والدین یعنی چی؟شما والدین رو چی معنی می کنید؟
نمایش نسخه قابل چاپ
والدین یعنی چی؟شما والدین رو چی معنی می کنید؟
والدين كساني هستند كه حداقل در پيدايش شما و رشد شما تا اين سن نقش داشته اند.
از کي آدرس بپرسيم؟!
رفتهای توی يك محل غريب. پی يك كوچهای میگردی. كوچهی دلبخواه. غريبي. بلد نيستی. میرسی در يك نانوايی. مردم ايستاده اند منتظر كه نان دربيايد بگيرند بروند.
- میپرسی از يكی، «آقا ببخشيد، كوچهی دلبخواه كجا است؟»
- میگويد «آن طرف.»
- آن يكی میگويد «پايينتر.»
- يكی میگويد «بالاتر.»
- يكی میگويد «همآن كوچه است كه مسجد دارد.»
هر كسی يك چيزی می گويد. همه هم درست می گويند. هيچ كدام هم به درد تو نمی خورد. نه بالا را بلدی، نه پايين را، نه اين طرف و آن طرف را، نه مسجد را، نه اگر داشته باشد محلهشان، ساقیخانه را. جايی را بلد نيستی. آدرسی كه تو بفهمی نمیدهند. میدانی چرا؟ حواسشان به تنور است. كی نان دربيايد بگيرند بروند. حواسشان به تو نيست.
حالا همآنجا نان كه درآمد يك بچه نان گرفته دارد میرود. می پرسی «آقا پسر، كوچهی دلبخواه كجا است؟» اول يك آدرس حسابی بهت میدهد، بعد هم میگويد «بيا با هم برويم اصلا. من هم همآنجا میروم.»
آدرس هم اگر میخواهی بپرسی، از كسی بپرس كه نانش را گرفته و دارد میرود. از آدم دست خالی نپرس. از آنی بپرس كه دستش پر نان گرم است.
حد اقل در پیدایش شما درست میگید ولی رشد و تکامل چه طور؟با هر روشی و با توجیه لقب والدین؟اگه موفق میشدن تا الان باید می شدن...ولی پدر من خودش اینو میگه که من هر چیزی هستم از قدرت و استقامت خودمه من حتی هیچ وقت دلم نخواست حمایت مالی پدرم را داشته باشم...
مي دونم احتمالا از 6-7 سالگي هم بيرون كار مي كرديد!! شما زيادي ناشكر هستيد! همين.
نه. شاید ولی حتی برای یه دویستی توی همون سن به اندازش زحمت کشیدم تا گرفتمش....ارزش زندگی و هدف زندگی به مادیات نیست بعضی چیزا با پول خرید و فروش نمیشه....
من یه خواهر دارم که تفکرش نسبت به خونوادمون مثل تو بود
بابام که هیچ وقت به من با عصابانیت حرف نزده بارها اونو زده بود. خواهرم دقیقا همسن تو. به خاطر اینکه خالا زندگیشو پر کنه با یه پسر اشنا شد وتقریبا عاشقش شد وما هر کار کردیم نتونستیم جولویه کارشو بگیریم. البته اونم تو سنی که به احساسات خونواده نیاز داشت تو خونه تنها بود من و خواهر برادر بزرگترم به خاطر شغلو تحصیل تو شهرای دیگه بودیم. بالاخره رابطشون به جایی رسیید که مجبور شدیم به ازدواجشون تن بدیم.
خواهرم قبل از ازدواج از پدرو مادرم متنفر بود.
اما الان که ازدواج کرده و به خواستش رسیده انگار میتونه بهتر مسائلو ببینه. چون دیگه واسه اون چیزی که می خواد حرص نمیزنه. دیگه دقدقه نداره.
حالا نظرش نسبت به پدرو مادرش عوض شده البته هنوز بعضی کاراشونو اشتباه میدونه ولی دیگه جبهه نمیگیره. تنفرش تبدیل به محبتو دلسوزی شده مخصوصا نسبت به مادرم.
تازه داره میفهمه که تو زندگی چی می خواسته و چه قدر در مورد ازدواج اشتباه کرده. الان دیگه با خونوادش دعوایی نداره بلکه مشکلاتش با شوهرشه.
