-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
گذر زمان میتونه مرحم هر درد ی باشه ،
ضمنا یه پیشنهادم داشتم(گر چه فضای نظریه پردازی و صحبت رانی که شایدم آمیخته با بی تعهدی باشه بازه و جزو راحترین کارهاست!!! )
اما میخواستم بگم ،
به نظر من اگه بتونین به جای پررنگ کردن مسئله ی به وجود آمده تان(که موجبات پررنگ تر کردن احساس ادبی و شاعر گونه تون رو هم فراهم کرده)،به این احساس خوش رنگ و لطیف جهت دیگر و زیباتر بدین ،تا از سبزی و لطافتش بقیه هم بهره مند بشن ،موجبات ایجاد پایانی شاعر گونه را فراهم کردین.
کاری که خیلی از بزرگان عالم دل از اون بهرهمند بودن.
پاک و شاد باشید
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام نیلوفر عزیز
گلم ببین من فقط اصل مطلب شما رو خوندم و جواب های زیاد عزیزان رو نخوندم اما یه نکته رو بگم:
توان روحی ما به نزدیکی با خدا برمی گرده و نه مقدار ادعیه! اگه کسی دعا می خونه واسه اینه که به خدا نزدیک شه پس حالا که اون با این کارا شما رو اذیت می کنه یقین داشته باشیید توان روحی نداره مگر اینکه ریاضت بکشه(بعیده) . جسمش رو بحدی ضعیف و ناتوان کنه که نتونه روحشو نگه داره که اونم دلیل نزدیکی به خدا نیست و ائمه اطهار این کارو بشدت رد کردن! و اونم باز فقط در حد انجام یه سری کارهاست (مثه مرتاس های هندی)!
آیا شیطان به خدا نزدیکه؟ نه!
اما اونم همین طور روی ما اثر میزاره و من خوندم که بر اثر ریاضت هایی که می کشه می تونه به ما تلقین کنه! پس اینو به حساب قدرت روحی و نزدیکی به خدا نزار خدا که نمیاد قدرت روحی به کسی بده تا دیگرانو اذیت کنه میاد؟ و من مطمئنم اون ریاضتم نکشیده پس اینارو به حساب قدرت روحی نزار و به خودت الکی اینو تلقین نکن باشه خانومی؟
یاعلی:72:
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
نيلوفر جان
تو مي تواني تسليم اين ظلم نباشي. ظلمي كه چون ديگران نتوانسته اند عاشقانه زندگي كنند پس تو هم نمي تواني.
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام!
خیلی ممنون از همه شما دوستان عزیز!
توی این چند روزه که با مشکلات عجیبی مواجه بودم و به دلایلی دسترسی به نت هم نداشتم ظاهرا اتفاقات بسیاری و به خیر زیادی افتاده! این یه معجزه است که شما ها برخلاف اسم تاپیکم منو باور کردین و برای مشکلاتم و حرفائی که گفتم راههائی رو پیشنهاد میکنید که واقعا کاربردی و عملیه!واقعا از همیتون دوستای عزیز متشکرم و باور دارم چون با هم همدردیم همدیگرو درک میکنیم و برای هم انرژی مثبت میفرستیم و اینطوری مقاوم و موفق میشیم!
برامون دعا کنید دوستای عزیز.مقاومت طولانی و بیش از حد لازم باعث فرسودگی جسمی و روحیمون شده باید مقاوم باشیم و دیگه به موانع و عوامل مخالفی که میخوان بینمان فاصله بندازن فکر نکنیم و فقط به خدا وحرفی که بینمان نگفته باقی مونده و راهی که باید خیلی وقت پیش میرفتیم و نرفتیم فکر کنیم.عوامل مخالفی که میخوان بینما فاصله بندازن دلسوزی و دوستی و خیرخواهی ندارن فقط میخوان بینما با هدف خدائیمون (که به پاکیش ایمان دارم و اینو براساس یه رابطه احساسی نمیگم بلکه بر اساس منطق دینی که توی این سالهی سختی و نزدیکی ارتباطم با خداتقویت شده ویقین دارم میگم) فاصله بندازن.
من بادونستن یکسری واقعیتها یه انرژی دوباره ای برای یه اقدام عمل بدست آوردم برامون دعا کنید تا به موفقیت برسیم و اینو بدونین ما واقعا به جز خدا هیچکی و هیچ جائی نداریم(لااقل من ندارم) و وقتی گیاهی که به ریشه وصله به شاخه ای از خودش بی وفائی میکنه دیگه از شاخه ای که پرت شده به زمین افتاده و دوباره قدرت جوانه زدن را با یه نیرو خدائی بدست آورده چه انتظاری میشه داشت.همیشه تو زندگیم عادت کردم نسبت به هدفای واقعی و درست زندگم پیشرو باشم دیگران میخوان باور کنن و دنبالم بیان یا....ما به اندازه کافی دشمن و مخالف داریم ولی من با بقیه کاری ندارم .پدرم به قدر کافی بااونا همدستی کرده که دیگه منو جزوی از این خانواده ندونه ومنو به پیشنهادهای خانواده به نوعی از همه چیز محروم بدونه(در باطن آدم زیاد بدی نیست ولی وقتی اسیر دست دشمنه و ابزاری برای انجام اموری که دل به خواه اوناست دیگه حرفی باقی نمی مونه)/گفتنم شاید برای اینکی راهی باشه یا شاید این یه بیماریه که قابلیت درمانو داشته باشه که اینم...!
بازم از همگی تون متشکرم
mkh عزیز اگه منظورتون از ریاضت و سختی روزه و این دعاها و نمازای عجیبی که میخونه و توی مفاتیح دنبال ادعیه عجیبی که میگرده که دشمنی روکه تو وجود خودشه ونمیبینتش (خود پرستی و غرورش=بت نفس)دفع کنه باشه باید بگم نصفه نیرویی که بدست میاره و ازش برای دشمنی باعقیده ای نمی خواهد بپذیر ه از همین را بدست میاره!منطق دینی اون شادی پذیر نیست و جزو اوندسته آدماهائیه که میخواهد حکومت و قدرت برتری داشته و با وجه دینی, پول ,قدرت دستور دهی و زورگوئی و... اینا را به دیگران هم بباورانه ومتاسفانه از درون آدم بسیار تنهائیه چون خدای واقعی را نمی پرسته و...ولی از راهنمائئهای بسیار جالب و خوبی که کردین واقعا ممنون.خیلی تمیز واقعیتو تشریح کردین.واقعا باهوشید!
وشما آرزوی عزیز
از اینکه در جواب قبلیتون تجدید نظر کردین متشکرم و از دعاهای و آرزوهای خوبی هم که کردین واقعا متشکرم.توقعی که ازش دارم و بارها هم روی این قضیه بهش تاکید کردم اینه که هیچ کاری نکنه!واقعا کار سختی نیست آدم روی موضوعی که واقعا شناختی ازش نداره نظری نده /تا اینکه نظری بده که نفهمیده و نسنجیده است و موجب دوباره کاری و ایجاد مشکل برای بقیه میشه!اونم فقط برای اینکه به بقیه ثابت کنه من درست میگم در حالیکه در نهایت هیچ نقشی در این ماجرا به جز یه بیطرفو بازی نمیکنه!
بازم از همه گیتون ممنون و منتظر پیشنهادائی که میدین هستم!
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
"فقط به خدا وحرفی که بینمان نگفته باقی مونده و راهی که باید خیلی وقت پیش میرفتیم و نرفتیم فکر کنیم.":303:
سلام دوستان همدردی!:43:
من دوباره یه مشکلی برام پیش اومده!؟!ما یه مشکلی باهم داریم/من اون عشق خدائی که گفتم همدیگرو خیلی دوست داریم/
ما نمی تونیم با همدیگر حرف بزیم!:302:
خسته ام اگه بگم تا حالا تا جاهای خیلی زیادی هم پیش رفتیم ولی انگار یه نیروی مخفی داره بنمون فاصله میندازه:تا میایم یه کمی بینمونو درست کنیم و حرفی از روابطی که از نظر عاطفی و احساسی (که لازمه درباره قسمتهائیش با همدیگه حتما صحبت کنیم)یه نیروئی انگار میاد و بین کلاممون ما رو میبره به جاهائی که با هم روش به توافقی نمی رسیم)
خسته شدیم .انگار با دست گل تا پشت در این خونه میاد ویکباره به شک مفتیم که نکنه... ما همون بودیم که برای هم اینهمه جنگیدیم و مبارزه کردیم و هنوزم داریم اینکارو میکنیم تا به همه درستی عشق خدائیمونو اثبات کنیم؟
جالبیش یا بدترین قسمتش اینجاست که تا میایم یه کاری بکنیم انگار یه الیاسی میبره خبری واسه اون موجودات خبیث خانواده پدریم که اونام مادرمو (با اون اوصافی که ازش بتون گفتم و میگم)بندازه به جونمون تا دوباره به شک بیفتیم.جالبه اونم کاری میکنه از نظر احساسی به بن بست بیفتیم و بعد به پشیمونی میفته واین حس یاس را به من هم میخواهد به شدیدترین شکل ممکن انتقال بده اینقدر که که مثل یه تیکه یخ یه گوشه بیفتم و توتنائی انجام هیچ کاری رو نداشته باشم!
همیشه هم همه این اتفاقای بد وقتی پامونو میگذاریم تو خونه ما یا وقتی میخوایم از یه جائی که کلی انرژی مثبت با همدیگه از اونجا گرفتیم خونه بیایم میفته!:54:
دیگه عادت کردیم وباور انکه باید قسمتهائی که بینمون فاصله میندازه را حذف کنیم و د وباره شروع کنیم ولی اینا وقتگیره و انگاری شما یه خونه را تا سقفش پش ببرین و یکی بیادو بایه لقد الکی به ویرانی بکشدشو و بگه دیدی هیچی نبوده!؟!:160:
واقعا دیگه کم آوردیم اگه کمکی دارین و بهم بگین ممنون میشم!:203:همیشه از نظرات خوبی که میدین بهره میبردم و هنوزم همینواز همگیتون میخواهم!
ممنون:72:
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
دوست گلم.:72:
قبلا که تو تاپیکت اومدم خیلی خوشحال شدم چون گفتی اتفاقات خیری داره میوفته .
دوست عزیزم وقتی فکر میکنی راهی که داری میری درسته و به خدا هم توکل کردی واز خدا هم کمک خواستی.بدون خدا کمکت میکنه.(فقط با خودت بنشین و به همه چی خوب فکر کن به خودت به طرف مقابلت).این خیلی مهمه که توکاری که میخواد بکنه به شک نیوفته.
بیشتر اوقات این اتفاقات انگار میخواد ما رو محکم کنه.:305:
یه بار یه بزرگی یه حرفی به من زد: با کسی که میخوای زندگی کنی وقتی ازش سوالی کردی دیدی جوابت رو بدون تامل ومحکم داد مطمئن باش میتونی روش حساب کنی ولی اگه دیدی میگه بذار روش فکر کنم ویا بعد از زمان طولانی جواب داد بدون که............. و نمیتونی بهش اطمینان کنی چون هنوز تمام فکراشو یکجا جمع نکرده.
نیلوفر وقتی میدونی مسیرت درسته پس به راهت ادامه بده واز خدا بخواه که راهنماییت کنه و تودلت بندازه که باید چی کار کنی.
هر کدوم از ما میدونیم راهه درست تو زندگیمون چیه.پس این خودمونیم که باید به این راه فکر کنیم و از خدای خود بخواهیم آیا صلاح اینه؟ ویا اگر نمیدانیم صلاح چیست از او بخواهیم کمکمان کند.
دوست من ، همراهه من برایت آرزوی موفقیت میکنم.:72:
-
اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام::72:
نتيجه من و همه تحقيقاتو و تلاشهائي كه انجام دادم اين بود كه يه مادر روانپريش (باتميلات ساديسمي و عقده ها و كينه ها و حسادتهاي عجيب و ....)بازي شبيه بازيهاي اريك برن-بازي الكي را با دستورات پدرم و همراهي بقيه عوامل فاميل كه از چشم زخم و جادو و حسادت و سلطه طلبي فرعون گونه چيزي كم نگذاشتند به اجرا گذاشت بودن تا منو كه بي خبر از همه جا چشم انتظار عشقم بودم روز به روز از هم دورتر و متنفر كنن و يه عشق خدائي را با همه نشونه ها و تلاشهائي كه كرديم به تعليق و حتي فراموشي بكشونن :302:
خدائيش خوشحال شدم براي دكتر ساراي عزيز كه مقاومت كردن تا فقط با رفتارهاي ابهام آميز عزيزشون كنار اومدن و خوشحالتر كه با همراهي خونواده خوبشون اينكارو به سرانجام رسوندن :227:
.اونا:305: كه هر كاري كردن تا بين ما اختلافات اساسي ايجاد كنن و بعد با دروغ و كلك و به حاشيه كشوندنش با اوتيماتومهاي الكي و كلا با شلوغ بازي كه بر سر مسائل حاشيه اي كه به بار آوردن فرصت پرداختن ما به مسائل اساسي خودمون يا حتي ديدن همدگرو يا حتي يه تماس تلفني رو هم از ما گرفتن چه برسه به اتفاقي كه باعث بشه ما هم سال جديد رو با شادي شروع كنيم و نتيجه چه بشود ::323:با خداست!مطمئنم كه سعيمو كردم!
خوشحالم كه اينقدر به فكر همديگه هستيدو هواي همديگرو دارين!:43:
خوشحال و پيروز و موفق باشيد!:72:
[
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
با همه توضیحاتتون ، ولی من نمی تونم بپذیرم همه فامیل دست به دست هم بدن و نذارن که مثلا خواهر زادشون / برادر زاده شون / خواهرشون (نمیگم دخترشون چون مادر و پدر متهم ردیف اصلی پرونده شما هستند) به هدفش برسه !!!!
میشه یه بار هم قضایا رو از دید مثلا برادرتون یا خواهرتون ببینید و مثلا اینجوری شروع کنید که :
یه پسری برا خواستگاری نیلوفر ما اومده بود ، هرچی ما تلاش کردیم که نیلوفر اینقدر احساسی با این قضیه برخورد نکنه ویه کم چشاشو بازکنه به خرج این دختر نرفت که نرفت ، انگار این پسره طلسمش ! کرده بود و.....
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
niloofar 25 جان
یک ضرب المثل قدیمی است که می گوید آنچه جوان در آینه بیند پیر در خشت خام .
و یادمان باشد همه ی پدر و مادرها آرزوی سعادت و خوشبختی بچه هایشان را دارند وسعی می کنند بر مبنای تجربیات و دانسته ها و مهارتهای خود ( چهار پیراهن بیشتر پاره کردن ) به آنها کمک کنند . شاید همیشه درست نگویند و یا درست عمل نکنند ولی نه به این شکلی که تو یک جمعیت را متهم می کنی و...
کمی به ضرب المثل بالا دقت کن و به نظرات بی بی محترم هم توجه کن .شاید واقعا لازم باشد زاویه ی دید خودت را تغییر دهی و از زاویه ی دید خانواده هم به مسئله ات نگاه کنی .
بازی الکلی که تو از آن نام بردی حداکثر با 5 بازیکن اجرا می شود. تعیین نقش کن تا بدانیم این 5 نفر چه کسانی هستند و چه نقشی بازی می کنند و تو دراین رابطه کدام نقش را داری ( با ذکر دلائل ) ؟!!!( کلا رابطه و مشگلت را در بازی الکلی بگذار و برای ما تعریف کن )
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
وقتی جمعی به صورت یک پارچه بر سر موضوعی توافق ندارند یا دارند و جهت ما برخلاف آن است ، منطقی این است که تأمل کنیم . و از زوایه دید اونها هم بررسی کنیم . همچنین به افراد کارشناس و با قدرت تحلیل و تشخیص بالا مراجعه کنیم و روشن و واضح و بدور از احساس مداری و صادقانه موضوع را مطرح ، دیدگاه خود و دیگران را هم بیان کنیم . و بخواهیم که به ما کمک کند تا با دیدی بی طرف و منطق مدار موضوع را حلاجی کنیم .
نیلو فر عزیز
این فضا به نوعی می تواند با وجود دوستان کارشناس و توانمند در تحلیل و تشخیص ، شما را یاری دهد و البته مشاوره حضوری خیلی مفید تر است ، اما هر دوی این راه ها بدون شفاف گویی شما نمی تواند هیچ کمکی کند .
خانمی !
شما هیچ چیز از طرف مورد نظرتون و ویژگیهاش و دلایل تأکید شما برای ازدواج با ایشان و دلایل مخالفتهای اطرافیان بیان نکرده ای ، تا بتوانیم شما را بهتر درک کنیم و اگر خواسته باشی و بتوانیم راهنمایی دهیم .
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام و با تشكر از همگي دوستان !:46:
حق باشماست :316:اگر علم غيب هم داشتيد نمي تونستيد بدون شفاف سازي مطلب نظر بديد.شايد بازم اين خودشه كه ميخواد يه جائي براي دفاع از خودش باز كنه!عشقم رو ميگم:163:ولي من هنوز مشكلم با خانواده ام سر جاشه و با اين توضيح شروع ميكنم!
اول جناب بي بي:منظورتونو از احساسي برخورد كردن ميفهمم:من خودم بارها و بارها حتي به كساني كه احساسي برخورد كردن برخوردبدي نكردم كه عشق يكطرفه و نابجائي رو كه داشتنو تحقير كنن ولي هميشه معتقدم خداي بالاي سر ما از هر اتفاق بدي تا جاي ممكن جلوگيري ميكنه و زمان هميشه آمادگي ما رو براي پذيرش بعضي واقعيتها آماده ميكنه ولي بايد بگذاريم واقعيتي جاري بشه تا ما بهش پي ببريم و بتونيم تصميم گيري داشته باشيم.من به شخصه از لگد خورد يه گل و احساس اينكه كودكي در اطراف حتي در حسرت چيزيه كه حق همه بچه هاست چنان احساس غمي بهم دست ميده كه گلوم فشرده ميشه و تا چند روز از فكرش بيرون نميام چه برسه به اتفاقاتي كه با زندگي خودم تنها موجودي كه در هر حال مسئول پاسخگوئي به ابعاد وجودي و زندگيش هستم مربوط باشه:324:
اين نشون ميده كه حساس و احساساتي ام اما اين ثابت نميكنه اتفاقي رو كه سالهاست داره دورو برم ميفته و من به لطف خدا و:گاهي ديدين ما بهترين هديه رو از بدترين دشمنانمون ميگيريم:من بينائي رو از از لطف خدا به آگاهي هائي كه دشمني(تاكيد ميكنم همه آدمها از اول گرگ نيستند ولي اونائي كه گرگ و رو باه و شغالو كلاغ ميشن هم اونقدرها معصوم و قابل دفاع نيستند:303:) ناخواسته بهم هديه كرد گرفتم واون بينائي بود.بينائي كه حاصل اشكهاي چشمهام تو شباي سرد زمستون بودسر سجاده اي كه از ترس گناهاي كرده و كاراي نكرده ام !سرش اونقدر بيدار ميموندم كه به شبگرد خونه معروف شده بودم.به لطف چشمهاي شوم اين شغالها و جغدها حسرت نمازهاي صبحم هم به دلم مونده:302:وبه قول دكتر شريعتي :
چه تلخ است ميوه درخت بينائي و چه غم انگيز است سرنوشت كسي كه طبيعت هم نمي تواند سرش كلاه بگذارد!
وقتي بينائي پيدا كردم تازه فهميدم سالها بود و نميديدمش:43:
اين عشق چشم منو به خيلي چيزها باز كرد،آني عزيز خواسته بودن بازي الكلي رو در مورد خودم طرفم توضيح بدم چشم!كاش بتونم بگم ولي بازم انگار يه چيزي در گوشم داره حرف ميزنه و قدرت دستهامو ميگيره!
دوستان من اسير يه فتنه شدم:302:
خسته شدم .من اول تاپيكم گفته بودم پدرم يه نظامي بود و ما تو يه شهر ديگه زندگي ميكرديم.وقتي برگشتيم شمال من كه دختري فعال باهوش و در حد بالائي موفق بودم(هنوزم معتقدم هستم و بهتراز اين هم ميتونم باشم)يهو وارد يه جمع سنتي با عقايد عقده اي و سلطه طلبانه قديمي شدم.من سالها از اينجا دور بودم و به جز دعواهاي عجيب و غريب پدر ومادرم و بدقلقيهاي مادرم و سردي و سردمزاجي و دير جوشي بعدها حسادتها و بد رفتاريهاي عجيبش را با خودم بخصوص بعد از تولد اولين برادرمو توجه عجيبش رو به اون(من 4 سال با پسر عمه هام بزرگ شده بودم و در كل مشكلي و تفاوتي از نظز خودم بين خودم و توانائيام با ذات پسرها نميديدم ولي اونا از وقتي برادرم به دنيا اومده بود انگار ديگه اصلا منو نميدين !شايد بعضيا منزوي و عقده اي بشن ولي من فقط با تعجب به اين رفتاراشون نگاه ميكردم )چيزي از زنگي عجيب اونا نمي دونستم
و هميشه راهي براي سرگرم كردن خودم با بقيه يا با سرگرميام پيدا ميكردم ولي برادرم تا وقتي كوچيك بود وتوان بازي با منو نداشت حتي جزئي از وقتم نبود تا بدونم چرا با من يه همچين برخوردي ميشه يا حتي دليل رفتاراي هميشگي مادرم كه هميشه يه تفاوتي با بقيه داشت يا اينكه چرا پدرم وقتي از شمال برميگشتيم يا مهموني برامون از اونجا ميومد بهم بي توجهي ميكرد چي بود(من معني بي ارزشي دختر رو تو جوامع سنتي بخصوص جائي كه كه اونا توش بار اومده بودنو و خانواده هائي كه توش بزرگ شده بودنو نمي فهميدم هنوزم نه قبولش دارمو و نه ميفهمم
.بعداز 2 سال وقتي با كسي كه از اولين روزهاي ورودم به شهرمون حضورشوتو روح و فكر م حس ميكردم
وتازه روزاي ورودم به دانشگاه (از همون اول وتا آخرين روزاي دانشگاه كه داشتن عشق عزيز آسموني مونو كه تازه كشفش كرده بودم :311:و تصميممو جدي گرفته بودم تا باورش كنم وبه خيال خودشون به لجن ميكشيدن )بهم گفت كه تا جائي كه يادمه دختره محكمي هستي(اين كلمه رو نگفت يادم نيست چي ولي معني اش اين بود) كه به حرف زور هيچكس گوش نميدي! فهميدم با بقيه يه تفاوتائي دارم يعني اوني كه اونا ميخوان نيستم!يه موجود سرسپرده سربه زير كه بذاره ديگران براش تصميمي گيري كنن!من هميشه توكلم به خداست و از اون دستور ميگيرم اينه كه آزارشون ميده :آخه اونا سر سپرده شيطونن(بتهاي بيروني و بت نفس و خود خواهياي خودشون)
و اين تازه شروع ماجرا بود:شبها كه موقع خواب برادرمو ميبوسيد و منو اصلا نگاهم نمي كردو ميديم و با گريه به خواب ميرفتم و هميشه با همه تحقيرا و توهيناي مادرم و بيتفاوتي هاي پرخاشگرانه پدرم (ميشد گفت تقصير كار زياد و محيط جنگي كشور و البته هميشه جنگيه خونه ما بود ولي چرا همش با من!)پدرم حتي تو مامورتاش اسباب بازياي پسرانه براي پسري كه در آينده داشته باشن ميآورد ولي حتي زمان تولد من بليط هواپيماشو عقب ننداخت و تازه وقتي پروازش كنسل شد براي بدنيا اومدن من تلاشي اعم از رسوندن مادرم به يه بيمارستاني جائي نكرد تا اينكه من از جنوب كشور اومدم تويه روستاي زيبا تو گيلان و توخونه پدر بزرگي به دنيا اومدم كه هيچ كس به جز خودش از تولدم خوشحال نشد!در حاليكه براي تولد برادرم از 2 هفته جلوتر يه دريا رفتنشو خواست كنسل كنه كه به دليل همين نرفتنش محل خدمتش تغيير كرد و اونهه لطف الهي و خيراتي كه خدا از زمان تولد من بهش هديه كرده بود هميشه نبودناش به دليل جنگ و مامورتاي خارجي تبديل شد به يكسري ماموريت تو آبهاي خودي !بودن من تو زندگيشون با اونهمه خير يه خار بود وتولد برادرم براشون يه اتفاق بزرگ غرور آميز!غروري كه هر جفتشونو براي هميشه از من گرفت!اينارو نميگم كه بگم با برادرم كينه اي!دارم يا اينكه عقده اي شدم از عدم توجهاتشون (منو برادرم(حتي با دومي) هميشه جزوي از بهترين دوستاي هم بوديم و هستيم و حتي تو ماجراي ما هم خيلي بهم كمك كرد با ااينكه از همه ديرتر فهميد ولي جزو اولين كسائي بود كه عشقم خودشو سر يه موضوعي بهش نشون داد (قبل از خواستگاري از پدرم يا حتتي رابطه بعدي اش بعدا ز دانشگاه و خواستگاري و برنامه هاي بعديش با من )
ولي اعتماد به نفسم با همه توانائيام بخصوص بعد از رفتن به مدرسه ابتدائي و وققتي توجهات و محبتاي و حتي زنونگي و ظرافتي رو كه تو رفتار بقيه مادرا بود و بي توجهي عاطفي(از نظر درسي سختگير و فوق العاده حواسش به درسام جمع بود) و خشكيا زورگوئياي مادرمو نسبت به خودم بشدت پايين اومد. ميديم متوجه تفاوت وضع خونوادگي مون با بقيه ميشدم ولي يه بچه چكار ميتونه بكنه!من خودم يه قرباني بودم و پدرمم هيچ وقت براي حتي روابط سرد جنسي يا حتي عاطفي وكمرنگي رفت و آمداي خونوادگيمون با بقيه كه به دليل غرور وبي تفاوتي مادرم به همه افرادي بود كه به قول خودش غريبه ميدونست نكردو اين حالت ادامه پيدا كرد تا برگشتيم شمال !اينجا كه اومديم بازم ما تويه شهر ديگه اي از روستاي محل تولد اونا بوديم ولي اونا ديگه با دوستان! (اونائي كه گاه به خاطر غربت تو جنوب باهاشون رفت و آمد داشتن) رفت و آمد نميكردن به خاطراخلاقي مادرمو و اينكه اينجا ديگه به خواهرا و برادراشون نزديك بودن و ديگه به غريبه ها!
