mohat جان چه کردید؟ هنوز قهرید یا آشتی کردید؟
نمایش نسخه قابل چاپ
mohat جان چه کردید؟ هنوز قهرید یا آشتی کردید؟
هنوز قهریم.
روز عید غدیر مامانم ما رو پاگشا کرده بود، تمام خانواده شوهرم را دعوت کرده بود و دخترعمه شوهرم که معرف این وصلت، واقعا سنگ تموم گذاشته بود.
اما فکر می کنم شوهرم موضوع اختلافمون و اینکه من پرونده روانی داشتم و خانوادم ازش قایم کردند، برای آنها هم گفته بود، چون همش داشتند از پارک (موضوع این اختلاف اخیرمون) و افسردگی حرف می زدند. دلم می خواست مستقیم حرف می زدند تا بشینم و درد دل کنم، بگم حقیقت چی بوده...
می دونید از دست رفتار شوهرم واقعا دارم افسرده می شم و اونهم که خوب دست پیش رو گرفته و می گه تو زمینه افسردگی داری!
شب بخاطربرف، آژانس نبود و شوهرم بخشی از خانوادشو برد برسونه و خواهرشوهرام اومدند خونه ما. اگه بدونید خونه رو چی کار کرده بود. حالا حتما می گن من تو خونه هیچ کاری نمی کنم.
خیلی دلم پره. پریشب 12:30 شب اومد خونه، شام هم بیرون خورده بود..
چی کار کنم هرروز بیشتر داره مهرش از دلم بیرون می ره!
سلام خانوم
یکم توضیح میدی سر چی دعواتون میشه؟یکی از دعواها رو شرح میدی؟
ناراحت نباش اینی که داری میچشی زندگیه توه دیگه.مطمئن باش قدرت درست کردنش و تغییرشو داری.به خودت اعتماد داشته باش
دوست من اول همین تاپیک موضوع آخرین دعوامون رو توضیح دادم.
الان هم روز جمعه ست. اصلا معلوم نیست کجاست!
سلام دوست عزیز!
از دیروز تا حالا ذهنم درگیر مسئله ای که مطرح کردین شده!الانم تاپیکای قبلیتو خوندمومتوجه کلی مسائل دیگه ای شدم!
اگه اجازه بدین یه کمی مسئل اتون را جدی تر باز کنیم/شما از من بزرگترین ولی تجربه چیزی نیست که به سن و سال بستگی داشته باشه مشابه موردشما رو زیاد دورو برم دیدم.شما درباره نحوه اشنائیتون چیزی نگفتین ولی من حدس میزنم آشنائی یا عاشقی در کار نبوده به نوعی توافق و یه مجلس خواستگاری سنتی و رسمی برای یه ازدواج معمول(شایدم علاقه ای در کار بوده و شما اینو ننوشتین)
شما سالهاست دارین به صورت مستقل کار و زندگی میکنید و به نوعی تمایل به احقاق حق و حقوقی دارین که توی زندگی همه ما بهش احتیاج داریم ولی نه در برابر کسی که داریم باهاش زندگی میکنیم.تو زندگی قانون عشقه که حکمفرمائی میکنه نه اینکه ما چه حقی داریم وچه طوری از طریق قانون و دادگاه و وکیل قضائی میتونیم اثباتش کنیم.(البته اگه لازم شد ابزار قانونیشم وجود داره)شوهر شما شریک تجاری شما/همکار مزاحم/یا مزدوری که به زور وارد خونه شما شده نیست که بخواین به زور بهش حالی کنید جاش کجاست!
با توج به سن و سالی که از ایشون عنوان کردین هم فکر نمیکنم اونقدری بچه باشن که شما بخواین بهشون چیزی را یاد بدین یا به اصطلاح حالی کنید .تو تاپیکی عنوان کردین که ایشون رو شما دست بلند کردن وشما سریع از طریق دوستی که داشتین حکم قضائی ایشون را گرفتین ولی اجرا نکردین و وقتی از مادرشون می پرسی میگن که ایشون دست بزن نداشت خوب مشخصه که این شخص نوع دیگه ای نمی تونسته حق حاکمیتی رو که به عنوان یک مرد در زندگی داشته وبرای اثبات مردی و اقتدارش لازم داشته به شما نشون بده /خوب این یعنی چی؟
مردی که توی خونه شما داره زندگی میکنه و شما مرتب اینو به سرش میکوبین /به تمایلاتش اهمیتی نمیدین و میگین هر جوری بهم میاد و درست تشخیص میدم عمل میکنم و یه نگاهی هم به چشمای منتظر نگاه پرسجوگر از طرف اون نمکنید و به ریز مسائل قبلیش و جاهائی که برای پر کردن تنهائی ها و کمبودهاش میره کار دارین برای اینکه شما نمیتونید کمبودهائی ر ا که براش ایجاد کردین جبران کنید امروز که جمعه است کجا میتونه باشه!یه جائی که وجودش احساس بشه باورش کنن به عنون موجودی که عضوی از اجتماع است نه!به عنوان یه آدم ویه موجود دوست داشتنی بهش احترام گذاشته بشه و کی هردم نخواهد بهش حدو مرز بده یا حدو حدودی را بر اش مثل یک شئی قائل بشه و بی نیازیش در برابر اون و موقعیتی که لااقل به عنوان یه شریک زندگی مشترک در برابرش داره به رخش بکشه!
اون تو زندگی شما کیه؟یه نفر که در شناسنامه و ملائ عام اسمی در کنار شما داشته باشه تا نگن این دختر بی شوهر مونده و با اینهمه توانائی چه فایده/کسی رو که تو زندگیش نداره!آیا این شخص نباید چیزی بیشتر از این حضور فیزیکی تو زندگی شما نقشی رو ایفا کنه/اگه فقط نقش ایشون اینه که داره این نقشو به خوب بازی میکنه/چه با حضور فیزیکی چه بدون اون!
شما باید تو زندگی عاطفیتون و تو هر لحظه حضورتون توی این دنیا قبل و بعد از اینکه اونو به طور رسمی به زندگیتون راه دادین به این فکر کنید که حضور این مرد تو لحظه لحظه زندگیم جاریه و من باید به نظرش و اینکه وجود دار ه عادت کنم و با احترام به خواسته ها و داشته ها و توانائیها فردیتون به زندگی مشترکی که با هم دارین بیشتر از هر چیز دیگه ای احترام بگذارین.شما تا اینجاشم خیلی از فرصتا رو از دست دادین واگه به همین طریق ادامه پیدا کنه فکر نمی کنم تو زندگی مغرورانه ای که هر کدوم برای خودتون دارین جائی برای دیگری باقی بمونه!
منو میبخشین که خیلی رک صحبت میکنم ولی اگه با همین روندی که دارین پیش میرین ادامه بدین دیگه جائی برای ادامه زندگی یا یه بچه که شاهد قدرت طلبیای شما باشه باق نمی مونه/باید تو روندی که دارین میرین تجدید نظر کنید.