نمیدونم ادما خیلی وقتا تجربه های بقیه رو میشنون ولی بهش فکر نمیکنن. تو که به دنبال حل مشکلت هستی سعی کن از نگاه دیگران زندگی خودت رو ببینی و روش فکر کنی. اگه یکی از دوستات این مشکلو داشت چه پیشنهادی بهش میکردی؟
من نمی خوام مشکل رضا رو با مشکل خانوادگیم ترکیب کنم اصلا همچین قصدی ندارم....من یکی از دوستام بعد ازمن با همچین مساله ایی روبرو شد اما اون با خانوادش مشکلای منو نداشت و 1سال از من بزرگتر بود با هم به کلاسای زناشویی شرکت کردیم (من خیلی کلاسا برای ازدواج و ازدواج مجدد و بچه های طلاق و از این حرفا رفتم)یعنی با دوستم میرفیم ولی اون 10اذر عقد کرد........من زندگی خودموبا کسی مقایسه و ارزیابی نمی کنم ولی چون مشابه خواهر شما هم داشتم در اطرافیانم به این کلاسا و مشاوره ها رفتم که اگر روزی مثله امروز کسی باهام مخالفت کرد باهاش با دلیل و سند حرف بزنم و از تصمیمم دفاع کنم نه اینکه خودمو به عشق و عاشقی بزنم....باز هم از انتقال تجربیاتت ممنونم
حق ندارم بعد این مدت بگم ناراضیم؟حق ندارم بخوام برای بقیه راه خودم تصمیم بگیرم؟حق ندارم سختی که خودم می خوام تحمل کنم نه اونی که دیگران دوست دارن من باشم و اصلا من اون نیستم؟
لقب پدر و مادری همه این اجازه ها رو میده؟
سارای عزیز، تمام مطالبت رو خوندم، عزیزم میدونم مشکلات زیادی رو تحمل کردی با اینکه همه فکر می کنن چون در رفاه مادی بودی نباید هیچ مشکلی داشته باشی و ناشکری و ... اما واقعا همه چیز مادیات نیست، لااقل تو اینو خوب فهمیدی...
عزیزم در رابطه با مشکل شما به نظر من یه راه حل جالب وجود داره که میشه گفت با یه تیر دو نشون میزنی، بهترین کار اینه که مشکل اولیه ات رو حل کنی یعنی رابطه ات با خانواده ات، خیلی ها هستن که از پدر و مادرشون راضی نیستن، خیلیا هستن که فکر می کنن بهشون ظلم شده و ... اما ناراحت نباش، یه راهی هست که بتونی باهاشون ارتباط برقرار کنی، اگه ارتباطت با اونها خوب بشه مطمئن باش میتونی روی زندگیت و تصمیماتت کنترل بیشتری داشته باشی، شاید پدر و مادرت نمیدونن بزرگ شدی، چون بزرگ شدن به دعوا کردن نیست، بزرگ شدن یعنی در هر شرایطی بتونی خودت رو کنترل کنی، بتونی با اطرافیانت ارتباط خوب برقرار کنی، بتونی به موقع حرف بزنی و به موقع سکوت کنی، بتونی صبر کنی و امیدوار باشی، عزیزم همه این صفات در شما هست، اما به دلایلی اونها رو پیش پدر و مادرت رو نکردی و بیشتر سعی کردی از دستشون ناراحت بشی..
شروع کن به اینکه باهاشون وقت بگذرونی، شاید واقعا اونها نمیدونن چطور باید با فرزندشون برخورد کنن، باور کن خیلی از پدر و مادرها هستن که اینو نمیدونن، خوب تو سعی کن کمکشون کنی، سعی کن بیشتر مواقع با پدرت خلوت کنی، حتی برای اینکه دلش رو به دست بیاری ازش تشکر کن، باور کن اون الان احساس می کنه تو قدرنشناسی، شاید فکر می کنه پدر بودن یعنی در رفاه قرار دادن تو، خوب اگه واقعا این طور فکر میکنه که تقصیری نداشته، همون طوری عمل کرده که بهش اعتقاد داشته، خوب توهم ازش تشکر کن به خاطر اینکه طبق اعتقاداتش پدر خوبی برات بوده، از مادرت هم همینطور... سارای عزیز خیلی ها هستن که شاید اخلاق پدر و مادرشون باهاشون بدتر از شما بوده و حتی وضعیت مالی بسیار بدی هم داشتن، پس با توجه به این افراد واقعا باید سپاسگذار بود، مگه نه؟
بعد از اینکه دیدی روابطتون خوب شده، سعی کن در مورد رضا صحبت کنی، البته سعی نکن تحمیلش کنی، مثل یه مشورت، از پدرت بپرس اگه رضا قبلا ازدواج نکرده بود به نظر شما کیس مناسبی بود یا نه؟ بگو به عنوان یه بزرگتر به کمکش احتیاج داری، اگه گفت نه دلیلش رو بپرس، شاید واقعا حق داشته باشه، اگه گفت کیس مناسبیه، ازش بپرس که با توجه به شرایط موجود چقدر امکان داره این قضیه روی زندگیتون تأثیرگذار باشه و چقدر ممکنه زندگیتون رو با شکست مواجه کنه، تجربیاتی که خودت از زندگی اشخاصی که با افراد مطلقه ازدواج کردن رو در نظر بگیر و اگه دوست داشتی با پدرت در میون بذار.. عزیزم کاری که محبت و نرمش میکنه خشونت در انجامش ناتوان....