اعم از دوست آشنا يا حتي همسايه نيازي نداشتن!البته اينو بگم منم مثل اون موقعها يا حتي حالاي پدرم آدم اجتماعي تري به نسبت خانواده ام به حساب ميام ولي ...
همين اخلاقاشون باعث شد كه پاي يه دشمن عقده اي قديمي به زندگي ما بازشه :عمه بزرگم با همه خانواده فاسد و عقده اي اش(اينائي كه ميگم از روي تجربه است و همون بينائي كه خدا به من داده وگرنه ميدونم اگه تهمت هم باشه ادعاي سنگينيه!)همون اول كار رابطه نه چندان محكم مارو با خانواده عموم از بين بردن(از بين فاميل فقط ايندو از فاميلاي نزديك تو اين شهري كه ما هستيم زندگي ميكنن!)عموم تا حدي تو خريدن خونه ما نقش داشت وزنش هم از فاميل نيست سر يه موضوع كوچيك اقتصادي يه كاري كردن تا بينما براي سالها(تاموقع فوت پدربزرگم )بهم بخوره و هميشه هم با همه تنفري كه از خانواده عموم داشتن در اين مورد حق رو در نهايت تعجب من به اونا ميدادن!حالا اين توقع نابه جاي مالي رو كي تو اين موقعيت ايجاد كرد و دامن زد خودتون قضاوت كنيد!
تا فقط اونا باشن كه با ما رفت و آمد ميكنن و از هر جرياني تو خونه ما سر دربيارن!(خدا ازشون نگذره!)
سطح من از نظر تحصيلي از همه !بچه هاي اونا بالاتر بود و تقريبا با دختر كوچيكشون همسن بودم.حسادت عقده دخالت انرژياي منفي كه خود من هم تا مدتها ازش بيخبر بودم .بچه بودم با راحتي اونجا رفت و آمد ميكردم(تنها نه! و هميشه طبق معمول ساز مخالف مادرم!كاش اونروزا دليلشو ميگفت شايد يه چيزائي رو ميديد و ميدونست كه من نميديدم!ولي حالا با اونهمه بلاهاي آشكاري كه سرمون و سر زندگي من آوردنو و خودشم همه چيزو (حتي اونائي رو كه من نمي دونمو ميدونه باهاشون رفت و آمد ميكنه!پشت منو خالي گذاشت و از پشت هم با همكاري پدرم (تو همون بازي الكلي كه ميگم)بهم خنجر زد و خيانت كرد و برام مرد!
خسته شدم و خسته اتون كردم ،اينارو ميگم تا كمي محيط خانوادگيم دستتون بياد و نگيد يكطرفه به قاضي رفتمو ..
ادامه داره..:82:
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
نیلوفر عزیز
می دونم رنج کشیدی و آنچه بد دیده ای آزارت داده . درکت می کنم و منتظر بقیه حکایت زندگیت هستم .
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام دوستان !
انيروزها اينقدر تلخ شدم كه ديگه جرات نمي كنم چيزي بگم يا بنويسم .خودمم دارم تعجب ميكنم.منو اينهمه صبوري چي شد؟دنيا رو طوفان ميبرد من محكم و آرام ايستاده بودم و ديگرون رو هم آروم ميكردم .اينروزها عصبي ام . چرا؟
بگو مگه مجبور بودي اينهمه سكوت كني و بعد يهو منفجر بشي:163:اينم دليل داره، ميگم!
تا اونجاشو گفته بودم كه اومديم شمال و اوضاع بدتر از اوني شد كه بود. من تو سن نوجووني بودم.خيلي نياز به يه شخص بالغ و مهربون و صبور داشتم كه راهو يادم بده و لي مادر من خودشو مثل يه مدير مدرسه با يه قلب سنگي ميدونست .اصلا از بچگي بزرگ نشده بود/اينو واقعا ميگم هميشه دوست داشت يكي ديگه كاراشو انجام بده تو هيچ كاري خودش مسئوليت مستقيم نداشته باشه ولي اون باشه كه فرمان ميده و ديگران اجرا بكنن.نمي دونم شايد تربيت خانوادگيش اينجوري بود .از آزار دادن من لذت ميبرد واز درآوردن اشك من آرام ميگرفت و لذت ميبرد(اينه كه ميگم تفكرات ساديسمي داره!)هميشه دوست داشت زمين بخورم و زجر بكشم تا اون دلسوزي بكنه اونم براي گريه هام.
براي احساساتم ، براي دوستي هام و دوستام(به هر ترتيبي سعي ميكرد از بين ببرتشون يا بي ارزش نشونشون بده )هيچ ارزشي قائل نبود.وقتائي كه از مدرسه ميومدم بايد تا آخرشب منتظر يه انفجاري بودم چه روي رفتارام چه روي درسام و هميشه هم اصرار داشت بهش دروغي گفته نشه وهميشه سرك كشيدن تو كتابه وكيف و وسائلاي من حتي نوشته هاي شخصي ام كه در آينده بيشتر شد(من تا حدودي طبع نويسندگي داشتم وهنوز هم دارم ولي بهتون ميگم با اين حسام هم چكار كرد كه الان دستام به نوشتن يه متن ساده از نوشته هاي ديگران هم نميره چه برسه به:302:)در حاليكه من هيچ وقت دروغ نگفتم و پيش خداي خودم هيچ وقت به خودم اجازه اينكارو نميدم و هنوزم با27 و خورده اي كه از سنم ميگذره اگه يكي جلوم بخواهد دروغ هم بگه با چنان تعجبي نگاش ميكنم كه از كرده اش پشيمون بشه!:324:
خلاصه روزاي مدرسه من براي اون عذاب بود چون خودش تنها دختري بوده كه تو خانواده اش تانزديك ديپلم درس خونده كه اونم تا 20 سالگي كش آوردتش و نتونست ديپلمش رو بگيره كه با پدرم بعد از يكسال نامزدي بدون ديدن همديگه (به دليل قوانين عجيب خانوادگي !)با اعمال شاقه ازدواج ميكنه و ديگه هم ادامه نميده و انگار مجبور بوده دختري رو تو 21 سالگي به دنيا بياره كه هيچ وقت نتونست مسئوليت زندگيشو به درستي به عهده بگيره!احتمالا
تو مدرسه دوران خوبي بخصوص با دوستاش داشته كه هميشه به مدرسه رفتنهاي من و ساعات عذاب آوري كه با تلقينات منفي اش و جو بدي كه تو خونه برام بوجود مياورد و تا آخرين روزاي دبيرستان با اين حساي منفي و زور گوئياش و بي توجهياش به موقعيت سني و تحصيليم يه روز نشد كه با لبخند به مدرسه برم و خندون اونجا خوش بگذرونم و با لبخند به خونه بر گردم و تازه اگرم اينجوري ميشد اين لبخند تو خونه دوام بياره!
سال دوم دبيرستان كلا سال عذاب آوري بود برام،همون سال بود كه يكبار كه پدرم بابابزرگم رو آورده بود منزل ما (اينو بگم پدربزرگم سيد بزرگواري بودن و خيلي اهل خدا و قرآن و كلا از اون آدمهاي به ياد موندني و تو محلشون هم اونا و همه اجدادشون از اون محلي ياي شناخته شدن و هميشه با بودنش بهم انرژي ميداد همونطور كه مادر مادرم هم اون آخرياي اينطوري شده بودن .اونا با هم خواهر برادر بودن يعني پدر و مادرم فاميلن ولي خودشون و خواهر برادراشون چرا اينجورين :323:)برعكس مادر پدرم خودشيطونه!يه فرعون به تمام معنا:از اون آدمها كه آدمو ياد زن لوط و نوح وكلا:اولئك اصحاب النارهم فيها خالدون ميندازه و و اقعا هم اين چند ساله كاراش منو ياد دليل نفرينا و قهرها و
مخالفتهاي پدر بزرگم با فتنه گيراش ميانداخت و اينو ميدونم عقده اي عشقه و ازدواج با پدر بزرگم براي هردوتائي شون اجبار بوده!
گفتم هر چند يكبار ميومدن براي چكاب پزشكي و هر كي ميديش با افتخار ازش پيش پدرم صحبت مي كرد.خاطره چشمهاي آبي و سربه زيرش و اينكه تا بود بازم چه آرامشي برقرار بود يادم نميره!فقط يه اشتباه :اوندفعه آخري كه اومده بود و قرار بود بره پيش عمه ام !اون كه يه پسر بزرگتر از من در حدود 4 سال داشت و ظاهرا از اول برنامه ريزي شون براي اون بود(اونهم چه پسري :بي ادب وبي هنر و به زور ديپلمه و تا موقعي كه دبيرستان رو تموم نكرده بود همه انواع خلافهاي ممكن رو يه تستي كرده بود اعم از مشروب و حتي مواد(اينكي رو من حرفشو خوردم چون تا مدتها دليل مثلا مخالفت پدرم و همه اين فتنه گريهاي اينا همين شازده اشون بود.بماندكه هميشه عقده ها و حسادتها وعقيده هاي پوچ و باطل خودشو پيش مي بردن و اون بد بخت هم بازيچه بود!)مثل اينكه برنامه ريزي مي كنن تا از اين فرصت استفاده بكنن تا يه قول و قرار الكي بين خودشون بگذارن تا اگه يه روزي خواست اتفاقي به اسم ازدولاج براي من بيفته از همين حالا جلوش گرفته بشه !براي اونم اين فرصت كه تا بهانه پدرم ومادرم درس خوندن منه بره و سربازيشو تموم كنه و با يه ديپلم نصفه نيمه و يه تني كه از تن پروري و خوردن مال باباش سختي نكشيده حالا حالا ها فرصت تنبلي و ول گشتن و بعد هم يه لقمه مثلا آماده رو داشته باشه /پدر منم سر سپرده فاميل و بالاخص اين يه خواهرش هيچي نگفت به من !فقط يادمه اونا جرات نمي كردن از اين قرار علني حرفي بزنن فقط هر كسي كه استعداد بالقوه اي هم براي خواستگاري از من داشت حق نداشت دورو برمن و خونه ما پرسه بزنه و تكليف اونائي كه جرات اينكاروهم پيدا ميكردن!!!يه نه بدون دليل و بدون اطلاع من با اين اولتيماتوم كه اين قضيه به هيچ نحوي هم نبايد به گوش من برسه:324:خواستگاري داشتم كه با داشتن زن و يه بچه سال آخر دانشگاه يا حتي همون سال كه من تازه قبول شده بودم و اجباري ترم تابستوني داشتم هنوز براش معما بود كه چرا آقاي ... جوابشو اونطوري داده اون موقع خودش هم نامزد كرده بود ولي در مقابل طعنه بقيها ي كه حتي جرات و فرصت بيانش رو هم پيدا نكرده بودن ميگفت نمي دونم چرا من خيلي بهش گفتم:316:و اتهام عجله براي تغيير زندگيشو ميخورد.من نميگم اون قسمت زندگي من بود يا من مي خواستم تو 17 سالگي با يه كوه اميد براي تغيير در اين زندگي لعنتي به روش ادامه تحصيل در يه رشته مهندسي خوب (كه اونروزا اون حق خودم ميدونستم من براي درسام خيلي زحمت ميكشيدم ولي تنهائي حتي بدون يه كلاس تقويتي يا تست و بايد بهترين نمره ها و معدلا رو مي داشتم اونم تو معمولي ترين و سطح پايين ترين مدرسه هائي كه بخصوص دبيرستانشو اصلا دوست نداشتم بدترين خاطره ها رو هم ازش دارم چون من مي تونستم ولي برادرمو هميشه بايد بهترين مدرسه ها و كلاس تقويتي و ... چون اون نمي تونست!:303:)به همين زودي (ولي نه ديگه اينقدرم دير:311:) ازدواج كنم ولي سكوت و دروغ معني اش يه چيز ديگه است. من براي همه خواستگارام يا بچه بودم يا در حال ادامه تحصيل و لي براي خودم يه دختري كه هيچ خواستگاري نداره!مادرمم كه عقده عدم مشورت سر ازدواج خودشو داشت و مثل يه دستور بهش تحميل شده بود اصلا درباره خواستگاراي من دست به انكار دروني و رواني در خودش ميزد تا حتي اگه قضيه رو هم اومد به خودشم دروغ گفته باشه تا حسادتش به من در اينباره به جنون نكشونتش!مدرسه من تمام شد در حاليكه من بعد از فوت پدربزرگم تابستان سال دوم دبيرستان و حدود يكسال افسردگي(دليلشو نميدونستم)ماههاي آخر دبيرستان رو تقريبا زنداني بودم و نمره هام هم شديدا افت كرده بود ومن بي خبر از بلائي كه سر خواستگار خونه روبرو آورده بودن!:300:
ادامه ....
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
بازم سلام !
نميدونم اونائي كه منو محكوم ميكردن به قضاوت عجولانه و اصرار بي جا اصلا مي خونن نوشته هامو يا ...!:316:
اميدوارم براي شناخت اين موضوع كافي باشه كه بگم من هميشه اسير قفسي افكار پوسيده و قدرت طلبانه ديگران بودم كه به لطف خدا خودمو از اين اسارت فكري رهائي بخشيدم در حاليكه اونا هنوزم دلشون ميخواهد اين طورو رو من پهن نگه دارن:303:
تا اونجاشو گفته بودم كه تو بهار سالي كه قرار بود ديپلم بگيرم خيلي فشارها روم زياد شده بود.پدرم اصولا مخالف هرگونه تنها بيرون رفتن من بيرون بود و هر جا كه قرار بود با دوستام يا كسي برم بايد هزار جور جواب پس ميدادم و عملا تا ديپلم اين امكان وجود نداشت حتي براي برنامه هاي مدرسه هم چيزي جز اين نبود مگه برنامه هاي كاملا درسي. من از دوران راهنمائيم خاطرات بهتري دارم .پرشور و فعاليت تر بودم ولي هچ برنامه دوستي يا شيطنت خياباني رو جز سال آخر كه اونم باز نمي دونستم موضوع اصلي چي بود وچرا يه آقائي كه تقريبا همسن خودم بود (اينو بعدا از بچه هاي ديگه فهميده بودم) و حتي تو همون مدرسه هم دوست دختر داشت براي كي هر روز سر راه مدرسه من كشيك وايميستاد .اشتباه نكنيد حالا كه دارم فكر ميكنم اين عشق من ظاهرا از سالها قبل عاشق يه دختر غريبه اي ميشه كه فقط حدود خونه اشونو از يه طريقي ياد گرفته بوده و اين موضوع تا سال اول دبيرستان (كه خودشم تو همون محدوده مدرسه ميرفته آخه ميدونيد عشق من يكسالي از خودم كوچيكتره:310: و من كه اصلا اونروزا خواب يه همچين عشقي رو هم نميديدم الان كه فكر ميكنم از حساي خوبي كه اون موقعها داشتم و مشابه حساي بعدهاي ماشد كه با هم شناخت و نزديكي بيشتري داشتيم ميشه متوجه شدم.)ادامه داشت و بعد اون 2 سالي رو كه تو دبيرستاني كه گفتم دوستش نداشتم بودم يه جورائي فاصله گرفته بوديم و هر كي تو فكر درسا و زندگي خودش .:160:
پدرم هم همه مردم اين شهرو گرگ ميدونست و هرگونه بيرون رفتن من از نظر اون حرام (اين شهري بود كه خودش به خاطر كارش و بيشتر فاميلاش مارو آورده بود توش و اينو ميدونم به خاطر حرفاي بي سر و ته اونا و غرور خانوادگيش بود كه نمي خواست من برم بيرون در حاليكه بچههاي خراب خودشون آزتد بودن هر كاري بكنن )من گرگائي بدتر از اون و فاميلاش اينجا نديدم .چون گرگ دنبال يه طعمه لاشه ميگرده ولي من رفتارام طوري نبود خداروشكر! كه حتي اگه كسي با همه هم بد رفتاري و روابط نادرست ميخواست برقرار كنه با يه احترامي از سراهم ميرفت كنار كه ...
مادرم از اونم بدتر بود ولي بايه سياست روباه(اوايل همون بازي اريك برن )پدرموتحريك به جلوگيري از بيرون رفتن من تشويق ميكرد(پدرم از نظر فكري ناخودآگاه روشنفكرتر و اجتماعي تر از مادرم بود البته براي همه به جز من!واگه موضوعي اطمينانش رو جلب ميكرد ديگه به حساسيت ادمه نمي داد برعكس مادرم هميشه شكاك بدبين و در نهايت حسادتش موجب و مانع از اين مي شد كه واقعيتو بپذيره و بگذاره مردم به زندگيشون برسن!)ولي در نهايت با كلمات به ظاهر صلاح وقتي ميديد حريفم نميشه و ديگه خيلي داره بده ميشه اونو مثلا نصيحت مي كرد كه بگذاره من برم .تا خودش وقت پيدا كنه يه نقشه جديد بكشه!(مثلا دوستاي من كه به دليل بي تجربگيم و عدم رفت و آمد آنچناني با مردم اين شهر خيلي خوب و كامل نمي شناختم ،خوب شناخت خانوادگي خيلي موثره من اگه رفتار پدر و يا مادر كسي رو ببينم ميتونم تشخيص بدم طرز فكر اون بچه هم به چه جهتي ميچرخه ولي ما فقط همديگرو تو مدرسه ميديدم ويادمه تا زمان ديپلم ما تلفن هم نداشتيم!ممكن بود جائي طوري بهم ناخواسته يا خواسته ضربه بزنن!كه من به طور كلي منصرف بشم و اون بيرون رفتنه هم به طور كلي منتفي بشه!)
كلا الان كه دارم فكر ميكنم مادر من هميشه مثل يه دست پروده خوب براي شيطون يا به نوعي خودشم يه جور جن بود.مي دونم باور نميكنيد .اطلاعاتي كه بدست مياره اعم از دانلود فكري اطرافيان يا مثلا خوابهائي كه ميبينه،يه جور هوش هيجاني بالا كه با هوش ذهني اش اصلا همخوني نداره.خودشم بدون هيچ خجالتي از اينكه شيطون هر آدمي رو ميتونه گول بزنه صحبت ميكنه ولي من اينو به كرات تو آيه هاي قرآن يا جاهاي ديگه ديدم كه شيطون كسي رو ايمان و اعتقاد قوي داره رو به هيچ ترتيبي نمي تونه اسير كنه مگر اينكه خودش بخواهد !
اون مثلا نماز مي خونه خيلي هم دعا مي خونه ولي هيچ وقت نديدم وقتي از سجاده بلند ميشه ذره اي روي اخلاقش تاثير بگذاره .اونا هم همينطورن خانواده پدرم ولي معلوم نيست دعا هائي كه مي خونن چيه كه روح آشفته اشونو بهصورت جني در آورده كه هر لحظه و همه جائي كه من يا بقيه اي كه مي خوان بهشون ضربه بزنن حضور داره و فقط باعث آزار بقيه است.
خلاصه اينكه اين اسارته وقتي باز شد كه به نظرشون همه چيز تمام شده بود .من بعد از سال دوم دبيرستان حضور افرادي روكه از نظر خانوادگي و احساي آمادگي نزديكي به ما رو براي خواستگاري داشتنو احساس مي كردم ولي اينكه هيچ كدومشون چرا هيچ وقت نتونست با يه دسته گل بيان بالا هميشه برام سوال بود كه توضيح دادم چرا!
اون آقاي همسايه رو بروئي هم كه اينهم ه مصرانه اينو از پدرم خواسته بود از قديماي محله بود كه خانواده شهيد هم محسوب ميشدن ولي پدرم بعدها ادعا كرد از پدرش خيلي بدش ميومده ،چون احتمالا آدم قوي و خوب و مغروري بوده.
پدرم از بعد فوت پدر بزرگم كم كم تغيير رويه داد و با اينكه اوايل مقاومت مي كرد رفته رفته تاثير پذري شديدتري از مادرش و خواهرش اينا پيدا كرد واخلاقي خيلي بدي پدا كرد.مثلا هر اتفاقي كه تو خونه ما ميفتاد يا قرار بود بيفته خبر اولش دست خانواده اش بود ومن لااقل چيزي نمي دونستم و اونا هم براي به هم زدنش از روشهاي شيطاني بدي استفاده مي كردن .مثلا يه روز صبح خواب ديدم(بعد از امتحانام بوداوايل تابستان) اين آقا با مادرش (ظاهرا موقع تولدش فوت شده بود) و پدرشون كه من با اينكه 7 سال بود تو اون كوچه زنگي ميكردم نمي شناختمشون با دسته گل و يه پيرهن مشكي اومدن خواستگاري من !من هم خوشحال بودم وهم پيراهن مشكي ايشون برام سوال بود اين خوابو نزديك بيدارشندم ديدم و همش اين رنگ پيراهنش برام سوال بود كه ديدم پدرم بي موقع اومده خونه و ميگه پدر شوهر عمه كوچيكم(اين عمه ام يه كمي از اينا بهتره وايمانش به خدا خالصانه تر و روشنفكر تر اينا به حساب مياد)فوت شده!اون روزا خوابشم نميديم اينا براي انكه جلوي يه اتفاقي رو بگيرن چطوري از انرژيهاي شيطاني شون براي ضربه زدن به كسي استفاده ميكنن تا هم اونو از سراه بردارن و هم جلوي يه اتفاق ديگه رو بگيرن!
