دلم پر از درده!
گریه می کنم!
نمی تونم بخوابم!
بعضی دلمو می شکنند!
بهم بی احترامی می کنند!
حرفی نمی تونم بزنم!
اشک های من همین جور دارند سرریز میشند!
حس خفگی دارم
نمایش نسخه قابل چاپ
دلم پر از درده!
گریه می کنم!
نمی تونم بخوابم!
بعضی دلمو می شکنند!
بهم بی احترامی می کنند!
حرفی نمی تونم بزنم!
اشک های من همین جور دارند سرریز میشند!
حس خفگی دارم
حال و احوال.. ؟؟
حال من که کلا خیلی خرابه
دیروز عصر نمیدونم ساعت چند بودش که دیدم کاربری بنام فرشته مهربان!! پای تاپیکم یه متن وحشتناک نوشته :
باید قطع امید کنی!!
اگه رو این لینک بزنید میبینیدش اسکرین شات متن طرف :
http://uupload.ir/files/bao_screensh...731-175426.png
من که خوندم شوک شدم حالم بدتر از بد شد جوری بغض کردم داشتم خفه میشدم ده تا استامینوفن کدیین خوردم بلکه آروم شم یکم..
تا صبح حالت تهوع داشتم
الانم بدنم داره میلرزه
معنی همدردی رو قشنگ فهمیدم تو این سایت..
.. و البته بعدا انگار که کاربر فرشته مهربان از خجالتش متنشو یه کم ویرایش کرد که تازه همون ویرایش شده هه خودش کلی تلخ و دردناکه
اما اصلا چه فایده ویرایش؟؟
وقتی متن اولش ضربه وحشتناکی به روح و روانم زد و منو مریض تر و زخمی تر کرد
کسی که این متن رو پای تاپیکم نوشت ، اینو یادش باشه :
دنیا دار مکافاته
خیلی زودتر از اونی که فک کنه جوابشو میگیره
اینم بگم هردوتا متن اصلی و ویرایشی!! این کاربر که شوک بمن وارد کرد رو از طریق لینک تماس با ما برا مدیر فرستادم و جوابی نگرفتم..
جهت اطلاع کسایی که میگن گله و شکایت و غیره رو داخل لینک تماس با ما بفرستین خصوصی!!
سلام دوستان چرا کسی منو راهنمایی نمی کنه واقعا به کمک نیاز دارم:54:
بهاره جان عجیبه که توی این شرایط اینقدر درگیر این سایت شدی. چیز مهمتری اطرافت نیست که وقت و ذهنت رو درگیر کنه؟
پوه جان این چه حرفیه شما میزنید
قریونت برم من شما رو خیلی دوست دارم و اصلا هم از شما ناراحت نیستم
مشکل من با کسانی بود که به من بی احترامی کردند و واقعا حالم هنوز بده(از اعضای عادی نیستند عزیز دلم)
شما بهترین دوست منی من به خاطر این مسائلی که اخیرا تو تاپیک مطرح شد هیچ ناراحت نمیشم هر عزیزی دیگاهشو گفته چه آسیبی برای من داره فدات شم
برام دعا کن خیلی بهم ریخته م
سایت مهم نیس
چیزای مهمتر اطرافمم به خودم مربوطن
اینو به خودت بگو که اینقد درگیر سایت نباشی در حدی که پول بدی مشترک آزاد بشی!!
در ضمن اگه جای من بودی و میدونستی تاثیر همون جمله وحشتناکی که دیروز کاربر فرشته مهربان!! نوشت چه کار با من کرد و چقدر حالمو خرابتر کرد اونوقت شاید معنی درگیری رو بهتر میفهمیدی!!
لینک اون متن لعنتی همینجاست و میتونی ببینیش!!
ضمنا خطاب من به تو نیس که الکی جواب میدی
به مدیر سایته!!
برو از خوشیای زندگیت لذت ببر و درگیر!! خودت باش کاریم به بدبختیای دیگرون نداشته باش و هر موقع ازت نظر پرسیدن نظر بده..
حال و احوالم الان در حال مقاومته!! مقاومت برای حال خوب داشتن:311:
این روزا سرت رو به هر سمت که میچرخونی همه جا صحبت از این اوضاعه، تو اتوبوس تو تاکسی تو اداره تو محفلهای خانوادگی حتی تو صحبتهای عاشقانه دو یار عاشق!
اگه کسی چیزی بلده که تو این شرایط کشور چطور امید داشته باشیم بیاد بگه، تو لفافه یه حرف کلی نزنین:81:
صحبتهای کلی دردی از ما دوا نمیکنه!!!!!!!
من که قید زن گرفتن زده بودم فقط مونده بود بیکار بشم که شدم
یکی از چیزهایی که به من کمک میکنه حالم زود خوب بشه با وجود دغدغه های متنوع و گاهاً طاقت فرسا و طولانی مدت! این هست که من زمان بیکاری چندانی ندارم و اصلا وقت ندارم بشینم فکر کنم فلانی با حرفاش منو رنجوند یا وضعیت جامعه الان در حال فروپاشی هست و ... هر چند که بواسطه شغلم به صورت شفاف در جریان مسائل سیاسی جامعه هستم و عمق فجایع رو از نزدیک میبینم ولی تمرکز کردن و صرفاً نق زدن باعث پیشبرد هیچ کاری نمیشه. اول به راهکارهای موجود فکر کنیم و توانایی خودمون تو انجامش رو بسنجیم بعد انتقاد و پیشنهاد (همون نق زدن حرفه ای:58:) راه بندازیم.