به هر حال من واقعا با روحیاتت آشنا نیستم، اما ببین میتونی از این راه به نتیجه برسی، حداقلش اینه که رابطه ات با پدر و مادرت خوب میشه، حتی میتونی از مشاور هم کمک بخوای، چون اونطور که نوشته بودی پدرت به حرف مشاورا اهمیت میده..
:72:
واقعا ممنونم شاد عزیز....میدونید من خیلی سعی کردم در کنارشون باشم همین امروز ناهار بعد از 2سال سه تایی با هم بودیم خودم رو هم خیلی کنترل کردم ولی وقتی رسیدم خونه 2تا پروفن خوردم از سر درد شدیدی که گرفتم از کارایی که میکرد حرص می خوردم ولی همش لبخند زدم و گفتم خوشحالم بعده مدت طولانی کنار همیم.باز هم چشم بیشتر سعی میکنم....مشاور 1ماه به 1ماه وقت میده و منهم عجله دارم خیلی سر در گم موندم هیچ راهی ندارم همش به رضایت پدرم بستگی داره.بعضی وقت ها نگام میکنه ازش میپرسم به چی نگاه میکنی..میگه ارزوهام..چهارشنبه تولدمه به خدا شبا از گریه خوابم میبره همیشه یه اتفاق بدی تولدم افتاده تنم میلرزه از ترس امسال........واقعا خستم!!!!!!!!!!!تمام این رفتارا و کلافگی هام توی رابطه رضا تاثیر گذاشته از اون طرف هم دارم خراب میشم از این طرف هم تو فشارم....خستم
خیلی خوبه سارای عزیز، برای تولد امسالت از پدرت کمک بخواه، از هر فرصتی برای این نزدیکی استفاده کن، برنامه های خودت رو بگو و بعد بهش بگو دوست داری مثل بچگی هات اون برای تولدت برنامه ریزی کنه نظرش رو بخواه.
چرا پروفن میخوری عزیزم، این قرص خیلی ضرر داره مخصوصا برای خانمها، چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی، اصلا به این فکر نکن که داری با کی میری بیرون، فکر کن میخوای یک نفر رو بشناسی، فکر کن میخوای با یک شخص جدید آشنا بشی.
تولدت رو بهت تبریک میگم عزیزم، امیدوارم امسال یکی از بهترین تولدهای عمرت رو جشن بگیری..
:72: :72: :72: :46:
خیلی از امیدواری که بهم میدید ممنونم......واقعا شاد....
منم تولدتو تبریک میگم.
امیدوارم بتونی با درک کردن بهتر اطرافیانت دید بهتری نسبت به زندگیت داشته باشی.
این یکی رو دیگه چی میگید؟فقط امروزم رو توضیح میدم شما قضاوت کنید و من اجرا می کنم........با رضا که کدورت سنگینی هست و در دعوا به سر میبریم..تصمیم گرفتم امروزم رو در اختیار مادرم بگذترم تا با هم وقت بگذارم.صبح9شده نشده میدونه خستم شب کم خوابیدم بیدارم میکنه بیا فلان و بهمان بریم..حالا میگی چشم از خوشحالیشه.دایی مادرم پولی به من داده بود که به عنوان سوغاتی برو برای خودت یه چیزی یادگاری بگیر با مادرم رفتیم ونک یه جواهری ببینیم چی به پولمون میدن توی راه هم بگذرد که تا به امروز با من تا حالا ننشسته یعنی نمیزاره وقتی تو ماشینه من رانندگی کنم...رفتیم اونجا من علاقه خاصی به انگشتر دارم میبینم اونجا به پول من یک عالمه انگشتره میخام انتخاب کنم اونجاهم شلوغ منو هی اینور میکشه که فلان گردنبند حالا فلان دستبند حالا گوشواره هی من میگم نه گوشواره گوشمو اذیت میکنه قرمز میشه و گردنبند اصولا یادم میره همیشه بزنم کلی تو کمدم مونده دستبند هم تا حالا 3تا گم کردم اینقدر منو از انتخاب خودم دور کرد و گیجم کرد که مغازه دار که منو میشناسه گفت امروز ازدنده چپ پاشدی؟چرا انتخاب نمی کنی؟به مادرم هم گفت خانوم چرا اینجوریش می کنی این همیشه میاد قشنگ خریدشو میکنه..حالا خجالتی که کشیدم به جهنم...تو راه گفتم می خوام روز تولدم یه بلوز قرمز بپوشم رفته جلوی بنتون(مغازه) وایستاده میگه برو بخر میگم ااخه من نمی خوام این همه پول بدم کیف پول دروورده که از پول اون بخرم میگم مهم منو تو نیست مهم اینه تا 1ماه دیگه یه خانمی هست توی خونش حراجه بنتون می کنه من میتونم همینو از اونجا بخرم من خودم بلوزمو میخرم خلاصه منو با دلخوری فرستاده توی مغازه که اصلا سایز من نداشت....