واقعا چه تلخ بود ميوه درخت بينائي !اينم تاپيك چيزائي كه درباره اثر چشم زخم گذاشتم!
http://www.hamdardi.net/thread-11476-post-105723.html#pid105723
اون آقا مثلا از سراه كنار رفت ولي اتفاق ديگه اي در راه بود كه به طور كل تمام يكنواختي زندگي منو تغيير داد. همون سال يكي ديگه از اقواممون كه عموي خودشون حساب ميشه و يه جهاد گر بود تو محل خدمتشون با يه طرفند حساب شده در مقابل چشمهاي بقيه بر اثريه اتفاق آتيش ميگيره و ميسوزه و چون محل كارش تو دريا بوده خودشو از عرشه كشتيشون پرت ميكنه تو آب كه با عفونت و سوختگي بالا يه هفته بستري ميشه و بعد مثل شهيدا فوت ميشه ولي اجازه دفنش رو حتي تو قطعه شهداي شهرمون نميدن(10 سال از اين ماجرا ميگذره و اينهفته عروسي پسرشه:227:)تو مراسم اون آقا ي بزرگوار بوده كه ظاهرا اين عشق من متوجه فاميل بودن من با يكي از دوستاي خودش ميشه و از اونجا اين رابطه روحي يه شكل جديدتري به خودش ميگيره و از اون روز روزاي خوب و متفاوت تري تو زندگي من شروع ميشه.مني كه از نظر بار احساسي هم خيلي اسير و قفسي بود اينبار پالسهائي از يه احساساي گرم و قوي دريافت ميكردم كه انگار هر جا ميرفتم با من ميومد و شبها موقع خواب انگار يكي تند تند در گوشم با من صحبت ميكرد.بين اينهمه ديو بوي آدميزاد و زندگي انساني برام ميومد و اين جالب بود.
توروزاي پيش دانشگاهي بود كه به دليل نزديكي مركز پيش دانشگاهي من و دبيرستان ايشون يه روزاي شاد و سرحالي داشتم .:227:
انگار يكي تو كلاس با من مي نشستو درس گوش ميكرد يا شايدم اين انرژياي اوليه رو از كس ديگه اي دريافت ميكردم كه اونم جزوي از فاميل بود فاميل مادري و من نمي دونستم.خلاصه با رو ححائي آشنا شده بودم كه از جسمشون سريعتر حركت مي كردن و آگاهتر بودن .من كه يه كمي هم از اين روح بازيا ترسيده بودم دلم مي خواست لاا قل تو خواب منبع اين انرژيا رو ببينم كه خواب اولم زياد برام جالب نبود:303:
...:82:
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
عزیزم مطالبت را به دقت می خوانم و پیگیری می کنم .
شما ادامه بده .
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام !:72:
از اينكه حوصله ميكنيد و دنباله نوشته هامو ميخونيد ممنون!از اينكه تو بعضي از قسمتهاي حرفام از گزينه اي به نام خوابهام استفاده ميكنم اين توضيحو بدم خوابهاي من به لطف خدا و تو اون شرايط بحراني كه بار اومدم در بسياري مواقع يه نوع روياي صادقانه و آگاهي بخش به حساب مياد و با خيلي از واقعياتي كه در اطرافم پيش مياد يا حتي اونائي كه بنابه دلايلي :302:ازشون بي خبر مي مونم منطبقه!
چقدر دلم مي خواست منم واقعيات زندگيم اونطور واضح وروشن در اختيارم مي بود تاديگه مجبور به گرفتن وقت شريفتون اونم به اين نوع نمي شدم.گفتم خواب اولم زياد جالب به نظرم نيومد .من و يكي از دوستاي نابغه ام (واقعا از نظر درسي! فوق العاده بودن و خيلي هم خانواده خوبي داشتن بخصوص به پدرشون كه خيلي وقا با رسوندن ما مانع دير تر رسيدنمون :311:ميشدن خيلي مديونم.تو همون پيش دانشگاهي با هم آشنا شده بوديم)انگار تو خواب رفته بوديم جائي امتحان بديم تو يكي از شهرهاي مجاور، من چادري نيستم ولي تو خواب با پوشش چادر بودم وانگار ازدواج كرده بودم با يه آقائي كه از خيلي وقت پيش تصوير روحي شو توذهنم داشتم و تو خواب شوهرم بود .طبق معمول(من هميشه عمر به جز بخشي شو:46:اضطراب داشتم)مضطرب بودم و انگاربا همون آقا قرار بود برگرديم خونه و پدر دوستم هم قرار بياد دنبالش(اين آقا همون فاميل مادرمه و هيچ ربطي به عشقم نداره به نوعي عشق اولم بود!)
اونم يه رويائي كه ...ميگم حالا!اون آقا(شوهر من تو خواب!)با زباني كه بيان و صدا نداشت طوري به من منتقل ميكرد كه بايد منتظر بشيم تا پدر دوستم بياد و ببرتش تا ما هم بتونيم بريم(نوعي احساس مسئوليت)و خودشم انگار با يكي از دوستاش همون حوالي چرخ ميزد تا... من معتقد بودم پدر دوستم بالاخره مياد و دخترشو كه جا نمي گذاره و ما بريم و لي اون خونسرد و ...بالخره انگار پدر دوستم مياد و اونو ميبره تا تو يه شهر بندري (اينون از لنج كوچيكي كه تو خواب ديدم متوجه شدم)دو تا امامزاده رو زيارت كنه(دوست من همون سال با رتبه 600 البته به دليل تنبلي و خواب صبح خودش تو يه رشته مهندسي تو يكي از شهرهاي مازندران قبول شد!:310:ومن ديگه نديدمش!)ولي من تو تو نيمه اين رويا موندم وبا احساس نه چندان جالبي از خواب بيدار شدم.وبهشم گفتم!
اون سال خيلي سال جالب و رويائي بود البته تو واقعيت .من شاد و سرحال بودم و انگار جاني دوباره گرفته بودم .تو مدرسه با اون درساي سختي كه فقط رياضي خونده ها مي دونن من چي ميگم : 6 ساعت فقط درس و درس و بعد تا يه تايمي گير مياورديم به شيطنت و خوشي هائي كه شايد تو تموم روزاي مدسه يه همچين زماني رو تجربه نكرده بودم .اينقدر سرحال كه اين شادي رو به دوستاي ديگم كه كلاساشون جدا شده بود يا اونائي كه تو راه برگشت يا بخصوص تو خط واحد:310: هم منتقل مي كرديم و اونام دوست داشتن با ما باشن.اينقدر سرذوق بوديم كه ديگران رو هم به نشاط مياورديم .بخصوص من كه هيچ وقت كودك درونم بزرگ نميشه:حتي يادمه يكي ازبچه هاي تجربي كه هيچ شناختي از من نداشت به يكي از دوستاي قديمي ام گفته بود وقتي اين دوستت مي خنده و شوخي ميكنه تو اتوبوس آدم از سرزندگيش و شادي كودكانه اش به ذوق مياد.گفتم مدرسه اش به من خيلي نزديك شده بود و من نم... ولي سر ظهرها كه يه آقائي پايين مركز پيش دانشگاهي آهنگاي روز اون موقع را باصداي رسا و زيبائي مي خوند همه مون احساس بهتري پيدا ميكرديم.و ترجيح مي دادم اصلا به اون خواب يا فضاي همچنا يخ خونه بهائي ندم.طبق معمول بدون هيچ كلاس تقويتي (پدرم اونو گناه ميدونست براي من!)درسام ضعيف شده بود .سال قبل گواهي معدل بالاي سال دوم دبيرستان و امسال شده بوديم شاگرد تنبل كلاس:311:مي خندم چون سطح بقيه اينقدر از ما بالاتر بود و به انواع كلاسهاي مختلف و... مجهز كه منو و دوستي كه از هم دبيرستاني خودم بود بينشون شاگرد تنبل به حساب ميو مديم ولي سعيمو مي كردم.گاهي يه تنبلي و دلزدگي عجيبي از درسا به سراغم ميومد و همين باعث شد براي اولين بار تو درسام با اجازه اتون واحد افتاده داشته باشم .(فيزيكو يه دور رو خوني كرده بودم و رفت بودم سر امتحان با 4 روز وقت!) و يكي از امتحاناممم جاموندم:163:خوبي پيش دانشگاهي اينجاست كه امتحان جبراني تو اسفند داره و من هردوتا رو با نمره عالي جبران كردم(باعث تعجب مسئولين مدرسه)پدرم هيچ عسل العملي نشون نداو مادرو..يادم نيست!
ولي اين خوشي هم ذيري نپاييد .
اخلاقي مادرم و حساسيتهاي پدرم و چشم كور و شور... چرا همه تلفنا با تو كار داره!!! و ضربه زدناي(كاملا اتفاقيه!!!!) مادرم درست وقتي اتفاقي شاد و خوب زندگيم تو راه بود.يادمه همه شباي اعياد ومن با ضربه ها و بهانه گيري هاي... اون به گريه مي گذروندم.همون وقتا بود كه ما كه هميشه براي محرم يه جاي زيارتي اطراف محل روستاي اونا ميرفتيم داشتم حاضر ميشديم كه بريم كه يهو مادرم شروع به بهانه گيري كرد و گفت خسته ام و نمي يامو ...اون موقع ها نمي دونستم با شيطون دست به يكي كرده و قرار داد داره تا جلوي اتفاق عشقو تو زندگيم بگيره!
منم كه نمي دونستم اتفاقي در راهه خيلي اصراري نكردم و...گويند عدو سبب خير شود اگر خدا خواهد... اين عدو ي ما هم از اون عدو ها بود چون اگر برحسب اتفاق چاقوئي هم مي ساخت دسته نداشت وفقط بر عليه خودي استفاده ميشد!
مادربزرگم (مادر خودش) چند روز بعد از اينكه ما نتونستيم بريم ضربه خورد و پا و پهلوش ترك برداشت و بعد از اون تا روزي كه زنده بود خم و ناجور راه ميرفت و خدا بيامرز خودش مي خنديد و ميگفت مثل لاك پشت راه ميرم :302:
من نرفتم و تعبير روياي ناتمامم رو يكسال بعد از اتمام پيش دانشگاهي ديدم.
با توصيفاتي كه گفتم نتيجه كنكورم هم بايد مشخص باشه!هيچ وقت تو كنكور سراسري نتونستم موفقيتي بدست بيارم و اينو به شخصه معتقدم اگه چشم شور وكور وحسودي هست اولين ضربه بعدي رو خود عزيزش دريافت ميكنه ولي: راههاي خدا بي شماره و چاره ها بسيار ،همه درها گشوده مي شوند!:323:
.
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
:سلام
ميخوام زودتر بنويسم تا به اصل حال اينروزام برسم .وقتائي كه اينجام تو اتاقم و پاي كامپيوتر و پيش شما ها واقعا احساس نمي كنم وارد يه دنياي مجازي شدم .احساسم اينه كه اينجا واقعي تر از دنياي وهم آميز و پر از عقده و زخمهاي روحي كسائي كه دورو بر منن .اينجا انسان هنوز هم معني داره و فقط صورتكهائي رو معني نميده كه اگه به چشمها و افكارشون قدم بگذاري در مرداب نيستي غرق ميشي ،مگر اينكه خدا به دادت برسه!
من يه چيزائي رو از رفتاراي اونروزا و جو و حالي كه نسبت به من ايجاد كرده بودن نگفتم :تيتر وار ميگم تا بدونيد صله رحم معني اش اين نيست كه با هر كافر معاند از خدا بي خبري هم كاسه بشي و زندگيتو بيشتر از اين به باد فتا بدي كه جلوي ضرر رو از هر جا بگيري منفعته!(به شدت براي عزيزم احساس دلتنگي ميكنم:302:)
1/ من از حدوداي دوم راهنمائي دچار نوعي مشكل تنفسي شده بودم كه يه جمله طولاني رو يه نفس نمي تونستم بيان كنم .كلا از وقتي رفتم مدرسه اعتماد به نفس و سر زبونم پائين اومده بود ولي اونرزا تا 17 سالگي اين حالت ديگه اين مشكل خيلي حاد بود و همين كه توي جمعاي اونا قرار ميگرفتم اين حالت و كم آوردن موضوع براي صحبت برام بيشتر ميشد(انگار از اول هم حرفي بينمون نبود) ولي كاملا مودب و اجتماعي بودم و موقع صحبت حتي تحسين برانگيز از نظر دوستان و دبيرام .اين باعث شده بود اونا هر جا برسن حتي تا موقعهاي دانشجوئيمم كه ما استاداي بزرگوار زورگو مونم تحمل نمي كرديم و با گفتار و عصاي معجزه گرمون!در نهايت سحر و اقتدار بيرون مي كرديم!!!:163:از نظر اونا من يه آدم ترسو وبي سزبون بودم كه حرف زدن بلد نيست و بچه هاي اونا(يه مشت كلاغ دروغگو)بسيار خوش سرزبان و مشكل گشا!!!
اين حالت من با ورودم به پيش دانشگاهي به طرز معجزه آسائي از بين رفت و خدارو شكر تا امروز كه خودم مخاطبم رو براي صحبت انتخاب ميكنم هيچ مشكلي در مكالمات روزانه ام كه ندارم هيچ گاهي زبان برتر بقيه هم به حساب ميام(.فقط نمي دونم چرادوتائي مون كه جلوي همديگه قرار ميگيرييييييييم بين يه عالم حرف نگفته چرا شروع صحبتمون خيلي مشكل ميشه،اونم سر به سرم ميگذاره!:160:)
2/ من به دليل كمالات اخلاقي مادرم !هيچ وقت تمايلي به آموزش آشپزي از ايشون نداشتم(اوايل يه كاراي مشتركي انجام ميداديم كه با رفتاراي وحشتناكي و وحشيانه اي كه از خودش بروز ميداد،سر غذا خوردن هميشه مثل گرسنه اي رفتار ميكنه كه انگار سالها حق خوردنو ازش گرفته باشن و حالا اين حقو تصاحب كرده و صاحب مطلقشه و جزو يكي از احكام و فرايضشون به حساب مياد به موقع و به اندازه كافي آماده كردنش.انگار اينجا پادگانه!)
اين اخلاقمو همه جا براي خودشون عريض و طويل كرده بودن ميگفتن مثلا فلاني بلد نيست و اينا و اگرم خودم ياككسي ميگفت بلده!و ديگران هم ميديدن باز م دست از انكار بر نمي داشتن.من از 18 سالگي به طور خودكار شروع به آشپزي كردم و نتيجه خودتعريفي نباشه عالي بود!(براشون قابل تحمل نبود كسي از قابليتهاي من تعريف كنه حتي اگه اتفاقي باشه)!
3/من به دلايلي روي وسائل شخصي ام بخصوص لباس و وسايل خواب وسواس بخصوصي دارم .از وقتي اينو فهميده بودن يه بوغ و كرنا دستشون گرفته بودن پيش خودشون كه بساط داغ بود پيش هر غريبه اي هم دادشو زده بودن تا مثلا ذهنيت ديگران رو نسبت به من تغيير بدن و ...
از شاهكاراي ديگرشون به موقع صحبت ميكنم .
من اينو بگم بعداز پيش دانشگاهي فوبياي مادرم از زمان مدرسه به اتمام رسيد و با برگشت من به خونه اخلاقش 180 درجه تغيير كرد.منم به كاراي معموليم و كلاساي تست كنكور (نوش داروئي بعد از مرگ سهراب!)مشغول شدم كلاس رياضي خوب كه زبون دبيرشو بعدا ز4 سال تدرس خصوصي نديدن بفهمم پيدا نكردم!و كلا يكسال به تقويت پايه فيزيكم پرداختم .ولي اين كلاس رفتنا يه حسنائي هم داشت:1/دوستامو از رفييق نيمه راه شناختم(همون اولش خيليا پشتمو خالي كردن و هر كي به فكر خودش بود!
2/ روابط و رفت و آمداي خارج از خونه ام خيلي بهتر شد(اصلا تو شهر تنها رفتنو بلد نبودم وخيلي هم تنها نموندم به تدريج با جمع همراه كردن و دوستاي خوبي كه خدا سر راهم قرار داد به شدت باعث تغيير روحيه ام شد و از اون ركود و رخوتي كه ممنوعيتا برام ايجاد كرده بود بيرون اومدم):104:
3/وقتامو بيهده تو خونه نمي گذروندم و از لباس مدرسه بيرون اومدن باعث تغييراتي تو روحيه و قيافه ام شده بود:46:
4/ كمبودام تو فيزيك جبران شد و اين شد كه ديگه عقده رشته رياضي تو دلم نموند!:311:وقتي براي بار دوم كنكور دادم و كارنامه ام اومدميخواستم خودمو پرت كنم تو دريا!
ولي تو بهار ههمون سال بود كه يه اتفاقي برام افتاد :بازم محرم بود ولي اينبار اونجائي كه گفتم رفتيم.من از صبح دور از جونتون عين... ميموندم(من اينو هم بگم يه جور بدي و تندي تو عصبانيتام ديده ميشد كه بعدها فهميدم به دليل عصبي بودن مادرم وناراحتي اش تو روزاي تولد من و جدائي از خانواده و دوستان و مدرسه اش در واقع نوعي شير عصبي و مسموم به خوردم داده(اينم تحقيق شده است و دليل روانشناسي داره)كه بعد از بلوغ و با اون رفتارائي كه گفتم نمود بيشتري پيدا كرد كه تا چند سال پيش هم با من بود و با توبه واقعي ام خدا رو شكر سعي كردم اين اخلاقم هم درست بشه! گفتم عصبي بوم و اينقدر بد اخلاقي كرده بودم كه نزديك بود از ماشين پرتم كنن بيرون:324:
وقتي رسيديم اون امامزاده اي كه توش يه مراسم تعزييه اي هم اجرا ميشه هرسال چون زود رسيده بوديم و هنوز كسي از اقواممون نيومده بوديه گوشه اي روي سنگ قبري تنها براي خودم نشسته بودم كه يهو انگار وجود يه غريبه توجهم رو جلب كرد(تيپ و قيافه و رفتاراش با بقيه فرق داشت )اونم انگار داشت با نگاهش منو سمت خودش بر ميگردوند .قيافه اش به طرز عجيبي آشنا بود ولي يقين داشتم كه جائي نديدمش .خلاصه بعد از كلي كشمكش نگاه و وقتي شلوغ شد و بقيه اقواممون هم اومدن يكهو نگاهم به اسم امامزاده افتاد و متوجه شدم اينجا همون جائيه كه 2 تا امامزاده يه جا دفن شدن(تعبير خوابم!)و اون آقا هم كسي نبود جز....!
خدايا من تا به حال يه دوستي ساده هم نداشتم .و اين آقا هم انگار همون خواب و رويائي كه من داشتمو داشته باشه هر جا من بودم نزديك به همونجا مي ايستاد .من وقتي كشفش كردم يكهو ديدم نيست ،تنها جائي كه از ديدم دور بود اونور امامزاده بود تا اينجاش هيچي حالا كشفشم كرده و به فرض اين يه روياي مشترك :نه من جراتشو داشتم از كسي بپرسم كه اون كيه(همون كافي بود براي يه شايعه پردازي...و هم اينكه نمي دونستم اگر مثلا الان روبروم هم بود چي بگم؟رفتم اونور .انگار اونم مثل همه بقيه اي كه از عشق ورزي به من خيلي زود نااميد ميشدن نا اميد شده بود كه با ديدن ما(با دختر خاله هام بودم)يه كمي عقب كشيد وبا سر پاين اومد از جلوم رد شد. يادم رفته بود براي چي اومدم اونور ... ميدونستم اين تحقق اون روياست ولي حكمت خدا رو نمي گرفتم .بين منو و اون چي بود كه بعد اينهمه سال منو اونو اونجوري اونجا كشيده بود:323:و من بي جواب از اونجا بيرون اومدم!
بعدها فهميدم مادرم من يه عمه اي از خودش بدتر داشته كه اونم يكي از 3 تا پسرش بوده ومن ظاهرا در كودكي يكبار اونجا خونه اونا رفته بودم و ديگه هيچي نمي دونستم جز اينكه خونه اشون تو همون شهري بود كه تو خوابم ديده بود م من اينو هم نمي دونستم. وقتي پدرشون فوت شده تا حالا هيچ كدومشون ازدواج نكردن و همه هم از پسراش خيلي تعريف ميكنن و لي من به طرز عجيبي اين واقعيتو فهميده بود .واقعيتي كه هيچ وقت به دردم نخورد چون موقع فوت پدر بزرگم بود كه براي اولين و آخرين بار اين خواهرشو ديدم و متوجه توجهي هم كه اون بهم نشون داد شدم ولي ... ظاهرا سرنوشت چيزي ديگر برام رقم زده بود .
چون تمام مدتي كه تعبير اين رويا با من بود تا زمانيكه دفتر چه كنكور فراگيرو بگيرم و (اونم جرياناتي داره)و هم براي قبولي ام و هم براي اون و اومدنش تو زندگيم دعا ميكردم نمي دونم چرا روز به روز اين رويا كمرنگترو ...ميشد تا جائي كه وقتي قبول شدم و رفتم مشهد و يه شب تا صبح شب آخر اونجا بودم و دعا ميكردم(براي تحقق اين رويا آخه اونو جزوي از زندگي خودم ميديدم توي خواب بعداز برگشتن از حرم، ديدمش كه اونم انگار تو حرم بود وروي يكي از پله اهاي داخل حرم نشسته بود. گفت برو از آقا تشكر كن حاجتت و داد!عصباني بود و و(مغرور مثل هميشه) و يه تسبيحي تو دستش بود .تا بيام با اونهمه خوشحالي خودمو و دليل عصبانيتش دنباله رويامو بگيرم با صداي چك چك عصبي كننده شيرآب كه مادرم انگار به عمد باز گذاشته بود(هميشه موقع رفتن و برگشتن از مسافرت مكافات داشتيم باهاش فكر ميكرد شاهكار ميكنه 4 تا كتلت مي ندازه و يه چمدون مرتب ميكنه!)از خواب بيدارم كرد و ديدم بله مقدمات طوفانو فراهم كرد(اخلاقاي شيطاني اش گل كرده بود)كه زود باشين و بايد بريم و... خلاصه نذاشت و نشد بريم حرم من تشكر كنم! و همون صبح فهميدم تسبيح پدرم ديشبش تو حرم جا مونده بود:303::82:
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
بازم سلام!
ديشب اينجايه طوفاني به پا بود جاتون خالي (از اون طوفاناي نا مرئي ولي تازگيا فهميدم كساي ديگه اي هم كه ميان تو اتاقم متوجه سنگيني عجيب و غريب فضاي اينجا و دليل سردرد و خستگي مفرط روح كه گاهي به نوعي گيجي و عدم تمركز براي تصميم گيريام منجر ميشه ميشن و اينجاي اميدواري داره!)