از انرژی که تو جامعه ما صرف نق زدن میشه میشه برق تولید کرد.:311:
کلا هم تو زندگیم از هیچ کس علی الخصوص قشر روانشناس توقع درک شدن ندارم :325: چرا که می دونم روانشناس ها هم 135 واحد تئوری گذروندن که چندین واحدش عمومی و یه تعدادی تخصصی و اگر مثلا قرار بود با 30 تا کتاب روانشناسی خوندن بشه پیچیدگی ها روح و روان بشر رو کشف کرد و با 4 جلسه مشاوره مشکلاتش رو حل کرد، که دیگه بهش نمیگفتن بشر:47: احتمالا کرم خاکی، آمیبی یا چیزی تو همین مایه ها بود:310:
اینکه دوستان اینجا میان گلایه میکنند که تالار همدردی و روانشناسیه و ... و توقع درک شدن حرفه ای دارن و ... واسم عجیبه. من اگر چیزی ناراحتم میکنه حذفش میکنم و سراغش نمیرم، رابطه مادر و فرزندی نیست که از ازل تا ابد ادامه داشته و مسئولیتی گردن ما باشه. هر چیزی واستون کاربردی نیست ولش کنید. به همین سادگی:227:
و یادمون باشه که:
در سایه غم بودن از همت دون باشد
صبح زیبای جمعه همگی بخیر
یاد این برنامه های رادیویی افتادم:311:
امروز یک برنامه توپ واسه خودم چیدم یک تجربه جدید و متفاوت
امروز از اون روزهاییه که میخوام دست خودم رو بگیرم و ببرم به دل تجربه های جدید، خودم و خودم، تنهای تنها:18:
راستی تو پست قبلترم چند تا راهکارم رو گفتم یکیش اینکه ذهنم رو با مهارتهای جدید پر میکنم یعنی حتی غیر از مشغله کاری در تایمهای دیگه برنامه ام پر هست
مورد بعد جایگزینی بود، این جایگزینی مربوط به برنامه های تحصیلی برای من میشه
اینکه جامعه نق نقو شده و حالا هر چیز دیگه ای اسمشو بذاریم تا حدی میتونیم به این حرفهای اطراف گوش ندیم ،دوری از شبکه های اجتماعی و پر تب و تاب هم یکی از راهکارهای منه، ولی خب فکر کنم باید چوب پنبه هم بخرم خخخخ چون بالاخره یه سری حرفها رو میشنوم
همنشینی با افراد روشن و مثبت،این هم برای من خیلی جواب داده مخصوصا اینکه یکی از نزدیکترین اعضای خانواده ام شغل حساسی داره و خیلی خوب تحلیلگر مسائل روز هست :122:
حذف کردن آدمهایی با امواج منفی و لحن همه چیز دانی، البته این واسه همکارها و دوستها بیشتر جواب میده:160:
آها و یه چیز دیگه اینکه اگه کسی با من صحبت کنه و ازین شرایط گله کنه اصلا بهش نمیگم نق نقو!!!!!! بلکه وظیفه خودم میدونم در حد وسعم انرژی مثبت بدم بهش اینجوری حداقل وظیفه اجتماعیم رو انجام دادم :18:
راستی بچه ها این تاپیک حال و احواله و به نظرم هم مخصوص خوشحالهاست هم مخصوص روزهای سخت با احوال ناخوش هست
هر دو دسته کاملا مختارن که حالشون رو بیان بگن،اینجا نگن کجا بگن؟!!!!
من خودم وقتی حالم خوب نیست تو لاک خودم میرم و نوشتنم نمیاد ولی روحیات مختلفه شاید یکی با نوشتن آروم بشه
چقدر خوبه که همدیگه رو درک کنیم و اگه نمیتونیم درک کنیم پس نمک به زخم هم نپاشیم و سکوت کنیم:305:
فروغ فرخزاد در کارنامه هنری اش مستندی دارد به نام «خانه سیاه است» که با کمک ابراهیم گلستان سال 1342 در آسایشگاه جذامیان بابا باغی تبریز ساخت.
آن روزگار جذام بیماری خطرناکی بود. صورت فرد، دست و پا و اعصاب و حتی سیستم تنفسی اش تخریب می شد. مردم از جذامی ها وحشت داشتند، کسی با آنها غذا نمی خورد، عفونت چنان صورت شان را می بلعید که به نماد وحشت تبدیل می شدند و آنها را به جذام خانه می فرستادند.
فروغ توانست با جلب اعتماد جذامی ها در طول 12 روز به آنها نزدیک شود و از لحظه های عادی و روزمره تا لحظات استثنایی زندگی آنها مثل عروسی، آرایش کردن، شیر دادن بچه، نماز خواندن و دعا کردن شان فیلم بسازد.
خودش جایی می گوید یک روز زنی جذامی را دیدم که تقریباً چیزی به اسم صورت نداشت. تنها دهانش مثل حفره ای خالی باقی مانده بود. در گوشه ای آینه ای دستش گرفته بود و تلاش می کرد به همان حفره رژ بمالد و خودش را زیباتر کند. (نقل به مضمون)
هر وقت مثل این روزها وسط تابستان هم احساس می کنم «زمستان است و سرها در گریبان است»، امیدم به تاراج رفته و آدم ها مدام می گویند: «ما مُرده ایم»، «دیگه امیدی نیست»، « ما بدبخت ترین مردم جهانیم»، «همه چیز داره نابود میشه و تلاش کردن بیخوده» و ... ذهنم می رود می نشیند کنار آن زن جذامی، زُل می زند به آینه و تلاشش را برای زیباتر شدن نگاه می کند...