اومدیم رفتیم ناهار و اینور اون ور بابام زنگ زده بییاین دنبال من خیابان ویلا که دفتر اونجاس توی ترافیک میگم مادرم من برای چی امروز دانشگاه نرفتم میگه چون ماشین میگیرتت حالت به هم میخوره امروز خسته بودی نرفتی بعد میگم شما منو توی این ترافیک تا اونجا میبری؟خدا رو خوش میاد؟حالا رفتیم اقای پدر سوار کردیم میگه بریم کافی شاپ خانومه مادر میگه مگه از جنازم رد بشی خستم می خوام برم خونه تازه نمیزاره پدر هم رانندگی کنه که ترافیکه خسته میشی..جنجال های توی ماشین دیگه دیوانه کنندس اخر میگم مادرم چرا میای دنبالش این حرفارم بشنوی منم دنبال خودت بکشونی یا به حرف گوش میدی یا نمیدی دیگه...پدر من سال پیش بعد از دعوای مفصلی که داشتیم به من یه چک داد به عنوان کادو تولد و از اونجا که من متنفر از پول پدر بودم همونطور سپرده بانک کردم و تا الان هم دستی بهش نزدم حالا امسال تولدم میخوام لپ تاپمو که 6ساله دارم و پر ویروسه و ضعیف شده عوض کنم هی میگه نه روشن که میشه پس استفاده کن اخر امروز که قطعی بودن تصمیممو اعلام کردم داد و بیداد و فحش که نخر من هم تصمیم گرفتم اون پول رو ببرم و به محک اهدا کنم...ولی خستم این فقط امروزشه..از اینور اونور فقط دارم میکشم هر کاری می خوام بکنم این دو نفر یه جور می خوان به سلیقه خودشون تغییر بدن از اون طرف هم رضا.....من توی این دنیا چی دارم که متعلق به خودم باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
http://www.2del.com/pages/weblogs.aspx?mode=show&id=202
کاش منم دوست داشتم به بچگیم برگردم....کاش من هم بچگی داشتم
یه چیزی به ذهنم رسید که فکر کنم بهت کمک کنه رفتار پدرو مادرتو بهتر درک کنی
میدونی ادما اصولا به سه دسته تقسیم میشن
1 سمعی
2 بصری
3 لمسی
هر نفر بسته به اینکه عضو کدوم گروه باشه احساساتشو به همون شکل ابراز میکنه.
برا اینکه بهتر متوجه موضوع بشی یه مثال میزنم: فرض کن سه نفر برای گردش با هم به یک باغ میرن. وقتی که برگشتن اگر از هر کدوم بخوای که از گردششون تعریف کنن
شخصی که از دسته سمعی هاست از اواز خوش پرنده ها و صدای دلنشین رودخونه برات تعریف میکنه
نفر دوم که یک ادم بصری از ترکیب زیبای رنگ درختان ومنظره دل انگیزه کوهستان میگه
و بالاخره نفر سوم که لمسیه از نسیم خوش و هوای خوب اونجا صحبت میکنه
طبیعیه که این ادما تو تمام زندگی شون به همین ترتیب عمل میکنن وبرای ابراز احساسات یکی برات گل میخره یکی بهت میگه دوست دارم ودیگری بغلت میکنه و میبوستت.
حالا میتونی با مقایسه رفتار پدر و مادرو خودت با این دسته بندی متوجه شی که خیلی وقتا اونا میخوان بهت ابراز محبت کنن ولی فقط نوع بیانشون متعلق به دسته خودشونه که ممکنه با دسته تو متفاوت باشه.
دوست عزیز واقعا از دلسوزی و کمک های شما ممنونم حس خوبی بهم دست میده........ولی تا کی؟؟؟ایا به نظر شما از حالت عادی خانواده من خارج نشدن؟ایا اونا از اینکه دختر یکی یدونشون از خونه بره نمیترسن؟چون پدر من دراین مدت تمام خواستگارای منوهم رد میکنه.....باید با این تداخل رفتاری چی کرد؟سوخت و ساخت؟تا الان کافی نبود؟به قیمت از دست دادن کودکی من میارزید؟
خب همه خونواده ها نگران اینده بچه هاشون هستن. ولی شما تا حالا از پدرت پرسیدی داماد مورد نظر اون چه خصوصیاتی باید داشته باشه؟
اگه به جای زود داوری و موضع گرفتن در قبال رفتار دیگرون خودتو به جای اونا تصور کنی و سعی کنی عکس العمل خودتو تو شرایط اونا در نظر بگیری میتونی راحت تر به زندگی خودت ادامه بدی. من با سوختن و ساختن موافق نیستم باید بتونی راحت و شاد زندگی کنی چون لحظه های زندگی دیگه تکرار نمیشن.