گفتم اون رويا رو مدتها در دلم زنده نگه داشتم و الحق هر كي كه بود كمكهاي خوبي به من كرد .قدرت طبع نويسندگيمو تا حدود زيادي به اون مديونم (بعد از خدا)علائم و نشونه هائي كه ميگذاشت اينكه همرنگ وهمدل باشيم واينكه واقعيت واقعي خيلي از اطرافيانم رو بهم نشون ميداد.بيشتر اوقات هشدار دهنده و آگاهي بخش خوابها و پيامهائي كه ازش ديافت مي كردم والبته از من بزرگتر بود و با روح قوي كه داشت خيلي مواقع به موقع به دادم (اتفاقائي كه نمي دونستم داره ميفته و بد بود)ميرسيد و لي من اينقدر كه فقط ازش اين چيزار رو تو خوابام ميديم بالاخره يه بار حوصله ام سر رفت و دلم گرفت و يادمه تو خواب بهش گفتم كه تو يا نمي ياي يا فقط مي خواهي دعوام كني و هشدار بدي .اوايل دانشگاهم بود خدا من ببخشه .يه نگاه عميقي بهم كرد و گفت باشه ديگه نميام و واقعا از زندگيم رفت.
بعدا زاون بيشتر حواسم مشغول درسا و دانشگاهم و اطرافيان و دعواهاي بچه گانه و گاهي عجيب بين خودمون با همكلاساي جديدمون بوديم .راستش اينو بگم انگار با بدو ورودم به دانشگاه يكي يه جني رو آتيش بزنه بفرسته تو تن يكي !يكي از همكلاسيام(برام با بقيه فرقي نمي كرد و دختر بود)چطوري شد بهم نزديك شد نمي دونم ولي از اون به بعد مثل يه بختك افتاد رو زندگيم و ميشه گفت اشل كوچيكي از رفتارهاي اونا بود برام تو زمان دانشجوئي و زندگيم حتي (چه بلاهائي كه براي خرابي روابط بيم من و عشقم باعث شد و انگار با همكاري اونائي كه نمي خواستن زندگي من زيبا باشه و پا بگيره از هيچ فرصتي براي ضربه زدن و حسودي و اختلاف انداختن و ايجاد اشكال بين من با بقيه(به طوريكه خودش محبوب جلوه كنه و اينو همبگم مثل مار زبون چرب و نرم ولي دل پر از كينه و حسدي داشت و همه هم فكر ميكردن كه خيلي مهربونه و با همه از ته دل دوستي ميكنه و سلام اليكا وچرب زبونياشو به پاي باطن خوبش ميگذاشتن/ باطني كه هرگز يه رنگ و يكدل نبود).
من دانشگاه رفتنمو مديون يه معجزه بودم و هنوزم هستم .دست خدا بود كه ما رو ميبرد اونجا اينو تو تمام لحظات راه احساس ميكردم .وقتي كه هيچ اميدي نداشتم تو مراسم سالگرد همون فاميلمون كه گفتم يكي از اقوام بهم گفت كه تو كه مي خواي درس بخوني چر از فراگير استفاده نمي كني ؟من تا اون روز حتي اسمش رو هم نشنيده بودم در حاليكه رشته اي كه مي خواستم سال قبلش تو دانشگاه مركز استان امتحان گذاشته بود.البته قبولي اش كم بود.همون خانم بهم خبر داد زمان امتحانش كيه و من يادمه چقدر از پدرم خواستم كه بره مركز استان و بپرسه و لي اون همش پشت گوش مي انداخت .يه روز كه اتفاقي داشتم ميرفتم مركز پيش دانشگاهيم مدركمو بگيرم (موقع رفتن از خدا خواستم اگه اين راه منه بهم كمك كنه پيداش كنم) مسئولين اونجا بهم اطمينان دادن كه تو ميتوني و معدلت مي خوره و اينا. من بعد از انجام كارم داشتم مي رفتم كه 2 تا خانمي كه شايد همسناي خودم يا كمي بزرگتر يادم نيست اونجا نشسته بودن و انگار داشتن درباره همون كنكور فراگير و رشته هاش و اينكه امسال چه رشته هاي اومده اينجا صحبت ميكردن كه من يهو اسم رشته اي رو كه مي خواستم تو حرفاشون شنيدم كه ديگه ثبت نامش مركز استان نيست و همينجاست!من آدم فضولي نيستم كه به حرفاي مردم گوش وايستم(يعني اون موقع معني نشونه هاي الهي رو كه خيلياشون اينطوري ميرسن رو نمي فهميدم!) و خيليم با خودم كلنجار رفتم و تا بيرون در هم رفتم ولي نتونستم و برگشتم تا دقيقتر بپرسم قضيه چي بود .و هموني شد كه از خدا مي خواستم .اشتباهم اين بود كه تو مسير برگشتن رفتم خونه همون دختر عمه ي كه گفتم تقريبا همسن بوديم و اون به تازگي عروسي كرده بود(چقدر براي ازدواجش و حتي تامين جهيزيه اش كمك كردم ولي نتيجه اش ....افعي خوردن و مار وو كلاغ از آب در اومدن) واون كه پدرش تقريبا از وقتي من يادم ميومد مريض بود/ بيمارستان بود به ما چيزي نگفت بودن .داشت منفجر ميشد.كلي دلداريش دادم و از قضيه دانشگاهم هم گفتم كه يه راهي پيدا كردم(مي دونم حماقت كردم ولي اون موقع كي جز خدا ميدونست كه اينا يه روزي اينجوري ميشن) كلي با همين معجزات براي گرفتن دفترچه و... اينا اقدام كردم تا روزي كه رفتم خود دانشگاهم كه دفترچه رو بگيرم براي ثبت نام يه اتفاق عجيبي افتاد: من كه دفترچه دستم بود ولي هنوز عكس و اينا و مداركم تكميل نبود رفتم يه گوشه كلاسي كه توش دفترچه رو ميدادن(چقدر از اون كلاس خاطره داريم)نشستم كه يه نگاهي بندازم كه يهو يه آقائي اومدو كنارم نشست .اونهمه صندلي خالي واون دقيقا بغل دستم !سعي كردم عادي برخوردكنم و حتي يادمه پالسي هم از نگاه عميق و افتاده و مغموم اون دريافت نكردم . من داشتم با خودكار يه چيزائي رو پر مي كردم ولي بايد با مداد تكميل ميشد و اون فقط امضاي نهائي اش مونده ود و به خودكار احتياج داشت. من سرم تو برگه بودكه ديدم مدادشو بهم دادو من مي دونستم خودكار لازم داره ولي چون نگفت منم روم نشد بهش خودكارمو بدم.حتي يادمه به صورت مهربونش يه نگاهم نكرده بود تا ببينم كيه! آروم بلند شد و نميدونم كي رفت.ووقتي فهميدم بايد برگردم خونه و مداركم رو تكميل كنم يادم افتاد مدادش دستمه/يادمه در نهايت سقاوت رفتم بيرون واونو كه كنار يه عده ديگه ايستاده بود نشناختم و پرسيدم اين مداد و ازكي گرفتم؟آروم و ...اومد ومدادش رو گرفت (واقعا آدم آهني بودم!)خودش بود عشقم رو ميگم ولي اين برخورد رفت تا 3 سال ديگه وحتي تا بعد از قبوليم و همدانشگاهي شدنمونم نتونستم تشخي بدم ايني كه بعد از 4 ترم و كلي اميد و انرژي دادناي ذهني اش(خودش فراگير قبول نشد ولي سراسري همون رشته همون دانشگاه پذيرفته شده بود با 24 واحد عقبتر از من كه بالاخره تا آخر دانشگاه جبرانش كرد و با هم اومديم از اون خرابشده بيرون!)هموني بود كه اولين برخوردو با هم داشتيم.زياد جالب نبود ولي همش برام سوال بود!
ميگم خراب شده چون هيچ چيزي رو با احساسي تعلقي كه روز اول كه وارد اونجا شدم بهم دست داد برابر ي نمي كنه:واقعا طرح هاي خدا حكيمانه است و ما فقط بايد منتظر لحظه مناسب براي رسيدن بهشون باشيم .كاش همه چيز مثل آب جاري و شفاف باقش ميموندو كاش از اول اين بينائي رو داشته باشيم تا لحظه مناسب رو ببينيم و دريافت و استفاده كنيم .ولي من ماهي مرداب بودم و تا پاك و شفاف شدنم مردم و زنده شدم
.....
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام دوستان خوب همدردي!:72:
امروز احتمالا اكانتم تموم ميشه و دنباله نوشته هام ميمونه براي وقتي كه دوباره بتونم شارژ بگيرم.راستش بنابه دلايلي كه هنوز فرصت نشده بگم/در واقع نوشته هام به روز رساني نشده ولي براي اينكه شبهه اي نباشه دارم كاملشو ميگم و منتظر نظرات دوستان هم هستم .براي گرفتن حق و حقوق مالي ام با مشكل مواجه شدم و براي گرفتن يه اكانت هم هزار جور چشم دنبالمه كه داري چيكار ميكني اونجا!(ميگم اگه بگم كين باور نمي كنيد!)
ورودم به دانشگاه به نوعي با هزار معجزه و البته ناراحتي هاي عجيبي ولي با عشق همراه بود.يادمه كتاب راهنماي زبان نداشتم و هر كدوم از كتابامم يه جوري برام پيدا شد.يادمه وقتي نداشتم و يه بار كه زنگ زدم دانشگاه(واقعا خدا و ائمه خيلي داشتن كمكم ميكردن وهنوزم ياد ابوالفضل همدم سختتترين لحظه هاي خيانت و چشم زهرشونه!تنها همرامه:323:) براي يه موضوع ديگه فهميدم به دليل جا به جا شدن يه تاريخ وفات امتحاناتم يك ماه و نيم عقب افتاده .و اين يه فرصت عالي بود.يادمه صبح تا شب حواسمو با كاراي اداري پدرم و درساي 2 تا داداشام پر ميكردن و تازه ساعت 2 شب به بعد تو يه اتاق سرد داشتم به درسام ميرسيدم .(بدون بخاري با يه نيمكت كوچيك نه اينكه نداشتن هيچ وقت تو فكر امكانات بهتري نبودن براي....:302:)مادر بزرگم كه اومده بودن اونجا همينو ميگفتن (اوني كه فوت شدن) اين تموم روزشو براي شما ها صرف ميكنه تازه آخر شب به درساي خودش ميرسه .وقت مطالعه ام هم همينطوري بود تا ساعتهاي زيادي از شب رو صرف مطالعه كتاباي تاريخي و.... از كتابخونه ميگذروندم .از مطالعه سير نمي شدم ولي اون روزا ديگه اسيري بود.خلاصه الان دارن با اين رفتاراشون (خودشون و فاميلا و خانواده اشون جوابمو ميگيرم !:163:)كه تو اينهمه زحمت كشيدي و درس خوندي و چرا نمي ري دنبال كار ودرس و چرا چشمت دنبال پس مردمه و مابايد زوركي بياريمشو .....:302: از روزي كه وقت استفاده ام از روزاي زيباي زندگيم شد با اونهمه ضربه و مسخره بازي كه سر درسامو و قبوليم و روزاي آخر دانشجوئي ام وعشقم آوردن تحمل خودشون و افكار مزاحم وشيطاني اشون و اينكه با كلمات مزورانه و ظاهر سازي مي خوان و تا حالا اين بوده بازيشون كه جلوي امر خدا رو بگيرن به خدا تحملش سخت نه غير ممكنه !بخصوص كه حرفاي .. شونو از دهن مجسمه هاي دست ساز سخنگوشون به شكل پدرو مادر خودت بشنوي !
خلاصه به امتحانام رسيدم . يادمه اينقدر اضطراباي الكي داشتم كه به جز دعا و توسل و يه حس قبلي-دروني كه بهم ميگفت برو موفق ميشي هيچي نمي تونست به ادامه مسير اميدوارم كنه.(مني كه با اونهمه اميدواري اومده بودم!) يادمه اولين امتحاني رو كه دادم تو مسيربرگشت يه اتفاق وحشتناكي برام افتاد(يه دست درازي عجيب واحمقانه و حساب شده اونم تو كوچه خودمون:160:)اانگار شيطون رو تو چشمهاي اون موجود عوضي كه با موتور يكي دوباري هم از كنارم رد شد تا اينكارو اونم درست همون روز بكنه ميديدم.برام يه تجربه نه يه فاجعه بودم .وقتي برگشتم گنگ و شوك شده بودم.فقط براش از خدا و بي بي فاطمه زهرا طلب تقاص ميكردم. تا شب نتونستم درس بخونم (فكر كنم هدفشون همين بود :301: )و فردائيش 2 تا امتحان باقيمونده رو با مطالعه نگاهي يكي از درسام گذروندم .درس اصلي رو هر چي خونده بودم همون شد و ديگه نتونستم نگاهي بكنم ولي ... نتيجه اين 2 تا امتحان با نمازو اشك و آه و توسلي كه داشتم خيلي بهتر از اوناي ديگه شدومدتها بعد هم اون يارو رو(كه كاملا يقين دارم فرستاده بودنش تا برنامه ام رو بهم بريزه)با پاي شكسته ديدم عين هموني كه نفرينش كرده بودم.ولي...
خلاصه نتيجه اش كمي دير اومد ولي قبول شدم وهر كاري ميكردم تا اون موقع كه نتيجه بياد براي كنكور يا چيز ديگه اي درس بخونم انگار يكي:46:تو قلبم ميگفت نمي خواهد و تو قبول ميشي.اصلا اجازه استفاده از جزوه هاي ديگه روهم به من نمي داد!خلاصه قبول ام يه داستاني داشت.
وقتي رفتم دانشگاه گفتم تا يكي 2سالي اتفاق خاصي بينمون نيفتاد ولي محيط دانشگاه خيلي برام شاد وشادي آور بود .شايد هميشه اون يه نگاهي از دور به من داشت(نمي دونم هنوز خودش چيزي يادش مياد .ميدونم كه حافظه قوي داشت!)خلاصه همون حالتهاي پيش دانشگاهي رو...
پدربزرگم(پدر مادرم!) همون سال قبولي ام تو پاييز مريض شد وبهارش فوت .زياد تاثير افسردگي آوري برام نداشت.اون روزا مادرمو هنوز به اين خوبي نمي شناختم .نميدونستم چه شيطانيه و چقدر تاثيرات منفي تو زندگيم گذاشته . نمي دونستم از نظر مالي چه موجود حريصيه نمي دونستم چرا مشكل كمردردي كه داشت حتي با رفتنش مشهد هم حل نشد ولي با مراقبتهائي كه از پدرش كرد چرا.نمي دونستم كه دارن با پدرم چيكار ميكنن كه هر وقت ما پول مي خواستيم نداشتن (يعني در واقع چه چاهي از نظر عقيدتي و ايماني وووو برامون ميكنن كه با اينكاراشون پدرمو و بركت و اطمينان زندگيمونو براي هميشه با مال شبه دارو تاثيراتش در گير كرد و به موازات همون هم كل شيرازه زندگيمونو كه امروزمون اين شد.اون روزا از كارائي كه پدرم تو اداره ميكرد ميترسيدم ولي هميشه فكر ميكردم درست ميشه ولي نمي دونستم اوني كه هميشه اونو به عدم امانتداري و از دست دان اعتبارش تو ادره متهم و تهديدميكنه همون روباهيه كه به خاطر خريدن يه ماشين!خودش داره اونوو به سمت همون ويراني هل ميده!) وبالاخره با قبولي من به جاي اينكه به فكر يه پس اندازي براي روزاي دانشجوئي و شهريه هاي من باشن به فكر رو آوردن پس انداز عجيبشون براي خريدن ماشين افتادن .ما؛ من وبرادرم چيزي نمي دونستيم تا وقتي كه تو خونه همون عمه وجلوي پسر عمه ام(پسر بزرگترش كمي بهتر از اوناست) خيلي جدي برگشتنو گفتن مي خوايم ماشيين بخريم ؟!با كدوم پول ؟مگه ميشه و ديديم اي دل غافل ... براي هميشه سريد!
گفتم اونا خبراي ما رو بيشتر داشتن.4 سال دانشجوئي من با يان دلهره گذشت :تا چه خورم سيف و چه ....جوري شهريه هامو بدم اينقدر كه زير بار قسط و بدهي انداختنمون.وحالا من دارم به خاطر همين صبر و همراهي 4 سال توسط خودشون و خانواده اشون تقدير ميشم كه حتي حق داشت يه پس انداز شخصي رو هم براي خودم نداشته باشم .همه اموالشون بعد از بازنشستگي و اتمام قسط و بدهي(چقدر براش دعا كردم تا بيشتر از اين شرمنده مردم نباشيم )مال خودشون شد و اون پولي رو هم كه من براي بدست آوردنش كلي باهاشون ايده ريختم
0با يه وام!)و برنامه ريزي كردم رفتن ريختن تو حساباشون تا به جاش با عشقم معامله اش كنم!:302:زهي خيال باطل!
خلاصه بابدي و خوبي اطرافيان يكي دوسال گذشت . رفتاراي همون دوست!و همكلاسي كه گفته بودم (انگار اونم يكي از مارهاي ضحاك تو افسانه ماردوش بود براي آزار دادن من!)خيلي برام عجيب بود حسادتاي عجيبش و دو به هم زنياش .يه جوري وانمود ميكرد كه همه رو با من چپ انداخته بود و براي خودم هم طوري وانمود ميكرد كه انگار بقيه با من دشمني دارن و برام كاري انجام نميدن(دنباله كاراي ماردم همون وقتي كه خودش مشغول بود و نميرسيد!)خلاصه يكي دو سالي منم متاسفانه گاهي دنيا رو با چشمهاي حريص و حسود اون ميديم تا وقتي كه سر همين بازياي فاميلي درست يك ماه مونده به عروسي عموم كشتنش!(واقعا مي گم كشتنش چون عموي من بچه آخري بود و يه آدم پر ماجرا .بعد از فوت پدر بزرگم تغييرات مثبتي تو اخلاقاش ايجاد شده بود.عشقي داشت كه به خاطر همين حسادتها و دو به هم زدناي فاميلي نتونست باهاش ازدواج كنه و همش تقصير خودخواهيا و منفعت طلبي مادر بزرگم و سكوت بقيه بود. اونم قسم خورد بعداز فوت پدر بزرگم گفت: كه چون اون كاري كرد من به عشقم نرسم منم كاري نمي كنم تا اون با ازدواج من از تنهايئ در بياد ،كاري كه همه انتظارشو داشت. خلاصه داشت سر بعه راه ميشد و يه كار مناسب ويه صاحب كار خوب. با روحيه اي كه داشت داشتن خيلي خوب پيش ميرفتن كه دشمني اطرافيان و زياده خواهي ووسوسه زودتر پول دار شدن خودش و سكوت معني دار مادر بزرگم براي اينكه اون يه چاهي بكنه براش خودش كه خودشم نتونه ازش دربياد!آخه داشت زن ميگرفت اونم با يه عشق خوب و دوباره و اينم براي مادر بزرگم غير قابل تحمل بود و گفته بود ميخواهد مستقل باشه چه از نظر كاري(بزرگترين ضربه و اشتباهش همين بود*)و هم از نظر محيط زندگي= تنها موندن مادربزرگم .وقتي ديد داره چيزي بهش نمي رسه راضي به مرگش شد حتي اگه اينكار براش ضرر مالي هم داشته باشه و حتي اگه يه زندگي نه چندين زندگي رو برباد بده!اون دستور دادو عمه ام و جوجه كلاغاش اجرا كردن(دنباله سلطنت فراعنه!)و ما وقتي رسيديم كه با جنازه اي مواجه شديم كه يه لبخند به مسخرگي اين زندگي به لب داشت.واين شروع اين زندگي غير قابل بيان و تصوريه كه من دارم.وشروع بينائي از اون خواب هميشگي :شروع تولد دوباره!
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام:
خدا روشكر مثل اينكه هنوز فرصتي برام باقيه!ميدونم خيلي طولاني و از حوصله خارج شده اينو از جوابائي كه نميدين مي فهمم:311:ولي من مي خواهم يكبار براي هميشه ادامه بدم!:303:
مرگ عموم و قضايائي كه تو اون روزا اتفاق افتاد يه جنبه ديگه اي از زندگي رو برام رو آورد :اينا خيلي خيلي نامردن و از هيچ ضربه اي براي رسيدن به اهداف حيواني شون و نرسيدن بقيه به زندگيشون استفاده ميكنن و اين ماجرا دو جور بازخورد در پي داره :يا كسي كه در گير ميشه جبهه دفاعي ميگيره و به تدريج اونا رو از زندگيش خذف ميكنه (البته اونا اينقدر كنه هستن كه از زندگيش به معناي واقعي بيرون نميرن:160:)يا ميشه مثل خودشون و سعي ميكنه از همون روشها براي دور كردن اونا مثلا از زندگيش استفاده كنه ولي در ظاهر كنارشون باشه تا تو رابطه فاميلي خدشه اي و شبه اي ايجاد نشه(بالاخره مثلا اونا بزرگتر فاميلن:160:) ويه كسائي هم مثل مادر من در نهايت پستي با همه بديهائي كه ديدن و ميدونن تا مشكلشون يه جورائي حل ميشه همه هويت و انسانيت نداشته شونو زير پا ميگذارن و باهاشون شروع به همراهي و همكاري ميكنن (حالا چي بهشون ميرسه....!!!)
اون روزا بدترين روزاي من بود چون از چند ماه قبلش هم يه سري اتفاقاي بدي افتاده بود كه موجب تضعيف روحيه ام شده بود:مرگ زندائي جوونم ،تصادف ماشين پدرم تو شرايط مالي خيلي بد،گم شده دوربينم كه عكساي نامزدي و عقد عموم توش بود(من خيلي دوربينم رو دوست داشتم و از پس اندازاي خودم خريده بودمش /كلا به كاراي هنري و عكاسي علاقه مندم وهنوزم بزرگترين لذتم شكار لحظه هاست اگه روحيه اي برام باقي مونده باشه!و همون سال شب اول عيد تو خونه اشون غيب شد دوربينم) ومنم كم طاقت و حساس .بعدش فوت عجيب يكي از اقوام كه سالم و سرحال داشتن زندگي ميكردن(ظاهرا بازم قرار بود براي من خواستگاري از تو خود فاميل بياد كه اين تركش به اون بيچاره گرفت براي پيشگيري وتاخير!) و...
گفتم عموي من به طرز بدي خودشو تو يه چاه مالي اونم نزديك عروسي گرفتار كرده بود:بيرون اومدنش از سركار و خرجاي عجيب و سرسام آوري كه منبعش معلوم نبود براي مراسمش !من خيلي به پدرم گفتم كه بره و پرسوجو كنه ببين اين داره چكار ميكنه ولي پدرم كه اونروزا خودشم تو شرايط مالي بدي بود و از مادرش هم دستوري براي اين كار دريافت نكرده بود بي تفاوت ميمونه(گفتم ماشين خريدنش با اون وضع ضربه مالي زيادي بهمون وارد كرده بود وخيلي از نظر مالي ضعيف شده بوديم و هر اتفاقي مثل يه موج مارو شديدا دچار بحران ميكرد)تا اينكه اين وضعيت براي عموم هم غير قابل هضم و تحمل ميشه بخصوص كه پشتوانه اي هم براي جبران خرابكارياش پيدا نمي كنه و.... دزديه شدن ماشين پدرم يه اتفاق عجيب باور نكردني در كل شهر بود.اينجا شهري نيست كه بشه حتي تو يه روز باروني از جلوي يه پادگان نظامي يه ماشي رو بلند كرد و برد مگر اينكه....:163:
اونروزا ديگه خيلي مغزم كار نميكرد كه براي چي داره اينجوري ميشه فقط ميدونستم اين اتفاقا با استفاده از سادگي پدرم داره انجام ميشه و اوليشم نيست!خيلي دعا كردم لااقل ماشين بهش برگرده (اگه من يه چيزيم ميشد اينقدر ناراحت نميديدمش!:311::302:)چون يه جورائي عصاي دستمون بود.ماشين نعش كش فاميل!!!