آن زن با آن رُژ لب که لابد لای انگشت های فروریخته اش گرفته، برایم نماد امید است. نماد زندگی. اینکه «همیشه امیدی هست»، اینکه حتی تا آخرین نفس باز هم آدمی امیدوار است به رخ دادن یک اتفاق خوب، اینکه حتی در واژه ناامیدی هم یک امید زنده است!
با همه اتفاقات تلخ پیرامون مان، بیشتر ما دروغ می گوییم اگر ادعا کنیم از آن زن جذامی روزگار با ما نامهربان تر بوده. به جای تکثیر ناامیدی، به هم امید بدهیم.
ابراهیم گلستان در آن فیلم یک تک گویی فوق العاده دارد. می گوید: دنیا زشتی کم ندارد، زشتیهای دنیا بیش تر بود، اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود. امّا آدمی چاره ساز است.
#آدمی_چاره_ساز است، آدمی چاره ساز است... تن ندهیم به جُذام ناامیدی، به جُذام سیاهی، به جُذام یاس... به جای تزریق زهر ناامیدی به روح و جان هم، به فکر چاره باشیم... که آدمی چاره ساز است.
احسان محمدی
سلام.
من اون پستم ویرایش شد. ولی کاش همه جمله هاش رو پاک کرده بودن نه فقط یکمش رو. گویی فقط جمله اولش حق بوده و بقیش ناحق.
بگذریم. سحر کجاست؟ کسی ازش خبر داره؟ امیدارم حالش خوب باشه.
خانم بی نهایت کجاااییید؟ یه خبری، چیزی....
صبا جان، کم پیدایی؟ ولی وقتی پیدا میشی میای درو میکنی میریاااا.... فکر کنم فقط به حال و احوال سر میزنی. خیلی تاپیکها هست که جای خالیت برای کمک بهشون خالیه.
کلا یکم تالار سوت و کور شده. من میخواستم برم از تالار. ولی دیدم خیلیا انگار رفتن. و خیلی تاپیکهای عمومی راهنمایی نمیشن. من که بلد نیستم کسی رو راهنمایی کنم ولی دلمم نمیاد ببینم یکی تاپیک بزنه و هیچ کی جوابش نده. میگم حالا من یه چرت و پرتی هم براش بنویسم، حداقل خیلی ناامید نمیشه. بعضی تاپیکا هم به نظرم تخصصی تر باید راهنمایی بشن ولی کمتر مشاورها بهش توجه میکنن. چرا؟
ممنونم pooh عزیز از اینکه به یادم هستی:72:نقل قول:
صبا جان، کم پیدایی؟ ولی وقتی پیدا میشی میای درو میکنی میریاااا.... فکر کنم فقط به حال و احوال سر میزنی. خیلی تاپیکها هست که جای خالیت برای کمک بهشون خالیه.
من همیشه با موبایل می اومدم تو تالار و البته با مروگر کروم! از موقعی که تالار دچار مشکلاتی تو login کردن شد با اینکه کوکی ها رو هم پاک کردم امکان ورود با مرورگر کروم از روی گوشیم رو ندارم که به فال نیک میگیرم :43:
و البته برنامه های خودم هم این روزها زیاد و فشرده هست.
و البته دوم به دلیل اینکه به قول شما درو :311: میکنم ترجیح میدم سکوت کنم بجای اینکه کسی رو ناراحت کنم :18: چون تو اکثر تاپیک ها دیده میشه که افراد بیشتر دنبال همدلی هستند.
و از اینکه خداحافظی ت جدی نبود هم خیلی خوشحال شدم :43: راهنمایی هات خیلی هم خوبه بعضی موقع ها که وقت کنم به تاپیکها سر بزنم لذت می برم از منطقی که پشت پاسخ هات هست:72:
ترنم جان تو رو خدا منو ببخش اکر توی پستم تورو ناراحت کردم دوست من
اینجا میخوام از مدیر عزیز تشکر کنم
چون شاید حالم بدتر بشه و فرصت هیچی برام نمونه..
متاسفانه این سایت آپشن تقدیر و تشکر نداره!!
برا همین اینجا از مدیر تشکر میکنم آفرین..
هم بابت حذف اون پست!!
هم بابت پست شما و حرفای کاملا درستتون
که خب البته درد من از ناله گذشته..
بابت همین مشکل بزرگی که زندگیمو بهم ریخته حتی پیش روانپزشکم رفتم قرصم میخورم ولی تاثیر آنچنانی نداره
امیدوارم حال خودت همیشه خوب باشه مدیر عزیز
حال من ولی اصلا خوب نیس..
خوب که چه عرض شود
خوشی و شادی پشتشونو کردن به زندگیم
دریغ از یه لحظه آرامش..
اما بهرحال مرسی آقا مدیر..