دیگه اینکه به جای تکرار جمله (از دست دادن کودکی) باید به ساختن اینده و راهایی که وجود داره فکر کنی. نه اینکه با این کلمات جوونیتم از دست بدی. من اگه به جای تو بودم از همه امکاناتم استفاده میکردم تا زندگی شادی رو تجربه کنم و کارایی رو که تو زندگی زناشویی اینده امکان انجامش کمتره انجام میدادم.
"دو چيز را خداوند در اين جهان كيفر ميدهد: تعدي و ناسپاسي پدر و مادر" حضرت محمد مصطفی (ص)
من روز دوشنبه پیش مشاور(خانم اسماعیلی)بودم و از اون روز دارم فکر می کنم.از همه قدرت هایی که به دست اوردم گفتم از حس استقلالی که به من میدن و ازم صلب میکنن اخر حرفام فقط یه چیز بهم گفتن"هر چیزی که ساختی قابله ستایشه ولی این ها از یه جایی احتیاج به پرورش داشته شاید از نظر مادی نزاشتی پدرت چندان تامینت کنه ولی باهات برخوردی کرده که خودت این کارو کردی"بعد گفتن برو فکراتو کتمل روی این حرفام بکن این چند روزی که فکر کردم
منو توی این جامعه هیچ کس بدونه خانواده نمیخواد.این عکس العمل های پدرم ناخود اگاه و از روی حس پدریه(سه شنبه توی ماشین بودیم شروع کرد از این صحبت کردن که من به تو محیط پرواز دادم تا تو پرواز کردی و توی این سن این قدرت ها رو داری من بهش گفتم تو پدرمی و عزیزه منی و درکت میکنم و فکرمیکنم از حس پدریت داری لذت میبری ولی این برخوردتم من بهت میگم چون ممکنه خودت متوجه نشی کها ین ازادی رومیدی و چون من دختر کوچولو بابام و تو از اذیت شدنه من میترسی و سعی میکنی راه من رو به ترفندی راه خودت بکنی شاید ناخوداکاهه و خودتم متوجه نیستی مدام وسط حرفم میپرید منم به جای عصبانی شدن این دفعه ارام گفتم میدونی این کارت یعنی این که حرف گوینده برات مهم نیست و نمیخوای گوش کنی که دیگه وسط حرفم نپرید اخو هم که میخواست جواب بده گفت نه اینطور نیست من فقط نظرمو قطعا بهت میگم خودت میدونی همون جا پشت فرمون بودمگفتم از کیفم کاغذ خودکار در بیاره و همین جملشو بنویسه بعد خودش کفت این قطعا که توی جملم هست فکر کنم ازارت میده که منم گفتم پس لطفا به کارات بهتر فکر کن چون من توی مرحله بزرگی از زندگیمم).من سعی کردم این رفتارخانوادمو هضم کنم و گذشته رو با این دلیل که به هر حال اون رفتارهاشون بوده که منوبه اینجا رسونده توجیه کنم....و اینکه شاید گویش بدی داشتم ولی من با تمام حسی که پدرم چه داشتم و چه دارم اجازه نه به خودم میدم حرمتشو بشکونم و نه به کسی این اجازه رو میدم و تمام خصومت بین ما دلیل بر بدیه پدر من نیست شاید در پدری و بخاطر حسه پدری کارایی که کرده خوشایند من نبوده ولی اونم انسانه.......حالا مشکلم رو یه جور دیگه میگم و از شما میخوام کمکم کنید
حالا من دیدم رو نسبت به خانوادم اصلاح کردم چه طور میتونم امادش کنم برای بیان انتخابی که برای ازدواج کردم........و اینکه بخاطر حالت عصبی و پریشونی که پیدا کرده بودم رابطم با طرف مقابلم خیلی سرد شده و حتی اون تولدمو فراموش کرد و بخاطر مسکلات کاری که پیدی کرده مدام در سفره و اون طور که بودیم نیستیم.توی دلم خالی شده ولی نمیخوام از این راه که به هزار زحمت ساختم کنار بکشم ولی یک راه احتیاج دارم برای سامان دادن به همه چیز و عملی کردن هدف(ازدواج).....نگید عجله نکن چون تازه خانوادمو ارومکردم هی این طرف میگیرم اون طرف ول میشه اون یکی میگیرم اون طرف ول میشه دیگه گیجم میخوام یه راه واحد داشته باشم.....
سارای عزیز، خیلی خوشحال شدم که داری به صورت جدی روی ارتباطت با خانواده ات کار می کنی، اما فکر نکن که الان همه چیز تموم شده اس، باز هم صبر کن و سعی کن به بهترین شکل این ارتباط رو برقرار کنی، طوری که پدرت به تصمیمت اعتماد داشته باشه، بهت فرصت بده تا خودت رو نشون بدی.
عزیزم تولدت چطور گذشت؟ امیدوارم امسال شروع سالهای پربار و خوب زندگیت باشه عزیزم:72:
دوست شما از مشکلاتی که شما با خانواده ات داری با خبرن؟ تا چه حد در جریان زندگیت هست؟
اختلافات رو نمیدونه ولی یکبار هم فهمید پدرم باهاش مخالفه رابطرو قطع کرد و از ایران یه مدتی رفت....غیر از این هیچ چیز از اختلافا و گذشته نمیدونه....بقیه موارد زندگیهم با هم بودیم که کامل در جریان بود
شب تولدم که عید بود همه خانوادگی دور هم جمع شدیم که خودش 30نفریم و جشن گرفتیم شبش تا صبح خوابم نمیبرد اینقدر فکر کردم و گریه که صبح چشام همش پف بود اونقدر خوابم نبرده بود که صدای اذانم شنیدم اینقدر با خدای خودم حرف زدممممممم.صبح هم که پاشدم رفتم سر خاک پدربزرگم اون جا هم دل سیر گریه کردم نزدیکای غروب هم رفتم تنهایی بام تهران پیاده روی اینقدر فکرا تو سرمه که دیگه سر درد میگیرم.....شب هم یکی از دوستای صمیمیم که از صبح حتی تبریک نگفته بود زنگ زد که من به مامانم گفتم به توام امروز ولی با دوست پسرم فشم بودیم میام دنبالت با هم بریم خونه مامانم شک کرده تا سوار ماشین شدم هم هیچ 5دقیقه بعد تازه گفت تولدت مبارک....من توقعی دیگه از کسی ندارم هر کس مسول رفتار و معاشرت های خودشه و اصلا این کارش رو ندیده گرفتم تازه رفتم خونشون کلی گفتم و خندیدم با مادر و خواهراش و اومدم خونه......این بود تولد من!!!!رضا هم کامل فراموش!!!!!!!!!!!!!!
عزیزم برای اینکه بتونی خانواده ات رو راضی کنی، باید رضا هم بهت کمک کنه، پدر شما حق داره که نگران آینده شما باشه و وقتی احساس کنه که این کشش فقط از سمت شماس و اون آقا هم دنبال زندگی خودشه مشخصه که بیشتر نگران میشه و به همچین فردی اطمینان نخواهد کرد، به نظر من ایشون باید سعی کنن با پدرتون در ارتباط باشن، اینطوری شما هم شناخت بیشتری ازش پیدا میکنی. تا قبل از اینکه ایشون قدمی برندارن شما نمی تونی کاری از پیش ببری و اصلا درست هم نیست که بخوای کاری انجام بدی.
:72:
حرف شما رو قبول دارم اون موقع که قصد همچین کاریبود پدرم کوتاه نمیومد حالا که اون درست شده این طرفی کج شده میدونی شاده عزیز این اواخر میگفت تو چرا همش دنباله دعوایی؟ چرا اینقدر میگی اروم نمیشی؟اگه اینقدر که میگی من عیب دارم تحملم میکنی؟چرا نشاط رو از دست دادی؟و در اخر بعده این همه که گفته فکر میکنم خسته شده منم کاری ندارم من که عاشق پیشش نیستم توی این مدت همین فکرارو کردم ولی دوست داشتم به عنوان اخرین کار یه کاری بکنم شاید از این حالت اومدیم بیرون واگرنه من چندین راه برنامه ریزی کردم1.با رضا و خانواده2.بدون رضا ادامه زندگی3.با رضا ادامه زندگی4.تحصیلات و کار با رضا5.تحصیلات و کار بدون رضا و.......حالا میخوام بین این ها تکلیفم معلوم بشه.از سر در گمی خسته شدم فقط همین...اگر اخرین راه به سمت رضا را پیدی کنم فکر میکنم خیلی چیز ها روشن بشه!!!!!!از همه کمک های شما هم خیلی ممنونم همین که احساس کنم کسی از طرف من هم به قضیه نگاه میکنه خیلی با ارزشه
خیلی گیجو خستم تو رو خدا یه راه حل به من بدید همه چیز به هم ریخته.....دیگه هیچی سر جای اولش نیست
به نام خدا چرا سوال روپیدا نمی کنم فقط جواب ها هست
چرا سوال نیست؟
چرا من که در مورد بچگی ضعف دارم خدا بچه ایی رو جلوی روم بزاره که به خاطر دوری پدرش تب عصبی داره و پایین نمیاد؟
اخه چرا پدر اون رو خدا جلوی راه من گذاشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سارای عزیز، چرا هیچی سرجاش نیست؟ راستش خیلی خوشحال شدم که راههای مختلفی رو برای خودت در نظر گرفتی، اینطوری خیلی به موفقیت نزدیکتری، باید سعی کنی یک راه رو انتخاب کنی و براش تلاش کنی، اما مواظب باش درست انتخاب کنی عزیزم
:72:
چرا من که در مورد بچگی ضعف دارم خدا بچه ایی رو جلوی روم بزاره که به خاطر دوری پدرش تب عصبی داره و پایین نمیاد؟
اخه چرا پدر اون رو خدا جلوی راه من گذاشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا اون بچه باید این وسط قربانی باشه؟
چرا من؟من یه راه ثابت توی زندگیم میخوام....بسههههههههههههههه ههههههههههههههههههههههههه ههههههههههههههههههههههههه هههههههههههه
سارا جون شاید این یه نشونست که به نقش پدر تو زندگی یه بچه بیشتر فکر کنی و اینکه نبود پدر چه قدر از اینکه باشه و خواسته های تورو درک نکنه بدتره.
یه سوال که تا حالا کسی بهش اشاره نکرده اینه که تو اصلا به این فکر کردی که یه مرد چه جوری همه مسولیتی که نسبت به بچش داره رو به گردن یکی دیگه می زاره؟ ایا برایه یه مرد عزیزتر از بچش هم وجود داره؟ ایا به این فکر کردی که شاید از زیر مسئولیتی که نسبت به تو داره هم همونجوری شونه خالی کنه؟ راستی تا حالا با زن سابقش حرف زدی که نظر اونو راجع به اقا رضا بدونی؟
یا چون اینجوری بوده خوشحال شدی که بچش مزاحمت نمیشه؟
البته شاید واسه همه اینا یه دلیل قانع کننده داشته باشه. ولی من می خواستم بدونم به این چیزا فکر کردی؟
شاید از اول همه چیز سر جاش بوده فقط درست نمیدیدی. حالا که داری میبینی فکر میکنی به هم ریخته.نقل قول:
نوشته اصلی توسط sara joon
دوست همسر سابق این اقا که از اشناهای ما از اب درومو گفت اینا به خاطر بچه و به زور رضا طلاق نمیگرفتن و جدا زندگی میکردن ولی از اخرین سفری که اون خانوم به ایران میاد مهریه اجرا میزاره و دعوا اصلی از اینجا شروع میشه که رضا میگخ من تمام خرج و مخارج را دارم تامین میکنم پس چرا؟و اون طور که اون دوست میگفت که دوست خود تون خانوم بوده که اون خانوم میگفته من سنم کمه نمیخوام دیگه اقا بالا سر داشته باشم میخوام دنبال زندگیم...الان هم که بچه پیش رضاس بخاطر تب بچه به باباش هی میگه عمو میبره مهد عمو فلان و عمو فلان حالا معلوم نیست این عمو کیه....
بچه به صورت عادی بدنش لرز داره صداش میلرزه البته من پای تلفن صداشو شنیدم و اینکه رضا میگفت دیشب تا صبح 1 ثانیه هم انگشتشو تو خواب ول نکرده دلیل این هم که خیلی وقته بچشو ندیده این بوده که اون خانوم شکایت میکنه به دادگاه که امنیت خاطر نداره و این اقا مدام خارج از کشوره و میتونه بچرو ببره و مجبور بود هر دعه بچه رو از کلانتری تحویل بگیره و تحویل بده...رضا میگه دو بار و همین این بار این کارو کرده چون اعتقتد دتره وقتی میخوایم بگیم ادمی سرشناسه میگیم پاش به کلانتری نرسیده حالا من بچه 3سالمو هی ببرم کلانتری؟فردا بره مهد بگن پلیس ماله ادم بداس نمیگه پس من چرا بابامو از پلیس میگیرم؟؟؟الان هم فقط ماهی 3میلیون خرج پسرشو میده از مهد و خورام و پوشاک حرج رفت و امد برای تمدید اقامت دبی هم به کنار......هر مرد یا زنی هر چه قدر بد و کثیف باشن باز پدر و مادرن...دوست عزیزممن اینقدر به این چیزا فکر کردم که مغزم پکیده..میدونی اولین باری که سرم داد زد برای چی بود؟که اولین و اخرین بار هم بود....سر این که گفتم برو دوباره سر زندگیت گفتم بخاطر بچش کوتاه بیاد حتی حاضرنیست با همسرسابقش خودش حرف بزنه همه کارا وکیل میکنه...
ok من قانع شدم.