تو همون روزا بود كه اولين برخورداي من وعشقم انجام گرفت .تازه يه ترم بود كه كلاساي مشترك پيدا كرده بوديم .تا اون موقع من جلوتر بودم ولي چون واحداي تخصصي مون به موقع داده نشد تو اولين كلاس مشتركمون با هم قرار گرفتيم و اين شروع واقعي ماجراي ما شد!اونم تو اون روزا (بعدها كه فكر مي كنم ميبينم واقعا اونا خودشيطونن!از اين اتفاقاي اتفاقي كه خودشونم يه جورائي مظلوم نمايانه با اينكه ما از ماجرا خبر نداريم!تو ايجاد فاصله بين ما خيلي پيش اومده و هنوزم دست برنداشتن!)من از قضيه ماشين خيلي ناراحت بودم كه آقا !سر شوخي و خودنمائي اش باز شد(ببين تا اون موقع هم من چقدر نابينا!بودم واون چقدر صبور چون حالا كه فكر ميكنم خيلي وقتا سعي كرده خودشو يه طورائي نزديك كنه و من نديدمش!)
سر يه ماشين حساب (فكر ميكنم خيلي نقشه چيده بود تا يه دليل براي صحبت با آدم آهني يخي مثل من پيدا كنه:311:چون منم اون روز حوصله نداشتم حتي تعجب نكردم چرا ماشين حساب كلاس(آقارو ميگم !)ماشين حسابشو نياورده و اونو از من ميخواهد!منم يه ماشين حساب جيبي همراهم بود كه بي ادعا تقديم كردم غافل از اينكه اون فقط مي خواسته يه خودي نشون بده و با همكاري دوست حسود وبي مزه اش يه راهي باز كنه(هميشه با اون نقشه هاشون محكوم به شكست و قهر خودش ميشد يا:324:) يه كمي ماشين حسابو ور انداز كرد و بعد با بهونه اينكه كوچيكه و دكمه هاش تو دست جا نميشه بهم پسش داد. منم كمي تا قسمتي عصباني پسش گرفتم كه اينم از نگاه اون همكلاسي حسود و .... پنهان نموند!هميشه مراقب روابطم بود!تا خدائي نكرده كسي به من ابراز علاقه اي ...چيزي پيدا نكنه و خداي نكرده از چشم اون پنهان بمونه!اين عشقم رو هم خيلي زودتر از خودم ميشناخت چون تو واحداي افتاده اش چند واحدي رو با اون مشترك داشتن!من تا اون موقع واحد افتاده اي نداشتم و همين باعث نوعي حسادت بينمون شده بود با اينكه من خيلي هم براي اميد دادن و جبران واحداش بهش كمك كرده بودم ولي بدترين ضربه ها رو تو چند ماه بعد ازش دريافت كردم.واقعا شبيه اسمش يه مار بود!
ماجراي اون روز تو شلوغي پيدا شدن ماشين (براش نذري كرده بودم كه تا ماشين پيدا شد مادرم زد زيرش و گفت تو چرا اينقدر اصرار بيجا داري اداش كني و ما نميتونيم!منم گفتم اينبار كه گذشت ولي بعيد بدون بلاي بعدي به اين راحتي از سرتون بگذره!)بلاي بعدي 2 هفته بعد بود فوت عموم/اونا و عمه و شوهر و عمه ام هم اونجا بودن .صبحش خواب بدي ديده بودم كه با وحشت از خواب بيدار شدم و حتي نتونستم بگم مراقب باشيد واونا كار خودشونو كردن :با يه ظرف شيرينيه....:302:
....
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام!
ديشب يه جائي بودم كه مجبور بودم با اون موجودات كاملا منفي تو يه مكان باشم (يه عروسي!).باور نمي كنيد دوستان از خيلي وقت كه چه عرض كنم تو اين يك هفته اينقدر موج منفي بارون شدم كه احساس ميكنم مثل كوير خشكي شدم كه ديكه هيچ نشونه اي رو دريافت نمي كنم .اين يه هفته به خاطر فعاليتهام تو هلال احمر و ... مشغوليتم بيشتر بود ويه موقيعيتي هم پيش اومد تا براي كار تا فرمانداري و ... يه سري بزنم.كاري كه جور نشد ولي در عوض كلي اطلاعات بدست آورديم.:311:هر چي بيشتر بيرون ميموندم وهر چي بيشتر فعاليت ميكردم( تو اون فضاي مسموم شهر) براي رهائي و اينكه يه راهي باز كنم بيشتر بانك احساسم رو حك ميكردن و انرژيم تخيله وبهم فشار رواني وارد ميشد. هر جائي كه ميرم انگار روح خبيث اين مادر نما و اونا همراهمه و انگار همش ميخوان افكار و حرفا و خواسته هاي خودشونو به ديگران تلقين كنن تا من از زبون بيقيه بشنوم و به نا اميدي بيفتم و فكر كنم بايد برگردم تو قبرم(تختم !)ومنتظر مرگم باشم.حتي اگه نخوام كسي رو ببينم يه جوري سر راهم قرارش ميدن كهدوباره مثلا به دردسر بيفتم!
جالبه كه خودشون هم بعد (از زبون پدرو مادرم!ميشنوم) كه تو چرا همش تو خونه اي و تو اتاقتي و همش خوابيدي (از دستشون خواب شب و آرامش روزم گرفته شده).ميدونم تصورش بر اتون مشكله ولي فقط فكر كنيد يه شيطون نا اميد يه افسرده روانپريش رواني يه جفت آدم اسير هواي نفس كه اينقدر فاسد شدن كه خودشونم ديگه نمي دونن دارن چيكار ميكنن و چه ضربه هائي با افكار واعمال و حرفاشون به بقيه وارد ميكنند دورو برت باشن به به خودشون اجازه تصميم گيري درباره سرنوشت محتومت رو بدن و هيچ راهي هم برات باز نشه مگر اينكه اونا....:300: (نمونه اش همين ديشب :چون داشتيم با سرعت مي رفتيم و اونا اونجا بود!مثل يه موجود مسخ شده داشت رانندگي ميكرد پدرم و مادر نما هم طبق معمول كنار دستش نشسته بود و از طرف چون خيلي بازيگر ماهري شده نمي خواست بگه تندتر برو و كم مونده بود يا يه بچه تصادف كنيم !براي پدرم اصلا مهم نبود:163:(همونطور كه بازي با زندگي من اصلا ديگه باش مهم نيست وهمه اونائي كه ميخواستن مارو به شكست برسونن از همين حالتش داشتن استفاده ميكردن مثل يه معتاد الكلي رفتار ميكنه كه شراب مغزشو به طور كي از بين برده باشه و گيرنده هاي انساني و احسايش يا به طور كل فعال نميشه يا خيلي دير...:160:)ازشون ميترسم ديگه!
مادرم(احساس ميكنم روح خبيث و عقده اي اون عمه ها و دختر عمه خبيثمو با حس زورگوئي و عقده جاه طلبي مادر بزرگم رو با افكار سطح پايين و مسموم كننده يه مشت عقده اي ديگه رو كه همه جا پيدا ميشن يه جا تو خودش جمع كرده!) يه حالتي داره وقتي كنار كسي ميشينه اصلا انگار مغزشو به طور كامل از مدار خارج ميكنه و قدرت تشخيصو ازتوش ميگيره:160:بارها واسه خودمم پيش اومده اون لحظه اي كه داره نگاهم ميكنه يا بهم فكر ميكنه كلا نميدونم كجام يا دارم يا بايدچيكار كنم :163:خيلي وحشتناكه خودتونو تصور كنيد پشت فرمان داريد ماشينو دنده عقب تنظيم ميكنيد و خوبم داريد پيش ميريد يكهو ميبينيد اصلا يادتون نيست كجائيد و با ديوار پشت سر هم فاصله چندان نداريد تا برخورد!بعد يهو اونو ميبينيد كه مثلا اومده بالا سرتون وجائي ايستاه داره نگاهتون ميكنه تا مثلا شما به جائي نخوريد :324:تاثير نگاه وفكرش وحشتناك /نا اميد كننده وگاها حتي به جنون كشيده شدن فكرو احساس آدمو به دنبال داره!وقتي كنارشي نمي توني از هيچ يك از نشونه ها ي الهي بهره بگيري(كافران نشانه هاي الهي را انكار و ناديده ميگيرند:آيه قرآن)يا از يه ترانه شاد بهره و انرژي بگيري .:227:
من و عشقم خيلي به هم فكر ميكرديم و هنوزم همين حسو اگه اين فضاي مسموم بذاره داريم.كنار هم ميشينيم و به اطرافمون با چشمهاي همديگه نگاه ميكنيم .تو اطرافيان چيزاي مشابه همديگرو پيدا ميكنيم خيلي وقتا با يه ترانه يا آهنگ يا شعري چيزي حرفاشو بهم ميفهمونه(آخه پدرش استاد سنتوره وهنرمند ولي هنوز فرصتي پيدا نشده ببينم خودشم سازي ميزنه يا نه /تا حالا كه اين كلاغا و جغداي شوم ترانه زيباي زندگيمونو به سياهي كشوندن!)اون وقتي بهم فكر ميكنه روحش به صورت يه پرنده در مياد :يه يا كريم وانگار داره حرف ميزنه من معني حرفاشو ميفهمم خيلي وقته !از چهار سال پيش كه دورادور ولي با همديگه رفتيم قم انگار معني اين نشونه ها برام آشكار شد:46:اوايل مادرم يا متوجه نميشد دقيق يا به اين بدي نشده بود.از وقتي كه ديگه دليلي براي كتمان نقشش براي مخالفت و كتمان قضاياي ازدواجمون پيدا نكرد يعني عملا پوسته ميشش رو پاره كرد و گرگ درونش رو آشكار اولش كه دلش ميخواست اگه تونست اين پرنده ها رو بكشه و بخوره !حالا يه وقتا صبحا كه مياد اونجا ميشينه دلش ميخواهد بگيره خفه اشون كنه صداشم نباشه!
وقتي فكرش دنبالمه حتي اگه عشقم كنارم باشه نمي شناسمش يا نمي بينمش يا اگرم چيزي ازش ببينم بدترين فكر ممكنو برام تلقين ميكنه تا نا اميد بشم!(چشماي متعجب عشقم تو يه همچين مواقعي نسبت به بي تفائتي من ديدنيه )در حاليكه اون بيشتر مواقع تا جائي كه براش ممكنه (قبلا لحظه اي وآنلاين خبر گيري ميكرد حالا ديگه نميشه چون تو تهران داره كار ميكنه/ يه كار خوب با يه درآمد بالا!پدرم هم اطلاع داره و با اين وجود بازم يكساله ديگه است قضيه مارو كش آورده واصلا به احساس من و تنهائي ما فكر نمي كنه :در واقع اصلا به ما فكر نمي كنه و كسي هم انگار جلوشو نميتونه بگيره و بهش چيزي بگه اينقدر كه مغرور و متكبر شدن:و ديگه فرصت اين نميشه كه همه شهرو براي خبرگيري بسيج كرد.هر چند با اين كارائي كه اينا تو اين چند سال كردن همه گيج و مبهوت از اون عشق عظيم كه اينجوري شد انگار به فراموشي سپردنمون يا جراتي براي بيان حقيقت پيدا نميكنن چه برسه دل و دماغ اون كاراي هيجان آميز رو:
خلاصه اينكه جنگ ما ديگه انگار زميني نيست جنگ فكره چون حتي گاهي وقتا كه ميايم به همديگه فكر كنيم هم انگار دعوا ميندازن بينمون.خسته شد حتي جرات خوابيدن هم نمي كنم چون ميترسم كابوس باشه(تلقين افكار شيطاني اونا:ومن شر نفاثات في العقد)اصلا نمي دونم آخر عاقبت اين زندگي وعشق چي ميشه.انگار همه ميخوان بگن ايناديگه از دور خارج شدن(خودمو ميگم و خانمهائي كه هنوز مثل من تا اين سن ازدواج نكردن!)ديشب كه يكيشون دقيقا تو چشمام نگاه كرد و همينو گفت.تا نصف شب خوابمون!نميبرد.ميدونم اونم بيدار بود.پدرم هم بيدار بود .نميدونم داشت فكر ميكرد يا...اون بازيگر خوابيده بود.براي اينكه انرژيشو براي روز احتياج داره!اينو بگم اون پسرعمه با همه كارشكنيهاي پدرم و مادر و مادر بزرگش سر برنامه ما !بايكي ديگه ازدواج كرده .خانمش خيلي ساده و خوبه ولي خودشو و مادرش اينا هر وقت اگه جائي از بد حادثه با هم هم مكاني پيدا كنيم با وجوديكه خيلي سعي دارن منو حرص بدن عقده و شكست از چشماشون ميباره!و من دارم تو دلم خون گريه ميكنم كه اين بازي طوري از دستم خارج شده كه فقط نتيجه اش با خداست ولي در ظاهر طوري مي پوشم و رفتار ميكنم كه مو لا درزش نميره كه هنوز تو اوجم!اونا خيلي سعي ميكنن منو با لباسام يا آرايشم يا پيدا نشدن كار برام مسخره كنن و از همه مهمتر اينكه برنامه مارو يه طوري وارون و با انكار تموم شده و شكست خورده جلوه بدن و ازدواج نكردنمو به رخم بكشن .با وجود اين پدر و مادري كه مثل قاتل آزاد و زنده لحظه هاي قشنگ زندگيم كنارم نشستن مطمئنا تحمل طعنه هاشون و افكار پريشوني كه تلقين ميكنن خيلي مشكله و مديريت نشون دادن يه چهره محكم و مصمم وبدون تغيير!فقط توكلم به خداست و هميشه از اوني كه شاهد پيدا و پنهان لحظه هامه كمك ميگيرم . ديگه حتي از اوني هم اونقدر كمكم بود ودوستم داشت نمي تونم توقعي داشته باشم.خيلي سخته!
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
نیلوفر عزیز شما ادامه بده ، فعلاً ما سراپا گوشیم . وقتش که شد برات حرف میزنیم .
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام :72:
از اينكه هنوز توجه نشون ميدين ممنون! قضيه فوت عموم رو به دليل اينكه خيلي برام مشكله صحبت درباره اش به صورت تيتر وار بيان ميكنم:
1/ 14 خرداد پنج شنبه بعد از ظهر بود كه اتفاق افتاد با 10 تا تلفن مختلف نامفهوم كه اگر بار دوم تماس ميگرفتي هچكس جواب نمي داد باخبر شدم واونائي هم كه تماس ميگرفتن درست بيان نمي كردن چي شده / شوك بدتر از مرگ!
2/ قضيه رو خودكشي و وارونه جلوه دادن در حاليكه از نظر بيمارستان ايست قلبي بود كه با شوك برقي هم احيا نشد.اونا خودشون طوري وانمود كردن كه قضيه خود كشي با سم مزرعه بوده !طفلك اينقدر ماههاي آخر از نظر جسمس ضعيف شده بود كه با هر بلائي فرو ميريخت ولي ضربه اونا به شوخي عموم به مرگ پايان بخشيد :خدا شوخي نداره!همون لبخند رو لباش و خواب صبحم بهم فهموند معني اون شيريني كه داشت تو خوابم باهاش از مهموناش پذيرائي مي كرد چي بود.عمه ام براش شيريني برده بود و همونم برگردونده بود:316:
3/روزاي سختي رو ميگذروندم .شوك مرگ عموم نتايج جسمي بد و عجيبي برام داشت:خستگي و بي حالي عميق و شديد به هيچ وجه با واقعيت كنار نمي يومدم و برام ظلم آشكار بود .ضعف شديد اينقدر كه با هيچ آب قندي بالا نميومدم .! وز وز عجيب تو گوشام بعد از كمي پياده روي و فعاليت كوتاه!انگار يكي داشت تمام توان روحيم رو ميمكيد.
واين حالت تا 2 سال تداوم شديد داشت .تا وقتي معني شوكاي رواني و پالسهاي منفي كه بهم ميدادن رو نمي دونستم.اثراتش هنوز هم هست گاهي،وقتي جائي اونا باشن يا ... كارام طول ميشكه ،انرژيم تخليه ميشه شديدا
حالت گيجي ناشي از شوك پائين افتادن قند و چربي يا آب بدن و كم خوني و كمبود آهن شديد كه تا مدتها بعد از فارغ التحصيلي با مراقبت پزشكي دلسوز تحت درمان بودم(در ادامه راجع به نقش اين خانم دكتر كه تا حدي برام مادري كردن توضيح ميدم.):323:شوكاي رواني شونو تا وقتي نمي شناختم نتايج خيلي بدي برام داشت بخصوص كه با استرساي ديگه اي مثل مواقع امتحان يا عوارض عجيب فكري و عدم تمركز روي فكر و گفتار و رفتار تو ...ام همراه ميشد كه خيلي برام ترسناك ميشد.بعضي مواقع فكر ميكردم واقعا ديوانه شدم و يكبار هم كم مونده بود اينو فرياد بزنم .من .!.. به قولي عقل كل فاميل!:163:
4/مرگ عموم نتايج مالي حقوقي خيلي بدي به دنبال داشت و سر همين موارد پدرم كه بي توجه به حرفاي ما براي گرفتن وكيل و.. تمام كاراها رو كه حتي خودشم نمي دونست حجمش چقدره و چيكار مي خواهد بكنه با همه مشكلات مالي خودمون به عهده گرفت و نگرفتن وكالت نامه از طرف زن عموم باعث شد تا حرف و شبهاتي از طرف ايشون و خانواده اش كه به شدت شوكه و مبهوت بود بوجود بياد كه دقيقا مطابق ميل مادر بزرگم پيش رفت و ايشون رو تو همون چند ماه اول از كل فاميل حذف كرد .تازه اگه حرفاي پدرم نبود دختر عمه هام طلاهاي دست و گردنش رو هم به عنوان غنيمت جنگي برده بودن!به اسم جبران بدهي هاي عموم.اين اتفاق باعث شد اون بنده خدا رو حتي تو اولين مراسم سالگرد هم دعوت نكنن و پدرش سر همين موضوع ايست قلبي كرد و دق كرد و مرد از داغ دامادش ولي مادر بزرگ من كه ماههاي آخر عمر عموم خودشو به هزار درد بي درمان زده بود تا جلوي خوشيهاي اون بيچاره رو بگيره سر و مر و سالمتر از قبل به خوردن مغز و روح و عمرما مشغول ميباشد.:311::302:
5/بعداز فوت عموم بود كه متوجه رفتاراي عجيب پدرم شدم.شديدا بي توجهي به حرفاي خانواده و بخصوص من نشون ميداد حتي با برادر كوچكترم كه خيلي بيشتر بهش توجه نشون ميداد هم بد رفتاري ميكرد.اينا رو اوايل ميشد به حساب ناراحتي اش گذاشت ولي بعدا به حتي انزجار آميز بود كه مطمئنا به بحث و به گريه افتادن من منجر ميشد.اين حالت رو هم معني اشو بعدا فهميدم. اون جادوگرا براي اينكه تمام فكر و ذكر اونو و همه وقت و انرژيشو در اختيار بگيرن طوري تنظيمش كرده بود كه فقط به حرفاي اونا و خواسته هاي اونا توجه كنه به هر هيچ چيز ديگه اي توجه شديد نشون بده و چون اين راه و كاراشون معمولي نبود عوارضش هم عجيب بود .پدرم اصلا حرفاي ما و خواسته هاي مارو نمي شنيد وتمام فكرش رو حرفا و دستورات مادرش و بعدها عمه ودختراش بود ( بعد از فوت شوهر عمه ام كه به فاصله كمتر از يكماه از فوت عموم و شاهد حوادث اونروز بودن يه شب كه تو خونه مادر بزرگم بود و عمه هم با دياز پام10 خواب!مادر بزرگم از فرصت استفاده و براي ساكت كردن اون بيچاره هم نسخه اي مي پيچه كه با يكسال آلزايمر و آخرشم بستر خوابي ميميره واز اون به بعد اونا هم( عمه ودختر هاش )به وضوح اعمال شيطاني خودشونو رو ميكنن.)اين كاراش تا حالا هم ادامه داره و همين شد كه بازي ازدواج ما از اول از با شيطنتهاي اينا و با همراهي و سكوت مادرم و بعدها با دخالت و اعمال نظر مستقيم اون ادامه پيدا كرد.
6/ تو دانشگاه هموني كه گفتم /بعد از فوت عموم و ضعيف شدن نسبي من تو درسا وكارام كم كم روي واقعي خودشو لو داد و با اينكه تو خيلي از مواقع بهش كمك كرده بود اوايل با از دسترس خارج كردن كتابها و جزوه ها يا حتي دور كردن من از استادا يا كساني كه ميشد بهم كمكي بكنن تا بيشتر از پا نيفتم و بعد كه ديد دستاش داره برام رو ميشه با چسبودن خودش به كسائي كه قبلا كه من باهاشون در ارتباط بودم اصلا تائيدشون نميكرد و براش به يكباره به دوست صميمي تبديل شدن براي استفاده از منافعشون !و تنها نموندش با دوري از من(همه ما رو با هم ميدين و با هم ميدونستن!متاسفانه!)واقعا باعث افسردگي من شده بود .همه چيز و همه كس به يكباره انگار روي زشت و واقعي خودشونوداشتن بهم نشون ميدان و اين تحملش سخت بود چون دوستاي صميمي كه بتون بهشون يه جورائي احساي نزديك بكنم و با اونا آرام بشم هم تعدادشون كم شده بو.د و هم اخلاقاي خودم تغيير كرده بود.خيلي براي خودم هم ترسناك يخ و بي تفاوت شده بودم .بخصوص بهارا كه ميشد خيلي رفتارام از كنترل خارج شده بود .بخصوص انگار تو دانشگاه(همون جائي كه هميشه برام شادي و آرامش بود)برام طلسمي چيزي نوشته بودن !هر چي وقتمو اونجا ميگذروندم از رفتاراي خودم با بقيه و همه كارائي كه ميكردم احساس نارضايتي شديد و گيجي براي عدم درك مناسب وضعيت رفتارا و حرفام داشتم .باور نمي كنيد هر بار كه از اونجا بر ميگشتم كلي با خودم كلنجار ميرفت كه :چي گفتم ؟چي كار كردم؟فلاني برداشتش چي بود!به قول يكي از استاداي محترممون بايد خودمونو حسابرسي ميكرديم و لي من انگار هم حساب كاراي خودم و هم برداشتهاي اطرافيان از دستم خارج شده بود.
وحسادتها و كارشكني اون هم همچنان ادامه داشت.ديگه لمش دستم اومده بود ومقاومت يا حتي تلافي ميكردم!نمي گذاشتم با سر گردون كردنام چيزي رو ازم بگيره و يه جورائي بهترش رو خدا برام پيش مياورد واينا براش اوايل باعث تعجب و ناراحتي ولي بعد ديگه غير قابل تحمل شده بود . طوريكه به دشمن پنهان همديگه تبديل شده بوديم.البته من بيشتر دفاع يا در نهايت تلافي ميكردم ولي اون با همكاري مادرش به همون روشهاي شيطاني رو آورد كه اين باعث شد سال آخر اين رفتاراش بلاي جون من و بقيه بشه!:160: از خودم دورش ميكردم و سعي ميكردم دور باشيم ولي بازيگر خوبي بود و پاك كردن خاطرات و بيدار كردن اطرافيان خيلي مشكل. چون در صورت عدم توجه اگر هم حرفي برعليش ميزدم بر عليه خودم ميشدو به خاطر همين فقط سعي كردم تا جاي ممكن و تا اونجائي كه ميشد و تمركز داشتم واقعيت رو براي بقيه نشون بدم.(معني بازيها رو اون موقع نمي دونستم!)