سلام
خدا به عزیزتون سلامتی بده
واقعا میفهمم چی دارید میکشید
چند وقته پیش من هم شرایط شما رو تجربه کردم
یکی از عزیز ترین افراد زندگیم تو دست های خودم فوت کردن
اون لحظه انقدر ترسیده بوده بودم و خودم هم احساس مردن بهم دست داده بود و واقعا باورم نمیشد
واقعا کم تر کسی میتونه شرایط ادم و تو اون روزها و لحظه های سخت درک کنه
از خدا میخوام مریضتون و با سلامتی کامل بهتون برگردونه
متاسفانه زندگی روزهای سخت زیادی داره
و این دومین اتفاق تلخ زندگیم بود
به خدا میگم مگه یه ادم چقدر میتونه صبر و تحمل داشته باشه و این همه اتفاق بد تو زندگیش بیفته
زندگی همینه
باید این روزهای سخت و تحمل کرد و قوی بود و به دیگر افراد زندگیمون هم کمک کنیم
تو اون روزها سعی میکردم تا اونجا که میتونم به خواهر و برادرم کمک کنم و امیدواری بدم
و شده بودن سنگ صبور همه و سعی میکردم تو جمع گریه نکنم و تو خلوت خودم و خالی کنم
بعضی موقع ها تنگی نفس شدیدی بهم دست میداد و حالم بد میشد
ولی نمیذاشتم کسی متوجه بشه و ناراحتشون کنم
بدترین چیز این بود که کاری ازمون ساخته نبود جز دعا کردن
تا اونجا که میتونید سعی کنید اول خودتون و با خوندن قرآن و ذکر خدا اروم تر کنید
افراد دیگه ای هم تو زندگیتون هستن که تحمل این لحظات سخت و ندارن
سعی کنید پیش اونا ناراحتی نکنید و بهشون امیدواری بدید
قبلا یه تاپیکی بود که برای همدیگه دعا میکردیم و خیلی کمک حال من بود
دعا و ذکر های زیادی برای شفا مریض ها هستش
سعی کنید این دعا ها رو بخونید و از بقیه هم همین و بخواید
قوی باشید و همه چی رو بسپارید به خواست خدا
امیدوارم خواست خدا سلامتی دوباره عزیزتون باشه
:323:
سلام.
می خواستم بزنم زیرش.
بگم خسته شدم، نمی کشم.
خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم خودمو باختم.
ولی یادم افتاد اینجا به خیلی ها گفتم میگذره، قوی باش، رشد کن، توکلت به خدا و این حرفا ...
از خودم خجالت کشیدم. این چند سال تو همدردی چیکار می کنم؟
می خواستم بیام و از همدردی خداحافظی کنم. اما دیدم بازم دارم یه تصمیم عجولانه میگیرم.
با خودم فکر کردم، شانه خالی کردن آسونه. ولی من اهلش نیستم. می خوام به خودم فرصتی بدم تا به همدردی عمل کنم و آزمون حضور مثبت تو همدردی رو با موفقیت بگذرونم. می خوام به مقالاتی که خوندم عمل کنم. تا حد امکان صبور و منطقی باشم، تنش ایجاد نکنم، خشمم رو کنترل و احساسم رو هدایت کنم و از تصمیمات عجولانه بپرهیزم.
می مونم و مشکلاتم رو با حوصله حل می کنم. جایی هم نمیرم. :58:
خواستم اینجا بگم که تو رودربایستی هم که شده تلاش کنم و بحران هامو حل کنم.:311:
دعای شما 99 درصدشه. تچکر:43:
مرسی دوست عزیزم و خدا رحمت کنه عزیزتونو..
والا ماها همه مون داغونیم حالمون یکی از یکی خرابتره
اوایل چندبار من تو آی سی یو بالا سر عشقم حمد خوندم مادرشم جداگونه همین کارو میکردن
انشاالله حال شما همیشه خوب باشه عزیزم و دیگه غم نبینی
دعا کن عشقم حالش خوب بشه اون از بهترین آدمای دنیاست یه آدم بی نظیره..
لطفا دعاش کن و منم همیشه دعا میکنم خودت و عزیزانت در صحت و سلامت و شادی غرق بشین..
من کاری به عقاید و افکار عشقم ندارم ولی خودم شخصا همیشه فک میکنم هیچی و هیشکی کاره ای نیس مگر خود خدا بخواد
پزشکا هم وسیله خدان اصل کاری اون بالا سریه
انشاالله که همون بالا سری به خودت و عزیزات خیر و برکت بده
مرسی از لطفت
سلام.
امروز توی اینستا یه آقای آمریکایی دیدم که اشعار مولوی رو گذاشته بود توی پیجش. کلی هیجان زده شدم. یه یک ساعتی در مورد مولوی و حافظ و سعدی و اینا حرف زدیم. کلی وقت بود انگلیسی کار نکرده بودم. همه چی یادم رفته. کلی جمله با گرامرهای داغون تحویلش دادم. یعنی آبرو نذاشتم برای مولوی :))))
ولی خب خوب بود. کلی وقت بود مکالمه انگلیسی نداشتم با کسی. کیف داشت. همچین دوق اینکه برم زبانمو کامل کنم درونم جرقه خورد باز.
مدیونین اگه فکر کنین جوگیر شدم.
سلام دوستان خوبم
امیدوارم حال همتون خوب باشه
من حال بخصوصی ندارم که بیام ازش تعریف کنم ... نه خوب نه بد ... یه حس بی اهمیتی نسبت به اغلب چیز ها ... برای بعضی مواردی که قبلا خوشحالم میکرد شاید الآن شاد نمیشم و بالعکس برای بعضی مواردی که قبلا موجب ناراحتیم میشد دیگه عصبانی نمیشم.
فقط یه دفتر دارم که وقتایی که خیلی دلم میگیره بازش میکنم و شروع میکنم به نوشتن و از طرفی همیشه پنهانش میکنم که کسی نخونه .
تو این روزا بیشترین چیزی که خوشحالم میکنه و احساس خیلی خوبی بهم میده این هست که گاهی میرم پیاده روی و همین قدم هایی که زیر آسمون بر میدارم روحیه ام را بهتر میکنه.
غرض فقط حال و احوالپرسی بود...