من نمیخوام شمارو قانع کنم میخوام شما منو قانع کنی....شما جلوی روم یه راهی بزارید....
دیگه دارم میبرم................واقعا دارم میبرم!!!!!!!!
عزیزم برای چی انقدر بی تابی؟ برای اون بچه یا وضعیت خودت؟
یه کم حرف بزن، بگو به کجا رسیدی
:72:
به هیچ جا نرسیدم همون جا هم که رسیده بودم دارم از دست میدم.....اون بچه که داغونم کرده به خدا از دیوار صدا میاد از این بچه صدا نمیاد با باباش رفته سرزمین عجایب 2تا بازی کرده گفته من احتیاج ندارم رضا میگفت دقیقا با همین لحن گفته من احتیاج ندارم!!!!!از طرفی رضا خودش ترسیده هول کرده کلافس...از طرفی خانوادم حالا بهتر شدیم ولی همه چیکه حل نشده فقط کافیه 1ثانیه حوصله نداشته باشم دیگه خر بیار باقالی بار کن....به خدا هر اتفاق که توی این 2-3 روزه یکیش برای یه نفر میفتاد داغون میشد حالا همه با هم روی سر منه...دیروز 2ساعت فقط رفتم توی امامزاده صالح نشستم که اروم بشم اصلا هر کاری میکنم نمیتونم ارامش به خودم بدم که کسانی که اطرافمن و احتیاج به ارامش من دارن اروم بشن.....همش-------بچه ورضاو خانواده بچه ورضاو خانواده بچه ورضاو خانواده بچه ورضاو خانواده بچه ورضاو خانواده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!بخوام همه ماجراهارو بنویسم همه صفحه پر میشه......تازه امتحانای دانشگاه داره شروع میشه منم رشتم برق اونم شهرستان دیگه میرم میام اخرای راه احساس خفگی بهم دست میده
سلام سارا جون. تمام مطالبت رو خوندم . خوشحال شدم از اينكه رابطه تو با خانواده ات بهتر كردي و سعي هم كن كه بهتر از ايني كه هست بشه. فكر نمي كني يه كمي سنت براي ازدواج زوده؟ مشكل اصلي تو فعلاً اينه كه يه جوري پدرتو راضي كني. همه چيزو با هم قاطي نكن. با پدرت منطقي صحبت كن. با هم به مشاوره بريد. اگر رضا هم خواهان ازدواج با توست بايد بيايد كاملاً رسمي با خانواده ات صحبت كند و خانواده ات رو يه جوري راضي كنه. رضا بچه اش رو چرا پيش يه روانشناس نمي بره تا مشكل اصلي اش مشخص بشه. سعي كن تعادل رو تو زندگيت حفظ كني. اگر اين ور رو بگيري و اون ور رو ول كني تا ابد هيچ چيزي درست نمي شه. توكل به خدا هم يادت نره. ايشاالله هر چي خيره برات پيش بياد.
مادر اون بچه میبره روانشناس ولی اون بچه کاملا از بین رفته رضا میگفت شب تا صبح چندین بار بیدار میشه تا از بودنه پدرش مطمین بشه ....منم همین میخوام تعادل برقرار بشه ولی همش یه چیزی خرابش میکنه هر کسی توی اطراف من از پدر و خاله و دایی و عمهو.....همه فکر میکنن من ماله اونام و هر کس به سلیقه خودش سعی میکنه تصمیم ایده و یا حتی هدف من رو تغییر بده حتی کسانی که از وجود رضا بی خبرن من هم توی این موقعیت نمیتونم به رضا بگم بیاد رسمی صحبت کنه اگر هم بیاد پدر من امادگی کامل نداره.....پدرم که توی این چند روز فهمید من مشاوره میرم به حالت مسخره کردنم گفت همینه بلبلی دیگه به خاطر همین زبونته که پول در میاری میزنی توی سر ادم ولی به خدا نمیزنم توی سرش(اخه من توی یک شرکتی کارم تقریبا مثله سخنگو میمونه...به ازای هر قرار ملاقات پول میگیرم و دانشگاهمم چون رشته تخصصی اون شرکت را میخونم بورسیه کردنم) تازه تو خرتر از اینایی که کسی درستت کنه فقط منم که میتونم سرجات بشونمت لبخند زدم گفتم اگر خر بودنمو درست نکنن بهم کمک میکنن درست خر باشم