دروغ مي گفت و شديدا متظاهر بود. يه كارائي ميكرد انگار بين توهمات و واقعيتش مرزي نداشت. وجالب بود واقعيتي كه براش اتفاق نمي افتادو يه طوري تعريف ميكرد انگار واقعيته ولي در مورد بقيه واقعيت درست زندگيشونو يه طوري وانمود ميكرد كه طرف خودشم به شك ميفتاد نكنه واقعا اينجوريه ومن دارم اشتباه ميكنم!
مثلا سر قضيه ما با وجوديكه رفتاراي عاشقانه و مراقبتي اونو تو خيلي از مواقع به وضوح ميديد همه جا طوري وانمود ميكرد كه انگار منم كه دنبال اونم و عاشقش شدم وبقيه هم تا حدودي باورش ميكردن وتا جائي كه با ضربه هائي كه واردكرد طوري شد كه ما اصلا نتونستيم تا وقتي تو دانشگاه بوديم حرفي از عشقمو ن به ميون بياريم كه همين سكوت و حتي نداشتن يه شماره ازش(بارها سعي كرد كه به من بدهتش ولي هر بار اون و مادرم كه اون آخرا و بعد از مرگ مادرش فرصتش براي بررسي رفتاراي منو ضربه زدن هميشگي اش براي جلوگيري از حادثه و اتفاقي عاشقانه تو زندگي من(اتفاقي كه از خيلي وقت پيش در شرف افتادن بود!)آزاد بشه و طوري وانود كنه كه يه دوسته تا بتونه نزديكي بيشتري پيدا كنه(نزديكي كه هرگز نداشتيم و من هميشه با خودم يه قرار داد ذهني داشتم كه هيچ وقت به اولين كسي كه درباره زندگيم توضيح ميدم اون نباشه ولي....:325::302: باعث شد تا اين اتفاق نيفته كه من به 2 دليل ميبينمش:1/ حسادت! 2/ تفكرات احمقانه سنتي اشون كه براي پيچ خوردن مسئله بهش متوسل ميشدن كه اون بايد پيش قدم بشه ولي تا ميومد بگه يه طوري قلم پاشو ميگرفتن تا ما زمين بخوريم وبگن ديدي نشد!
:82:...
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام !
يه احساسي داره بهم ميگه بايد براي اينكه دادگاهي سخت آماده بشم .وكيلي هم جز خدا وخودم ندارم.توكل به :323:
اميدوارم حوصله اتون رو سر نبرده باشم.من و ف (حرف اول اسم عشقم:از اين به بعد از اين حرف استفاده ميكنم!)
از پاييز همون سالي كه عموم فوت شد باهم آشنائي واقعي تري پيدا كرديم.سر قضيه تهيه يه كتاب بود كه با اسم همديگه واينكه ف با همون فاميل ماكه سر مراسم عموش بوده اشنائي احتمالي ما!دوسته و ميشناستش!با بعضي از اخلاقاي همديگه هم آشنا شديم .مثلا مواقعي كه ميديددير سلام ميدم(من با بقيه همكلاسياش آشنائي چنداني نداشتم و با خودشم تو دانشگاه و بين همكلاسياي قديمي اش همينطور!)ولي اون اصرار عجيبي داشت كه بين بچه ها و بخصوص وقتي كه اون همكلاسيم هم كنارمون بود رفتارام عادي باشه.من نميتونستم.حساسيت شديد اون همكلاسيم و بدگوئياش پشت سر هر كسي كه به من نزديك ميشد،حالتهاي رفتاري خود من هم سرد و ترسيده ومحتاط شده بودو نميتونستم بدون پيش داوريه رفتاراي اون(گاهي اين پيش داوريا تحت تلقين منفيه همون همكلاسي بودو دليل واقعي نداشت ولي من نميتونستم با همون شجاعت و. راحتي كه اول باهاش روبرو ميشدم رفتار كنم)و همين گاهي سوئ تفاهم بوجود مياورد وگاهي قهرو سردي و اينكه بايه حالتي خاص از كنارم رد بشه و طوري وانمود كنه اصلا نديدمت يا نيازي به صحبت نيست.مثلا يه بار ديگه هم اون قضيه ماشين حساب تكرار شد واز همه كلاس ماشين حساب خواست(درست بالاي سر من ايستاده بودو زير چشمي مشخص بود روش نميشه بگه بعد از اون جريان!)جز من .منم همراهم بودولي روهمون حساب كه دوباره ... چيزي نگفتم .وقتي وسط كلاس مجبور شدم به يه دليلي اونو روكنم به دوستش گفت ببين همراهش داشت ورو نكرد.:325:من واقعا نمي خواستم رفتار بدي داشته باشم ولي نميشد .اصلا متوجه شوخياش ،بازياش و يا دليل رفتاراش نميشدم.آدم عميقي بود و براي هر رفتاري پيش خودش دليل محكمي .نميدونستم معني كاراش ممكنه كلمه قشنگي به اسم عشق باشه!
در ضمن پالسهاي منفي اون همكلاسي ...من آخر ترم بدي و گذرووندم ونتيجه بد بود .امتحانا تمام تستي شده بود و منم شرايط روحي براي خوندن و به خاطر سپردن اطلاعاتي كه به ذهن ميسپردم نداشتم .گاهي مغزم به شدت هنك ميكرد يعني هر چه بيشتر ميخوندم با ترس و اضطراب نتيجه اي به غير از فراموشي نداشت برام . ميترسيدم نكنه واقعا خنگ شده باشم.تو همين هير و بير مادرم هم رفته بود ومادرشو آورده بود خونه امون منم هم همش سر كتابا تو اتاقم بودم.و اونم طوري وانمود ميكرد كه اين داره به حساب بي محلي اينكارا رو ميكنه و پيرزن بيچاره(كه آخرين باري هم بود كه اومد خونه ما!)فكر ميكرد واقعا مزاحمه!داشتم منفجر ميشدم وقتي ميديم تند تند ناهارو آماده ميكنه تا مثلا دختر خوبي جلوه كنه ولي حتي يه سالادو آماده نمي كردو سفره ميانداخت ومن تازه بايد سرمو زوركي از لاي كتابا در مياوردم وتند تند سهل انگاري خانوم رو جبران ميكردم تا اون طفلكي بيشتر از اين احساس بي اهميتي نكنه!رفت و لي فكر كنم با دلخوري ازم رفت.:160:
نتيجه امتحانام خوب نبود نزديك به مشروط:163:ولي اونروزا يه حس و حال ديگه اي داشتم .ناخودآگاه بهش فكر ميكردم و همش انگار يه حس دروني بهم ميگفت تو انتخاب واحدهاي احتمالي باهاش هماهنگتر باشم .انگار اين حسو اونم داشت چون ناخودآگاه منو به سمت كارائي هل ميداد(البته مقاومت بي جاي من باعث ميشد نتيجه جالب نباشه!)كه مثلا با اينكه نتيجه اعتراض كلي به وضع امتحانا نيومده بود برم و واحدي رو انتخاب يا لااقل سر كلاساش باشم كه اگه وضعيت و نتيجه خوب ميشد امكان برداشتنش رو داشتم . ولي من اصلا اطمينان نمي كردم و چون نتيجه درست شده وضعيت امتحانا (يكي از درسا نمره اش حذف شد و قرار شد به جاي اون واحداي جايگزين برداريم و خود اونواحدو هم فقط تو كلاسا باشيم تا نمره اش جايگزين بشه!)خيلي دير و بعد از حذف و اضافه اومد نشد كه اينكارو با هماهنگي انجام بديم و نتيجه اين شد تو دوتا كلاس جدا از هم ولي تو يكساعتتو دانشگاه بوديم..اينو كه عصباني بود از نگاههاي اخمي كه از كنارم رد ميشد و بي محلي :302::316:دعوام ميكرد ميفهميدم/من از اين خرابكاريا زياد داشتم!
اولين روزا وكلاسهاي بعد از عيد بود كه يه حركتش خيلي برام عجيب شد . يهو جلو پام بلند شد و خيلي محترمانه سلام و تبريك عيد !دوستشم پيشش همين حسو داشت .راستش ما با همكلاسياي اصلي خودمونم اين حالتو نداشتيم چه برسه به يه آشناي واحد مشتركي!و چند بار ديگه هم اين عكس العملاي اتفاقي. يكبار تو خواب ديدم با يكي از دوستاش داره صحبت ميكنه و اون دوستش داره بهش ميگه (طوري كه انگار طرف صحبتشون منم)اون كه نميتونه بياد بهت بگه /اين توئي كه بايد بهش بگي):303:طبق معمول نفهميدم منظورش چيه؟~!چيو بايد بگه يا من؟؟
دفعه بعد خواب ديدم تو حياط خونه مادر بزرگم هستم ومادر بزرگم با پدر بزرگم(اون موقع فوت شده بودن) هم هستن
ف با يه ماشين قرمز اومده دنبالم كه با همديگه بريم ولي پدر بزرگم نميگذاره و ميگه همون آقاي اولي (كه گفتم تو اون امامزاده!)كه انگار با يه فاصله بيشتري ولي با يه ماشين سفيد منتظره بياد و مننوبا خودش ببره(خيلي خوابم برام كلافه كننده بود چون نتونستم باهاش برم)
تو دانشگاه هم گاهي انگار برنامه امون رو به فراموشي ميرفت ،انگار يكي خيلي از همون اول دلش ميخواست ما همديگروبه فراموشي بسپاريم اون همكلاسي من يا خود شيطان بود يا يكي از جناي بيش فعالش كه با حربه عقل مي خواست از عشق جلوگيري كنه!)ولي ما گاهي خيلي به هم نزديك ميشديم درست يادمه اون تو همين مواقع شديدا خودشو به من نزديك نگه ميداشت تا از هر اتفاق احتمالي جلوگيري كنه. يادمه يكبار برنامه طوري شد كه سلام عليك ما براي يكي از دوستاش خيلي سوژه شد و داشت تشويقش ميكرد كه اونم عكس العنلاي مناسبتري نشون بده .نميدونم چطوري شد وقتي رسيدم خونه انگار يكي منومتهم كرده باشه كه اين از سر سلام و عليكاي كنه كه شديم سوژه و خيل برام برخورنده شد تا جائي كه به گريه افتادم و كتاب همون كلاسي هم كه با هم مشترك داشتيم تا يه هفته برام شد كابوس!با يكي از دوستاي ديگه ام كه تازه فارغ اتحصيل يه دانشگاه ديگه شده بود صحبت كردمو و جريانرو گفتم .تشخيص اون اين بود كه نه اون خودش احتمالا يه صحبتائي با دوستاش داشته و حالا كه ديدن تو هم جواب ميدي اونام به فكر عكس العملاي بعدي افتادن.انگار راست ميگفت چون جلسه بعدي كه با هم كلاس داشتيم دو ساعت جلوتر اومد(من واحد پيش نياز واحدي رو كه با هم داشتيم رو هم افتاده بودم و با همون استاد يه دو ساعتي زودتر كلاس داشتم.اونم اينو ميدونست ولي هيچ وقت به روم نياورد ولي يه بار بدجوري حال همون همكلاسيمو گرفت البته براي ف شوخي بود ولي باعث كينه به دل گرفتن اون خانم عقده اي شد!)
اونروز كه خودش زودتر اومده بود يكسري از دوستاشم باهاش بودن .طفلك اومد از نزديك سلام و عليك كنه من كه پيش همون همكلاسي و يكي ديگه از بچه ها بودم بازم...:302: (راستش يه كمي هم مغرور برخورد كردم!)
طفلك خيلي بهش برخورد ولي بازم مظلوم ... پاي تلفن بود نمي دونم داشت با كي صحبت ميكرد.خيلي هم شلوغ شده بود كه طبق معمول داد اولين كسي كه در اومد خودهمكلاسيم بود كه در مواقع ديگه خود ش پاي ثابت و آويزون تلفن دانشگاه بود كه چرا اون همش پاي تلفن و اينا(واقعا نمي فهميدم دورو برم چي ميگذره از اتفاق عشق فرسنگها دور و فقط..)جوابشو دادم ولي نفهميدم اون طفلك واقعا داشت چيكار ميكرد!اونم...:46:
منو اون همكلاسيم سر يه خرابكاري ونامردي خودش رابطه امون تقريبا خيلي ضعيف و رو به موت بود ومن هر چي بيشتر ازش فاصله ميگرفتم بيشتر متوجه بقيه جزئيات وجودي اش ميشدم(هميشه كتاباشون رو من تهيه ميكردم چون پدرم ماشين داشت و راه دستش بود ولي از وقتي برنامه فوت عموم پيش اومد ديگه نخواستم زحمتي بهش بدم ولي اون كه باباش تاز بازنشسته شده و ماشين خريده بود حتي يه بار هم اينكارو براي ما انجام نداد. منم سر همين ديگه ازش چيزي نخواستم ولي اون اينقدر پر رو وپر توقع بود كه احساس ميكرد اگه كسي در حقش لطفي ميكنه كه بيشتر مواقع لايقش نبود داره وظيفه اش رو انجام ميده واگه ميديد داره چيزي بهش نميرسه جلو ي اتفاقي رو هم كه ممكن بود براي ديگري بيفته رو هم ميگرفت.اين شد كه وقتي ديدم داره با ناتو بازي جلوي بقيه كارامو هم ميگيره جلوش در اومدم و اونم رفت چسبيد به يكي ديگه از همكلاسيام كه وقتي بود نميديدش !و اونو كه تازه رانندگي ياد گرفته بود وباهاشون هم هم محلي شده بود تشويق و وادار كه با ماشين پدرش بياد دانشگاه تا اونو هم برسونه و هم جاي منو مثلا براش پر كنه!منم چيزي نگفتم كه دليل اختلافامون چي بوده و اين سكوت بيشتر باعث تنها شدنام ميشد!) منو ف هم كه كارمون شده بود مثل شطرنج بازاي ماهر كنار هم ديگه نشستن و عكس العملا و جواباي حساب شده در سكوت!و اين شد كه تا امتحاناي بهار هم نتونستيم هم صحبتي داشته باشيم والبته از اينكه جلو بقيه حرفامو تائيد يا مراقبم بود داد همه رو در مياورد ولي...:82:
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام !
اميدوارم بتونم خلاصه و مفيد اين تاپيكو جمعش كنم:316:سال آخر دانشگاه اتفاقاتي افتاد كه من ميخواهم دقيق بيان بشه چون خيلي تو روابطمون تاثير گذاشت!و تو شناخت اين عشق!
ولي قبلش اينو بگم تو موقع امتحانا بود كه از طرف يكي از همكلاسياي دختر ف يه تماس تلفني دريافت كردم كه دنبال كسي با اسم فاميل من و لي با اسم كوچيك اون همكلاسي م ميگشت!من اسم كوچيكم رو به ف نگفته بود و اونم سر اين موضوع ظاهرا تا مدتها بعد دلخوري داشت(اينو از اطرافيان ميشنيدم!)ولي نميدونم اون تلفن با همكاري دوستاش بوده يا خودش در خواست كرده(بعيد ميدونم خيلي مغرور بود و ترجيح ميداد خودش كاري بكنه اگه شد!)اون همكلاسيش با من سلام و عليك و آشنائي آنچناني نداشت ولي همونطور كه خودتون ميدونيد اگه يكي يه كم زيادي راحت و فعال باشه ميشه آچار فرانسه دانشگاه و اونقدر دانشگاه ما كوچيك بود كه امكان آشنائي خيلي زود فراهم ميشد!دفعه بعدي كه منو ديد ظاهرا اسم منو از روي برد ديده بود (براي شماره صندلي امتحانا) و اومد تا اين تناقضش رو در ميان بگذاره وطبق معمول اون همكلاسيمم پيشم بود و دقيق ناظر ماجرا :324:خودم هم قبلش يه سوتي داده بودم و قضيه اون تلفن عجيب رو تلفني (خودش تماس گرفته بود ) و تعجب خودمو بهش گفته بودم .پازلش تكميل شد و همونجور كه هميشه وقتي مارو با هم خوب يا هماهنگ ميديد تو فكر يه نقشه اي شري چيزي ميرفت اينبار به فكر پاك كردن حافظه اطرافيان افتاد به طوريكه هر كي مارو با هم ميديد يا عكس العملامونو به هم ميديد يا كمكي ميكرد فراموش كنه اينا دليلش چي ميتونه باشه و براش بي معني بشه تا فقط من باشم كه انگار دارم جور اين عشقو ميكشم.
خنده دار بود كاراي خودش /بعيد ميدونم سر خيابون خونه اشونم ول وايميستاد ولي تو راه پله ها به طرز ترسناكي با دوستاش ميتينگ ميذاشتن تا من بيام و مطمئن بشه رفتم و با كسي هم نيستم(راستش عكس العملاي عجيب و سرد منو به حساب يكطرف بودن احساس خودش ميگذاشت و يا فكر ميكرد شايد پاي كس ديگه اي در ميان باشه.اين احساس و برطرف كردنش از طرف من بعدا تبديل به نوعي وسواس شد تا جائيكه بعد از هر خرابكاري ناخودآگاه و اتفاقي يا خبري كه به گوشش رسيد تا مدتها بايد سردي و بي تفاوتي كشنده آقا رو تحمل ميكردم وتا جائي كه ميتونستم پاكسازي بي توجهي به همه اطرافيان حتي همكلاسياي قديمي خودم ميكردم تا قضيه مرتفع بشه!سر همين چيزا تا يه ماه هم با من قهر بوده و كار من:302:آخه منم عاشق شده بودم!):316:
تابستان اون سال (بدون اينكه هيچ حرفي درميان باشه!)همه فكر ميكردن ما با هم دوست شديم (من از اين رابطه بدم مياد:160:) و هر بار كه كاري پيش ميومد و پاي تلفن بودم اگه كسي از دوستاش حتي بچه هاي جديدتر منو ميديد ميشنيدم كه ميگفت :حتما داره با ف صحبت ميكنه!(اگه ما از اين عرضه ها داشتيم اين اوضامون نبود:311:)
آخه عادي بود تا دانشگاه تعليق ميشد اونائي كه اونجا با هم دوستي پيدا كرده بودن با هم اينطوري تماس و قرار ميذاشتن!ما همه زوجائي كه دوربرمون بودنو يه جورائي مي شناختيم خيلياشم به ازدواج منتي شد ولي ما هميشه ...من فكر ميكردم هيچكي نميدونه ولي افتاد مشكلها.:303:يكي هر چي دلش ميخواست پشت سر ما ميگفت و تلفيقي از دروغ و ديده هاي خودشو به خورد بقيه ميداد بخصوص اگه ميديد كسي با من برخورد بي طرف و بي اطلاع ولي خوبي داره /شما هم كه بهتر از من ميدونيد عشق كالائي كه كمه ولي همه ميخوان داشته باشن حتي خانمهاي متاهل و حسودي هم كه بين همكلاسيا و بخصوص خانها تو اين موارد نقل ونبات /هيچ كس چيزي نمي گفت جز اينكه از دفعه بعد كه منو ميديدروابط من و آقاي ف ميرفت زير ذره بينش و منم ميشد جز خارج ماجرا:از اونائي كه ميشه پشت سرش خيلي راحت غيبت كرد واز جمعها كنارش زد آخه اون خوشبختتره!(آش نخورده و دهن سوخته!)
ف تو بين همكلاسيا موقعيت خوبي داشت و هنوزم داره /از اون خانواده هاي خوب و سرشناسن ولي با بلاهائي كه خانواده من سرشون آورد منو بي اعتبار كردن!همه به حرفشون اعتماد و احترام ميگذاشتن .اوايل كمي اعتماد به نفسش كم بود ولي به تدريج با خودآگاهي و فعاليت خيلي بهتر شد تا جائيكه هر كي سوالي /اشكالي /جواب پرسشي يا حتي خبر معتبري مي خواست آقاي .... راه دستشون بود!(اينم اسمي بود كه من صداش ميكردم!)
تابستان اون سال هم مادربزرگم فوت شد/يه نصف شب تو خواب خفه اش كردن!آخه من واسه اولين سالگرد عموم با اولين كسي كه سلام و روبوسي كردم اون بود اونم جلوي چشمهاي عمه عقده ايم!و از سال قبلشم كه گاهي از مراسم در ميرفتم براي امتحانا و اونجا ودرس ميخوندم چشمهاي همه اشون داشت در ميومد .ما رو به نوعي برده خودشون ميدونستن با رفتارائي كه پدرو مادرمون از خودشون بروز ميدادن /هميشه اول از همه حاضر . وآخر از همه مرخص (حالا كه راحت شدم و اصلا نميرم)هم شوهر همون عمه ام كه گفتم مريض بود.كه جوجه كلاغاش يهو سر از تخم در آوردن و عمه ام افعي شد(اينائي كه ميگن به نوعي شهوده از كارائي كه ميكنن اگه عمري باقي بود و رسيدم دقيق توضيح ميدم!)
مراسمشون رو با يكسري دلخوري از قبل شركت و حتي كمك كردم ولي اونا كه اينقدر ناسپاسن و بي چشم و رو همه رو به حساب علاقه من به برادرشون(علاقه اي كه نداشتم) گذاشتنو و كلي حرف پخش كردن و فاميل هم منتظر خوراك خبري!منم مجرد و مورد اتهام!اونسال خيلي چيزا رو از نزديك ديدم و اين باعث شد به انتخابم به ف مطمئن تر و از هرگونه انتخاب فاميلي بخصوص اون شديدا اجتناب كنم.اوني كه گفتم تو فاميل نزديك بود بياد خواستگاري ام نامزدي و عقد كرده بود(پسر عمه دومم از تهران بود)يه سري مسائلي از قبل بين برادر بزرگترش با دختر عمه ام بود كه همه ميدونستن وتا مدتها بينشون شكر آب بود ولي مسئله ما شد نقل مجلس!
كه مثلا من چه عكس العملي نشون ميدم. سر يه سوئ تفاهم كلامي از طرف بابام توهم برشون داشته بود نكنه ما ناراحتيم!منم خيلي راحت تو جمع بهش تبريك گفتم و اونم كه تا اون لحظه يه سلام عليك درست و حسابي هم با من نكرده بود خيلي شرمنده شدو موقع خداحافظي تا در ماشين اومد.(اينم از نمونه شرهاشون/من با خانم اون يه جورائي دوستي صميمي بينومون بوجود اومده و خيلي هم تشابه خانوادگي داريم )
من ف را تا شهريور و موقعي كه نتايج امتحان كلاس مشتركمون اومد نديدم. اونروز تو دانشگاه تنهاي تنها بوديم .من كه رسيدم(راستش خيلي بهش فكر ميكردم و دلتنگ و وابسته ديدنش شده بودم خيلي هم دعا ميكردم يه طوري ببينمش !اونروز صبح تو خواب چون جواب امتحان خيلي دير اومده بود ديدم كه نتيجه اومده ومنم اون ميبينم ولي اون يه مشكلي داره/!مشكلش چي بودو تا سه ماه بعد فهميدم(البته اين يكي از مشكلاتمون بود!)آقا سربازي نرفته بود)!