مراقب خودتون باشین دوستان .. خدا نگهدار :72:
سلام بر عزیزان دل
عشق آفرین کجایی پس؟ چرا تاپیک مورد نظر:303: رو به روز نمیکنی؟ اسمش یادم رفت انقدر که پستی نذاشتیم. امیدوارم هر چه زودتر به یاری خدا و با هوشمندی که داری مسائلت حل
بشه و شاد شاد باشی.:203: خیلییییییییییییی شاد
سلام به همگی
ممنون پوه عزیز و دوست داشتنی
خوشحالم که در تالار هستی.
بچه ها بزرگ تر که می شن در گیری های ما هم بیشتر و بزرگ تر می شه.
دخترم دیگر نوپاست و یک توجه صد در صد می طلبه.
برادراش هم که خدا بهشون قوت بده خیلی از من انرژی می گیرند. مخصوصا الان که تابستانه و مدارس تعطیل.
همسرم هم مدتیه کارش جوری شده که سفر زیاد می رن در نتیجه تمام مسوولیت بچه ها روی دوش خودمه.
هر از گاهی می یام تالار و سر می زنم اما مثل سابق نمی تونم وقت بگذارم.
وگرنه خیلی دلم برای اینجا و دوستان تنگ می شه.
برای همه تون آرزوی سعادت و شادی دارم.
سلام بر بانوی نازنین، Eram جان.
حالت چطوره عزیزم؟
بابت تاخیر های ناخواسته ای که در تاپیک مورد نظر رخ میده واقعا متاسفم. مسائل اخیر باعث شده در روابط با تنی چند از اطرافیانم دچار تنش و درگیری بشم. من هم زیاد مایل نیستم در مواردی که خودم دچار ضعف هستم، برای دیگران نسخه تجویز کنم. البته خوبی تاپیک مورد نظر ما اینه که خودمون هم ازش بهره مند میشیم و من هم قصد دارم با همان تاپیک مورد نظر ، آسیبی که به برخی روابط وارد شده جبران کنم و با تجربه مثبتی انشاءالله برسم حضورتون. قدم هایی هم برداشته شده در این راستا. به لطف خدا یکم امور زندگیم شکل و شمایلی منظم به خودش بگیره (شاید چند روز آینده) با قدرت بر میگردم و تاپیک رو با هم ادامه میدیم.
از دعای قشنگت ممنونم. مانا باشی عزیزم. :72:
دوستان خوب همدردی سلام:72:
امیدوارم علت این سوت و کوری تالار خیر باشه....
صادقانه بگم دیگه مثل قبلنا تالار برام دوست داشتنی نیست....ببخشید رک گفتم.....اخه حق بدید بچه های قدیمی که نیستن.... تاپیک شاد و سرگرم کننده ک نداریم.....تاپیک مشکلات هم ....نمیدونم ی جوری شدن.....شایدم من ی جوری عوض شدم.....خلاصه اینکه قبلنا حوصلم سر میرفت ی توکه پا میومدم اینجا ولی الان میام حوصله ام سرمیره.....حالا من عوض شدم یا تالار نمیدونم
ی چیزی هم که خیلی اذیتم میکنه اینکه وقتی میبینم بین دوستان. اشنایان... مشکل دارن تو زندگیشون(متاهلی رو میگم)
فک میکنم این همه تیوری هم که من از اینجا یاد گرفتم به دردم نخواهد خورد.....چون زندکی واقعی ی جیز دیگه است.....
چرا همه زن و شوهرها میجنگن باهم؟؟؟
یعنی منم این جوری میشم؟؟!!!
در. هرحال امیدوارم هرجاهستید شادباشید
حال من که کلا خوب نیس
ولی امروز یه اتفاق خوب کوچولو افتاد اونم این بود که بالاخره بعد روزها انتظار اجازه مون دادن چند دقیقه ببینیمش..
دیدن عشقم تو اون وضعیت به مراتب ناراحت کننده تر از قبل که دیگه حتی یه واکنش کوچولو به اطرافش نداره بدتر بهمم ریخت ولی خب دلتنگیمم فروکش کرد
چقد این چند روز التماس کردیم بذارن ببینیمش..
هنوز وضعش خیلی بحرانیه..
ولی شکر خدا و به لطف بالاترین امکانات پزشکی و یه عالمه متخصص تونستن هنوز عزیز دل منو نگهش دارن بلکه انشاالله فرجی بشه هشیاریش برگرده
هرکی اون آدم شاد سرزنده مهربونو که رو لبش هزارتا لبخند بود الان تو این وضع ببینه قلبش میشکنه چه رسد بمن و مامان باباش
ولی آتیش دلتنگیم فروکشید همینم اتفاق خوبی بود
آدم قدر چند دقیقه رم بایس بدونه همون چند دقیقه منو آرومم کرد
خدایا خودت شاهد روز سیاه مون هستی خودت بزرگی کن هرچی زودتر و زودتر ورق رو برگردون..
... نمیدونم کی اینو سروده و کسی که اینو بخونتش چه حسی ازش بگیره
ولی برا من یعنی یه حس تمام عیار ، یعنی دقیقا همون چیزی که الان درونمه:
از یک جایی به بعد دیگر تکراری است
نه سال عوض میشود
نه زادروزت میشود
نه روز خاصی برایت تداعی میشود
فقط تیک تاک ساعتت به وقت پیر شدن است
از یک جایی به بعد هم سال برایت رنگ نو شدن میگیرد
هم منتظری تولدت شود
هم منتظر روز خاصی هستی تا تبریک بگویی
از یک جایی میدانی تولدت کی هست
منتظر تبریک شخص خاص زندگیت هستی
از یک جایی تقویم برایت مهم میشود
از یک جایی به بعد با این ها آشنایت میکنند و میروند
میروند پی زندگیشان و تو میمانی با دانستنی های درد آور
با زدن خود به نفهمی
منتظر تبریک شخص خاصی هستی که نیست میفهمانتت تولدت کی است و میرود
از یک جایی دوست داری نفهم باشی
ولی میفهمی که میفهمی
فروردین من!