موفق باشید!
یه مقدار به خودت مسلط باش می دونستی بیشتر مشکلات زنها از همین زود به آخر خط رسیدن و کلافه شدن و ناراحت شدنشونه!!!
یه مقدار اگه تحملت رو بیشتر کنی اونهم آروم آروم نرم میشه
دلم می خواد یه حرفی رو دم گوشی بهت بگم همه توی زندگیشون مشکل دارن ولی هیچکس به اندازه خودمون نمی تونیم از یه پر کاه برای خودمون کوه بسازیم بعضی حرکتها رو باید قبول کرد و پذیرفت حتی اگه دلیلی براش پیدا نکنی
به خوبیهای شوهرت به اخلاقهای قشنگش فکر کن و فیلم چتری برای باران رو هم ببین من دیروز توی تلویزیون دیدم خیلی نکته های ظریفی توش بود به درد همه ما می خوره
نیلوفر جان سلام
پستت را خواندم و اول ممنون که به مشکلم توجه کردی. اما فکر نمی کنی وقتی دو نفر با هم به اختلاف می رسند، باید هردو نفر را دید و نباید یک طرف را قربانی طرف مقابل کرد؟!
شما فقط همسرم را دیدید و مرا، غرورم، طرز تفکرم و زحمات سالیان درازم را ندیدید. من قبول دارم تا حدود زیادی با خانمها متفاوت هستم و از ضعف و وابستگی هایی که زنها دارم منزجر هستم. ولی چیزی که هست این من هستم، بدون اینها من هیچم. مطمئنا اگر رفتار و طرز فکرم را عوض کنم، از من جز یک عروسک باقی نخواهد ماند.
در اولین جلسه خواستگاری به همسرم گفتم که من تمام این چیزها را با زحمت خودم به دست آوردم برای اینکه به همه نشان دهم که یک زن هیچ نیازی به مرد ندارد و بدون او می تواند به تمام خواسته هایش برسد. حالا که توانستم همه چیز را به تنهایی برای خودم تهیه کنم، فکر کردم بد نیست که خوشیهای زندگیم را با یک دوست تقسیم کنم. من دنبال یک دوست می گردم.
شوهرم با علم به این مسائل با من ازدواج کرد.
البته نمی گویم حرف حرف من باشد، چون ذاتا چنین شخصیتی ندارم ولی نمی توانم بعنوان یک برده و زیردست زندگی کنم.
بارها به شوهرم گفتم، اگر می خواهی از من برتر باشی، سعی کن خودت را بالاتر ببری. اینکه من خودم را از این چیزی که هستم پایین تر ببرم، منصفانه نیست.
امیدوارم متوجه منظورم شده باشید.
اینجای صحبتتان را متوجه نشدم!نقل قول:
نوشته اصلی توسط niloofar 25
با این قسمت حرفتان کاملا موافقم. اما نمی دانم چگونه تجدید نظر کنم که هویتم را از دست ندهم.نقل قول:
نوشته اصلی توسط niloofar 25
قبول دارید که وقتی می خواهیم چیزی را اصلاح کنیم، باید راه حلمان در جهت بهبود و بهینه کردن وضعیت موجود باشد، خراب کردن آنچه وجود دارد و از نو ساختنش راهی منطقی نیست!
وهم جان، دیشب همسرم بعد از اینکه دوباره کلی بهم بد دهنی کرد، آمد و آشتی کرد. مثل همیشه هم وقتی بابت حرفهایش بهش اعتراض کردم، گفت که در دعوا حلوا خیر نمی کنن. امروز صبح هم ماشینم خراب شده بود و کلی زحمت کشید!!
اما مثل روز برایم روشن است، که بار آخر نبوده است و بازهم این وضعیت تکرار خواهد شد. دلم نمی خواهد تبدیل شویم به آدمهایی که در مقابل توهین طرف مقابل بی تفاوت شده اند. فکر می کنم در مقابل دیگران یک خانواده بی شخصیت و بی ارزش می شویم. نمی دانم چه کار کنم که این وضعیت تکرار نشود.
دیشب من هم حرف بدی زدم؛ همسرم در دوران خواستگاری کاری کرد که سربازی برادرم تهران بیفتد، و دیشب بابت این موضوع منت می گذاشت، من هم عصبانی شدم و گفتم من اصلا بخاطر کار برادرم زنت شدم و بخاطر خودت نبوده است.
نمی دانم با این بی مهری ها و توهین هایی که بهم می کنیم، تا کی دوام می آوریم؟!
فکر نمی کنی اگه وقتی که شوهرت عصبی و داره بدو بیراه میگه ساکت باشی و فقط به حرفاش گوش کنی این بحثها زیاد بزرگ و حاد نمیشه؟؟؟؟
اینجوری شما دیگه توهین نمی کنید اگر هم او توهین بکنه
یه مدت توی بحثها و دعواهایی که می کنید شما مثل یه دیوار عمل کن نه بشنو نه حرف بزن نه گریه کن (این پیشنهاد مشاورمه)
با وهم عزيز كاملاً موافقم.
mohat جان در چه حالی؟ چه خبر؟ خوش میگذره؟
سلام وهم عزیز
خوش که نه، زندگی ای توش جرات اعتراض نداری چوت آخرش می شه خرد شدن شخصیتت و مدتها قهر، چه خوش گذشتنی داره؟
می دونی اینکه وقتی یک طرف عصبانی هست، طرف دیگه سعی کنه سکوت کنه خیلی خوبه ولی مشکل اینجاست که متاسفانه آدما با هم عصبانی مس شن.
من قبل ازدواج از شوهرم خواسته بودم که اگه کار به دعوا کشید از خونه بره بیرون تا عصبانیتمون بره ولی اینکارو نمی کنه. دفعه پیش هم من رفتم ولی برای خانمها متاسفانه اینکار چندان میسر نیست.
واقعا نمی دونم چکار کنم؟ چطوری هم غرور و وجود خودم رو حفظ کنم و هم شوهرم رو؟
mohat جان میدونم خیلی سخته که وقتی شوهرت بهت توهین میکنه ساکت باشی و فقط گوش کنی ولی باور کن بهترین کاری که میشه کرد همینه. من اینکار رو امتحان کردم خیلی خوبه . اگه جوابش رو ندم کمتر بهم توهین میکنه و زودتر دعوامون تموم میشه.
من از نامزدم خواسته بودم زندگیمون رو بگونه جلو ببره که باهم دعوامون نشه چون از نظر روحی اصلا تحمل بحث و دعوا رو ندارم ولی حتی خندیدن و گریه کردنمم شد یه بهانه برای دعوا!