خلاصه وقتي من رسيدم داشت باموبايلش صحبت ميكرد . تازه خريده بود اون وقتا زياد اين چيزا مد نبود:305:من كه رسيدم صحبتشو قطع نكرد و همينطوري بدون سلام و عليكي چيزي جلوي همون بردي كه نمره بود ايستاده بود.من كه مجبور بودم برم اونجا تا نمره ام روببينم بدجوري معذب بودم انگار مزاحمم. راستش شجاعتم رو براي راحت بون با اون حتي در حد يه همكلاسي از دست داده بودو فكر كنم صحبت زيادم با همون دوستم(از همون موقعي كه اومديم شمال باهاش همكلاس و بعد دوست صميمي شديم هموني كه تشخيص داد اين عشق از طرف خودشه!و خانمها هم كه ميدونيد)هم باعث ايجاد عكس العملاي منفعلي در من شده بود.خلاصه اون با گوشيش از راهرو رفت بيرون منم رفتم براي اعتراض ورقه واين شروع سرگردوني ما شد:324: . تا يكسال بعد اگرم تنها بوديم هر وقت اون به من نزديك ميشد من مثل ماهي سر ميخودم و ميرفتم اينورو اونور اونم ميگذاشت به حساب اينكه دارم از حسش سوئ استفاده مي كنم و غرورش رو ميشكنم!و اين سيكل معيوب با ادامه بد بينياي من به رفتاراي خودم و عشق مگوي اون كه تو كلام نمييومد يا اگه ميومد بگه من عدم تعادل پيدا ميكردم و يه جوري ميشد كه گفته نشه ادامه پيدا كرد. اونروز شايد ميشد يه جوري حسم اين بود بايد اين شماره داده بشه تا همديگرو رو راحتتر پيدا كنيم ولي من فقط كارائي كردم كه دم رفتن با يه نگاهي كه ميشد ازش خوند:خوب در رفتي از دستم!:46: وبا يه لبخند شيطنت آميز تو راه پله از كنارم رد بشه و سلام و خداحافظ/به قول جناب شريعتي: اين است زندگي من!
تازه اون موقعها نميدونستم اونم كاراي منو زير ذره بين داره و به قولي بعدها براش به صورت كتابي خونده شده در اومدم كه كاراي من پيش بيني يا حتي جهت دهي ميكرد. يه وقتي به جائي رسيدم كه اگه اون نبود زنده نمي موندم و دوام نمي آوردم تا دوباره رو پا بشم .بين همه آدمهائي كه دور وبرم بودن اوني به فكرم بود كه بيشتر از همه درد دوري همو كشيديم وهمه از عشقش منعم ميكنن و ميكردن و معتقدن اين عشق بچه گانه است!
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
پرواز ميكنم من از اين خاك خشك و زشت
پرواز مي كنم بروم تا خود بهشت
پرواز مي كنم من از اين خاك ، از اين زمين
پرواز مي كنم من از اينجا فقط همين
شايد در آسمان بنشينم كنار ماه
شايد كنار ابر ،كنار ستاره ،آه...
آه از سفر ،از اين سر دنيا به ن جهان
آه اين سفر چه خوب و قشنگ و خيالي است
مثل سفر به منطقه هاي شمال است
آه اين سفر انگار براي من لازم است
آه اين سفر طلسم سكوت مرا شكست
آه اين سفر بدون تو اما نمي شود
با من بيا تو م از كه از اينا جدا شويم
همسايه فرشته رفيق خدا شويم
فاضل تركمن/ضميمه اطلاعات/آفتاب و مهتاب
:72:سلام دوستان !
احساس ميكنم با تمام نيازي كه به گفتن و راهنمائي داشتم نميتونم اين تاپيك را ادامه بدم .هر بار ميام بنويسم يه جوري محو ميشه انگار !يا حذف ميشه يا پاك ميشه انگار اون شيطوني كه گفتم پاشو ميگذاره تو اتاق و تا من ميام بنويسم ميپرانتشه!خدا بيشتر اين لعنتش كنه!باشه براي وقتي كه شرش رو از سرمون كم كرد:311:
موفق و شاد باشيد !:72:
من شايد دنباله مطالب خودم ف رو با يه عنوان ديگه تو يه تاپيك ديگه بنويسم و اميدوارم اينبار مختصر و مفيد!
منتظر بودن خيلي سخته!:323:
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
با سلام
اينگونه تاپيك ها از جهت اينكه فرصتي براي حرف زدن و درد دل كردن ايجاد مي كند مناسب هست.
مخصوصا با طبع ظريف و قلم حساسي كه شما داريد.
ليكن شما بايد توجه داشته باشيد. در مواردي كه چنين مشكلات جدي يك انسان را مي فشارد و در طول ساليان ايجاد شده است. تنها و تنها و تنها راه اينست كه از طريق حضوري تحت نظر روانشناس باليني و روانپزشك جهت ترميم و بازسازي ارتباطهاي خانواده اتان و خودتون، اقدام فرماييد. و تالار همدردي به هيچ وجه هيچ تاثير مثبتي روي اين مشكلات ندارد. و گاهي منفي هست.(چون شما به اشتباه تصور مي كنيد در حال مشاوره هستيد. در حاليكه وقت در حال از دست رفتن هست و ما دسترسي به شما و خانواده شما نداريم. در حاليكه گاهي مداخله دارويي يا خانواده درماني نياز هست.)
اگر رها كنيد و فقط حرفش را بزنيد و به آنها فكر كنيد و احساسات خود را آزار دهيد. روز به روز وضعيت بدتري ايجاد مي شود.
من اين تاپيك را و همچنين تاپيك ديگرتان را (از تو و عشق)، باز مي گذارم.
اما تصور نكن اين تاپيكها زياد سودمند هستند. اقدام سريع و فوري براي كار كردن روي ارتباطات درون خانواده اتان بسيار نياز هست.
شما بايد به هر نحو لازم خانواده را مجاب كنيد به جلسات روانشناس و روانپزشك بيايند تا در ارتباطشان با شما تجديد نظر كنند. شايد شما نفوذ روي خانواده ات نداشته باشي، اما احتمالا جلسات رواندرماني و مشاوره بتواند روي آنها اثر بخشي دارد.
اين همه فشار براي وجود شما بسيار بسيار بسيار زياد و خطرناك هست. اين توصيه ام را جدي بگيريد و حتما از طريق كسي كه روي خانواده ات نفوذ دارد بخواهيد آنها را قانع كند كه به همراه شما به جلسات حضوري مشاوره و رواندرماني مراجعه كرده و حتما تدابيري اتخاذ كنند. :72:
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
باعرض سلام خدمت مدير گرامي!
منور فرموديد!:300::316:اينكه ميبينم توجه نشون دادين بالاخره!ممنون.:104:
مدير عزيز همانطوري كه خودتان فرموديد اين موضوع خيلي فرسايشي و طاقت فرساست و هدف من هم از ايجاد اين دوتا پيك گفتن كارهاي انجام شده و انجام نشده با دلايل آنهاست.:325:
بله درست ميفرمائيد ولي شهر من شهر خيلي كوچكي است و مراكز مشاوره و درماني آنچناني ندارد . درضمن من در دنباله عرض ميكنم كه پدر و مادر من براي رفتن پيش مشاور مشكلي نداشتن تا وقتي كه موضوع بيماريو افسرده جلوه دادن من بود ولي مشكل اصلي من بعد از بازنشستگي و تغيير 180 درجه شرايط خانوادگي و اخلاق و رفتار پدر ومادرم و دخالتهاي عجيب غريب و اغواگرانه و جادوئي!!!خانواده پدري و بعد مادر و خانواده مادري من است. در اين شرايطي كه من دارم هر اقدامي را از طرف من به گونه بدي به عشق و زندگي ام(كه به طرز عجيبي براي آنها بي اهميت شده )ربط ميدهند ودر ضمن مقاومت عجيبي به هرگونه برنامه مشاوره اي پيدا كرده اند(اگر مورد كار آمدي باشد)ودر موارد ناوارد هنم خيلي راحت با كلمات و الفاظ و راههائي كه بلدند موجب به انحراف بيشتر كشيده شدن و دورتر شدن از هدف اصلي ميشوند .شما نميدونيد من با چه موجوداتي طرفم .بگذاريد لااقل بگويم تا نگفته نميرم!:311::302:
بازم ممنون از توجهي كه نشون دادين و دعا كنيد بتونم يه طوري به اين تاپيكهاانسجام بدم!و به نتيجه برسيم!:323:
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
نیلوفر جان خبر داری و متوجه هستی دائما از جایگاه " من خوب هستم - شما بد هستید " صحبت می کنی . ( که البته با میزان فشاری که داری این حالت فعلا با توجه به شرایط قابل درک است ) اما دوست داری با هم قدم به قدم به جایگاه " من خوب هستم - شما خوب هستید " برسی و یا نزدیک شوی ؟
نظرت چیه که در ادامه این تاپیک یا در یک تاپیک دیگر ، سر دوربین را به سمت خودت بگیری و از تمرکز لنز بر روی مامان و بابا و خانواده خودداری کنی .
اگر موافقی ، خواهش می کنم پستهای خودت را کوتاه و تفکیک شده و منظم بنویس و منتظر تعامل دوستان باش تا نظر دوستان را پست به پست بگیری . اما فقط سر دوربین با لنز باز به سمت خودت و نه بیرون و دیگران .
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
خانم آني و كليه دوستاني كه پستها را مرور ميكنيد سلام!:46:
بازم از اينكه توجه نشون ميديد(يا نميديد :302:تشكر ميكنم)من اين تاپيك را از اونجائي كه شروع به توضيح دادن كامل مطالب كردم به نوعي تخليه ذهني و توضيح كامل شرايط كاربري به نام نيلوفر ميدونم .به نوعي شناسنامه شخصي!:303:
اين دوربين رو هم نه به سمت شخصي خاص بلكه به طور كلي ودر ارتباط با افراد پيرامون زندگي ام من جمله خودم گرفته ام. از روزي كه شروع به گفتن كردم (به دليل شلاق بيرحم دوستان به سمت منو ف!)من خاستم كليت ريشه اين اتفاقات و دليل رسيدن من به اين نقطه از زندگي ام را به طور كامل توضيح بدهم.منظورتونو از فشار درك ميكنم ولي دليلي نمي بينم كه در نوشته هام بي نظمي ايجاد كرده باشه چون اين فشار امروزي نيست كه باعث آشفتگي حال در من بشود واگه گاهي به زمان حال برميگردم دليلش اينه كه امروز را براي خاطره كردن از دست ندهيم!:163:
فردا روز ديگري است.ولي اين 2 صفحه وب تمام زندگي من به طور خلاصه در 23 سال از عمر من است و پايه هاي اصلي زندگي جديد و نوينم را بعد از اين ميبينم و به دليل عدم ايجاد پراكندگي زندگي شخصي خودم و زماني را كه جزو خاطراتم با ف محسوب مي شود جدا كرده ام و آنرا هم در بخش سوالات قرار ندادم كه منتظر پاسخگوئي سريع دوستان باشم و به نوعي تجربه شخصي ميدونم. :325:
خانم آني اگر دوستان حتي با تشكري !به نوشته هاي من وقعي ننهاندند،من دليلشو شايدهمون حرفاي شما ببينم ولي كاريش نميتونم بكنم ،نه به اينكه به نظر دوستان اهميتي نميدم بلكه احساس ميكنم همه منتظر به نتيجه و امروز رسيدن اين تاپيك هستند چون هنوز خيلي از مسائل اساسي كه به روند نتيجه گيري كمك ميكند را به سايت نياورده ام و اين باعث شد(عدم نظر دهي دوستان!)به نوعي تاپيك يكدستي بدست بيايد كه بانظر دهي و اعمال دلسوزي مدير عزيز كه جا دارد خسته نباشيد مجدد بگم خدمتشون:104:تكيملتر بشود.
من پيشنهاد ميكنم شما هم مثل ساير دوستان به قول جناب مدير امتحان صبر بدهيد و صبوري بكنيد تا با هم به نتيجه گيري برسيم .چون من هم با مرور حرفام گاهي به نتايج جديدي ميرسم و دوستان اگر نظري دارند كه كلي نيست لطف كنند و با پيام خصوصي بهم اطلاع بدن تا من اين تاپيك را مثل يه شناسنامه و كتاب شخصي اينجا قرار بدهم .هر چند ميدونم كه بعضي از مطالبش واقعا تا برا ي كسي :323:خداي نكرده اتفاق نيفتاده باشد باور كردني نيست!
بازم ممنو از لطف و صبوريتون!:46::72:
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
بازم سلام!
ميخواهم اينبار تندتر از اين بنويسم و به موازات اتفاقات قبلي كه تو تاپيك "از تو و عشق" گفتم. تابستان همون سال يكسري اتفاقات ديگه اي هم افتاد:
1/ اوايلش كه هنوز مادر بزرگم و بعدشم اون شوهر عمه نمرده بودن !يه شب تو خواب ميديدم كه ف با چند تا از دوستاي همدانشگاهيش اومدن مثلا خونه ما خواستگاري (خونه ما تا بهار دو سال بعد اصلا اون وضعيت مطلوبي رو كه من ميخواستم براي پذيرائي از يه همچين مهمونائي آماده باشه رو نداشت و مادر و پدرم هم كه خيالشون راحت بود نه ما خواستگاري راه ميديم:چون من دارم درس ميخونم و اونا هم پول ندارن !نه از اول به فكر بودن اگه يكي غريبه تر از فاميل خودشون بياد و كمي هم با كلاس يا اهل بهانه باشه خيلي راحت اولين چيزي كه به ذهنش ميرسه ندار بودن ماست و اين براي من از هر توهيني نسبت به پدرم بدتر بود آخه اونروزا هنوز فكر ميكردم خودش خوبه و بعضي از كاراش بدن و فقط مشكل ضع خونه است .مادرم هم كه :160:)
ولي اون به همون پشتياي لنگه به لنگه تكيه داده بود و دوستاش به جواني و هول و شجاعتش براي خواستگاري ميخنديدن. اين فكر من بود الان كه تجربه ام بيشتر شده :آقايون بايد حرفامو بهتر درك كنن شايد بعضيا يكدفعه عاشق ميشن و سعي ميكنن يكباره از نحوه زندگي قبليشون دور و به اصطلاح بچه مثبت بشن :300:/اين براي كسائي كه اونا رو با زندگي قبليشون ميشناسن گاهي خنده دار و بيشتر ناباورانه است. چون مطمئن هستن كه اين حالت ناممكن و موقته!)و من هم كه طبق معمول :تعجب كه اون اينجا چيكار ميكنه و اصلا مگه اونم منو دوست داره!:316:
من معذرت ميخواهم ولي مجبورم يه گزينه ديگه رو هم وارد اين بازي كنم و اونم يه زن عموي چشم شور ديگه است كه به كلكسيون موجودات منفي اين مجموعه اضافه كنيد. بعد از اون زن عموم كه شوهرش فوت شد از همه كوچكتره ،حسود گربه صفت و چشم شوري از خصوصيات بارزشه !بسيار ظاهر ساز و مثلا اهل كلاس قرآن!
ولي از اونا كه مادر بزرگ وعمه و حالا هم مادرم اگه كم بيارن به نيروهاي شيطاني او متوسل ميشن!:160:ديديد بعضيا وقتي يه گربه سياهو تو خياببون ميبينن ميترسن و ميگن شومه !!!زن عموي منوجزو اين گربه ها بدونيد!(اينا رو هم از الهامات غيبي بدونيد كه بعدا نحوه رسيدنو بهش توضيح ميدم)!
اون زن عموم يهو بي مقدمه اومد تو خوابم و به زور سعي داشت به من بگه كه بايد بريم خونه عمه! من گفتم من مهمون دارم نميبني مگه؟ ولي اون اصرار داشت!چند شب بعد مادر بزرگم مرد(اگه زنده بودن شايد با دعاي خيرشون خيلي كمكم ميكردن )و يكماه بعد شوهر عمه ام كه فوت شد براي مراسم چند روزي بين خونه عمه ام و ما در تردد بود . خدا شاهده بين يكي از مستاجرامون و زنش طوري دعوا افتاد با اومدن و رفتنش كه زنه ديگه برنگشت! اونم شب تولد بچه اشون!چه به ماهي بود و همونروز صبحش چشم زن عموم به اون و مادرش افتاده بود!
مادر و پدر من طوري با هم برخورد ميكنن كه گاهي اگه از اون دعواهاي عجيب (واقعي يا زرگري و بازي براي به انحراف كشيدن يه قضيه ديگه!)بينشون خبري نباشه مثل دو تا دوست پيش همديگه دراز ميكشن يا ميشينن (قبلا كه خانواده بوديم ماهم مينشستيم و حرف ميزديم!) و درباره حوادث مختلف اعم از فاميلي يا اتفاقات و خبراي روزمره حرف ميزدن و اين براي مادر شرايط سفيد !عادي بود . ولي يكبار كه همين زن عمو هم اونجا بود و داشتن درباره همين قضيه مراسم يه صحبت عادي ميكردن ،من كه براي ريختن چائي اومدم آشپزخونه يكهو دنبالم اومد و گفت:پدر و مادرتم كه نشستن و دارن حرف ميزنن!انگار كه اين يه اتفاق غير عادي يا او كسي رو نداره كه اينجوري باهاش حرف بزنه و حسوديش ميشه!در ضمن دختر هم نداره و هميشه هم به من ميگفت من حسوديم ميشه تو به مادرت ميگي مامان ولي من !....:302: واين شد كه اوضاع خونه ما هم تا چند ماه بعد به هم ريخته بود و پدر مادرم دائما مثل ... با هم دعوا داشتن و بدون توجه به موقعيت حساس من سر هر مورد بي ربطي به بحث ووجنجال شديد كار كشيده ميشد.پدرم تا اون موقع خيلي از مواقع در برابر قدرت طلبي هاي مادرم كوتاه ميومدو (مثل پدر و مادر فائزه بودن تقريبا:خيلي خوشحالم كه برگشتم!)ولي بعد از اون و حتي حالا اگه اون زن عمو بخواهد بياد واينجا باشه يا دعوا طوري به اون و خانواده اش كشيده بشه يا اصلا حرفي بر عليه اون زن عموم بياد انگار كه زنش باشه ازش دفاع ميكنه وحتي به خاطر اون فكر طلاق و جدائي با مادرم/ جدا كردن رخت خوابش از اون تو اون روزا يا زدن تو دهن من و .... هم كارش كشيده شده!ديگه نگيد تلقين منفي ميكني :اينا واقعا ابليسن!
واين قضيه اختلافمون ماه رمضون با ف رو هم همزمان با دعوت عمه ام اينا براي افطاري خونه اشون بود.كه فكر ميكردن من ديگه حالا موندم و تنها گزينه من پسرشونه كه مثلا حالا براي من طاقچه بالا ميگذاشتن .و اونسال خيلياشون به بهونه همون ماه رمضون و عيد فطر دعوتمون كردن و ماهم .... رفتيم ولي غافل از اينكه اينا دارن زمينه چيني ميكنن براي خودشون و به شدت هم مراقبن كه گزينه ديگه اي در كار نباشه و اگرم باشه...!
يادم يه شب تو خواب ديدم كه داماد كوچيكه اشون داره به من ميگه تو شنا كردن بلد نيستي با حالتي طعنه آلود . انگار كه منظورش اين باشه كه تو بلد نيستي چطوري رفتار كني تا هم از دست اينا در بري و هم يه زندگي خوب واسه خودت بسازي و راست هم ميگفت تا حدودي كسي به من زندگي ساختن و زندگي كردن رو ياد نداده بود ومنم مثل اونا گربه نبودم كه هر طوري پرتم كني بازم چهار دست و پا زندگي و زمين رو بچسبم.
من پرنده هوائي بودم و شنا كردن هنوزم برام سخت و زندگي و اين خونه هنوزم يه قفس كه چه توش باشم و چه نباشم انگار تو ذهنم ساخته و پرداخته شده!
بازم مممنون كه حوصله ميكنيد و ميخونيد!:82:
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام nilofar25
دقت كنيد ، روي هر كلمه كه به شما پاسخ داده شده ، حساب و كتابي هست. اگر بخواهي سريع از روي آنها با زدن يك پست جوابيه بگذري و باز به همان منوال قبلي بتازي به خودت آسيب مي رساند.
ديگران كه اطراف تو باشند، حتي اگر يزيد هم باشند. هستند......
لطفا .... فرصت غنيمت شمار و از خودت براي تغييرات شروع كن. خواهش مي كنم.
استدعا دارم يك واكنش عملي و اقدام عملي به پستهاي ما نشان بده.
اگر خيلي بلند فرياد بكشي ، فرصت شنيدن حرفهاي تخصصي ما را به كلي از دست خواهي داد.
اين رويه نوشتن هايت را تغيير بده و بيشتر در تعامل باش و از همه مهمتر نتايج اقدامات عملي خود را كه در خلال جلسات مشاوره آموخته اي و به كار گرفته اي را بيان كن.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
با سلام
اينگونه تاپيك ها از جهت اينكه فرصتي براي حرف زدن و درد دل كردن ايجاد مي كند مناسب هست.
مخصوصا با طبع ظريف و قلم حساسي كه شما داريد.
ليكن شما بايد توجه داشته باشيد. در مواردي كه چنين مشكلات جدي يك انسان را مي فشارد و در طول ساليان ايجاد شده است. تنها و تنها و تنها راه اينست كه از طريق حضوري تحت نظر روانشناس باليني و روانپزشك جهت ترميم و بازسازي ارتباطهاي خانواده اتان و خودتون، اقدام فرماييد. و تالار همدردي به هيچ وجه هيچ تاثير مثبتي روي اين مشكلات ندارد. و گاهي منفي هست.(چون شما به اشتباه تصور مي كنيد در حال مشاوره هستيد. در حاليكه وقت در حال از دست رفتن هست و ما دسترسي به شما و خانواده شما نداريم. در حاليكه گاهي مداخله دارويي يا خانواده درماني نياز هست.)
اگر رها كنيد و فقط حرفش را بزنيد و به آنها فكر كنيد و احساسات خود را آزار دهيد. روز به روز وضعيت بدتري ايجاد مي شود.
من اين تاپيك را و همچنين تاپيك ديگرتان را (از تو و عشق)، باز مي گذارم.
اما تصور نكن اين تاپيكها زياد سودمند هستند. اقدام سريع و فوري براي كار كردن روي ارتباطات درون خانواده اتان بسيار نياز هست.
شما بايد به هر نحو لازم خانواده را مجاب كنيد به جلسات روانشناس و روانپزشك بيايند تا در ارتباطشان با شما تجديد نظر كنند. شايد شما نفوذ روي خانواده ات نداشته باشي، اما احتمالا جلسات رواندرماني و مشاوره بتواند روي آنها اثر بخشي دارد.
اين همه فشار براي وجود شما بسيار بسيار بسيار زياد و خطرناك هست. اين توصيه ام را جدي بگيريد و حتما از طريق كسي كه روي خانواده ات نفوذ دارد بخواهيد آنها را قانع كند كه به همراه شما به جلسات حضوري مشاوره و رواندرماني مراجعه كرده و حتما تدابيري اتخاذ كنند. :72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط ani
نیلوفر جان خبر داری و متوجه هستی دائما از جایگاه " من خوب هستم - شما بد هستید " صحبت می کنی . ( که البته با میزان فشاری که داری این حالت فعلا با توجه به شرایط قابل درک است ) اما دوست داری با هم قدم به قدم به جایگاه " من خوب هستم - شما خوب هستید " برسی و یا نزدیک شوی ؟
نظرت چیه که در ادامه این تاپیک یا در یک تاپیک دیگر ، سر دوربین را به سمت خودت بگیری و از تمرکز لنز بر روی مامان و بابا و خانواده خودداری کنی .
اگر موافقی ، خواهش می کنم پستهای خودت را کوتاه و تفکیک شده و منظم بنویس و منتظر تعامل دوستان باش تا نظر دوستان را پست به پست بگیری . اما فقط سر دوربین با لنز باز به سمت خودت و نه بیرون و دیگران .
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام جناب مدير !