با عطر دستانت
غزل غزل شعر میشد در این ماه سرود
اگر با عطر بهار نارنج می آمدی
سلام.
امیدوارم حال همگی خوب باشه. حداقل حال کسی مثل من نباشه. نمیدونم چرا تا این حد با خودم دشمنی دارم و نمیتونم خودم رو دوست داشته باشم. واقعا اگر مرگ انتخابی بود، یک لحظه دیگه تحمل نمیکردم خودم رو.
- - - Updated - - -
به خدا من اصلا دوست ندارم زندگی کنم. بسه دیگه. خیلی دلم میخواست جای یکی از اونایی بودم که امروز قراره بمیرن.
اقای پوه
قدر خوشیاتو بدون و ناشکری نکن و حرف از مرگ انتخابی نزن
من خودم روزی چندبار وسوسه میشم که خودمو نابود کنم ولی هنوزم با همه مصیبت و بدبختیم روزنه امیدمو نگهداشتم
خودت بهتر میدونی ادم به خودش اسیب بزنه گناه بزرگیه
حالم بهم میخوره کسیو نصیحت کنم اینم نصیحت نیس بخدا
فقط میگم قدر ارامشتو بدون
شکر درگاه خدا رو بکن
زبونم لال شه یوقت اتفاقی نیفته ک حسرت الانتو بخوری
فقط شکر کن همین..
البته نصیحت نبودا
فقط پیشنهاد بود اقای پوه
سلام پوه
این حالتون خیلی چیزا تو دلش داره و ارزشمنده.
ادمی که حسابش تو این دنیا پاکه،ادمی که افراد دیگه رو کمتر رنجونده،ادمی که بدهکاری نداره، ادمی که کار ناتموم نداره، ادمی که به چیزی تو این دنیا دل نبسته که حالا با مرگش نگران از دست دادنش باشه، ادمیکه میدونه مرگ بالاخره وجود داره،ادمی که از مرگ نمیترسه.
این ادما رقیق القلب میشن،سعی میکنن حسابشون رو صاف نگه دارن،خودشون رو مدیون کسی نگه نمیدارن،خیلی خوبه.
به قول اون بزرگی که گفت: خداجون، اگه قراره حال فردای ما از الانمون بهتر باشه عمرمون بده و اگه قرار بدتر بشه مرگ.اینطوری میفهمی که وقتی خداجون بهت عمر داده یعنی قرار بهتر بشی:311:
دل زنده باشین:72:
سلام
چند وقت پیش رفته بودم سوپرمارکت خرید ... همینطور که توی مغازه قدم میزدم و اجناس مورد نیازم رو بر می داشتم ، یه پسر بچه حدودا ۸ یا ۹ ساله با لباس کثیف و مندرس وارد مغازه شد ... به فروشنده سلام کرد . مردک از روی اجبار و با اکراه فراوان کله ای تکان داد
پسر بچه اجناس مختلف رو به فروشنده نشون می داد و قیمتشون رو سوال میکرد .قیمت چند کالا رو که پرسید ، خون فروشنده به جوش اومد و با خشم و غضب زیاد جواب داد : چه خبرته پسر . مگه من مسخره توام ... پسر بچه لبخندی زد و گفت: ببخشید آقا . آخه پولم کمه ... مردک با همون خشم و غضب کنترل نشده پرسید : چقد پول داری ؟ ... پسرک گفت : ۵۰۰ تومن ... مردک هم با عصبانیتی دو چندان به پسرک توپید و گفت:تو اصلا بیجا میکنی وقتی پولت کمه ، قیمت میپرسی !!!
نمیدونم به چه حقی اون لحظه، وسط مشاجرشون پریدم و گفتم : این آقا پسر مهمون من هستن ! ... پسر بچه گفت : نه آقا من به حق خودم قانعم ... فروشنده گفت : آقا اینا یه مشت لاشخورن ، پولتونو حروم نکنین ... من مونده بودم از پسر بچه عذر خواهی کنم یا هر چی از دهنم در میاد به اون مرتیکه عوضی بگم ... ولی ترجیح دادم سکوت کنم و فقط به یه لبخند اکتفا کنم.
بالاخره پسر بچه از توی فریزر یه بستنی ۵۰۰ تومنی برداشت و از توی جیب پشتش یه هزار تومنی در آورد و به سمت فروشنده گرفت ...فروشنده پول رو از دست بچه گرفت و با همون اعصاب به هم ریخته گفت : پول خورد ندارم . ۵۰۰ تومنشم یه چیز دیگه بردار.پسر بچه گفت : نه میخوام ۵۰۰ تومن رو صدقه بدم ... فروشنده از روی شیطنت خنده ای کرد و گفت : بابا تو چقد پولداری که میخوای ۵۰۰ تومن صدقه بدی.خوش به حالت.ما که از این پولا نداریم ... پسر بچه یه پونصدی دیگه از تو جیبش در آورد و رو به فروشنده گفت : خب شما اون پونصدی رو بندازین صندوق ، منم این پونصدی رو میندازم !!!!!!!!...یعنی با یه حرکت فروشنده رو کیش و مات کرد ... بعد هم بدون اینکه منتظر پس گرفتن بقیه پولش از فروشنده باشه ، از مغازه خارج شد و پیرمرد رو با چند صد میلیون پول وجنس داخل مغازه اش تنها گذشت ... این پول همون پولیه که همه ما داریم سرش حرص میزنیم و متاسفم که باید بگم کمتر کسی از ما یک هزارم اون پسر بچه از خودش معرفت ، مرام ، منش ، بزرگواری ، فداکاری و بخشش نشون میده!!!!