فعلنی بذار دعواهاتون کمتر بشه بعد می تونی شخصیت از دست رفته ات رو برگردونی ولی اولش باید آروم باشی
این توصیه مشاورمه که بهت میگم:
هر وقت که باهم دعواتون شد ساکت باش و حرفهایی رو که بهت میزنه رو گوش کن چند روز بعد توی خوشی و شادی وقتی بهت میگه:خیلی دوست دارم با خنده بهش بگو:بله!اونقدر دوسم داری که بهم می گی ازت متنفرم نهایت عشقته دیگه! مطمئنن عذرخواهی میکنه و در جواب عذر خواهی باید بگی:معذرت خواهی نکن قول بده دیگه این حرف رو بهم نزنی حتی اگه عصبانی باشی و اگه توی دعوا بعدی دوباره بهت گفت ازت متنفرم همون موقع بهش بگو:تو بهم قول دادی که دیگه نگی ازت متنفرم قولت رو فراموش کردی؟ این کار باعث میشه که دعوا همونجا تمام بشه و دیگه ادامه پیدا نکنه. اگه این کار رو چند بار انجام بدی بعد از یه مدتی دعواهای بزرگ تبدیل به یه مشاجره کوچیک و بحث ساده میشه
سلام دوستان عزيز
ديروز رفتم پيش مشاور، بابت 1 ساعت که فقط من توضيح دادم و ايشان هيچ راهنمايي نکردند، 20،000 تومان هزينه کردم. نمي دانم چند بار ديگر بايد بروم که نتيجه بگيرم. دوستاني که تجربه نزد مشاور رفتن را دارند، مي توانند راهنمايي کنند که آيا ادامه بدهم يا نه؟
از طرفي الان چند روز است که شوهرم ظاهرا دنبال کارهاي شوهرخواهرش است که از شهرستان آمده، يا شب دير مي آيد(شام هم خانه مادرش است) و يا صبح خيلي زود مي رود و تا ناهار هم آنجاست. حالا به من که مي رسد، نمي تواند از کارش بزند چون ما نياز مالي داريم!
ديشب هم به من گفت که اگر خودم شام نمي خورم، ديگر شام درست نکم و او منزل مادرش شام خواهد خورد. من اول گفتم که بيايد خانه ولي وقتي شب خسته رسيدم و ديدم بايد کلي زحمت شام را بکشم و بعد هم منت بگذارد که من بخاطر تو آمدم، زنگ زدم و گفتم همانجا بمان..
از طرفي برادر شوهر من هم هميشه منزل مادرشوهرم است و خانمش منزل خودشان. آنها هم اصلا روابط حسنه اي با هم ندارند.
شايد عاقبت ما هم بشود مثل آنها، بشويم زن و شوهر شناسنامه اي!!!
............................................
امشب شما برو خونه مادر شوهرت دیدن خواهر شوهرت!!! اینجوری هم پیش شوهرتی هم دیداری تازه کردی و فردا بهانه ای مثل چرا نیومدی یه سر به ما بزنی هم دستشون نمیدی
بازهم سلام
دیروز شوهرم می گفت، اگه من به کسی بد کنم حتما سعی می کنم ازش معذرت بخوام و حلالیت بطلبم، اما در مورد تو احساس راحتی می کنم و بخاطر همینه که مطمئنم هیچ بدی در حقت نکردم و ازت معذرت هم نمی خوام!
فقط در جواب بهش گفتم که من واگذارت کرده ام به خدا...
اینکه روم دست بلند کرد، بهم ناسزا گفت، تحقیرم کرد، خودش را به دروغ غیرآنچه که هست معرفی کرد؛ همه اینها سزاوارم بوده است؟!
وقتی پیش مشاور رفته بودم، خواست که سه صفت خوب از همسرم بگویم؛ هرچه فکر کردم چیزی ندیدم! چون تمام آنهایی که بخاطرش انتخابش کرده بودم، نقشهایی بود که او بازی کرده بود.
در این لحظه که اینها را می نویسم نفرت از همسرم همه وجودم را فراگرفته! نمی دانم چگونه با این حس ادامه دهم؟!
از خودش، خانواده اش و دوستانش بدم می آید!!!!!!!
بابد در خود نوعی بی تفاوتی نسبت به وجود خویش پرورش دهید. به خودتان یاد دهید که در افکارتان به جای عبارت " برای خود چه بکنم ؟"، عبارت " برای دیگران چه بکنم؟" را جایگزین کنید. نباید مدام فکر کنید که این و آن شما را درک نمی کنند. سعی کنید شما آنها را درک کنید.حال که زندگی با شما سرسازش ندارد،شما با آن بسازید. علایق شخصی خود را فراموش کنید و به خود سختی انجام یک وظیفه را بدهید.
آزاده خانم از پاسخهای شما در حیرتم، شما همیشه و بدون استثنا در پستهایتان، ایجاد کننده پست (فرد مشکل دار) را محکوم می کنید! واقعا دلم می خواهد بدانم که در زندگی خودتان چگونه هستید!
در پاسخ شما؛ یکبار با یکی از همکارانم راجع به اجحافهایی که در شرکت و در کشور در حقمان شده است، صحبت می کردیم. گفتم از ما که گذشت باید به فکر بچه هایمان باشیم و شرایط را برای آنها فراهم کنیم که مثل ما گرفتار نشوند. پاسخ جالبی داد؛ گفت اگر من به فکر خودم نباشم و نتوانم برای خودم کاری کنم، چطور می توانم برای فرزندم کاری انجام دهم!
زندگي را سرشار از عشق كنيد. ولي خواهيد گفت، "ما هميشه عشق مي ورزيم." شما به ندرت عشق مي ورزيد. شايد اشتياق عشق را داشته باشيد، ولي بين او دو تفاوتي بس عظيم وجود دارد. عشق ورزيدن و نياز به عشق داشتن دوچيز كاملاً متفاوت هستند. بيشتر ما در تمام زندگي همچون كودكاني باقي مي مانيم، زيرا همه دنبال عشق هستند. عشق ورزيدن چيزي بسيار اسرارآميز است و اشتياق عشق را داشتن چيزي بسيار بچه گانه. اگر شوهر باشند، از زنانشان عشق مي خواهند و اگر زن باشند، از شوهرانشان عشق مي خواهند. و هركس كه خواهان عشق باشد در رنج است، زيرا عشق چيزي نيست كه بتوان آن را خواست. عشق را فقط مي توان داد. در خواستن عشق، تضميني وجود ندارد كه بتواني آن را به دست آوري. و اگر آن شخصي كه از او تقاضاي عشق داري، او نيز از تو انظار عشق را داشته باشد، مشكل ايجاد خواهد شد.
در تمام دنيا زنان و شوهران مشكلات ازدواج را دارند و تنها دليل آن اين است كه هردو از هم توقع عشق دارند، ولي قادر به دادن عشق نيستند!قدري در اين مورد فكر كنيد ، در مورد نياز هميشگي شما به عشق. مي خواهي كسي دوستت داشته باشد و اگر عاشقت باشد، احساس خوبي داري. ولي آنچه كه نمي داني اين است كه ديگري فقط به اين دليل دوستت دارد كه مي خواهد تو عاشق او باشي. براي همين است كه زندگي زناشويي به نظر جهنم مي آيد، زيرا همه ي شما خواهان عشق هستيد، ولي نمي دانيد چگونه عشق بدهيد. اين اساس تمام دعوا هاست. رابطه ي بين زن و شوهر هرگز هماهنگ نخواهد شد، مهم نيست كه چقدر آن را تنظيم كنيد و چه نوع ازدواجي داشته باشيد و مهم نيست كه قوانين اجتماعي چه بگويند. تنها راه بهتر ساختن رابطه اين است كه درك كنيد عشق چيزي دادني است و نمي توان آن را درخواست كرد. عشق را فقط مي توان داد. هرآنچه كه دريافت مي كني تنها يك بركت است، پاداش عشق ورزي نيست.
عشق را فقط بايد داد و هرآنچه كه دريافت مي كني فقط يك بركت است، يك پاداش نيست و حتي اگر هيچ چيز دريافت نكني، هميشه خوشحال هستي كه قادر به دادن عشق بوده اي.
اگر زن و شوهر به جاي درخواست عشق شروع كنند به دادن عشق، زندگي مي تواند برايشان بهشت شود.
تنها يك مشاور خوب و متخصص مي تونه مشكل شما رو حل كنه. مشاوره حضوري خيلي بهتر نتيجه مي ده.
باز هم دعوایمان شد....
چند روزی بود با هم مشکلی نداشتیم، اما شوهرم خیلی عوض شده بود. اوایل کمی در کار منزل کمکم می کرد، من هم گفته بودم که من در هزینه ها کمکت می کنم، تو هم در کار منزل. اما بعد از آخرین دعوایمان دیگر هیچ کاری نمی کند. همسرم شبها بعد از ساعت 10 شب می آید و ما فرصت زیادی برای حرف زدن نداریم و من هم صبحها زودتر از او می روم...
دیروز ساعت 7 شب از سرکار رسیدم، واقعا خسته بودم، دیدم باز هم هیچ کمکی نکرده، واقعا توان کار کردن هم نداشتم و فکر اینکه چرا شوهرم درک[/color][/b] نمی کند که من هم خسته می شوم، نمی توانم بدون هیچ کمکی هم کار بیرون را انجام دهم و هم کار منزل!
تصمیم گرفتم به محل کارش زنگ بزنم و اگر فرصت داشت و مایل بود، کمی با هم صحبت کنیم؛ خودش گفت که بگو ولی تا دهانم را باز کردم، سریع موضع گرفت، سرتاپای مرا پر از ایراد کرد، جالب است وقتی من از گذشته انتقاد می کنم، می گوید؛ گذشته، گذشته است ولی خودش مدام حرفهای گذشته را پیش می کشد............
خسته شدم،
چگونه باید مشکلم را حل کنم، اصلا بلد نیستم خواسته هایم را با او مطرح کنم:47:
سلام دوستان
بعد از یک ماه دوباره روز از نو و روزی از نو
خواهش می کنم راهنماییم کنید که آیا باید جدا شوم؟!
بعد از آخرین دعوایمان 2 مرتبه پیش یک مشاور رفتم، چیز زیادی بهم نگفت، فقط یک کتاب داد به نام "ارتباط بدون خشونت" که در حال خواندن کتاب هستم.
اما دوستان اینبار کاملا مصمم شدم که ما به درد هم نمی خوریم، ولی وقتی به جدایی فکر می کنم راستش تنم می لرزد.
داستان دیشب را برایتان تعریف می کنم، خواهش می کنم خودتان را جای من بگذارید و بهم پاسخ دهید.
منزلی که الان من و شوهرم زندگی می کنیم، قبلا دست مستاجر من بود که بعد از 2 سال با زور دعوا از منزلم بلند شدند تا من و شوهرم آنجا ساکن شویم. راستش اگر بدقولی آنها نبود، قصد من این بود که به بهانه مستاجر، تامین منزل را فعلا و تا شوهرم را کاملا نشناخته ام از او بخواهم. ولی با برنامه ای که آنها پیاده کردند، نشد. الان مستاجر من با پدر شوهر و مادر شوهرش در واحد دیگری از مجتمع ما زندگی می کنند. بارها و بارها شوهرم حرفهای بی ارزش آنها را در دعواهایمان تحویل من داد.
دیروز وقتی خسته از سرکار برگشتم، بچه یکساله مستاجرم جلوی در منزلشان مدام سلام سلام می گفت و من هم از آنجاییکه خواهان هیچ ارتباطی با آنها نیستم، هر وقت می بینمشان، سرم را پایین می اندازم و رد می شوم. اینبار هم همین کار را کردم وقتی رد شدم، مادرش آمد و به بچه اش گفت: "مامان جان هر وقت آدم دیدی سلام کن." تازه فهمیدم که آن بچه با من بوده و مادرش با این وقاحت و در راه پله ساختمان بلند بلند به من گفته که آدم نیستم. از شدت عصبانیت داشتم منفجر می شدم، نمی دانستم چکار کنم، صلاح ندیدم دهن به دهن آنها شوم، چیزی نگفتم و رفتم. اما هم نمی توانستم این توهین را تحمل کنم و هم نمی خواستم تکرار شود. لذا زنگ زدم تا با شوهرم مشورت کنم.
ابتدا شوهرم حق را به من داد و گفت مریض دارم و بعد صحبت می کنیم. اما در کمال ناباوری حق را به آن زن داد و گفت تو باید جواب سلام بچه اش را می دادی. در نهایت قرار شد که راجع به این موضوع همسرم (خودش اینرا خواست) با مدیر ساختمان صحبت کند.
چند مدتی است وقتی عصبی می شوم، جسما هم دچار ناراحتی می شوم. با این حال برای همسرم شام آماده کردم و زنگ زدم که سر راهت نان باگت بگیر. با کمال ناباوری دیدم که می گوید من رفته ام منزل مادرم و شام هم اینجا می خورم!!!!!!!!!!
انگار نه انگار که زنش آدم است و منتظرش است،بعد از یک روز کاری سخت برایش زحمت کشیده و تدارک شام دیده بودم و هم اینکه به او اعتماد کرده که مقابل توهینی که به شده، حامیم باشد!
پشت تلفن عصبانی شدم (فشار آن روز را تصور کنید)، حالا شوهر من که حمایت مستاجرم را کرده و می گفت در مقابل توهینش چیزی نگو، وقتی که من فقط به کارش اعتراض کردم و نه توهین، منفجر شد و در منزل مادرش و نزد خانواده اش سر من داد کشید.
