سلام، راستش امروز پستارو داشتم از اول ميخوندم. بچه ها چن بار نظر داده بودن، با مادرشوهرت دوس باش، راستش من با ايشون به صورت زنونه زياد ميرم بيرون و مشكلى ندارم، خونه فاميل و هرجام كن دعوتيم ايشونم با ما مياد، بعنى وقتى تنهاييم زياد باهم بد نيستيم. فقط يه چيزايى رو نميدونستم، و ايشون به من ميرسونه ك من ماراحت ميشم، برا همين هميشه سعى ميكنم زياد نرم و نيام. و بيشتر مقصرو شوهرم ميدونم، كه نتونسته حايگاه واقعى هركسى رو نشونش بده،
كلا شوهر من خيلى بى تفاوته، كثلا شايد هفته اى ي بار پيش بياد ادمو بعل كنه، يا ماهى يه بار ادمو ببوسه، يا اينهمه مريض ميشم، مثه يخ ميمونه، اصلا ب ادم توجه نميكنه، برا همين توجه شو ك ب مامانش ميبينم، حسادت ميكنم. واقعا خودم ميفهمم ك دارم حسادت ميكنم.
مثلا من هيچوق نديدم به يه اتفاق يا خاطره دو تاييمون توجه نشون بده، بشينه از فلان خاطره حرف بزنه، اما صب تا شب از بچه گييشو و از حرفاى مامانش و ازين چيزا دارم تعريف ميكنه.
شايد من خيلى حساسم، اما منظورم اينه ك من تو همه حركاتش ميفهمم الويت هيچ جا من نيستم، براى همين masamasa عزبز،اين حس تنهايى هميشه با منه ، و بيشتر ترجيه ميدم يه همراه داشته باشم تا تنهايى. تنهاييمو دوس دارم، خيلى وقتا دوستامو دعوت ميكنم و چاى ميخورم و ... قبولم دارم حس حوبيه و خيلى برام لازمه، اما تنها بودن با احساس تنهاييخ هميشگى خييلى فرق داره