وقتی که پسره بچه از مغازه خارج شد ، پیر مرد که متاسفانه خیلی فندق مغز بود ، بلند خندید و گفت : افغانی هم برای ما آدم شده !!!!
من دیگه نمیخوام هیچی بگم . قضاوت با شما !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یدهی که به کسی ندارم. کار ناتمام هم، اصولا کاری ندارم که بخواد تموم بشه. رنجوندن کسی هم، هرگز نیت رنجاندن کسی رو هیچوقت نداشته ام. ولی نمیدونم کسی ازم رنجیده یا نه. اتفاقا تنها چیزی که فکر میکنم داره دیگران رو آزار میده، وجود داشتنمه. دل بستگی هم واقعا به هیچی ندارم که اگه داشتم فکر کنم وضعم این نبود. در حتی ده سال اخیر هم چیزی بهتر نشده. یعنی همین ده ساله رو هم خدا الکی داده. در نهایت نتیجه این مبشه که دیگه نوبت مرگه و منم از زندگی بیشتر میترسم تا از مرگ.
سلام و صد سلام
می خواهی اینگونه باشی پوی عزیز.....چون نمیخواهی باورکنی که میشود از زندگی نترسید و راضی بود حتی در میانه مصائب و مشکلات ....
گاهی درد ما از بی دردی استیک شب آتش در نیستانی فتادقدمی بزنیم از خود برون آییم و ببینیم امثال پسر بچه حکایت سرشار را که با همه مشکلاتشون راز رضایتشون از زندگی چیست ....؟!!!
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت : کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم
زانکه می گفتی نیم با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
لینک موسیقی
https://as4.cdn.asset.aparat.com/apa...60p__13528.mp4
تقریباً دوماهه با خانواده ای آشنا شدیم .... چهار فرزند داشته و یکی هم در راه ..... بسیار وضعیت سخت معیشتی داشتند چون پدر خانواده در اثر حادثه ای توان کار های سنگین ندارد و کارهای سبک هم برای اینگونه افراد سخت پیدا می شود ....
اما آنچه از زندگی اینها برای من جالب است .... هرلحظه شکر گذار بودن .... شادابی و ادب و احترام و امیدواری .... وقتی مرور کردم که چقدر عجیب یکی از دوستان با این خانواده آشنا شده و بعد بسیجی داد و همه دست بکار شدن و کمکشون دادند و الآن پیگیر محل سکونت مناسب هستیم برایشان و اینکه افراد خاصی توفیق یاری رساندن به اینها را یافتند .... و مقایسه کردم با نمونه هایی که به سختی می شد برایشان کاری کرد .... و راز آنرا جستجو کردم .................................................. ....................
یافتم که شاکر بودن و قدردان بودن و حسن اخلاق و ادب و مهمتر از همه عزت نفس ... با وجود شرایط بسیار سخت راز جذب یاریها بود .... و می دانم فردای اینان بهتر از امروزشان خواهد بود ....
اما ما چقدر به داشته هایمان توجه داریم ؟؟؟ چقدر داشته های خود را با بساکسا که به روز ما آرزومندند مقایسه می کنیم و شرمنده می شویم که چرا تا حالا ندیدم این همه داشته را ؟؟
اینکه حتی از بودنمان هم ناراضی هستیم پرچم ناشکری به احتزاز در آوردن نیست؟ ..... تازه این راهی است که خود انتخاب کرده ایم ... یعنی خواسته ایم که باشیم و قدم در این دنیا بگذاریم ..... قصه عهد الست را مروری کنیم و کمی از عالم ذر بدانیم بهتر خواهیم فهمید ..... و فراموش کرده ایم و فریادها بر می آوریم که چرا ما را به این دنیا وارد ساخته ای ... نمیخواهم باشم و مرا ببر ......
اماکافیست کمی سلامتیمان به مخاطره بیافتد و .... آنوقت هم فریادمان بلند می شود که چرا من و ...... غافل از آنکه روزی همین سلامتی را قدر ندانسته ایم ، امنیت را قدر ندانسته ایم و داشتنی ها را قدر ندانسته ایم .....
نظر به نداشته ها و ناراضی بودن ... درد و رنج جانکاه و آزار دهنده را در پی دارد و بیمار می کند .... بیماری روح و روان
نظر به داشته ها و شاکر بودن .... آرامش و شادابی را در پی دارد و حتی درد و رنجها را آسان می کند و دیده به سوی حکمتهایش باز می کند.
برای آنکه ببینیم باید از خود برون آییم و آنان که داشته های ما را ندارند را ببینیم
(ایام زیارتی مخصوص امام رضا علیهم السلام و روز دحوالارض لطف خدا شامل حال شد و در آستان مقدسش بودیم و جمعیتی مملو را نظاره گر بودیم .... بارها خدا را شاکر شدم و اشک شوق که چه نعمتی است .... بودن در این زمان ... ایرانی بودن ، مسلمان بودن ، شیعه بودن ، معصومین را داشتن ، در این بحبوحه آخرالزمانی و قریب به ظهور بودن که شکر آن از عهده بر نمی آید .
