نمی رم، آخه! جهاز رو شهرستان بردن، خواهرشوهرم خیلی اصرار کرد و گفت: مگه من چند تا زن داداش دارم، تو رو خدا اگه مهدی نمیاد لااقل تو بیا! مگه چی میشه! و خلاصه کلی حرف زد و گفت با مهدی صحبت کن ببین چی میگه! من مجبور شدم و بهش زنگ زدم و خودتون میتونید بقیه ی این ماجرای تکراری رو بخونید، ماشین جهاز داشت راه می افتاد و دقیقا مهدی هم توی بدترین شرایط توی بلندی بوده که من بهش زنگ زده بودم، اون قدر عصبانی شده بود که گوشیش رو پرت کرده بود تا خرد شده بود، اصلا نذاشت من حرف بزنم و دوباره زنگ زد کلی داد و بیداد و بد و بیراه و این در صورتی بود که من در حضور کلی مهمان با خونسردی، پشت تلفن میگفتم باشه، باشه، مادرشوهرم وقتی سوال کرد چی میگفت: گفتم، هیچی! میگه نرو!
احساس میکنم از کارش بدم میاد، از اینکه نمی تونم موقعیت و خستگی هاش رو بفهمم اعصابم بهم میریزه، از اینکه نه می خوام مثل نامزدی مدام بی احترامی ببینم و گریه کنم و نه می خوام که مدام با هم بحث کنیم و نه می خوام و می تونم که خیستگیهاش و عصبانیت هاش رو بابت کار زیادش درک کنم، خستم،
من از خستگی هاش خستم!
بچه ها کمکم کنید، دارم دیوونه میشم!
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
"del" آروم باش
الان که ناراحتی به هیچی فکر نکن حتی نظرات بچه ها رو هم نخون....اما بعد
دوست عزیز گذشته رو دور بریز مخصوصا اینکه با یادآوریشون احساس ناراحتی میکنی.
عزیزم گذشته برای گذشته هاست ما فقط باید از گذشته درس بگیریم همین.
اینقدر با یادآوری گذشته حال رو خراب نکن.
یه واقعیت هایی رو بپذیر.یه چیزایی هست که فقط و فقط باید باهاشون کنار بیایی فقط همین .اصلا زندگی مشترک یعنی همین.به نظر من همه ی آدما وقتی ازدواج می کنن دیگه باید با توجه به شرایط رفتار کنن و روند زندگی رو بر همون اساس بنا کنن.مطمئن باش یه چیزایی هم هست که مهدی هم با اونا داره کنار میاد.
فکر تغییر رو از سرت بیرون کن.اگه قراره تغییری هم در رفتار مهدی بوجود بیاد باید برگرفته از رفتار شما باشه نه حرف های شما.بذار با گذشت زمان مهدی با توجه به برخوردهای شما اشتباهش رو اصلاح کنه نه اینکه شما بخوای بهش آموزش بدی .عزیزم باور کن مهدی خیلی دوست داره که تا این حدش هم همکاری کرده.
عزیزم اینو هم یادت نره که یه چیزایی در برخورد شما هست که مهدی رو ناراحت میکنه.اصلا بیا یه کاری کن :مهدی رو کشف کن(نه اینکه ازش بپرسی) ببین چه چیزایی دوست داره؟ دلش می خواد شما چطوری باشی ؟همون کارا رو بکن .اینطوری هم خیلی بیشتر به مهدی نزدیک میشی و هم اینکه غیر مستقیم بهش یاد میدی که اونم همون طوری باشه که شما می خوای.
*عزیزم دیگه وقتی سر کاره هیچ وقت بهش زنگ نزن چون جواب دادن براش سخته
*خب وقتی موقع خرید کردن دیر انتخاب میکنی(من درکت میکنم منم همین طوریم) اول خودت برو چند نمونه رو در نظر بگیر بعد در یه فرصت مناسب با مهدی برین واسه خرید.یا اگه شرایطش نیست خودت تنهایی بخر.
*وقتی از سر کار برمیگرده ازش نخواه که کاری انجام بده چون اون نمیتونه جلوی خودشو بگیره و عصبی نشه پس تو کنار بیا.(وقتی شرایط رو ببینه خودش کمک میکنه اون وقت دیگه عصبانی نمیشه)
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
قصد من پيدا كردن متهم نيست، نمي خوام بگم شما مقصري با همسرتون. ولي مي خوام يه نگاه "مردونه" (از نظر خودم) به ماجرا بندازيم:
1. به نظر من زنگ زدن به محل كار همسرتون، در طول روز كار درستي نيست، مخصوصا همسر شما كه شرايط كاري سخت و خطرناكي هم داره! بهتره اگه باهاش كار فوري دارين، يه اس ام اس بهش بديد، يا ازش بپرسيد در طول روز، چه موقعي مي تونيد بهش زنگ بزنيد . . .
2. پوشيدن يك لباس جديد براي هر مجلس واقعا غير قابل دركه (البته براي من!) ولي به هر حال براي خانمها كاملا منطقيه! من هم نمي خوام بگم اين كار درسته يا غلطه! اما شوهر خودتون رو تصور كنيد كه قدم به قدم، اونو در چه شرايط سختي قرار داديد:
الف. به محل كارش زنگ زديد (از اين كار دلخور شده)
ب. خواستيد به بازار بريد (البته به خودي خود اشكالي نداره ولي بايد خستگي همسرتون رو درنظر مي گرفتيد)
ج. خريد يك لباس نو (و هزينه تقريبا بالايي كه بايد براي اون پرداخت)، براي يك مراسم رو مطرح كرديد.(پرداختن پول زياد براي موضوعي ظاهرا بي اهميت! اون هم براي همسرشما كه واقعا براي پولش زحمت مي كشه!)
د. به قولتون عمل نكرديد و حسابي توي بازار چرخ زديد! (كلافه شدن در حد بسيار بسيار بالا!!!)
ه. آخرش هم هيچي نخريديد كه !!!!
به نظر من اينها براي به اوج رسوندن عصبانيت كافيه!
شما كه مي دوني همسرت زود عصباني ميشه، اخلاقش رو هم ميشناسي، چرا مي ذاري عصباني بشه؟؟؟
به قول "پونه" چرا خودتون نميرين خريد؟ چرا دنبال راههاي ديگه اي براي حل مشكل نيستيد؟ (مثلا براي گرفتن لباس خواهرتون پيك مي گرفتيد!)
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
دوستان خوبم از همه ی شما ممنونم که کمکم می کنید تا مشکلم حل بشه!
راستش میدونم که شرایط سختی بود و همسرم حسابی خسته بود اما باور کنید که من هم توی شرایط سختی بودم و همه چیز به طور ناگهانی اتفاق افتاد و من مجبور بودم که اون کارها رو انجام بدم. وقتی از سر کار دوباره بهم زنگ زد آروم بود، ولی من از دستش عصبانی بودم و کلی پشت تلفن بخاطر رفتارش گریه کردم،
اما اون روز قبل از اینکه برم سر کار براش یه نامه نوشتم و تمام احساساتی رو که نسبت به رفتارهاش پیدا کردم رو براش تشریح کردم و بهش گفتم که قصدم اصلا انتقاد از تو نیست و دلم می خواد که فقط به احساساتم توجه کنی، همین! و اینکه دوست داشتم که مثلا وقتی بهت زنگ زدم و تو جای حساسی بودی فقط یک کلمه بهم می گفتی خیلی آروم که عزیزم نمی تونی حرف بزنم، خودم بهت زنگ میزنم و اون وقت من منتظر می مونم تا خودت هر وقت شرایطش رو داشتی بهم زنگ بزنی!، خلاصه تمام ناراحتی هام توی اون چند روز براش به شیوه قشنگ نوشتم و جلوی در گذاشتم.
به محض رسیدن به خونه نامه رو خونده بود و بهم زنگ زد قبل از انجام هر کاری و بهم گفت که هنوز نرسیده بازم دارم میرم سر اون یکی کارمون، ولی نامه ات رو خوندم و همه ی احساساتت رو هم درک می کنم، معذرت خواهی کرد و گفت : که دوستت دارم و خداحافظ!شب خیلی با هم حرف زدیم و من این بار با قطعیت بهش گفتم که دیگه هیچ وقت، هیچ وقت سر کارت زنگ نمی زنم و ایشون گفت : که نه! تو فقط بین ساعت 1 و 30 دقیقه ظهر تا 2 بهم زنگ بزن، اون وقت می تونم خیلی خوب جوابت رو بدم، بهش گفتم: نه! من اصلا دیگه بهت زنگ نمی زنم، خودت هر وقت دلت واسم تنگ شد بهم زنگ بزن! و فقط بهش گفتم : که اگه یه موقع کار واجب و فوری داشتم چیکار کنم؟ گفت: زنگ بزن اما حرفهات رو خیلی خیلی کوتاه، مثل حالت تلگرافی بگو و قطع کن! هیچ وقت واسه بیان احساساتت بهم زنگ نزن چون من شرایطش رو ندارم که جوابت رو بدم و اگر هم داشته باشم، این ورم مهندسه، اون ورم همکارم، اون ورتر فلانی و فلانی که همه چسبیده و نزدیک به من وایستادن و نمی تونم درست و حسابی باهات حرف بزنم و اون وقته که تو ناراحت میشی؟ گفتم: باشه! به خودم قول دادم که دیگه هیچ وقته هیچ وقت تا اون جایی که می تونم بهش زنگ نزنم. اون روز وقتی اومد توی آشپزخونه و داشت بوسم می کرد و معذرت خواهی بهش گفتم: تقصیر من نیست، چیکار کنم نمی تونم خستگیهات رو درک کنم، من جای تو نیستم، من نمی دونم تو اون جا چه جوری کار می کنی و توی چه شرایطی هستی ، من نمی تونم تو رو درک کنم! گفتم: مقصر تو هم نیستی، چون وقتی من هم دانشگاه می رم، از اون جا میام خونه و غذا درست می کنم و بعدش هم می رم سر کار و از این بایت خسته میشم، تو نمی تونی درکم کنی چون تو جای من نیستی، تو نمی دونی که هی از این ماشین پیدا شو، سوار اون بشه، و غیره! می تونی درک کنی؟ گفت: نه، حرفت رو قبول دارم، می دونم چی میگی؟ الان وقتی تو امتحان داشته باشی من جای تو نیستم که بدونم چه استرسی به تو وارد میشه و خیلی راحت میگم که امتحان داری دیگه مگه چیه؟ می دونم چی میگی!
خلاصه کلی با هم حرف زدیم، شب هم سعی کرد که از دلم بیرون بیاره و من هم بهش گفتم: که خیلی دوستش دارم و نمی دونم چرا این روزها، اگه بی محبتی هم می کنه بازم دوستش دارم، اما می ترسم اگه این بی محبتی ها ادامه پیدا کنه بشم مثل روزهای نامزدی که هیچ احساس قشنگی نسبت بهش نداشتم و گفت : که مطمئن باش که من دلم نمی خواد که اصلا احساست نسبت به من بشه مثل اون روزها!
خواهرش هم عروسی کرد و شب عروسیش تموم شد و برگشتیم، راستش اون جا هم توی این دو روزه گهگاه عصبانی میشد اما خیلی خیلی سریع و فقط مثلا برای یه لحظه عصبانیتش رو میدیم و تا می دید که من ناراحت شدم سریع رفتاری می کرد که جبران بشه! خب، توی راه برگشت، وقتی دو تایی تنها بودیم، بازم با هم حرف زدیم و این بار فکرش رو فهمیدم و افکارش رو، به من گفت: که من پیش خودم فکر می کنم که مثلا همسرم همیشه در کنارم هست، همیشه پیشم هست، اما مثلا فلانی رو یه امروز می بینم، بعدش میره مثلا تا چند وقت دیگه، میگم بزار با فلانی گرمتر بگیرم، یا وقتی یکی ازم کاری رو می خواد، بین تو و اون شخص، اون رو انتخاب می کنم، میگم حالا یه بار به من رو انداخته، بذار کارش رو راه بندازم، همسرم همیشه هست، بعدا کار اون رو انجام میدم.
وقتی این طرز فکرش رو فهمیدم، بهش گفتم: حالا که مردم رفتن و دیگه کسی نیست، فقط من و تو هستیم، اون ها رفتن، نیستند، اما احساسات بد نسبت به تو توی قلب من جمع شده، درسته که من همیشه کنارت هستم و باهات هستم، تا آخر عمر، اما اگر هر روز و هر لحظه و هر بار این رفتارها تکرار بشه و تکرار بشه، فکر می کنی اون وقت من جوری باهات می مونم، یه دختر که احساسی به همسرش نداره! یا آیا تو دوست داری توی یه جمعی من وقتی چند نفر دیگه رو هم می بینم تو رو فراموش کنم بهت بگم مهدی که همیشه هست، ولش کن، محلت نذارم و بهت بی توجهی کنم، بعدش که همه چیز تموم شد باز بیام طرف تو، اون وقت تو فکر نمی کنی که بهت بی احترامی شده و با دیدن دو نفر دیگه تو رو فراموش کردم؟ و اون لحظه بهش گفتم: الان، واقعا دوست داری بهت بگم تو که همیشه هستی، من الان حوصله ی تو رو ندارم گفت: نه!
خلاصه کلی حرف زدیم و فعلا که احساس خیلی خوبی بهش دارم و از ته دلم دوستش دارم.
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
بچه ها سلام!
راستش می دونید خوب دارم متوجه میشم که همسرم تمام سعی خودش رو واسه ی ترک کلمات بدی که نسبت به گفتن اونها عادت داشت، داره انجام میده، دوست دارم من هم بهش کمک کنم اما نمی دونم چه جوری؟
راستی در مورد خودم هم می خوام بگم که تمام سعی خودم رو انجام میدم که حساسیت هام رو کمتر کنم، یعنی سر هر چیزی بهش گیر ندم، یا اخم نکنم، یا هر حرفی رو به دل نگیرم، به قول مادرم یه زن و یه دل بزرگ که میتونه زندگیش رو بسازه و از این رو به اون رو کنه! لطفا کمکم کنید که حساسیت هام رو کمتر کنم و همین طور روش برخوردم رو در مورد این حساسیت ها!
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
del عزیز،
هیچکس غیر از خودتون نمی تونه بهتون کمک کنه.
خیلی ها تو این مدت به شما راهکار ارائه دادن.
خواهش می کنم صفحات این تاپیک رو از اول بخون. ازت خواهش می کنم پست های mostafun و sorena_arman رو بخون!
دیگه بیشتر از این نمی شه کمکت کرد!
باز هم ازم دلخور می شی، می دونم! ولی ظاهرا همسرتون که انتظار دارید برخورد اجتماعی و روابط عمومیش در حد دکترا باشه، حتی دیپلم هم نداره! ( امیدوارم اشتباه نکرده باشم).
del عزیز، مگه اون موقعی که انتخابش کردی از این مسائل خبر نداشتی؟
این بنده خدا داره تمام تلاشش رو می کنه، ولی مطمئن باشید که به زودی قاط می زنه و برمی گرده سر خونه اول!
اونوقت باز شما میاید پست های 1 صفحه یی می زنید که آی به دادم برسید این آقا آبرومو برد و از زندگی سیر شدم و این حرفا...
del عزیزم، دست از سرش بردار، بذار نفس بکشه!
مطمئنا ازم عصبانی می شی، ولی حقیقت اینه که شما هم مثل خیلی های دیگه، تا همه چی از دست نره، و کل زندگیتون نابود نشه، دست بردار نیستید!
بعد اون وقتی که آقا خیانت کرد، یا گفت جدا بشیم، من دیگه خسته شدم، دیگه نمی خوامت و ... اونوقت به "حداقل ها" راضی می شید و به زمین و آسمون چنگ می زنید که زندگیتون رو نگهدارید!!!!
دریغ از 1 ذره قناعت، و محبت بی چشم داشت...
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
سلام delعزیز-راستش من تقریبا تورودرک میکنم -پدرم متاسفانه همچین خصوصیتی داره ومادرم باوجودتلاشهای بسیارکاری ازپیش نبرده وهنوزدرحالی که 50سالشه همونجوریه اینجوری فقط روحیه ما بچه هاخراب شده سعی کن تاقبل ازاینکه بچه دار بشی درستش کنی باورکن نمیدونم راهش چیه چون اگه بلد بودم بابای خودم رو درست میکردم-فقط میتونم برات دعاکنم به حال وروز مادرم دچارنشی -توکل به خدا
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
دوست خوبم philosara عزیز، سلام، نه! شاید یه کم حرفهات تلخ باشه اما حقیقت همیشه تلخه و باید اون رو پذیرفت! راستش امروز خودم هم به همین موضوع فکر می کردم! به اینکه همسرم تمام سعی خودش رو کرده و من نمی تونم تمام رفتارهای اون رو عوض کنم، باید قبول کنم که اون توی همچین خانواده ای بزرگ شده و نباید اینقدر اذیتش کنم، می دونم این جوری هم دارم خودم رو اذیت می کنم هم همسرم رو، اما چیزی که باعث میشه من خسته نشم، می دونید خود همسرم هست، باور کنید وقتی باهاش صحبت کردم که دوست دارم کمکم کنی تا من حساسیت هام رو کم کنم و حتما وقتی چیزی بهت گفتم، به من تذکر بده! گفت: باشه، اما وقتی در عمل حرفی بهش میزنم یا تذکری بهش می دم، عین بچه ها میاد و ازم معذرت خواهی می کنه و مثل یه پسربچه که ناز دختر بچه ای رو میکشه برای اینکه اون از دستش ناراحت نشه، نازم رو میکشه و خیلی موقع ها هم قبول داره، نمی دونم شاید ظرفیت اون بالاست یا من پررو و متوقع هستم و دلم هی بیشتر و بیشتر می خواد، پیش خودم فکر می کنم که نکنه یه روزی از دستم خسته بشه، از این امر و نهی کردنهام، شاید هم این احساس عاشق و معشوق بودن بین مون از دست بره و تبدیل بشیم به یه معلم و شاگرد، یا مادر و بچه، خیلی از این موضوع نگرانم و ناراحت، باور کنید تنها قصد من اینه که دوست دارم توی زندگیمون پیشرفت کنیم، دوست دارم هر دومون روز به روز از لحاظ اخلاقی و رفتاری و همین طور تفاهمات بیشتر به هم نزدیک بشیم، اما مثل اینکه این خواسته ی دل منه و همسرم هم ظاهرا که از این موضوع خوشحاله و باور می کنید توی این چند ماه، حداقل از چند نفر و بعدش از خودش شنیدم که تعریف من رو پیش مثلا فلان شخص می کرده و خیلی خیلی ابراز رضایت می کرده از اینکه با ورود من به زندگیش خیلی چیزها به دست آورده، از مهربونی هام، از برکتی که توی کار و پولش افتاده، از آرامشی که به دست آورده، تو رو خدا بچه ها بهم بگید نکنه همه ی اینها آرامش قبل از طوفان باشه و اینها جمع بشه و یکدفعه فوران کنه!
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
del عزیزم،
شما توی زندگیت همه چی داری. می دونی یه همسر فهمیده چه نعمتیه؟ می دونی خدا چقدر دوستت داشته که همچین فردی رو همراه زندگیت کرده؟
شما این تاپیک رو با این جمله شروع کردید که "بچه ها کمکم کنید دوستش داشته باشم".
عزیزم مهدی شما خیلی دوست داشتنی تر از اونیه که برای دوست داشتنش به کمک نیاز داشته باشی. اگه خدای نکرده می خواستی مهرش رو از دلت بیرون کنی باید طلب کمک می کردی.
شما خوشبختید. اما نمی خواید خوشبختیتون رو باور کنید. نمی خواید درش غرق بشید.
نکات منفی ای که تو این تاپیک از همسرت عنوان کردی، کاملا قابل پذیرش هستند.
عزیزم همکارهای من اکثرا فوق لیسانس و بعضا دکترند.
این رو جدی بهتون می گم، خیلیاشون مبادی آداب نیستند. مخصوصا آقایون. با وجود اینکه جایگاه شغلی فوق العاده بالایی دارن!
honey همسرت رو باور کن. شغلش رو بپذیر. خونواده ش رو در نظر بگیر.
برای پیشرفت توی زندگیتون این اولین قدمه! برای دوست داشتنش هم همینطور.
تو برای اون "دوست داشتنی" هستی. اینو فدای هیچی نکن.
:72::72::72:
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
نمی خوام نصیحت کنم. فقط می خوام بگم زندگی به این سختی واقعا ارزشش رو داره اینقدر مته به خشخاش بذارید؟ همسرتون دقیقا مرد توداریه. از انفجارش واهمه داشته باشید. اون به روتون نمیاره. سعی نکنید چیزی رو خراب کنید. براتون سخته که اون به جیک و پیکتون گیر نمی ده؟ تحقیرتون نمی کنه؟ ازتون تعریف می کنه؟ ...
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
دوستان خوبم از همتون ممنونم و بابت همه حرفها و راهنمایی هایی که بهم دادین مچکرم، راستش فکر می کنم که این من هستم که باید ظرفیت پذیرشم رو بالا ببرم و یه سری نکاتی رو که واقعی هستند بپذیریم، می دونید نمی خوام حرف دیگه ای زده باشم، اما به این نکته فکر می کنم که اگر تغییر درون انسانها مهم نیست و ما باید اونها رو آنچنان که هستند بپذیریم، چرا از وقتی مهدی یه سری رفتارهاش عوض شد من بیشتر و بیشتر دوستش دارم، چرا وقتی کمتر عصبانی شد و می دونم که خیلیش هم بخاطر اراده خودش بود، اما من هم کمکش کردم، الان وقتی بعضی موقع ها عصبانی هم بشه، اصلا انگار نه انگار، یعنی نگران نمیشم و به چشم یه عشق بهش نگاه می کنم؟!
بچه ها می دونید بارها بهم گفته که من می فهممت، مردی نیستم که درک نکنه، نفهمه که زنش چه کارهایی واسه زندگیش انجام میده! فقط تو هم من رو درک کن!
sorena_armanجان، نه! برام سخت نیست که به جیک و پیکم گیر نمیده، من هم منظورم از انجام دادن این کارها این نیست، من چون دوستش دارم، می خوامش دلم می خواد رفتاری داشته باشه که مناسب شخصیت و شانش و هوشش باشه! شایدم زیادی توقع می کنم، ولی می دونید این روزها اگر قبلا مثلا به یه رفتاری در قبال خودم بهش گیر می دادم و وقتی برام انجام نمی داد ناراحت می شدم، حالا دیگه آزادترش گذاشتم، فکر کردم دیگه بسه! چقدر باید آزادی همسرم رو ازش بگیرم و اون رو از خودم دور کنم! دیگه بهش می گم، هر جور که راحتی عمل کن! هر جوری که دوست داری و همه ی این دیدگاه ها رو مدیون شما هستم دوستان خوبم هستم
همتون رو دوست دارم و به وجود همچین دوست هایی افتخار می کنم!
بچه ها فقط یه موضوعی که خیلی وقت بود فکرم رو مشغول کرده بود اما می خواستم مطمئن بشم در موردش، موضوع رابطه ی جنسی ماست!
راستش من عاشق اینم که شب ها بهترین لحظات رو با هم داشته باشیم و از نظر مهدی، رختخواب، یعنی خواب، خواب، خواب، می دونید چی رو فهمیدم و مطمئن هم شدم اینکه مهدی در مورد رابطه ی جنسی بین مون خیلی محافظه کارانه عمل می کنه، یعنی با یه احتیاط عمل می کنه، نمی فهمم که چرا این جوری برخورد میکنه، من همیشه به خودم میرسم، آرایش می کنم، لباس های مناسب می پوشم و به رختخواب می رم ولی اون همیشه با زیرشلواری و با لباس پوشیده! می دونید خصوصا این اواخر یا رابطه نداشتیم و یا رابطه مون جوری بوده که مهدی خیلی به نقاط دیگه ی بدنم توجه نکرده و خیلی سریع خواسته همه چیز تموم بشه و واقعا بعضی موقع ها اینکارش من رو رنجونده و این رنجشم رو هم بهش گفتم. میگه من خستم و بهت میگم که خستم، وقتی هم این کار رو انجام میدم و ناراحتی تو رو می بینم از رابطه ی جنسی متنفر میشم، آخه! چه دلیلی داره که یا این کار رو انجام نده، یا جوری باشه که زود تموم بشه و فقط ارضا بشه که بتونه زودتر بخوابه! می دونم فقط به همین دلیل هست که ترجیح میده دیگه این کار رو انجام نده به جای اینکه انجامش بده و من رو ناراحت ببینه!
خیلی برام سخت شده، من این جوری احساس می کنم که رابطه ی جنسی یکی از چیزهایی هست که صمیمیت بین ادم ها رو زیاد می کنه و میتونه زندگی رو زیباتر کنه، اما الان بابت این موضوع خیلی ناراحتم! دیشب فکر می کردم که شاید اگر چند روز ازش دور باشم ، همه چیز بهتر بشه یا اینکه دیگه همیشه لباس های پوشیده می پوشم که نه برای خودم سخت باشه نه برای همسرم، یا شاید من احساس جنسیم بیشتر از همسرم هست، در صورتی که توی تموم این مدت فکر می کردم که همسرم بیشتر به رابطه برقرار کردن علاقه داره! شایدم بسه که لباسهای لختی پیشش پوشیدم دیگه براش تکراری شده، نمی دونم، وقتی می خواستیم عروسی کنیم، همیشه بهم میگفت که دوست دارم وقتی از در وارد میشم لباسی پوشیده باشی که بتونه من رو اخفال کنه! اما حالا هنوز یکسال نشده!!!
شایدم به خاطر فشار کاری هست که روشه، بجه ها می دونید هر چی میکشم از این کار زیاد و فشار کاری هست که داره! بعضی موقع ها فکر می کنم اگه یه کار راحت تر داشت شاید وضعیتمون بهتر از این بود، به نظر من اون فکر می کنه که با انجام دادن عمل نزدیکی انرژی و پروتئن و خلاصه بدنش ضعیف تر میشه و توانی واسه کار کردن دیگه نمی تونه داشته باشه و فردا ممکنه سر کار براش اتفاقی بیافته، البته از یه جهت اینکه کارش خطرناکه و ممکنه مشکلی پیش بیاد موافقم اما نمی دونم این موضوع چقدر میتونه صحت داشته باشه که با عمل نزدیکی که مرد انجام میده هر بار نیرویی مضاعف و همین طور استخراج املاح و مواد پروتئینی و اینها میشه و باعث سستی و ضعفش میشه! بچه ها میتونید در این زمینه اطلاعاتی بهم بدید!
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
عزیزم در این مورد اخیری که پرسیدی کمکی از من برنمی یاد. حتما بقیه دوستان راهنماییت خواهند کرد.
اما در این مورد یه نکته ای به ذهنم می رسه:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
دیگه بهش می گم، هر جور که راحتی عمل کن! هر جوری که دوست داری
honey حرفهای گذشته ت رو انکار نکن. نگو از این به بعد انتظاری ازت ندارم و اینجور حرفا. فقط کافیه که دیگه چیزی نگی. بذار صحبت های قبلیت به تدریج ماندگار بشن. ولی دیگه تکرارشون نکن. یا به قول mostafun دیگه فقط با چشمک و ...
در مورد این چیزی هم که پرسیدید:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
به این نکته فکر می کنم که اگر تغییر درون انسانها مهم نیست و ما باید اونها رو آنچنان که هستند بپذیریم، ...
نظر خواهر کوچیکتون اینه که تغییر درون انسانها مهمه، ولی در عین حال باید شخص رو اونطور که هست بپذیریم و به همونی که هست احترام بگذاریم.همونطوری که برای تغییر دادن درون خودمون اولین قدم اینه که خودمون رو با وجود خطاهامون بپذیریم و برای همونی که هستیم احترام قائل باشیم.
باید در نظر داشته باشیم که انسانها با وجود خطاهاشون، باز هم ذات خداوند رو درونشون دارن. باز هم چشمهای امیدوار خالقشون بهشون دوخته شده و آغوش "او" در انتظارشونه.
(باور کن من حتی در مواقعی که تو زندگیم از کسی اونقدر آزار دیدم که خواستم شکایتش رو پیش خدا بکنم، احساس کسی رو داشتم که شکایت فرزند محبوبی رو پیش "پدرش" می بره!! شاید پدر فرزندش رو بخاطر خطاش حتی تنبیه هم بکنه، ولی قلبش از کسیکه باعث این تنبیه شده، شاد نیست.)
در ضمن تغییر دادن دیگران روش های مختلفی ممکنه داشته باشه.
راستش من خیلی تلاشی برای تغییر دادن دیگران تو زندگیم نکردم. بنابراین نمی تونم در این مورد راهنماییتون کنم، اما توی همین تاپیک دوستان راهنمایی هایی به شما کردند که به نظرم مفید اومدند.
با این وجود شاید خالی از فایده نباشه که تجربه خودم رو هم در اختیارتون بذارم. شاید تونستم براتون مفید باشم:
del عزیزم، من آدمی هستم که دیگران با ادب باهام برخورد می کنند. گاهی این رفتار دیگران باعث تعجبم می شه. مثلا وقتی خوابگاه بودم، اون اواخر یکی از بچه ها بهم گفت در تمام این 2 سال بچه ها صبر می کردند تو از اتاق بری بیرون بعد جک های بد تعریف می کردند!
این مورد رو جاهای دیگه هم خیلی برخورد کردم. و خیلی باعث تعجبم می شه، چون من در موارد خیلی خیلی نادر ممکنه به دیگران اعتراض کنم (حتی تو محیط خونه) پس چه دلیلی داره که بخوان رعایت من رو بکنند؟؟
یا مثلا بین همکارهام، اقوام، و کسانیکه کلا باهاشون در ارتباطم، می بینم که در حضور من کلا مودب تر عمل می کنند!! اگه یه وقت از کلمات زشت استفاده کنند، بوضوح می بینم که خجالت زده و شرمنده می شن!! در حالیکه تاکید می کنم، من اصلا تو مرامم نیست که به دیگران تذکر بدم!! چون ذاتشون رو زیبا می بینم . و عمیقا براشون احترام قائلم.
من فکر می کنم علتش اینه که ادب رو در من اصیل می بینند. (باور کن خیلی معذبم که اینو گفتم!!:302: ولی خودم رو "مجبور" کردم که تجربه م رو در اختیارت قرار بدم . شاید به کارت بیاد).
عزیزم منظورم اینه که گاهی عمیق شدن صفتی در خودمون باعث می شه که اون صفت به دیگران هم سرایت کنه. آخه انسان زیبا پسنده، و زیبایی رو وقتی در دیگران می بینه تشخیصش می ده و ازش خوشش میاد.
و یه چیز دیگه که عمیقا بهش اعتقاد دارم اینه که:
سالهای اول ازدواج بیش از هرچیز باید صرف تحکیم پایه های پیوند بین دو طرف بشن.
بیشتر باید روی تقویت ایمان همسرمون به درست بودن انتخابش، تمرکز کنیم، نه تغییر دادنش یا هر چیز دیگه.
منظورم اینه که این باید در راس همه برنامه ها قرار بگیره! باید به دنبال یافتن موثر ترین روش ها برای تحکیم بنیاد خانواده بود. برای آروم کردن قلب همسرمون. (از توجه به خانواده ش گرفته، تا تلاش برای رفع مشکلات کاری، و حتی چاپلوسی کردن براش!!)
del عزیزم، با مطالعه تاپیکت من همیشه نگران این بودم که مبادا این همه تمرکز شما روی تغییر اخلاق مهدی، باعث شده باشه از مسائل دیگه غافل بشید.
باز هم از صمیم قلبم بهترین ها رو براتون آرزو می کنم.:72:
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
در مورد آخرين مشكلي كه مطرح كرديد:
بايد بدونيد كه مردها خواهان "تنوع" هستند. نه به اين معني كه هميشه لباسهاي عريان با مدلهاي متفاوت بپوشيد، بلكه اين تنوع حتي در نحوه لباس پوشيدن هم هست. نوع لباس رو هم بايد بهش تنوع داد، گاهي بلوز دامن، گاهي شلوار، سارافون، مانتو!! و البته لباسهاي ديگه!!! مثلا من دوس دارم حتي گاهي خانمم با مانتو و روسري توي خونه بچرخه!!!
پس: فراموش نكنيد كه تنوع در همه چيز!
در مورد مسايل جنسي هم به نظر من نگران نباشيد. من اطلاعات تخصصي در اين مورد ندارم، ولي مي دونم كه استرس شغلي روي ميل جنسي تاثير گذاره!
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
دوست خوبم philosara عزیز، ممنونم از اطلاعات و راهنمایی های مفیدی که در اختیارم گذاشتی، می دونم که ذات همه ی انسانها خدایی هست و من مهدی رو باید همون جوری که هست قبولش کنم، من اون رو دوست دارم و اون جوری که هست قبولش دارم، اما ایراد مهدی توی ظاهرش هست، همیشه ظاهر غلط رفتارهاش باعث شده که دیگرون و تقریبا تا قبل از ازدواج مون من هم برداشت های غلطی در موردش بکنم و یه حرف کوچیک شاید میشد یه جنجال دو روزه، اما وقتی خوب بهش دقت کردم دیدم که این مرد توی قلبش هیچی نیست، خیلی پاک و نجیب و با محبته، یه احساس و پاکی ذاتی که من تقریبا نسبت بهش ایمان پیدا کردم، اما متاسفانه گاهی اوقات ظاهر غلط رفتارهاش جوری میشه که حتی خود من از ذات پاکش غافل میشم و به همون رفتاری که انجام داده و دیدم بسنده می کنم و همه چیز رو دوباره از سر میگیرم! و این موضوع رو هم قبول دارم که اصیل بودن و یافتن اصل یه چیز خیلی خیلی میتونه موثر باشه، مثل اینکه خیلی از دشمنان ائمه ی ما هم وقتی ایمان قلبی و رفتارهای واقعی ائمه رو می دیدن با رویی باز به سمتشون می رفتن! مچکرم از نکته ای که اشاره کردید!
اما آقای mostafun عزیز باور کنید که این تنوع رو همیشه توی خونه دارم، و بهش اعتقاد هم دارم، اما فکر می کنم که تنها مشکل ما همون استرس شغلی همسرم باشه! که دیگه داره کم کم من رو داغون میکنه! اصلا این وضعیت رو دوست ندارم!
بچه دیشب بدترین شبی بود که بین مون گذشت، بدترین شب زندگی من و مهدی! دیشب باز وقتی رفتیم توی رختخواب، بغلم کرد و گفت: شب بخیر، گلم! بعدشم گفت: بخوابیم، چشمهاش رو بست و خوابید، یه لحظه از اینکه الان یک هفته ست همین جوری دیوونه شدم و گفتم: اصلا از این به بعد ازت جدا می خوام، فکر می کنم این جوری بهتر باشه، اگه قرار بود که ما فقط بخوریم و بخوابیم، پس چرا ازدواج کردیم؟ رفتم جدا گرفتم خوابیدم و بهش گفتم: مهدی! بخدا اگر این رفتارهات ادامه داشته باشه، من هم برای همیشه ازت جدا می خوابم. اومد دنبالم و باز توی رختخواب گفت: بخواب! خستم! داشتم دیوونه می شدم و طرز بیان جملاتم جوری بود که مهدی احساس کرد که من فقط به خاطر نیاز جنسی هست که این حرف رو می زنم، بهم گفت: آخه نمیشه که هر شب رابطه داشت، هر چیزی یه حد و اندازه ای داره، من بهت میگم بغلت می کنم، تو هم بدون هیچ رفتار اضافه ای بگیر بخواب، همین! از اینکه به اشتباه فکر کرد که همه ی حرفها و گفته های من نیاز جنسی هست، خیلی ناراحت شدم، بهش گفتم: من اصلا منظورم رابطه ی جنسی نبود، من منظورم یه چیز دیگه بود و در ضمن تو میگی اعتدال رو باید رعایت کرد، الان یه هفته ست که تو تا میای توی رختخواب میگی خواب! یکدفعه ناراحت شد و گفت: بهت میگم بخواب! بسه! گفتم: چرا داری با این لحن صحبت می کنی؟ ما که نمی خوایم بحث کنیم داریم صحبت می کنیم، گفت: بعضی موقع ها اون قدر حرف می زنی که از خوابیدن متنفر میشم، پیش خودم میگم : کی فلانی میره بخوابه، بعدش من هم برم بخوابم، و یه جمله ی خیلی زشت که با شنیدنش داغون شدم، مُردم! خیلی ناراحت و عصبانیم کرد و بهش گفتم: اصلا بگیر بخواب، من از این به بعد می رم خونه ی مامانم اینها، تو هم برو خونه ی مامانت اینها بگیر با خیال راحت بخواب، هر دومون اون جوری خیلی راحت می تونیم بخوابیم، گفت: خیلی راحت اونجا می خوابی؟ یکدفعه نمی دونید چه سیلی به صورتم زد، چنان سیلی بهم زد و گفت: که من بهت گفته بودم که هر وقت موضوعی بین مون پیش میاد سریع برنگردی بگی میرم خونه ی مامانم اینها!
نمی دونید چه حالی داشتم، از یه طرف گریه میکردم، از یه طرف عصبانی شدم، یه لحظه نفهمیدم چی شد، بلند شدم مانتوم رو پوشیدم که برم و این رفتارم عصبانیش رو بیشتر کرد، و شروع کرد حالا حرفهاش رو با داد زدن گفتن، می گفت: ای خدا! خواب واسه ی ما حرومه، بهت میگم بذار بخوابم، من هم توی حال خودم نبودم، یکدفعه باباش از بالا داد زد، مهدی چه خبرته؟ همسایه ها میگن مهدی خودش رو کشت! بسه! یکدفعه چه تون شده؟ بگذارید بابا بخوابیم؟ فردا می خوایم بریم سر کار؟ این رفتار باباش خود بخود عصبانیت من رو از دست مهدی بیشتر کرد و گفتم: تو به چه حقی دست روی من بلند کردی؟ تو چه جوری به خودت اجازه دادی که دست روی من بلند کنی؟ نمی دونید اومد طرفم و چند تا سیلی محکم به صورتم زد، بعد من گریه می کردم، باز من رو میزد میگفت: تو چرا این قدر گریه می کنی؟ آخه! مگه من امشب از تو چی خواستم؟ من به تو چی گفتم که تو داری این جوری میکنی؟ نمی دونید یه لحظه بغلم میکرد، بوسم میکرد، صورتم رو ناز می کرد، میگفت: گلم، بعد دوباره من بهش می گفتم: باشه، امشب برای همیشه از پیشت میرم که دیگه همیشه ی همیشه راحت بخوابی! باز عصبانی میشد و داد می زد، میگفت: تو این موقع شب کجا می ری؟ اصلا دیشب هم من دیوونه شده بودم هم مهدی، میگفت: التماست می کنم بذار بخوابم، فردا باید برم سر کار، من تو رو دوست دارم نمی تونم بدون تو زندگی کنم، ولی من هم بهش گفتم: که دیگه برام ارزش نداری، از خستگی هات و کارت متنفرم و دیگه حتی نمی خوام خودت رو ببینم، فردا جلوی چشم تموم همسایه هایی که امشب صدای داد و بیداد تو رو شنیدن می ذارم و می رم و بی آبرویی تو رو تکمیل می کنم،
شاید چند ساعتی از نیمه شب می گذشت و من که اون قدر مهدی محکم به صورتم زده بود که حال نداشتم و دیگه آخراش فقط داشت، واسم آب می اورد، و نازم می کرد، بغلم می کرد، بوسم می کرد، معذرت خواهی می کرد، التماس می کرد که نرم!
شب گذشت و صبح توی خواب متوجه شدم که یک نفر هی توی گوشم می خونه که تو رو خدا، فقط پیشم باش، باهام حرف نزن، محلم نده، ولی پیشم باش، هی نازم می کرد و میگفت: وقتی دستم بهت می خورد، بدتر از اینکه چرا زدمش عصبانی میشدم و داغون، صبح قبل از رفتن به کار، منی رو که بلند شده بودم تا برم و همه چیز رو برای همیشه تموم کنم، اونقدر التماس کرد و گفت: همیشه از لحاظ احساسی بهت قول می دادم که یه رفتاری رو ترک کنم، امروز از لحاظ ایمانی بهت قول میدم که دیگه برای ابد دست روت بلند نکنم، من بهت قول می دم، تو رو خدا من رو ببخش! پشیمونم! می دونم بدترین کار رو کردم اما چیکار کنم کارم سنگینه! نمی تونم که کار نکنم، از تو می خوام که همه ی حرفهات رو قبل از اینکه به رختخواب بریم بزنی! من خسته میشم، چیکار کنم؟ از تو می خوام که درکم کنی! تو زن منی، تو باید من رو درک کنی! تو الان بری خونه ی مامانت، چشمات پف کرده، همشون سین جینت می کنن که چی شده، همه چیز خراب تر میشه!
وقتی رفت خونه رو مرتب کردم، بعدش غذا رو آماده رو کردم، به خودم هم رسیدم، و بدون اینکه به روم بیارم، به مادرشوهرم زنگ زدم و ازش خواستم که توی جمع کردن و مرتب کردن رختخوابهام بهم کمک کنه! و اسپند هم دود کردم، مادرشوهرم وقتی اومد فقط گفت: تو رو خدا هر روز اسپند دود کن، همه شما رو میگن، تو چشمیت، و من بدون اینکه حرفی از ماجرای دیشب بزنم، به حرفهاش گوش دادم، البته نیازی به گفتن هیچ حرفی نبود، جون همه چیز رو شنیده بود خیلی واضح و مبرهن! وقتی داشتم می یومدم سر کار نمی دونید با چه خجالتی از پیش همسایه ها رد می شدم، دوست داشتم اون لحظه آب می شدم می رفتم توی زمین، بچه ها شاید زیاد حرف زده باشم و شماها هم دیگه از دست من و رفتاها و کارهام خسته شده باشید اما دوست دارم واسه شما دوستای خوبم درد و دل کنم و اصولا آدم های بیرون گود بهتر می تونن مسایل رو تجزیه و تحلیل کنن!
از صبح هم چند باز زنگ زده که بابت رفتارم پشیمونم! بخدا پشیمونم! مثل چی پشیمونم!
تو من رو ببخش و بهم کمک کن که دیگه عصبانی نشم، من چند وقت بود هر چی تو می خواستی می خریدم، هر کاری تو می گفتی انجامش می دادم، تو رو خدا کمکم کن که دیگه این رفتارهام رو تکرار نکنم، من دیگه توبه کردم، توبه!
ازش خیلی دلگیرم، خیلی دلم بخصوص واسه حرفی که بهم زد شکست، و مهم تر از اینکه به خودش اجازه داد که دست روی من بلند کنه و من رو بزنه! احساس می کنم که از ته قلبم هنوز هم دوستش دارم، اما یه نیرویی توی وجودم بهم میگه که تو نباید دیگه این مرد رو دوست داشته باشی!!!!!:302::47:
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
بچه ها سلام، نمی دونید دیروز داشتم از حرفها و رفتارهایی که مهدی در قبالم انجام داده بود داغون می شدم، می دونم که من خودم باعث شدم که اون اتفاقات بیفته اما خود بازم فکر می کنم که همسرم اجازه نداشت که با من همچین رفتاری داشته باشه! دیروز وقتی رفتم خونه، کلی باهام حرف زد، بعدش گفت میرم جایی برمیگردم، رفته بود شام گرفته بود و یه شاخه گل قشنگ، بهم گفت: می دونم که حتی ارزش این رو هم ندارم که بهم نگاه کنی، اما من توبه کردم و اگر اینبار این کار رو انجام بدم یعنی اینکه توبه شکستم و پیش خدا گناهکارم، اصلا دلم نمی خواست که تحویلش بگیرم، یعنی دلم رضا نمی داد، اما وقتی یاد حرفهایی بچه های اینجا افتادم که همیشه میگن، وقتی یه مرد واسه عذرخواهی پا پیش میزاره یعنی واقعا پشیمونه، گل رو از دستش گرفتم، هر کاری می تونست انجام داد، بغلم کرد، بوسم کرد، صورتم رو، گوشم رو، دقیقا تموم اون قسمتهایی رو که بهم زده بود و معذرت خواست، من هم بغلش کردم اما بهش گفتم که نتیجه ی این رفتار ما چی بود مثلا؟ گفت بیا با هم حرف بزنیم و راه حل هایی واسه این مشکلمون و نیاز من و خودت پیدا کنیم؟ ولی به شرطی که اول من رو از ته دل ببخشی؟! نمی دونم وقتی باهاش حرف زدم، گفتم: نیاز من فقط عشق و محبت بود و نه نیاز جنسی، گفت: تو حتی اگر نیاز جنسی هم داشته باشی حق توست و باید از این به بعد هر کدوم از طرفین نیازی داشتند خیلی راحت برای هم بگن. گفتم: اگر طرف مقابل حوصله نداشت چی؟ گفت: اگر می تونست نیاز طرفش رو بخاطر علاقه ای که بهم دارن برآورده کنه، باید نسبت به هم گذشت کنن و این کار رو انجام بدن، اگر واقعا نمی تونست باید خیلی راحت به طرفش بگه که واقعا توانش رو ندارم و روز بعد این کار رو براش انجام بده. گفتم: من چه جوری بفهمم که تو واقعا خسته ای؟ گفت: بهترین راه حل صداقته، وقتی بهت میگم امشب واقعا خسته ام، اون شب فقط توی رختخواب، همدیگر رو بغل می کنیم و بدون هیچ حرف و حدیثی می خوابیم، و شبهای دیگه هم، یعنی هفته ای دو شب هم، حتما اگر قراره ساعت 9 بریم بخوابیم نیم ساعت، یک ربع زودتر می ریم و با هم بازی می کنیم، حرف می زنیم بعدش میخوابیم.
بچه ها خدا کنه که همه ی این حرفها به حقیقت و به عمل بپیونده و من دیگه تا اخر عمر شاهد همچین شبی توی زندگیم نباشم!نمی دونم چقدر بخشیدمش اما دیشب بعد از همه کارها و رفتارهاش احساس کردم که دیگه چیزی ته دلم باقی نمونده، خدا کنه برای همیشه بخشیده باشمش و به خودم هم قول بدم که دیگه اینقدر ساده لوحانه زندگیم رو خراب نکنم.
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sorena_arman
نمی خوام نصیحت کنم. فقط می خوام بگم زندگی به این سختی واقعا ارزشش رو داره اینقدر مته به خشخاش بذارید؟ همسرتون دقیقا مرد توداریه. از انفجارش واهمه داشته باشید. اون به روتون نمیاره. سعی نکنید چیزی رو خراب کنید. براتون سخته که اون به جیک و پیکتون گیر نمی ده؟ تحقیرتون نمی کنه؟ ازتون تعریف می کنه؟ ...
دوست عزیزم،
از اخبار زندگیتون خیلی متاثر و ناراحت شدم.
می خوام توجهتون رو به نکته جلب کنم که اتفاق اخیر متاسفانه می تونه جزء اولین نشونه های یک گردباد عظیم باشه!
لطفا به مشاور مراجعه کنید. و توجه داشته باشید که هدفتون از اینکار تغییر دادن خودتون باشه، نه همسرتون.
در ضمن شاید ایجاد یک تاپیک جدید، و در پیش گرفتن یک رویکرد نو، باعث بشه بهتر نتیجه بگیرید.
بهترین ها رو براتون آرزو می کنم.:72:
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
"del" عزیز این مسائل رو میشه با یه راه حل ساده از بین برد.
همسر شما به خاطر نوع شغلش خیلی زیاد خسته میشه کاریش هم نمیشه کرد!
پس یه خورده زودتر تصمیم بگیرین بخوابین اینجوری انرژی کمتری رو برای بیدار موندنتون صرف می کنین.
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
دوست خوبم ممنون از اینکه بهم توجه می کنید و همیشه کنارم بودید، راستش با آقای سنگ تراشان صحبت کردم و ایشون گفتند با توجه به شناختی که از شما دارم شما فوق العاده حساس هستید و باید این حساسیت ها رو کم کنید، شما باید یه کم زندگی تون رو عادتی تر بگیرید و مدام به فکر این نباشید که این حرف چی شد؟ این اتفاق چه معنی داره؟ این رفتار یعنی چی؟ منظوری داشت یا نه؟ یا فلان حرف رو بزنم این نتیجه رو بگیرم، بهم گفت: شما دارید با این روشتون خودتون رو هم توی زندگی از بین میبرید، گفت: به شما توصیه می کنم که از محیط خونه بجای اینکه یه دانشگاه بسازید برای اینکه مدام بخواید توش یاد بگیرید و یاد بدید و دغدغه داشته باشید باید محیط خونه رو بکنید مثل یه پارک، یه جای زیبا، یه محل شاد که هم خودتون و هم همسرتون برای موندن توی اون خونه میل و رغبت داشته باشید و حالا اگر شد روزی یک ربع، ده دقیقه خواسته هایی رو که دارید عنوان کنید و روش ها و فکرهاتون رو، وقتی فکر کردم دیدم واقعا راست و درست میگن و من باید خودم و روحیه ام رو شادتر کنم و این رو به همسرم هم انتقال بدم، دلم می خواد شادتر باشم اما نمی دونم چه جوری؟ دوست دارم خودم رو هم عوض کنم اما نمی دونم چه جوری؟
احساس می کنم وقتی صبح میرم دانشگاه، بعد از ظهر هم سر کارم، شب واقعا به همسرم احتیاج دارم، اما خب بنده خدا هم حق داره که بعضی موقع ها خسته باشه! دوست داشته باشه که تنها باشه، به خودش فکر کنه!
در مورد کارش هم خودش هم قبول داره که سنگینه و داره خودش رو هم اذیت میکنه، اما به من میگه بهم فرصت بده، یه کم تحمل کن تا ببینم تا چند سال دیگه یه کم سرمایه داشته باشم تا بتونم یه شغل بهتر رو دست و پا کنم. اصلا دلم نمی خواد یه دختر ضعیف و گریه او باشم که فقط بلده از عشق و احساس حرف بزنه و هی دوست داره یاد بگیره، یاد بگیره، به شوهرش بگه، اون هم یاد بگیره و بخواد رفتارهاش رو اصلاح کنه! دیگه خودم هم از دست خودم خسته شدم چه برسه به شوهرم، بعدشم تا همسرش چیزی بهش میگه زود ناراحت بشه و یا قهر کنه، یا گریه کنه! خودمم از این رفتارهام حالم بهم میخوره!
چرا پیش مامانت اینها بهم توجه نکردی؟ چرا پیش خواهرت این رفتار رو کردی؟ چرا پیش خانواده ام اون جوری که دوست داشتم بهم توجه نکردی؟
البته تقصیر خودم هم نیست اون قدر توی نامزدی باهام بد رفتار کرده و جلوی دیگرون بی احترامم کرده که حالا وقتی یه کاری انجام میده ذوق می کنم، وقتی هم انجام نمیده ناراحت میشم؟ دیگه دارم دیوونه میشم!
بچه ها تو رو بهم بگید چه جوری شاد باشم و بخندم و یه کم بی خیال باشم تا همسرم هم شادتر بشه و در کنار من احساس آزادی بکنه به جای اینکه احساس خفگی کنه!
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
چقدر کارا و رفتارات شبیه کارا و رفتارای منه..
اصلا انگار من بودم که اینارو نوشتم..
میتونم بگم 100% کارایی بود که من تو اون موقعیتا و برخوردا انجام میدادم..
همه تایپیکوتو خوندم del عزیزم.. و واقعا چقد دلم میخواست باهات رو در رو حرف بزنم.. فکر کنم تجربه های زندگیت خیلی کمکم کنه..
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
سلام دل عزیز
میدونم که نباید تو این تاپیک که 2 هفته بیشتر از اخرین پستتون گذشته چیزی بنویسم
ولی بر حسب تصادف یکی از دوستان مطلبی براتون نوشته بود با تاپیکتون اشنا شدم
خیلی از رفتارهای همسرتون شبیه همسر منه خیلی زود عصبی میشه و به همه چیز و همه کس حرفهای رکیک میزنه
در مورد رانندگی کردنشون نیز همینطور در واقع شما خیلی خوب توضیح داده بودید
حالا خواهشم ازتون اینه اگه هنوزم به همدردی سری میزنید لطفا از مطالبی که استفاده کردید برای اینکه عصبانیت همسرتونو کنترل کنید و شیوهایی که بتونید در مقابل عصبانیتهاش ارامش خودتونو حفظ کنید در اختیار من قرار بدین
خیلی ممنون میشم اگه اینکارو بکنید چون خیلی درمانده شدم از نحوه برخورد با همسرم
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
ترانه ی عزیزم؛ راستش تاریخ آخرین ارسال من توی این تاپیک برمیگرده به 22 اردیبهشت 1388 و امروز ما در تاریخ 26 مرداد 91 هستیم. درست اگر حساب کنم میشه برای 3 سال و 3 ماه و 4 روز پیش.
راستش دلم نخواست که نوشته هام رو بخونم شاید فکر کردم یادآوری اون اذیتم کنه؛ فقط به نوشته های دوستان توجه کردم که چقدر خوب راهنماییم کرده بودند.
ترانه جان! اگر بخوام برات بگم که چقدر تلاش کردم شاید باید چندین صفحه برات بنویسم اما الان که دارم از دور به قضایا فکر میکنم می بینم اون قدرها هم اوضاع افتضاح نبوده و من چقدر بزرگش میکردم؛ چقدر به خودم فشار میآوردم. اما بارها و بارها شاکر خداوند هستم که با این مشکل؛ کمکم کرد که تلاش کنم؛ شاید اگر این مشکلات نبود من هیچ وقت دنبال راه حل نبودم، هیچ وقت مطالعه نمی کردم و هیچ وقت زندگی رو به قشنگی که الان می بینم نمی دیدم. خدایا شکرت به خاطر این مشکلی که سر راهم قرار دادی.
من اون روزها بارها و بارها وقت مشاوره گرفتم؛ چقدر کتاب خریدم در مورد روابط زن و مرد؛ کلی از این سایت درس گرفتم؛ چقدر تلفنی مشاوره گرفتم؛ چقدر مشاوره های اینترنتی؛ چقدر دعا و راز و نیاز و نذر؛ من همه ی راه ها رو تقریبا امتحان کردم. حتی قهر کردن و رفتن خونه ی پدرم، گریه و التماس، خانواده ی پدریه همسرم؛ خانواده ی خودم.
امااااااااااااااااااااااا ا
خوب؛ زندگی بالا و پایین زیاد داره و فیلوسارای عزیز؛ چقدر خوب، اون موقع به من میگفت که قانع باشم؛ خوب؛ من بعد از اون روزها که فکر میکردم سخت ترین روزهای زندگیم هست تجربه های بیشتر و سخت تری رو به دست آوردم.
به قول شوهرم اون قدر سر مسائل بی اهمیت و جزئی احساس کردیم که زندگی مون سیاه و زشته و بدبختیم که خدا گفت: شاید بهتره درک کنید که زندگی یعنی چی و پدر همسرم پارسال عید فوت کرد و به قول بعضی از دوستان ما فصل جدیدی از زندگی رو شناختیم و بهتره بگم من با دید بازتری زندگی و اطرافم رو دیدم؛ دیدم که چقدر شرایط میتونه بدتر باشه و البته درسهای دیگه ای که گرفتم و اینجا جاش نیست که بگم.
حالا می رسیم به سوال اصلی شما.
چه راه هایی برای کنترل عصبانیت همسر :303:؟؟؟؟
بذار فکر کنم !!!
ترانه جان! توی زندگی با همسرت برنامه ریزی و هدف دارید؟
یعنی با هم دوتایی می شینید صحبت کنید در مورد اینکه چه جوری به مثلا فلان چیز برسیم؟
اصلا بذار یه جور دیگه بپرسم؛ میدونی همسرت توی زندگیش میخواد به کجا برسه؟ مهم نیست توی چه زمینه ای؛ مهم اینه که شما بدونید مثلا تمام علایق همسرم ورزشه؛ و تماما توی ذهنش داره میگرده دنبال راه هایی که بشه یه قهرمان؛ حالا چه جوری میخواد بهش برسه؛ من میدونم یا نه؟ چه جوری میتونم بهش کمک کنم توی این مسیر؟ آیا میتونم در به وجود آوردن اون شرایط کمکش کنم؛ اگر آره خوب؛ شروع میکنم؛ اگر نه؛ از همسرم سوال میکنم و میزارم احساس کنه که همسری داره که درکش میکنه و خواهان پیشرفت اونه و میخواد که واقعا همراه و همدلش باشه. این موضوع بزرگترین نقطه واسه اینه که یه مرد در طول زندگیش احساس امنیت کنه و حس جبهه گیریش به شدت تقلیل پیدا کنه در مقابل همسرش! (البته توجه به نکات ریز این موضوع خیلی مهمه.)
دومین موضوع اینه که این رو در نظر داشته باشیم که یه مرد احساس کنه که همسرش مطیعش هست؛ یعنی اینکه در ظاهر حرف حرفه اونه؛ اما این فقط ظاهر قضیه ست؛ در باطن حرف حرفه هر دوشونه؛ چیزی هست که هر دو راضی به اون هستند. میخوام این رو بارها و بارها امتحان کنی که به هیچ وجه ممکن توی دقایق اولی که صدای همسرت بلند شد هیچ یکی به دویی باهاش نمی کنی و با قیافه ی مظلوم و یه کم ناراحت بدون هیچ حرفی؛ فضا رو ترک میکنی و صبر میکنی تا موعد مقرر. (یعنی همسرت احساس میکنه که برنده شده).
3. باید با درایت و صبر راضیش کنی که من باهات خوشبختم؛ اما بعضی موقع ها زندگی مون بهم میریزه و من نمی خوام اون لحظه ها هم توی زندگی مون باشه؛ باید به زبان همسرت؛ راضیش کنی برای پیشرفت زندگی تون بره پیش یه روان پزشک؛ مصرف دارو تا حدودی میتونه کمک کننده باشه؛ اما موضوع مهم آرامش خودت هست.
تو باید بدونی که از همه ی ویژگی های همسرت راضی هستی و این مورده که آزاردهنده ست و این یه مساله ست توی زندگی تون که نیازه حلش کنی! همین! یعنی مساله ی سخت و پیچیده ای نیست.
ترانه آرامش رو اول به خودت و وجودت، بعدش به زندگیت انتقال بده؛ حس محبتت رو زیاد کن و اجازه بده همسرت بهت اعتماد کنه؛ بعد آروم آروم ایشون رو سوق بده به سمت کنترل خشمش!
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
تقصیر من بود این تایپیکو بعد 2 سال باز کردم وافعا ببخشید..
ولی واقعا بخاطر این همه شباهت واسم جالب بود بدونم چیکار کردین..
هرچند سوال خیلی بدی هستش ولی خیلی دلم میخواست بدونم اگه برمیگشتین عقب بازم این ازدواج رو انتخاب میکردین!!
با توجه به همه حساسیتاتنو و همه تلاشتون واسه تغییر یه سری رفتارای همسرتون.
همه حرفاتونو خوندم وهمه راهنمایی های بچه ها رو هم. وچقدر درست میگفتن بچه هایی که گفتن میخوای همه چیز بر وفق مرادت باشه و ایده آل باشه.
بنظرم خودم به شدت اینجوری هستم. میخوام همه چیز عالی باشه.. نمیدونم چطوری باید این همه حساسیت رو از بین ببرم..
من خیلی خیلی خیلی بیشتر از شما حساسم :302:
کوچکترین جیزی اون جوری نباشه که میخوام ناراحت میشم.
اگه طرف مقابلم وقتی دام حرف جدی میزنم. مثلا درباره کار اگه یه لحظه.. یه چیزی بگه که مزتبط با حرفم نیست ناراحت میشم :316::316::316: میدونم حساسیت تا این حد بده:302:
بازم ببخشید اینجا پست گذاشتم.دفعه آخره. sorry:323:
-
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
سلام دل عزیز
من متاسفم که با پستم خاطرات ناخوشایند گذشته براتون تداعی شد
و واقعا ممنوم که راهنمایی کردی و تجارب ارزشمندتونو در اختیارم قرار دادید
دل عزیز در مورد سوالهایی که پرسیدید تو تاپیک خودم صحبت میکنم اگه کمکم کنید خیلی لطف کردید و تونستید به یه نفر که در شرف افسردگی هست کمک کنید
بازهم ازتون صمیمانه تشکر میکنم