منزل هم که آمد، من در اتاق را بسته بودم و خوابیده بودم، خودش آمد در اتاق و سر حرف را باز کرد و نهایت با صدای بلند داد می زد که؛ تو بیخود کردی دل بچه را شکستی و باید جواب سلامش را می دادی.
خودتان را جای من بگذارید، می توانید تصور کنید که چه حالی داشتم، توقع حمایت شوهرم را داشتم، اما خردم کرد، شخصیتم را له کرد.
دیشب رفتم اتاق و در را بستم وگرنه نزدیک بود که دو مرتبه دست رویم بلند کند.
به من بگویید چه کار کنم؟ بهتر نیست این زندگی را تمام کنم و کمتر از این له شوم؟
خسته شدم، هیچ امیدی به آینده ندارم.
سلام mohat عزیز
خانومی یکم به اعصابت مسلط باش عزیزم اینکه اون بچه سلام کردو شما جواب ندادی کاره درستی نبوده ولی مادرش حق نداشته به تو توهین کنه و در برابر همچین آدمایی باید سکوت کرد اگه بخوای دهن به دهنش بشی پس شخصیتت با اون چه فرقی می کنه همین که در برابر توهینش سکوت کردی شخصیت خودتو نشون دادی نیازی هم نبود که با همسرت مشورت کنی به کاری که کردی اعتقاد داشته باش اگه اون لحظه تشخیص دادی که نباید دهن به دهنش بزاری دیگه دلیلی نداشت بیایی و به همسرت بگی باید به خودت بگی کاری که من کردم بهترین کار بوده وقتی ازش می پرسی یعنی اینکه به عملکرده خودت شک داری اونم از این نقطه ضعف استفاده می کنه
عزیزه دلم مردی که کنار آدم زندگی می کنه خیلی برای آدم با ارزشه ولی اگه بخوای در مورده کوچکترین چیزها هم ازش نظر بخوای باعث می شه فکر کنه که شما شخصیت ضعیفی داری
آقایون از زن هایی که اعتماد به نفس ندارن زیاد خوششون نمی یاد یا اینکه از این خصلت سو استفاده می کنن
طلاق راحت ترین راه حل برای حل مشکلاته چرا آخرین راه و راحت ترین راه و داری انتخاب می کنی
یکم رو خودت کار کن بهانه دستش نده که بخواد بهت بی احترامی کنه
مثلا اگه همین قضیه رو به همسرت نمی گفتی اونم بهت بی احترامی نمی کرد اگرم بعدا به گوشش می رسید خیلی راحت باید می گفتی من مثل همسایه دنبال حرفای خاله زنکی نیستم اینجوری همسرت دیگه نمی تونست حرفی بزنه
mohat جان به همسرت احترام بزار و ازش احترام بخواه اگه بلد نیست با رفتارت بهش آموزش بده و کاری کن شخصیتت رو باور کنه
می دونی bloom جان
در همین تالار، خیلس ها بهم گفتند مردها دوست دارند که زنشون تکیه گاهشون باشه. اگر من ازش خواستم که ازم دفاع کنه، خواستم این حس بهش دست بده که من به کمک اون نیاز دارم.
اگه راهش اشتباه بوده، بخاطر اینه که من می خوام بخاطر حفظ زندگیم فیلم بازی کنم، چون در واقع اصلا بهش احتیاج ندارم.
اما مشکل من با همسرم اینه که:
- حالا به هر دلیلی من با کسی مشکل پیدا کردم، چرا وقتی نمی تونه ازم حمایت کنه، بلند داد می زنه و حمایتش رو از طرف دیگر قضیه اعلام می کنه طوری که اون بشنوه؟! به چنین شخصی چطور میشه اعتماد کرد؟!
- چرا من رو منتظر تو خونه می گذاره و شام رو جای دیگه می مونه؟! (اولین پست این تاپیک راجع به این بود که منزل دوستش مانده بود و حالا مادرش)
- الان 6 ماهه زندگی مستقل زو شروع کردیم، بیشتر از 3 ماهش باهم قهر بودیم.
- چرا به خودش حق می ده که رو من دست بلند کنه و توهین کنه؟!
- همسرم خودشو سرپرست خانوادش می دونه و در برابر تامین اونها بیشتر احساس مسئولیت می کنه.
- تا الان حتی یک مسافرت هم منو نبرده و اگه من هزینه مسافرت رو بخوام بده یه جوری دعوا درست می کنه!
- به پدر و مادرم که یک دنیا بهش احترام می گذارن، به بهانه اینکه من پرونده روانی دارم، احترام نمی گذاره.
bloom جان این چندمین باری که تصمیم به طلاق گرفتم و دوباره منصرف شدم. آخه با این روشهایی که من پیش گرفتم، جواب نمی گیرم.
چطور بهش بفهمونم که اگه زیاده روی کنه زنش رو از دست می ده و اگه براش مهم نیست خوب بهتر که همه چی زودتر تموم شه...
سلام مهات عزیز!
خوبی؟
کاش از اون دفعه ای که میدیدم داری برای زندگیت تلاش میکنی تا حالا خبرای خوبتری اینجا شنیده بودم.
میبینم که هنوز داری همون راههای قبلی را در پیش میگیری و همونقدر مدعی (ببخشید بازم رک میگم)ولی من یه توصیه ای بهت میکنم.اگه از مشاوری که داری کمک میگیری چیزی به زندگیت کمکی نمی کنه عوضش کن .بایه مشاور مرد یا زن هر کدوم که راحتتری ولی من میگم با یه مرد صحبت کنی خیلی بهتره چون اونطوری بهتر پی به احساس شوهرت میبری و برای بهبود روشهائی که برای روابطت باهاش داری کمک بیشتری بهت میکنه!واما از حرفهائی که تو آخرین تاپیکت زده بودی!
عزیزم شما بسیار خشمگین /عصبانی و حساس شدی و به خاطر این ارتباط ناخوشایندی که با شوهرت پیش آوردی اصلا تحمل رفتار بقیه رو هم نداری و باید باور کنی که آدم بخیل و حسود و مداخله جو و اعصاب خورد کن هم تا دلت بخواهد تو این دنیا زیاده که بخواهد از مشکلاتی که شما با شوهرت داری سوئ استفاده بکنه!
پس بهتره آروم بگیری و به این واقعیت ایمان بیاری که تا دل شوهرتو به راه نیاری و به واقعیت احساس و گفته هات ایمان نیاورده حرف هر کسی را برعلیهت قبول میکنه برای اینکه مثلا جلوی حرفهائی که بهش زدی و منتهائی که به سرش میگذاری کم نیاورده باشه!(البته این از طرز فکر اشباهیه که محصول 6 ماه زندگی مشترک و 3 ماه اختلافی که دارین).اینم حرفهائی که تو تاپیکت گفته بودی:
"اگه راهش اشتباه بوده، بخاطر اینه که من می خوام بخاطر حفظ زندگیم فیلم بازی کنم، چون در واقع اصلا بهش احتیاج ندارم."
این اشتباه محضه چون اگر برای دوام و بقای یک زندگی ساخته شده به شریک زندگیمون احتیاج نداریم پس به کی احتیاج داریم!؟!
"اما مشکل من با همسرم اینه که:
- حالا به هر دلیلی من با کسی مشکل پیدا کردم، چرا وقتی نمی تونه ازم حمایت کنه، بلند داد می زنه و حمایتش رو از طرف دیگر قضیه اعلام می کنه طوری که اون بشنوه؟! به چنین شخصی چطور میشه اعتماد کرد؟!"
برای اینکه تویه بازی یا یه دعوا تنها نمونیم باید شریک بازیمون رو طرفمون و کنارمون نگه داریم/ نه با دعوا و زور بلکه از روی دوستی.اونطوری به موقع به دادمون میرسه و مدافعمون از آب در میاد!
"- چرا من رو منتظر تو خونه می گذاره و شام رو جای دیگه می مونه؟! (اولین پست این تاپیک راجع به این بود که منزل دوستش مانده بود و حالا مادرش)"
حالا به این گفته ایمان میاریم که راست گفتن :صبحانه رو تنها بخور /که تا می تونی بخوری!/ناهار رو با دوستانت بخور:که شما فکر نمی کنم وقت این کارو پیدا کنید پس توصیه میکنم به ناهار روزای جمعه بیشتر اهمیت بدین!
وشامو با دشمنت بخور=نتیجه اخلاقی قضیه /دشمنی که باهاش شام میخوره شما نیستین(شوخی کردم)شما هنوز با هم دوستین!
"- الان 6 ماهه زندگی مستقل زو شروع کردیم، بیشتر از 3 ماهش باهم قهر بودیم.
- چرا به خودش حق می ده که رو من دست بلند کنه و توهین کنه؟!
- همسرم خودشو سرپرست خانوادش می دونه و در برابر تامین اونها بیشتر احساس مسئولیت می کنه."
اینها همه نشاندهنده اینکه اون حمایت و پایگاهی رو که همسرتون از زندگی مشترک باید پیدا میکرده در خونه و پیش شما نیافته و اینیکی رو خیلی جدی میگم خطرناکه/چون به جای اینکه به فکر زندگی مشترکش باشه انگار زورکی بار یه تعهد رو به دوش میکشه و بدون اینکه پای کس دیگه ای در میان باشه از شما بیزار شده.پس باید روی روشهاتون تجدید نظر کنید.تاکید میکنم حل مسئله /نیازی نیست صورت مسئله رو حذف کنید.
"- تا الان حتی یک مسافرت هم منو نبرده و اگه من هزینه مسافرت رو بخوام بده یه جوری دعوا درست می کنه!"
این بازم راه اشتباهیه که شما در پیش گرفتین .مسئولیت تهیه همه چیز و امکانات رفاهی بخصوص بعد از ازدواج با مرده و حتی پیشنهاد دادن راهی برای کم کردن فشار مالی از ایشون به طور خود خواسته از طرف شما به نوعی توهین به ایشون محسوب میشه/میشه فریاد اینکه :شما به من هیچ احتیاجی ندارید.اگه ز طرف خودشون و به طرز درستی مطرح شد میشه باکمال میل بپذیرین!
"- به پدر و مادرم که یک دنیا بهش احترام می گذارن، به بهانه اینکه من پرونده روانی دارم، احترام نمی گذاره."
احترام باید متقابل و دوطرفه باشه و اگه پدر و مادر شما به کسی که یه همچین رابطه ای با شما داره احترام زیاد از حد قائل بشن برای ایشون به نوعی اعتراف به ضعف محسوب میشه و باید خود شما جلوشو بگیرید. مسائل زندگی شما به کس دیگه ای مربوط نمیشه !
بازم توصیه میکنم صبر کنید و روی رفتاری که خودتون دارین تجدید نظر کنید و اگه با پدر ومادر یه بچه ای مشکل دارین به روی بچه 1 ساله شون نیارین .اینطوری مشخص میشه شما با همه مشکل ندارین.روی رفتاراتون و تعادل رفتاری و آرامشی که دارین بیشتر کار کنید. صعه صدر خودتون را بالا ببرید .حتما موفق میشین!
نیلوفر جان خیلی برای من وقت گذاشتی، ممنونم!
در مورد مستاجر قبلی ام، یک نکته برایم مسجل است و آن اینکه؛ من نمی خواهم و نباید با این خانواده ارتباط داشته باشم، چون اصلا به صلاح زندگی ام نیست، حالا اگر شده با جواب سلام ندادن به یک بچه معصوم! از طرفی بی حرمتی ایشان نباید ادامه پیدا کند و متاسفانه شوهرم فرصت اینکار را به او داد. البته نمی خواهم پیدا کردن راه حل برای مشکل من و شوهرم به مشکل با مستاجر قبلی ام بیانجامد، فقط همین قدر بگویم، آنها حتی با بهتان سعی داشتند مانع ازدواج من شوند تا مجبور نباشند خانه را تخلیه کنند!!نقل قول:
نوشته اصلی توسط niloofar 25
برگردیم به موضوع اصلی؛
متاسفانه در مورد نحوه برخورد با شوهرم به یک نکته رسیدم که اصلا دوست ندارم و آزارم می دهد: ایشان چندین مرتبه در گذشته در هنگام دعوا به ظاهر من انتقاد کرد و من بابت این موضوع ناراحت می شدم، یکبار که دوباره به زبان آورد من هم ایرادهای ظاهر او را برایش گفتم، جالب است که دیگر تا الان از ظاهر من ایراد نگرفته و بطور غیر مستقیم می خواهد خودش را خوش سیما نزدم جلوه دهد.
چندین بار بهم فحاشی کرد و من هیچ نگفتم و بعد از دعوا اعتراض کردم و هر بار یا توجیه می کرد یا عذر خواهی ولی دوباره تکرار می کرد. اینبار که شروع به فحاشی کرد، هرچه گفت من هم همان را به او گفتم تا سرانجام ساکت شد.
از ترس اینکه دوباره دست رویم بلند نکند، در اتاق را قفل کرده بودم، پشت در با صدای بلند از خانم مستاجر دفاع می کرد و می گفت نگذار صدایم را همسایه ها بشنوند، آخر مجبور شدم من هم حرفهای زشتی به زبان بیاورم تا او از ترس شنیده شدن صدای من بس کند.
متاسفانه شوهر من اینگونه است، اگر در مقابلش کوتاه بیایی و نجابت کنی بدتر می کند و من بر خلاف میلم باید رفتاری انجام دهم که اصلا دوست ندارم. الان حس بدی دارم، هم از خودم بدم می آید هم از شوهرم. نمی دانم با گذشت زمان و ادامه این رویه تبدیل به چه موجودی می شوم!!!
بارها به شوهرم گفته ام در بسته حرمت دارد، وقتی در را بسته ام نیا تو، بگذار به حال خودم باشم! آنشب هم وقتی موضع شوهرم را در قبال موضوع پیش آمده دیدم، رفتم و در اتاق را بستم تا با خودم خلوت کنم، می دانستم هر صحبتی آن شب به دعوا ختم می شود، اما شوهرم رعایت نکرد.
من آنشب از همه وقایع عصبانی بودم، نمی توانستم بر عصبانیتم غلبه کنم، اما او حتی نخواست تنهایم بگذارد!
دلم می سوزد شوهر من چقدر راحت توانست با آن خانم همدلی کند و علت رفتارش را ریشه یابی و توجیه کند، اما من که همسرش هستم را هرگز درک نکرده است! بهتر بود زنی در آن سطح می گرفت، چون بخوبی درکش می کرد!
نیلوفر عزیز مشکل حتی خطرناکتر هم هست، چون من هم از همسرم بیزار شده ام.نقل قول:
نوشته اصلی توسط niloofar 25
واقعا هیچ انگیزه ای برای ادامه این زندگی ندارم.
با این روند، هر روز بیشتر از هم دور می شویم. فکر می کنم اگر این زندگی بخواهد تداوم پیدا کند، حتما یکی باید خود را قربانی کند. اما آیا خارج از این زندگی، زندگی دیگری نیست که می بایست قربانی شدن را برگزید؟!
سلام mohatعزیز
خانومی اینکه از شوهرت بیزار شدی فقط برای اینه که چند وقت پشت سر هم بحث و قهر و دعوا داشتین طبیعیه که بعد از یه مدتی همچین حسی پیدا کنی
ببین mohat جان همه ی کسایی که زندگی می کنن اویل ازدواج به مشکلات زیادی رو به رو می شن چون تا بیان به فرهنگ همو شخصیت و رو حیات هم آشنا بشن طول می کشه
باید ببینی کی بی حوصله است کاریش نداشته باشه یا حتی اگه می بینی بی حال و حوصله است و دنبال بهانه است بهانه دستش ندی و هرچی می گه بگی باشه تو راست می گه تا یکم آروم بشه وقتی که آروم شد
تو مواقعی که می دونی حرفت رو می خونه آروم باهاش صحبت کنی و یادت باشه این صحبت هم نباید مثله سرزنش باشه چون ممکنه دوباره از کوره در بره
سعی کن این حسی که نسبت به شوهرت پیدا کردی تو خودت رشد ندی اگه قرار باشه تو ناجی این زندگی باشی اول باید ذهنت رو نسبت به همه ی چیزای بد پاک کنی و تحملت رو بیشتر کنی و انقدر محیط خونه رو گرم بکنب که اون هیچ جای دنیا رو به خونه ترجیح نده شاید اوایل متوجه نشه ولی به مرور می فهمه که تغیراتی ایجاد شده و سعی می کنه خودشو تغییر بده
الان 6 روز از آخرین دعوایمان می گذرد، عصبانیتم فروکش کرده اما هنوز هم نمی توانم شوهرم را ببخشم!
هنوز این نکته برایم مبهم است که چطور همسرم اینقدر راحت آن خانم را درک کرد و رفتارش را توجیه کرد و در نهایت بلند بلند از او دفاع کرد. اما نخواست و نتوانست من را درک کند و با من همدلی کند!
اعتمادم به شوهرم کاملا سلب شده است. مگر می شود روی حمایت چنین آدمی که در کوچکترین اختلافی از طرف مقابل و آن هم به این نحو جانبداری می کند، سرمایه گذاری کرد؟!
برنامه های زیادی دارم(شاید هم داشتم) و می خواستم یک شراکت مالی داشته باشیم ولی به هیچ وجه به همسرم اعتماد ندارم و این موقعیت پیش آمده را هردو از دست خواهیم داد!
دیشب ساعت 11:30 شب خانه آمد و ساعت 12:30 بود که با صدای آرام با کسی صحبت می کرد! چقدر احساس انزجار ازش می کنم، انگار به اندازه ستاره های آسمان از هم فاصله داریم!!
به خاطر می آورم که در گذشته در جایی مشغول به کار شدم که خصوصیات رفتاری من کاملا با سایر پرسنل آنجا در تضاد بود. محیط کاملا برایم تنگ شده بود و به شدت در فشار روحی بودم، هر روز بحث، هرروز دعوا.... مدیر آن قسمت که فردی پرتجربه بود، بارها ازم خواست که از آنجا بروم و در جایی دیگر مشغول شوم. می گفت اینجا با روحیات تو سازگار نیست و پیشرفت و ترقی را در جایی دیگر جستجو کن. و من مدتها مقاومت می کردم و بر این باور بودم که نباید تسلیم شد و باید شرایط را مطابق میل درآورد! اما سرانجام تسلیم شدم و تصمیم به جابجایی گرفتم. و تازه در آن محیط جدید بود که لذت کار را فهمیدم...
از زمانی که با شوهرم اختلاف پیدا کردم، همیشه یادآوری این خاطره آزارم می دهد که نکند ما نیز آرامش و لذت زندگی مشترک را باید با کس دیگری تجربه کنیم! باید بگذاریم و بگذریم!
mohat جان سلام
بهتری خانومی ؟؟ آرومتر شدی؟؟
هیچکسی ازدواج نمیکند که عذاب بکشد پس حتما" این رفتار همسر شما سرچشمه دارد یک دفعه خودت را جای او قرار بده شاید البته شاید بهتر تصمیم بگیری برخی از موارد که برخی از مردان بدون اینکه اظهار کنند به آن حساسند :1-وضعیت مالی بهتر زن 2- کار در خارج از خانه زن 3- احساس برتری جویی زن 4- تحصیلات بالاتر زن.فکر کردم شاید مفید باشد وشما توجه نکردی. چون احساس میکنم دیدشما باید وسعیتر وکاملتر شود که این مشکل به بحران تبدیل نشود
سلام دوست گلمنقل قول:
نوشته اصلی توسط bloom
آرامتر شده ام ولی بهتر، اصلا...
امروز وقت مشاور دارم، کاش بتواند کمکی کند!
سلامنقل قول:
نوشته اصلی توسط omed
مواردی که شما زحمت کشیدید و اشاره کردید، همگی قبل از ازدواج مشخص هستند. وضعیت مالی، سطح تحصیلات، شغل و مانند اینها. اگر مردی با این موارد سازگاری ندارد، باید زنی با خصوصیات دیگر انتخاب کند.
دیروز رفتم پیش یک مشاور جدید (یک آقای دکتر)
در مورد آن خانم که قبلا مستاجرم بود، گفت باید به شدت برخورد می کردی و سرجاش می شوندیش تا دیگه جرات نکنه تکرار کنه. اما شب دعوا وقتی به شوهرم گفتم حالا که تو ازم دفاع نمی کنی، من خودم برخورد می کنم، گفت اگه تو ساختمون سر و صدا راه بیاندزی، سرت رو می برم! من زن نجیب می خواستم که تو نیستی!
به من می گه نا نجیب!!!!!!!!!!!!
می گه زجرت می دم بعد طلاقت می دم!!!!!!!!!!
نمی دونم چرا از دیروز که رفتم پیش مشاور بیشتر از شوهرم متنفر شدم!
یاد خاطراتمون می یوفتم....
- گفته بود عروسی مون آخر فروردین امسال، همه فامیل می دونستن، اما به بهانه ای 2ماه قهر کرد، پیش خانوادم کلی شرمنده شدم، اگه شوهر خاله خدا بیامرزم فوت نشده بود، پیش تمام فامیل شرمنده می شدم!
- از اداره خودم درست کردم بریم شمال با نظر خودش، به بهانه عروسی دختر دوستش یک روز زودتر اومد و آخرشم گفت، نباید حرف حرف تو باشه! آخه نمی دونه وقتی از مزایای اداره استفاده می کنی، اونا تصمیم می گیرن نه کارمند!
- اداره پدرم به فرزندای بازنشسته ها هدیه عروسی سفر کیش داد، به بهانه اینکه چرا نسبت به حرف اون یکی دختر دوستش که قبلا خواستگارش بوده، حساسیت نشون دادی، مسافرت رو زهرمار کرد!
- وقتی از همون دختر یه نامه عاشقانه از کیفش پیدا کردم، جنگ به پا کرد!
- مدام از ظاهر من ایراد می گره و می گه من تو رو به خاطر خانوادت انتخاب کردم چون تو یه بستر مناسبی برای رشد بچه! برای یه زن خیلی سخته این حرف، اینکه فکر کنه هیچ جذابیتی برای شوهرش نداره، آخه چنین زنی حق نداره حساس بشه!
-وقتی خانوادش دختر دیگه ای رو با خانواده اون منزلشون دعوت کرده بودند،که قبلا گفته بود من لیاقت این یکی رو نداشتم که باهاش ازدواج کنم، صبح همون روز به بهانه اینکه باید میوه اون روز مهمونی رو اون بخره، دعوا می اندازه که چرا حموم می ری، دیر می شه میوه خریدنم! آخه تو چنین مهمونی ای من اصلا به خودم نرسم! از طرفی تو خانواده 6-7 نفری اونها یک نفره دیگه پیدا نمی شه، میوه مهمونی شون رو بگیره! تازه بعدشم دعوا راه می اندازه که چرا وقتی مادرش مثلا داشت پول میوه رو حساب می کرد، من کم تعارف زدم که نده!
-چون من یه وقتی افسردگی داشتم بهم می گه روانی، به خانوادم احترام نمی ذاره که چرا اونها نگفتند تو سالها پیش افسرده بودی!
- تو خونه خودم دست روم بلند کرد، غرورم رو له کرد، ترور شخصیتم کرد!
-دلم مسافرت می خواد، نیاز دارم به یه سفر، ماه عسلم رو ازش طلب دارم، اما اهمیت نمی ده!
-برای همه تو خانواده و فامیلشون مادره، برای من دایه! هرکی اختلاف داره این میره، خواهر برادرش که دعوا می کنن تندی زنگ می زنن به این، اما فقط یه دفه که من دعوام شد، منی که زنشم، شریک زندگیشم، به حمایتش نیاز دارم، گذاشتم زیر پاش و جانب طرف دیگه رو گرفت!
چطور بتونم دیگه بهش اعتماد کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- خیلی دهن بینه، بر اساس نظر دیگران می خواد زندگیشو بسازه و حتی نوع برخوردش با هعمسرش رو!
هرچی فکر می کنم یه خاطره خوش از با هم بودن یادم نمی یاد!!!!!!!!!!!
دیشب بعد از بیش از یک هفته قهر بودن، همسرم آمد به اتاقی که من بودم و بیشتر از یک ساعت حرف زد، بیشتر گله می کرد و چقدر پرمدعا........
با اینکه به شدت از حرفهایش حرص می خوردم، هرچه گفت هیچی نگفتم! حسابی که حرفاشو زد، در آخر گفت که تو بـــــــــــایـــــــــد تغییر کنی!!!!!!!!!!!
عجب.........
بعد رفت کمی فیلم دید و بعدشم بابت س ک س اومد سراغم.
مثل یه سنگ خاموش بودم، اما اینقدر بهم فشار اومد که امروز نتونستم برم سر کار!
با این وضعیت می ترسم آخرش هم کارمو از دست بدم و هم زندگیمو! من از دست این مرد باید چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
سلام مهات جان یکم صبر کن بزار دیدت یکم به زندگیت بهتر بشه الان باید به خودت فرصت بدی تا یکم افکارت رو مثبت کنی می دونم ذهنت پر از
سیاهی و دلخوریه ولی تو این وضعیت هیچ کسی نمی تونه درست تصمیم بگیره پس صبر کن و به دنبال رفتارهای بد در همسرت نگرد حتی اگه این رفتار رو درش می بینی تو ذهنت رشد نده
مشکلات من و شوهرم خیلی زیاد است!
دیشب فهمیدم که اصلا ما یکدیگر را درک نمی کنیم چون خواسته های او بنظر من زیاده خواهی بودند و ممکن است او هم از خواسته های من چنین برداشتی داشته باشد!
یک جایی خوانده بودم که اگر می خواهی مشکل بزرگی را حل کنی، آنرا به قسمتهای کوچک تقسیم کن، آنگاه سعی به حل مشکلات کوچک کن.
می خواهم در مورد خودم و شوهرم اینکار را بکنم و دفترچه ای با عنوان مشکلات ما تهیه کنم و در آن مشکلات و راه حلهایمان را بنویسیم تا برای هر کدام بتوانیم به توافق برسیم.
در قدم اول مشکل کارهای منزل را می خواهم مطرح کنم تا بلکه به نتیجه برسیم...
البته فردا یا پس فردا هم وقت مشاوره دارم.
از آنجاییکه تا بحال هر روشی را برای بهبود روابطمان پیش گرفته ام، وضع را بدتر کرده است، اعتماد به نفسم را از دست داده ام! لذا از شما دوستان عزیز همفکری می خواهم که آیا این روش فکر می کنید روش مفیدی باشد؟
به نظر من خیلی بهت کمک می کنه
خدایا به حق خودت قسمت می دم که هرچه زودتر یا من رو بکش یا همسرم رو...
اگه یه روز شهامت خودکشی رو پیدا کنم، حتما خونه و ماشینم رو به اسم پدر و مادرم می کنم و بعد خودم رو می کشم.
سلام
خدانکنه چی شده ؟؟مهات جان چرا انقدر ناآرومی عزیزم
باز که زدی جاده خاکی