مقایسه کردم با غیرهای آن ور آبی که اینها را ندارند .... برای آنها هم خواستم تشرف و برخورداری را .
شلوغی جمعیت به ظاهر کلافه کننده می آمد اما من خوشحال بودم و می گفتم خدایا شکرت که هستند و در کنار هم هستیم ... با همه مشکلات ....)
هیچ نداشته باشیم اگر همینها هم باشد بسا شکر ...... و من عینی این حال را در این خانواده به ظاهر فقیر اما غنی دیدم ... که فقیرانی چون ما به ظاهر به مددشان آمده بودند اما در واقع ما از آنان روزی می گرفتیم .....
کمی دیده را وسیع تر کنیم و ببینیم ... از بسته نگری هیچ چیز جز غمهای جانسوز و فرساینده نصیبمان نخواهد شد .
بخواهیم تا بشود .....
پوی عزیزم !
تصور می کنم عدم احساس مفید بودن ریشه همه رنج تو از خودت است ... اگر این بود در این جهت مشاوره خوب است......... اگر بخواهی
من هم این رو تجربه کرده م.
یک وقتی، چند ماه پیش، که خیلی توی زندگی خودم غصه دار و درمانده شده بودم، تصمیم گرفتم در یکی از ملاقات های پدر و مادرم با خونواده ای که تحت پوشش دارن، باهاشون همراه بشم. بلکه انگیزه ای بشن برای من. با خودم خیال می کردم دیدن یک خونواده ی فقیر می تونه باعث بشه، به انگیزه ی کمک به اونها خودم رو مفیدتر احساس کنم.
غافل از اینکه به قول فرشته ی مهربان، خدا روزی من رو در قلب و جانِ غنی اونها قرار داده بود و من میرفتم که فقر خودم رو ببینم.
خونواده شامل پیرمردی بود که قبلا کارگر ساختمان بود. اما بعد از دچار شدنش به سرطان معده، و ناتوانی پرداخت هزینه جراحی، توی خونه بستری بود. پسرش سال ها قبل از دنیا رفته بود، این پیرمرد و عروسش مونده بودن و چهار تا نوه اش.
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، عزت نفس بچه ها بود. عزت نفس به معنای حقیقی کلمه. برام سوال شد که این مرد چطور در این خونه ی کوچیک، در محله ای که به نظر بی فرهنگ می رسه، و در این شرایط تونسته بستر تربیت چنین بچه هایی رو فراهم کنه؟! این شد که توجهم به خودش جلب شد که مشغول صحبت با پدرم بود. و درش چیزی جز رضایت از خدا ندیدم. این چیزی بود که در عضلات چهره ش، در هر جمله ش نمایان بود. راضی بود. آروم بود. وسیع بود. انگار هیچ چیزی در این عالم نبود که در نگاهش محترم و ارزشمند نباشه.
غنی ترین خونواده ای بودند که من باهاشون آشنا شدم.
سلام
معلومه که یه اتفاقهایی قراره بیفته!اما معلوم نیست کی وکجا؟؟!روزگار رو میگم...
منتظر چی هستیم!چرااینقدر کلافه هستیم؟
چه چیزی میخواد تغییر کنه؟انگار مسیر رفتنمون خیلی پیچیده شده!گم کردیم همه چیز رو...
همش این جمله پست صبا جون توی ذهنمه؛نقطه صفر ناامیدی همونجایی که نمودار قراره تغییر مسیر بده وبشه نقطه عطف!(دقیق نمیدونم درست نوشتم یانه ولی کلی اش همین بود).خیلی باهاش درگیرم!اما خب کجاست پس!؟؟؟
ناراحت وغمگین نیستم،اصلااااا،اما یه کمبودهایی احساس میکنم که نمیدونم چطور باید پر بشه!
وقتی کم کم از آدمها توی دنیای واقعی دور شدیم و به آدمهای مجازی نزدیک شدیم چقدر غصه میخوردیم واحساس تاسف میکردیم،اما الان داریم از آدمهای مجازی هم فاصله میگیریم،من که اینطوری ام!نمیدونم قراره به چی نزدیک بشیم؟ جهان قراره دوباره چه تغییراتی رو بهمون نشون بده وداره کم کم کجا میبرمون که بعد از یه مدت بگیم آهان پس این بود!!!
حالِ عجیبیه،میدونم،اما امیدوارم خدا واسمون خیر بخواد...
اصلا شاید دیدی ما هم از روی نقشه حذف شدیم وسر از جای دیگه درآوردیم!
سلام به مدیر همدردی
من چهار روز اشتراک دادم ولی فعال نشدم تو لینک اشتراک نوشتید حداکثر ۲۴ ساعت بعد فعال میشه ولی نشد لطفا جواب بدید
سلام. پیام خودتون رو توی تاپیک زیر قرار بدین:
http://www.hamdardi.net/thread-21091.html
سلام.
امروز مامان و بابا تنهایی رفتن یه سفر کوتاه. با اینکه روزهای عادی هم تقریبا کم حرف می زنیم با هم، ولی امروز عجیب خونه سوت و کوره. انگار هیچ کی نیست، هیچی نیست. هر چی هم تلویرون روشن میکنم یا اهنگ میذارم که یکم این سکوت خونه بشکنه، بی فایدست. نیستن واقعا روح توی خونه نیست. دارم خل میشم.
وای فکر اینکه خدایی نکرده یه روزی من باشم و اونا نباشن، دیوانه کننده است. بارها از خدا خواستم قبل از اینکه یه موقع اونا رو از دست بدم، خودم رو ببره. من واقعا تحمل برعکسش رو ندارم.