فكر كردم فرصت ميديد و حوصله ميكنيد تا برسيم به جاهاي درستش ولي انگار/ باشه مهم نيست !گفتم اينا كارشون از قانون شفا رفته ولي شما نمي خواهيد بشنويد!:302::316:
من هم ظاهرا اينروزا بدجوري به پرگوئي متهم و محكومم. بازم صبر ميكنم و دردامو تو خودم نگه ميدارم .فقط اينو بگم مثل اين ميمونه كه رو يه پي قوي يه ساختمان دارم چادرميزنم!
من بعد از چند ماه و عدم صحبت مستقيم با ف به دلايلي كه نتونستم توضيح بدم :303:و ايجاد يكسري دلخوري تا حد دلزدگي بينمون و منتفي شدن موضوع از نظر ذهني و منطقي براي خودم و تلاش بيهوده براي فراموش كردن اتفاقي كه هرروز جلوي چشمم زنده ميشد و فرصتهاي از دست رفته ام كه انگار به ته دره سقوط ميكنم و هيچ راهي براي برگشت هم برام باقي نمونده /به دليل افسردگي شديد و عدم تمركز براي درسام پيش مشاور رفتم .
خودم هم نميدونستم چمه .فقط انگار تو يه چاله يا حفره سياه گير افتاده بودم.شب و روزم گريه ،اضطراب شديد و خوابهاي آشفته بود.از نظر رفتار ظاهري هم نوعي گيج و عدم تمركز روي حرفا و گفته ها و رفتارام داشتم .فكر ميكردم همه منو به چشم يه ديوانه رواني ميبينن!:324:و همش ميخواستم برگردم خونه!از دانشگاه فراري !
ف بيتفاوت شده بود و سكوت كشنده و بي تفاوتي اش برام قابل تحمل نبود.ديگه انگار هيچي بينمون نبود و هر گونه تلاشمون همون اوايل بهار براي ارتباط برقرار كردن حتي در حد معمولي با رفتاراي عجيب غريب من به باد رفته بود!
اولين باري كه پيش مشاور رفتم چند روز قبلش پيش يه امام زاده رفته بودم وخواسته بودم به اوضاع آشفته ام سر و ساماني بده.از هر حرفي برعليه خودم برداشت ميكردم.ولي فرصت نمي دادم تا جواب سوال را بگيرم .رفتم نوبت گرفتم و بعدش با يكي از اونائي هم كه فكر ميكردم حرفي برعليهم زده تماس تلفني گرفتم . جوابمو خوب دادو گفت تو حساس شدي . خدا داشت جوابامو ميداد ولي عدم تعادل و بد فهمياي و بي صبري من تمومي نداشت.:303:
اولين باري كه رفتم پيش مشاور اونا هم بودن(پدر وومادرم) اينقدر آشفته بودم كه توان درست حرف زدن نداشتم. از خودم خجالت ميكشيدم كه رفتم پيش مشاور.همش تلقين منفي ميشدم كه اينا پول هدر دادنه من بايد الان سر درسم باشم(دانلود فكري افكار مادرم كه بغل دستم نشسته بود!)من گاهي توانائي هاي عجيبي دارم ولي..
وقتي پيش مشاورم بود ناخودآگاه و براي روشن شدن يكسري مسائل بحث به ف كشيده شد. خيلي با تعجب مشاورم مواجه شدم(يه خانم مجرد حدود 30 ساله بود . كمي زيادي به سر و وضعش ميرسيد و نحوه پوشش با سن و سال وموقعيت شغلي اش تناسب نداشت.)گفت بايد زودتر ميومدي پيشم ولي شايد هنوز...
كمي بهم راهكار داد براي ارتباط دوباره و با ف و پرسيدن دليل اين قطع ارتباط عاطفي . بعضي از راههاشو بارها توذهنم مرور كرده بودم. كمي هم از روشهاي ريلكسشن برام استفاده كرده .مثل هميشه حرفام بيش از اندازه طول كشيد!:311:ولي خيلي آروم گرفتم!
بعد از بيرون اومدن از مطب بود كه متوجه شدم منبع تمام اين انرژيها و تلقينات منفي كنار دستم نشسته .گفته بودم كه اونا بعد از رفتن زن عموم همش دعوا هاي عجيبي باهم داشتن .حتي با وجود دلسوزي ظاهري مادرم براي شرايطم از اينكه ميديد من مثل يه بچه /يه موجود ضعيف زير دست پا افتادم و از اينكه تواينهمه سال اينطوري بهش ابراز نياز و وابستگي نمي كردم لذت ميبرد.تو راه همش داد و فرياد كه چرا به وضعيت خودمون توجه نميكني/اونو ميبري پيش مشاور منوو خودتو نه!و من هي خواهش كه تازه كمي آروم گرفتم بس كنيد اونا:302:
جلسه اول پريد.رفتم خونه وچون پول جلسه مشاوره رو از برادرم گرفته بودم(هنوز پدر براي بازنشستگي تصويه نكرده بود!)اونم با سردي گفت همه حرفاي مشاورت رو خودت ميدونستي !فقط براي عمل بهش...
نصفه شب با يه حالت هيستريك از خواب بيدار شدم .نماز شب و نمازاي استغاثه نصف شب تنها راه آرامشم بود.
از اين فكر بيدار شدم كه نكنه تو صحبت خصوصي كه بين مشاور و پدر مادرم بود اون مشاور خودشو جلوي پدرم.... واي خداي من اين افكار از كجا ميومد!تمام بدنم ميلرزيد تا نمازم تموم شدو بعد آروم گرفتم.
دوروز بعد بازم با ف كلاس داشتيم .من تو يه كلاس ديگه (به دليل افتادن يكي از واحداي مشترك با ف تو ترم قبل)مينشستم تا جبراني برام باشه .اين استاد تدريسشون خيلي خوب بود.كلاس با ف رو نرفتم ولي تو راه پله هم كه ديدمش سلامي چيزي نكرد. فكر كردم بايد امروز شجاعت به خرج بدمو و كار ي بكنم. دوستائي كه ترم قبل از رواباط و احساسات ما خبر داشتن به شدت داشتن از سردي ما سوئ استفاده ميكردن وهر روز يه نمايشي برام بازي ميكردن. به يكي از همكلاسياي دخترش كه ترم بهار قبل گفتم دنبال من پاي تلفن ميگشت فكر ميكردم كه بهش نزديكتر بود و بي رودر وايستي! پيشنهاد مشاورم اين بود كه بي واسطه صحبت كنيم ولي من نمي تونستم! به دليل يه موضوع بي اهميت با عصبانيت از كلاس خارج شدم (عصبانيت و زود رنجي و قضاوت سطحي پاشنه آشيل بيشتر بد رفتاريا و بد بيارياي من تو زندگي بود!جديدا دوباره دارم دچارش ميشم بعد از ترك كامل!)
رفتم پيش همون دختر خانم ولي انگار اصلا منو به ياد نميا ورد. بهش گفتم يه چيزائي رو تو چند دقيقه اونم قول داد قضيه بين خودمون ميمونه و باهاش صحبت مكينه.
بعد از كلاس جبراني ام رفتم تو كلاس مشتركمون . آخراش بود. خيلي بهم ريخته و عصبي بودم .مطمئن بودم اشتباه و عجله كردم و رفتارم بازم عجيب بوده! كلاس كه تموم شد خودش با يه لبخند ملايمي سلام عليك كرد وكمي كه گذشت در به در اين بودم كه به همكلاسيش/ همون خانم بگم ديگه هيچي نگه حل شد!
ولي اون صداش كرد. !نبايد بهش چيزي ميگفتم : ف را كشيد تو يه كلاسي و يه چيزائي گفت.اونم انگار مطلبو به كل پيشش انكار كرده بود و گفته چيزي بينمون نبوده كه باعث اتفاق/ دلخوري يا حتي سكوت باشه!ما كه همكلاسي اصلي هم نبوديم تا سلام عليكي چيزي داشته باشم:(اوني كه باي جلوتر ديدن و سلام عليك با من تو ترم قبل اونهمه وسواس به خرج ميداد . من جريان پيشنهاد مشاورمو به مادرم هم گفته بودم . اونكه ظاهرا شده بود سنگ صبورم در واقع به دنبال:160:)وقتي از پيش اون خانم اومد گيج بود!شماره اي را با يك كارت تلفن تو دستش داشت كه به طرف نامشخصي (من انگار اينطور برداشت كردم كه داره به دوستش اونو ميده!)و ميگه بيا اينو بده بهش و بگو هر وقت كاري چيزي داشت با خودم تماس بگيره!و فكر نكردم چرا بايد دوستش شماره اش رو نداشته باشه و يا بايد هزينه تماس رو هم ف بپردازه!:82:
اين اولين جلسه مشاوره ام.نتيجه اين كارامو بعد ميگم!
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام!
:302::316:
پس از این جز سکوت، سخنی نخواهم گفت.
وشما
ای چشم هایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید!
پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت.
وشما
ای کسانی که هر گاه حضور دارم بیشترم تا آن هنگام که غایبم!
پس از این مرا کمتر خواهید دید.
*ويرانه اي بزرگ هستم كه مردم از همه رنگي و همه نيازي مي آيند و از من هرچه را بتوانند و بخواهند. برميگيرند و
مي برند...
* همواره من و زندگي با هم خواهيم بود و خواهيم ماند... جاويدان جاويدان ..... تا ابد!:310:
*دلم ميخواست فقط فرياد بكشم و همه را از فاجعه خبر كنم!:163:
"دكتر شريعتي" :72:
:160:لطفا اين تاپيك رو قفلش كنيد!
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام nilofar 25 گرامي
من هميشه از قلم قشنگ و احساس لطيف شما و ذهن خلاق شما و هنر نويسندگي شما لذت بردم. اگرچه اقرار مي كنم كه به خاطر محتوا و مسائلي كه مي نگاشتي اندوهگين مي شدم. و دوست نداشتم كه اين همه تلخي ها را در زندگي داشته باشي.
ما مشاوران گاهي كم حرف مي شويم تا بيشتر بشنويم. گاهي بيشتر مداخله مي كنيم تا كمتر افكار مراجع به انحراف كشيده شود.
و گاهي....
مسلما هر انساني تحمل محدودي دارد. و روح ظريف شما تاب اين همه مشكلات را ندارد. مگر اينكه بر توان خود بيفزاييد.
بنده به همه مراجعانم گاه خصوصي و گاه عمومي مسائلي را براي افزايش توان خود جهت حل مسائل مطالبي را گوشزد مي كنم. و براي شما هم همين كار را كرده و خواهم كرد.
اينجا تاپيك هاي زيادي را مي بيني كه كساني از خودشان مي نويسند گاهي افراد جوابهاي زيادي در تاپيك مي گذارند و گاهي كم....
گاهي پاسخها ممكن است منجر به رنجش صاحب تاپيك بشود ، مثل پست من كه در جواب شما دادم ، اما شما گمان كرديد كه من نمي خواهم ديگر بشنوم....
اما در واقع اينطور نيست...
ما همه مي شنويم. و گاهي هم كه ضرورت دارد راهنمايي مي كنيم.
به هر حال تو تنها نيستي....
همانطور كه هيچ يك از اعضاء همدردي اينجا تنها نيستند....:72:
ما همه دوستت داريم و در كنارت مي مانيم. و هر كدام به هر نحو كه بدانيم و بتوانيم سعي مي كنيم كمكت كنيم.
شما 555 پست زده ايد...
بسيار بسيار از اين پستها آگاهي دهنده بوده است.
چه دلهاي اندوهگيني كه با پستهاي شما آرام شده
و چه فكرهاي جويا و كنجكاوي كه از پستهاي شما جواب گرفته.
گرچه شرمنده ايم نتوانسته ايم ما هم به همين اندازه مثمر ثمر باشيم.
اما هر آنچه بضاعتمان باشد پيشكش مي كنيم.
ما مي شنويم....
خودت هم سعي ات را بكن.
منتظريم
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
نیلوفر جان
به شخصه تمام پست هایت را خواندم . گاهی هر پست تو را چندین بار خواندم و حتی نت برداری هم کردم اما حرفی برای گفتن نداشتم .
گاهی قلم تو اشک از چشمانم در آورد . گاهی تو و توانایی های تو را تحسین کردم . گاهی با درد های تو درد کشیدم و گاهی ....
به هر ترتیب و در کل درک می کنم که فشار زیادی را متحمل شده ای و لحظات سختی را تجربه کردی .
نیلوفر جان از دید من تو سیم خاردار در گلویت گیر کرده اما وقت آن است که این سیم خاردارها را از گلویت خارج کنی .
می دانی زالو و رگ هر دو وابسته به هم هستند برای ادامه حیات و زندگی . اما این لازم و ملزومی و نیاز دو طرفه وقت دارد - زمان دارد - بالاخره یک روز ی زالو باید از رگ جدا شود .
اما کی گفته زالو بده؟!
مگر نه اینکه هر دو به هم احتیاج دارند .
اما امروز وقت آن است که خودت را رها کنی از هر چه سیم خاردار است و هر آنچه زالویی که به دست و پایت چسبیده . تو بالهای خودت را نمی بینی . بپر نازنین من . خودت را رها کن .
زاویه این دوربین را تغییر بده . در جا نزن . تکرار نشو. تکرار گندیدگی می آورد بدون اینکه خودت متوجه بشوی که در حال تکرار هستی .
تو استعداد فوق العاده ای داری - تو توانایی های فوق العاده خوبی داری - تکرار نشو . سن تو سن تکرار شدن در شجرنامه ی دیگران نیست .
رها کن این بندهای آلودگی را که در آن اسیر شده ای . دیگران یک سهمی از این آلودگی را دارند اما سهم خودت از مسئولیت مهر و عشقی که باید به خودت بدهی را نادیده نگیر . دستهایت را روی زانوهای خودت بگذار و بلند شو و یک یا علی بلند بگو و....و نشان بده که به اندازه مسئولیت و سهم خودت کاری کرده ای کارستان .
با دیگران جنگ نکن . آنها را همین گونه که هستند بپذیر و از کنارشان بگذر . تو نمی توانی با باورهای 40-50-60 ساله بجنگی - این جنگ فرسایشی است و نفس گیر .
تو گل نیلوفر هستی نازنین من .
خودت را و زیبایی هایت و توانایی هایت را باور کن . هر کسی نمی تواند گل نیلوفر باشد . ( به منطق رویش نیلوفر در مرداب فکر کن . شگفت انگیز است و تو شگفت انگیزی و بی نظیر و فوق العاده )
من به سهم خودم ترا دوست دارم . روزها و شبهایت برای من مهم است .رنج و دردهای تو برای من مهم است .
دوست دارم ترا مثل هر دختر جوان دیگری شاد و سرحال ببینم . آنگونه که موهایت را به دست باد می سپاری و رقص کنان فریاد شادی سر می دهی و زندگی را با تمام زیبایی هایش فریاد می زنی . سرمست بوی عشق و جوانی می شوی .
نیلوفر نازنین من قدر جوانی و زندگی در لحظه را بدان . در گذشته غرق نشو . ( در گذشته به غیر از آنچه که در آن گذشته و تجربه ای که کرده ای و درسهایی که گرفته ای خبر دیگری نیست ) رها کن تکرار و مرور گذشته را .
ببخش دیگران و خودت را به مسلخ باورها و عملکردهای درست و غلط دیگران نبر .
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
:72:
سلام!آني و مدير عزيز و ديگراني كه اين پستها را ميخوانيد!
بار ها و بارها از شما خواهش كردم اجازه بدهيد ادامه بدهم وشما رابه نقطه اوج زندگي و شروع و تولد دوباره ام ببرم. سعيم را كردم به شما و بقيه بگويم اينها پي يه زندگي نوين و جديد است.با پستهايم وبا تعريف جابهجا از گوشه هائي از زندگي جديدم خواستم بگويم من ققنوسي هستم كه از خاكستر گذشته خودم وآينده اي كه مي خواستند از من بسازند بوجود آمده ام/توجه نكرديد!
گفتن تلخ من از واقيعات گذشته و حتي حال! شروع من و پايه گذاري اين انديشه بود كه نيلوفر كيست كه وقتي درباره عشقم و مشكلاتي كه خانواده ام براي من و فهميدن اين عشق و بلاهائي كه سرمان آوردند و وضعيت فعلي من اينجا...صحبت ميكنم كسي از عزيزان اين تالار فكر نكند اين دختر نديده و نفهميده جادوي عشق كسي شده؟!:163:ولي اجازه نداديد.:303:
من هم ميخواستم به جائي برسم كه مثل بقيه دوستان(ساراي عزيز،بالهاي صداقت مهربان و ساير دوستان)پست به پست از مشكلام ترسهايم و حتي اميدواري هايم بگويم و جواب بگيرم ولي حالا ديگر هيچ انگيزه اي براي گفتن ندارم./
من از طرف همه حتي عشقم به پرگوئ محكومم چون هيچ كس مرا با دردهايم باور نميكند تا لذت و ارزش لحظه اي شاديهايم رادرك كند.پس بگذاريد اين راز سربه مهر باقي بماند!:163:
اين چهار سال عمر جديدي كه از خدا گرفتم متفاوت با همه زندگيم بود ولي شما دوست نداشتيد پله پله به لحظه هاي نوراني زندگيم ببرمتان!يك پرنده براي پرواز فقط به بال يا رهائي از قفس احتياج ندارد /چه وقتي كه در قفل قفس را بكشني و پر همبال پروازت را شكسته باشند آسمان هم مثل قفس بي معني است!براي پرواز به اشتياق و عشق نياز است / به دوست داشتن و بخشايشو بزرگواري عظيمي براي در اوج ماندن!
اگر خواستم روزي دوباره شروع به گفتن كنم از شاديهايم خواهم گفت وقتي كه گذشته!همانطور كه از ذهن و زندگيم رفت از صفحه رزوگار محو شود!:160:
بازهم ممنون و متشكر از اينكه اينهمه تحملم كرديد!:325:
من بازم تقاضاي قفل اين تاپيك را دارم!
خوشحال و شاد باشيد!:310:
ياعلي!:72:
-
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام دوستاي عزيز!
اميدوارم حالتون خوب باشه و از مشكلات زندگي رنجيده خاطر نشده باشيد!
هميشه راهي هست،مطمئن باشيد:310:
متعجبم و خوشحال از اينكه ميبينم بدون داشتن شارژ هم ميشه تو اين انجمن نظر داد!
مدتها قبل اين تاپيك رو زدم و به دليل توصيه اكيد مدير بزرگوار همدردي و دوستان مشاور ديگر تصميم به اقدامات عملي به جاي يك جا نشستن و غصه خوردن گرفتم!:303:
پله به پله پيش رفتم حتي راه رو به خطا رفتم/ تنهائي و درد كشيدم تا بالاخره شب سپري شد:163:
امروز ديگه خيلي درگير مشكلاتي كه از پسشون بر نميام نيستم ولي زندگي همچنان با همه سختيها و شاديهاش جريان داره،گوش شيطون كر شايد كمي منطقي تر از قبل شده باشم!ولي هنوزم شديدا حساسم:311:هنوزم بلاهائي به سرم مياد كه براي همه عجيبه و به قول يكي از همكارام دستم نمك نداره!:302:
به پيشنهاد دوست و هم تالاري عزيزم [/color][color=#4682B4]عمل نكردم و به اين تاپيك زجر آور سراسر غم دوباره يه سركي كشيدم :محتوي مطالب هموني بود كه گفتم ولي...
اينبار كمي بيشتر از اينكه فقط به حرفهاي خودم/كه حتي خودم از خوندشون عاجز بودم:325: توجه كنم اول كمي تو تالار چرخ زدم و بعد كه به تاپيك خودم و حرفاي دوستان نگاه كردم ديدم مطالبي كه اون روزها به دليل فشار روانيه زيادي كه بهم وارد بود عمل كردن بهشون برام ناممكن به نظر ميرسيد رو امروزه دارم به طور ناخودآگاه و با جديت پيگيري ميكنم و واقعا دارم نتيجه ميگيرم!
يكيشون اينجاست كه به حرفهاي ديگران درباره خودم و رفتارهاي بيرونيم بيشتر توجه كنم.يه جائي تو مطالعات اتماعي يه مطلبي رو ميخوندم كه زياد قبولش نداشتم:اينكه ما اون چيزي كه خودمون فكر ميكنيم نيستيم او چيزي از ما به چشم مياد كه تو ديد ديگرانه! مثلا اگه من با يه حرف به ظاهر منطقي كه به نظر خودم با ملايمت هم گفته باشم باعث ناراحتي ديگري شده باشم:اون شخص ممكنه به دليل عدم شناخت كافي يا حتي درگيرياي درونيه خودش اصلا به احساس و نيت دروني من توجه نكنه و فقط به احساسي كه نحوه گفتنه من درش بوجود آورده باشه فكر كنه!
ودر اينصورت حتي اگه من نيت خوبي هم داشته باشم به قول آني عزيز بايد فيلم گفتنمو باز بيني كنم و ببينم چي و چطوري گفتم كه نتيجه اش اين شده!
اين روزها سعي ميكنم با فراموش نكردن اهداف و عقايد درست خودم رو نحوه گفتار و رفتار خودم خيلي دقت بيشتري به خرج بدم و خيلي به حرفاي افراد دلسوز درباره خودم توجه كنم تا بيشتر از اين روزهاي باقيمونده عمرو جووني ام رو از دست ندم!
الان كه به حرفها و رزهاي 2 سال پيشم نگاه ميكنم ميبينم كه شكر خدا زندگيم خيلي تغيير كرده،سعي كردم حرفها و افكار منفيه كساني رو كه مي خوان به هر نحوي باعث نا اميدي من بشن رو تو زندگيم راه ندم و با بي توجهي بهشون نقشه هاشونو كور كنم!
دنبال افزايش توانائيهام رفتم و حتي تونسم از اونا روحيه خوب و قويتر و درآمدي در حد خودم و اطميناني براي دل ترسيده خودم بدست بيارم!ضمن اينكه تونستم به بخشي از آرزوهاي خودم كه ديگه نه مي خوام و نه ميتونم توقعشونو از خانواده ام داشته باشم برسم.خواسته هاي به حقي كه هنوزم عنوان كردنشون از نظر پدرو مادرم خنده دار و پر توقعيه!
هنوزم هونطورين و شايد بدتر و لي...من اهدافم رو واقعي تر كردم و ديگه تا براي چيزي سند پيدا نكردم براش پافشاري نميكنم(حتي اگه به درست بودنش مطمئن باشم)سعي ميكنم با اينكه صداي فكرديگرانو هنوز م ميشنوم بذارم خودشون حرفشونو بگن!البته سعي ميكنم:311: واينكه سرم به كار خودم باشه و بيشتر بشنوم و به همه تا جائي كه ممكنه محبت كنم و منتظر الطاف خدا باشم تا خودش به موقعش راهي آسان و زيبا برام باز كنه!:310:
براي همه تون آرزوي موفقيت دارم وبه عنوان يه عضو قديميه فراموش شده خاك خورده ازتون مي خوام
ياد خدا /ورزش و فعاليت و مفيد و از همه مهمتر شاد بودن رو تو زندگي فراموش نكنيد كه به قول عزيزي:
شاد بودن بزرگترين انتقاميه كه ميشه از زندگي گرفت![color=#6B8E23]
واگه خدا دري رو هر چقدر ميكوبيد باز نمي كنه كمي هم فكر كنيد شايد اون لحظه خيري براي شماپشتش نيست(اينو اول به خودم و بعد به شما دوستاي عزيز گفتم)ممنون از مدير عزيز كه هنوز اين تاپيك رو باز نگه داشتن تا بتونم بعد از 2 سل بازنگري به خودم و يه نتيجه گيري روو از خودم داشته باشم!
موفق و اميدوارو شاد باشيد!:72: