میشل چی شده؟؟؟
- - - Updated - - -
چرا لب پرتگاه؟ کدوم پستت رو بخونم که بفهمم چی شده؟؟
نمایش نسخه قابل چاپ
میشل چی شده؟؟؟
- - - Updated - - -
چرا لب پرتگاه؟ کدوم پستت رو بخونم که بفهمم چی شده؟؟
از آموزهای پیامبر (ص) به یکی از یاران به نام بریده اسلمی، ترجمه اش اینه:
خداوندا
من ناتوانم
در راه خشنودی خود، توانایم بساز
هدایت مرا به سوی نیکی، به دست بگیر
و اسلام را منتهای خشنودی من گردان
خداوندا
من ناتوانم، توانایم گردان
خوارم ، عزیزم بدار
و تنگدستم ، بی نیازم کن
ای مهربانترین مهربانان
سلام میشل عزیزم، امیدوارم حالت خوب باشه :72:.. میشل جان نمیدونم تا حالا با ادم های قدیمی برخورد داشتی، همون هایی که وقتی کنارشون میشینی و باهاشون حرف میزنی پر از ارامش هستن و ساده... اون قدر این خود تجربی با همه متعلقاتش ناچیز هست در برابر من الهی ... کافی هست محور اصلی رو پیدا کنی و بهش وصل بشی.. بعدش همه چی ساده میشه
کاش میتونستم منظورم رو بهتر برسونم ..." شناخت زبان خلقت ، فراغت از غمهای بیهوده، آگاهی به لطافت زندگی درونی و اطمینان به نزدیکی خدا و اعتماد از محبت وی تسبت به خویشتن "، میشل جان منم هیچی نمیدونم و سرگردنم هنوز ولی حداقل میدونم با کنکاش خود تجربی فقط اشفته تر ادم میشه... باید خاموش اش کرد و ساده بود.. کلی نگاه کرد به گیتی و هستی... دوست خوبم مراقب خودت باش ، تو دختر باهوشی هستی و خردمند، ... برات ارزوی ارامش و شادی دارم از صاحب ارامش و شادی:72:
برای یه خود شناسی اساسی تحت نظر روانشناس حاذق 5-7 سال وقت لازمه!!! خودت بخوای بخونی 10-14 سال میشه.
میشل به مطالعاتت بدون هیچ گونه برچسب زدن ادامه بده. اگه نمیتونی به خودت برچسب نزنی!! و تمام حرفها رو به خودت میگیری لطفا به حرف فرشته مهربان گوش بده و عادی زندگی کن.
موفق باشی.
سلام
خشم یک ابزاره برای مواقعی که حس میکنیم حقمون داره از بین میره
شاید بهترین ابزاری که من پیدا کردم و البته خیلی اوقات هنوز نتونستم اجراش کنم اما در مواردی که تونستم جواب قابل قبولی گرفتم اینه که از زبان بدن برای رسوندن حرفم استفاده کنم و نه داد و بیداد و ... یعنی مثلا به جای اینکه داد بزنم صدامو ببرم بالا با یه تحکم خاص ، ابروهارو به جای پایین دادن بالا ببرم ، بی احترامی نکنم در عین حال تمسخر و خنده ای هم نزنم و مهمتر وقتی حرفمو میزنم واژه های درست و نه توهین آمیز و نه فحش ولی قاطع استفاده کنم و خونسردیمو حفظ کنم.
گفتگوی ذهنی خواهی نخواهی پیش میاد واسه من که یه وقتایی عین دو قطبی ها میشه
شاید وقتی کنار زده میشیم احساس درست غمه! نه خشم و پذیرش اینکه " در ضراب خانه ای که سکه ضرب میزنند، یک سکه به نام تو شد شد، نشد نشد" پذیرش! دنیا و زندگی یعنی پذیرش.
شاید بهترین کار وقتهایی که شرمنده اییم اینه که هیچ کاری نکنیم و هیچ حرفی برای بهتر کردن اوضاع نزنیم...
- - - Updated - - -
این واژه "شاید" عجب نقش مهمی توی زندگی من داره
میشل جان
تنها چیزی که دستگیرم شد این بوده که شما دچار انباشتگی اطلاعات شدید و همین خودش یک خطر محسوب می شه . دست از تحلیل و خود شناسی و ...بردار به توصیه فرشته مهربان عمل کن.
زندگی رو اینقدر پیچیده نکن.برای هر چیزی دنبال دلیل نباش . دلیلی که تو دنبالش می گردی شاید اصلا وجود خارجی نداشته باشه شاید برات قابل هضم نباشه . شاید راه رو برای شناسایی اشتباه بری.
نکته دوم اینکه فکر نکن تو یک فضایی هستی با مشکلاتی فرا زمینی مهم آسون گرفتن اونهاست.
حالا بیا راحت و بدون صغری کبری بگو چی شده و احتیاج به چه راهنمایی داری
سلام بچه ها:72:
من از اون روز چند بار به این تاپیک سر زدم، اما نمیدونستم چی می تونم بنویسم. از همتون متشکرم خیلی.:72: مرسی بلوفرند.:72:
اول بهتره پست مینوش رو جواب بدم. البته امیدوارم بتونم، چون دوباره سدهای ذهنیم فعال شدن....
میرم یه چرخی تو خونه می زنم، سدهای ذهنمو می شکنم و میام... :82:
=====
تا حالا به کسی نگفتم تابستون چی شد. اما حالا دارم به همه ی فارسی زبان هایی که این تاپیک رو می خونن، می گم! خدا کنه از اینکارم پشیمون نشم.
تابستون من تازه تو یه شرکت شروع به کار کرده بودم که یه نیروی جدید گرفتن. من برعکس همکارم که احساس خطر کرده بود، خیلی از اومدنش راضی بودم. چون رزومه ی خیلی قوی ای داشت (قبلا چند جا مدیر کارخونه بود) و من میدونستم اگه یه مدت با این باشم خیلی از نظر حرفه ای رشد می کنم. اما از دو سه روز بعد از ورودش، یه واقعیت خطرناک خودش رو نشون داد که ذهنم قادر به هضمش نبود. شخصیتش مثل میخی بود که به حباب درونی من ضربه می زد...
اگه بخوام بهتر توصیف کنم، مثل پدر بود.
یادمه وقتی سه چهار سال یا پنج سالم بود، مادرم میگفت قبلا تا بهت اخم می کردیم، گریه می کردی. حالا حتما باید کتک بخوری. اما اشتباه می کرد، اثر اون تشرها هنوزم درون من هست، یه جایی که بدبختانه بهش دسترسی ندارم. فقط دیگه تبدیل به اشک نمی شه.
خلاصه اون آقا از ناشی گری من در کارها عصبی می شد. نمی دونم چطور براتون توضیح بدم. این تشر چیزی نبود که در کلمات باشه، در متن صورتش بود. من سعی می کردم عادی باشم، اما از درون فرو می ریختم. برای تجسم حادثه ای که در من اتفاق میفتاد، تصاویری که از 11 سپتامبر 2001 تو ذهنتون هست رو بخاطر بیارید.
خیلی زود اون میشلی که وقتی بی هوا مداد رو با دست راستش می گرفت یه دفعه دنیا روی سرش آوار می شد، همه ی وجودم رو گرفت. خیلی سریع تبدیل شدم. شک کردم که بهتره برم یا بهتره بمونم و از این شرایط برای مواجهه با خودم و یکپارچه شدن استفاده کنم.
دوباره یه جایی رزومه فرستادم. وقتی برای اولین مصاحبه رفتم، خوشم نیومد. اما مدیر واحدی که به نیرو نیاز داشت خیلی اصرار داشت و مدام تماس تلفنی و ترغیب کردنم. که من یه شخصیت قوی نیاز دارم که اینجا رو برام جمع کنه و غیره. همونطور که قبلا گفتم حباب درونی من در حالت عادی از بیرون حس نمی شه، چون شعاعش در حالت عادی میلیمتریه.
از طرفی هم دچار منفی نگری و انقباض ذهنی شده بودم، در نتیجه از انفعال شخصیتی مدیر شرکت خودمون هم کلافه شده بودم. رفتارم باهاش تحقیر آمیز بود. حقارت یه چیز آینه ایه، وقتی احساس حقارت می کنی، باید یکی رو پیدا کنی که تحقیرش کنی.
دقیقا همون روزهایی که داشتم فکر می کردم بمونم یا برم، از شرکتمون اخراج شدم. بهم گفتن که بهره وری ندارم.
رفتن از اون شرکت مهم نبود، اما تجسم وقتی که همکارم داشته به مدیرم می گفته "این بهره وری نداره" خیلی اثرگذار بود. الان معتقدم احتمالش خیلی کمه اون چیزی گفته باشه. این تصمیم مدیرم بوده، و من (خصوصا بخاطر شرایط روانی ای که برام رخ داد) واقعا بهره وری پایینی داشتم. که طبیعی هم بود. من تغییر رشته ای هستم. رشته لیسانس و فوق لیسانسم با هم تفاوت های اساسی دارن، نه فقط از نظر مهارت های حرفه ای، بلکه از نظر تیپ شخصیتی. چون همونطور که میدونید هر رشته ای یه تیپ شخصیتی متفاوت می سازه.
البته این موضوع از اولش برای اونها روشن بود، اما اون رفتاری که با مدیرم داشتم طبیعتا قابل تحمل نبود.
همون روز رفتم شرکت دوم. اما یک هفته بیشتر نتونستم بمونم. و احساس بی کفایتی ناشی از جا خالی دادن از مسئولیتی که پذیرفته بودم هم اضافه شد.
تا چند روز بعد کاملا ویران شده بودم. چیز خاصی تو ذهنم نبود، فقط درد روانی بود. یه تاریکی وحشتناک همه وجودم رو گرفته بود. ذاتم ضعیف شده بود. صدای زجه هاش رو می شنیدم، وقتی از پلیدی های وجودم رنج می کشید.
بعضی شبها تا صبح بیدار می موندم، در حالیکه از خستگی در حال مرگ بودم، اما نمی تونستم خودم رو از این طرف اتاق به تختم که اون طرف اتاق بود، برسونم. وقتی غذا می خوردم حس می کردم این غذا هرگز تموم نمی شه. وقتی از پله ها بالا می رفتم، حس می کردم هیچوقت نمی رسم.
یه شب از خواب پریدم در حالیکه روحم فریاد می زد: میشل دیگه نمی تونم، دیگه نمی تونم.
نیاز داشت منو می کشت، نیاز به ارتباط، حالا به زبون هر دینی که می خواد باشه. درست یادم نیست، فقط بازش کردم و این جمله بود: فنادی فی ظلمات یا لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین. دیگه نتونستم از این جمله (یا در واقع این داستان) دل بکنم.
اولین نصف شبی که بیدار شدم، نشستم وسط اتاقم به خودم گفتم میشل هیچ معلومه چه غلطی می کنی؟ بعد بدون اینکه به جوابش فکر کنم، رفتم وضو گرفتم. به ظاهر آب بود، در واقع نور. یه نور تیز که تا قلب تاریکی درونم رو شکافت.
سبحان ربی العظیم و بحمده (گیرا ترین جمله ای که در ستایش انسان شنیدم) حباب درونم رو از بین برد. برای اولین بار در تمام عمرم برای خودم "عزیز" شدم. صبح ها که بیدار می شدم یه رودخونه از نور درم جاری بود، و کاملا قابل حس کردن. از همه سلول های تنم لذت می بردم.
پاییز حالم بهتر از هر وقتی در تمام عمرم شد.
یه مدت بعدش به خودم اومدم، دیدم اونقدر ابله شدم که دارم پروردگارم رو به اسم الله صدا می زنم. اسم خدای پدر.
ولش کردم. یه مدت بعدش دیدم نه!!! دوباره دارم سقوط می کنم. یه دوست بهم کمک کرد کلمه الله رو تجسم کنم، این کلمه هم مثل "هستم آنکه هستم" بود. و دوباره شروع کردم. البته از همون اولش قرار بود نماز اسلام رو با نماز بقیه ادیان قاطی کنم. که هنوز فرصت نشده اینکارو بکنم. البته نمازی هم که من می خونم از خیلی نظرا مثل نماز اسلام نیست. ولی کلیتش همونه.
حالا اینا مهم نیست. مهم اینه که یه چند ماهیه دیگه اثر نداره. اغلب اصلا حواسم نیست چی می گم. کلماتش بی اثرن و حوصله ندارم روش تمرکز کنم. البته دیگه ولش نمی کنم و برام شده مثل دارو درمانی. که در کنار روان درمانی لازمه.
خب این تابستون و پاییز و زمستون. اتفاق چند روز پیش برخوردن به یه نفر دیگه مثل پدر بود. از فرداش حواسم رو روی مسئولیت هام متمرکز کردم و سعی کردم به چیز دیگه ای فکر نکنم. این چند روزه هم دیگه موقعیت خاصی پیش نیومده.
اما این حباب هنوز درون منه. و معلوم نیست کی دوباره اونقدر بزرگ بشه که منو داخل خودش گیر بندازه.
خب این از جواب مینوش. چقدر طولانی شد. دیگه خسته شدم، بقیه رو خلاصه می نویسم.
بقیش اینه که الان دیگه کلا حس شناخت درمانی و این چیزا از بین رفته.
چندین تا از فایل های برنامه اردیبهشت رو گوش دادم. و به این نتیجه رسیدم که باید بالغم رو تقویت کنم. اما الان دیگه حس گوش دادن به ادامش نیست.
ولی باید حسش رو پیدا کنم. چون الان باز برخوردهای توام با عصبانیت و پرخاشگری دارم. هیجاناتم رو نمی تونم مدیریت کنم. و این دیر یا زود کار دستم میده. بهتره تا همه ی اینها با هم جمع نشده و یه اتفاق دوست نداشتنی رو رقم نزده، دوباره شروع کنم.
بچه ها ذهنم یاری نمی ده جمع بندی کنم. و ببینم چیکار باید انجام بدم. میشه کمک کنید؟
محمدرضا من کتاب از حال بد به حال خوب رو خوندم. اما به نظرم همین کاری رو گفته بود که من انجام دادم. لطفا هرچی که به نظرتون بهم کمک می کنه رو برام بنویسید.
شکوه من می تونم خودم رو سرزنش نکنم. من از عهده ی نقص های خیلی بزرگتر از این براومدم، چطور می شه نتونم اینو درست کنم؟
الان مشکل اصلیم اینه که ذهنم از کارهایی که داشتم در این تاپیک انجام میدادم پرت شده.
فرشته ی مهربان این برچسب "صغرا کبرا" بهم هیچ کمکی نکرد. ممکنه توضیح بدید کجای حرفام مشکل داشت؟
یه دختر سرگردان و آقای روزنه، مرسی از پست هاتون.:72:
سلام
حرفها آشناست. تجربه های مشابهی وجود داره. حس میکنم تضاد درونی قوی در میشل وجود داره. یه تضاد که درگیری و نزاع بین یک منتقد روشنفکر گرا و یک انسان معمولی خسته از حجم دنیای جدید رو به تصویر میکشه.
یه زمانی یادمه توی همین سایت می پرسیدم دایم منتظر چیزیم که اتفاق بیافته و میشل گفت که اون رویداد شاید انتظار برای یک انقلاب معنویه.
یه وقتایی نم نمه های این انقلاب وجود منو فرا میگرفت اما حالا بیشتر از هر زمانی مطمئنم توهمی بیش نیست! معنویت اون تصویری نیست که ما واسه خودمون در کالبد فکریمون کشیدیم. تضاد سر همینه. وقتی زیاد فکر میکنیم سررشته کلاف از دستمون در میره و اگه کنترلش نکنیم میریم سمت پوچی.
اون قدری وقت نداریم که به کلنجارهای ذهنی بها بدیم. تایم وجود ما کوتاهه. ممنوعیت شراب این دنیا واسه شراب اون دنیا هم یک قصه پر غصه است.
یه چیزی مثل همون تصویر اشتباه. اینکه واقعیت چیه فقط میشه فهمید یه چیزی هست لیکن حدود و اندازه تعریف درستیه و نه برداشت بشر ضعیف.
یه وقتایی فکر میکردم زمان تعریف و زاده تخیل آدم خاکیه. آدم خاکی؟ اونی که میگن مهربان ترینه مهربانانه از خوردن یک سیب یا به مثالی گندم یا هر خوردنی که مثالش مهم نیست نگذشت و گفت تا زمانی دور ! بله زمان دور باید عقوبت این نافرمانی کشیده شود.
بگذریم یه وقتایی برو پارک بشین خنده و بازی بچه ها رو ببین
یه وقتایی ولش کن بزار بگذره زندگی قبلنم گفتم همین مزخرفیه که هست یا باید پذیرفت یا باید حرص خورد و پذیرشش به معنای سکون نیست
یه وقتایی هر چی کتاب روانشناسی داری در خیالت به آتش بکش و بگو همه چی از نو!
راستش من همیشه فکر میکردم اگه میشل یه روز بره سر کار ، سازمانی که اونو استخدام کرده متحول میشه هنوزم این فکر ایمان دارم
یه وقتی من جذب یه شرکت شدم و خودم شدم جاذب بقیه ! اونایی که من جذب کردم هنوز با اقتدار بیشترین بهره وری رو برای اون شرکت دارن و من مسئولشون دنبال واکاوی های ذهنی خودم. من دنبال چیز دیگه ای بودم پس رها کردم خیلی وقتا آدم بهترین موقعیت ها رو رها میکنه شاید اشتباه شاید هم درست. ولی همین رها کردن بازگشت انرژیه.
انرژی از بین نمیره بلکه از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه. پس تبدیلش کن به اونچه میخوای این هنر ما آدمهاست.
سلام.
میشل !!! چقدر خوب خودتو توصیف کردی. خیلی روان و عمیق خودتو نشون دادی.کلی به خاطر ادبیات پستت کیف کردم. وای که چقد دلم برا یه متن ادبی تنگ شده ولی حیف که تو ترکم.
ببین این چیزایی که در مورد خودت گفتی تو روانشناسی فک کنم یهش میگن انتقال یا فرافکنی یا یه چیزی تو همین مایه ها که الان لغتشو یادم نمیاد :) کلا یه اسم داره :)
ذهنت به صورت ناخودآگاه دو نفرو با هم اشتباه میگیره. همیشه نه مثلا با یه رفتار خاصی که خودت گفتی حالت چهره.
وقتی این اتفاق می افته وارد پیش نویست میشی، معنی شو که میدونی؟ پیش نویس رو میگم.
برای درمانش باید قرارداد درمانی کنی . باید به ذهنت بفهمونی که داره اشتباه میکنه.
باید اونچه که تو ناخودآگاهته رو بیاری تو سطح خودآگاه بررسی کنی.
پیش نویس یعنی اینکه تو توی سن مثلا 5 سالگیت برای اینکه پدرت باهات دعوا میکرده با مغز هیجانیت به این نتیجه رسیدی که باید اجازه ندی کسی بهت نزدیک بشه ، این تصمیم تو شده
اساس کارهات. بعد به خاطر اینکه به محبت پدرت احتیاج داشتی ، موقعی که مثلا تصمیمت یا کارهات در راستای تصمیم یا تایید پدرت بوده ، اون به تو یه آفرینی چیزی میگفته و موقعی که
کمی خطا میکردی دعوات میکرده یا اون حالت خاص چهره شو نشون میداده و با اینکار به تو یاد داده که اگه کارات مطابق میل من باشه تو دوست داشتنی هستی و اگه نه تو هیچی نیستی
و به خاطر اینکه تو ذهن تو محبت پدر مساوی بقا بوده تو دیگه این تصمیم رو گرفتی و رو همه ی روابطت اعمال میکنی که موقعی که تایید دیگران رو داشته باشی خوب و لایقی و اگه نه وارد
پیش نویست میشی و حسایی که داری و بد هستن رو تجربه میکنی.
ببین وقتی که وارد پیش نویس میشی تک تک کارهایی رو که مثلا تو 5 سالگیت انجام میدادی رو دوباره الان انجام میدی. همون حسا همون حرکات تمامشون تکرار میشن.بدون فکر.
به خودت اجازه ی فکر نمیدی .
ذهن تو همچنان درگیره و فکر میکنه مناسب ترین کار رو انجام میده. اما تو باید به خودت بفهمونی که نه مثلا الان 25 سالته و دیگه اون شرایط قبلی نیست.
هیچ دلیلی نداره که کارهات رو برای تایید دیگران انجام بدی. در واقع تایید نشدن توسط دیگران برای تو هیچ خطری نداره.
هیچ دلیلی برای همیشه راضی نگه داشتن دیگران نداری.
امیدوارم تونسته باشم منظورمو بگم.
موفق باشی.
میشل گلم
امیدوارم حالت بهتر باشه
الان یه مدت استراحت بده به فکرت. مثلا یک ماه.
بعدش اگه خواستی بررسی کن. اما نه اینطوری. به نظرم یه گیر به اندازه ی نقطه داری همون که خودت می گی حباب. اما خیلی اسیب پذیریت بالاست روی اون نقطه ی کوچیک. یا باید ولش کنی و بپذیریش. یا اینکه باهاش روبرو شی و رفعش کنی. روبرو شدن باهاش برات به تنهایی سخته انگار. پس وقتی حالت خوب بود احتمالا یه روانکاو اونم یه روانکاو خیلی خوب می تونه راهنماییت کنه که جزییاتش چیه. یعنی جطوری باید برخورد کنی با این حباب کوچیک که می گی. اول باید دقیق بدونی چیه و چرا هست و بعد هم باهاش چه برخوردی کنی. اینو شاید بهت تو یه جلسه بگه که جه رفتاری با حبابت اون نقطه هه بکنی.
ببین میشل. هر چیزی به نظر من باید یه نظم داشته باشه که قانونمند بشه واسه ذهن. وقنی ادم نتونه نظم قانون یا دلیل پیدا کنه به هم می ریزه. شاید بچه بودی هیچ نظمی واسه این کارای پدر پیدا نمی کردی و سردرگم میشدی.
هر چی هست الان ول کن و استراحت بده فکرت رو یه مدت. می تونی هم ورزش کنی ورزشم ادمو مجبور می کنه یه جور سکوت فکری داشته باشه.
میشل ب نظرم تو بالغت خوبه. کودکت رو باید کار کنی. تو تا حالا خیلی خوب به وسیله ی بالغت از خودت محافظت کردی. کودک درونته که اسیب پذیره.
اما بعدا. الان ورزش و غذا و اهنگ و لباس خوشگل و حتی رقص :) بی خیال باش یه کم الان :72:
نمی دونم چرا من هیچ جا آروم نمی گیرم!!!!!
پس کجاست که من خوشحال و راضی باشم؟؟؟
خیلی دلم می خواست کاری مثل کار الانم داشته باشم. یه موقعیت عالی. اماااا بازم خوشحال نیستم. بازم آروم ندارم.
نمیفهمم...................... خودمو نمی فهمم................................. الان باید حالم از هر نظر خوب باشه.................................
دلم می خواد اصلا کار نکنم.......................................... .......................................... وقتیم کار نکنم، دلم می خواد کار کنم!!!!
مینوش من همه چی رو کنار گذاشتم، اما بازم خوب نیستم...........
دلم می خواد به سکون برسم، هیچ حرکتی نباشه. وقتیم همه چی ساکن بشه، دلم رشد و پویایی می خواد.....................................
سلام میشل جان، پست تو من رو یاد داستان اون زائری انداخت که یه سوال براش پیش میاد و بعد میره دنبال جوابش...سوال تو این هست:نمی دونم چرا من هیچ جا آروم نمی گیرم!!!!!
پس کجاست که من خوشحال و راضی باشم؟؟؟..... میدونی سوال اون زائر روسی این بود از زبان خودش: یک روز برای برگزاری ایین نیایش برای دعا وارد کلیسا شدم ، آن روز قسمتی از رساله پولس به تسالونیکان یعنی همان جایی که می گوید " همیشه دعا کنید" قرائت میشد، این سخن در روح من عمیقا اثر گذاشت، از خود پرسیدم چگونه ممکن است همیشه دعا کرد در حالی که هر کس باید کارهای متعدد انجام بدهد تا بتواند زندگی شخصی خود را اداره نماید، به جستجو پرداختم و با چشمهای خود دقیقا همان چیزی را که شنیده بودم خواندم"و با دعا و التماس تمام در هر وقت در روح دعا کنید"، " دستهای مقدس را بدون غیظ و جدال برافروخته در هر جا دعا کنید"... خلاصه کوله پشتی اش رو از نون خشک پر میکنه و و کتاب مقدس رو هم توی جیبش میزاره و راه میوفته دنبال پیری میگرده تا بتونه براش معنای دعای درونی مستمر رو براش تفسیر کنه که چه جوری و چه باید کرد.... و خیلی خیلی قشنگه ادامه اش اگه دوست داشتی این کتاب رو تهیه کن و بخون... جوینده یابنده است... این شخص هم جواب سوالش رو پیدا میکنه با جستجو و دعای درونی مستمر رو هم یاد میگیره... یه جایی از کتاب مینویسه: پس از پنج ماه عزلت و سکون که در ان به این کار مشغول بودم احساس خوشبختی میکردم و چنان خوب به دعای قلبی عادت کرده بودم که ان را بلا انقطاع انجام میدادم،عاقبت اجساس کردم که این دعا بدون اینکه هیچگ.نه فعالیتی از من بروز نماید به خودی خود در روح و قلبم می جوشید و من دیگر ثانیه ای از دکر ان باز نمی ایستم، روحم خدا را شکر گذاری میکرد و قلبم از شادی بی پایان به هیجان می آمد....ود اثنای این افکار سودمند که مایه تسلس خاطر من بود ، ملاحظه میکردم که اثرات دعای قلبی به سه شکل در روح و در حواس و در ادراک ظاهر میشوند... در روح فی المثل شیرینی مجبت خدا ، آرامش داخلی، شیفتگی روح، پاکی افکار و جلال تصور وجود خدا و در حواس حرارتی مطبوع در قلب، کمال نرمش در اعضا، جوشش شادی در قلب، سبکی ، نیروی زندگی، بی حسی نسبت به بیماریها و دردها..................میشل عزیزم فکر کنم شاه کلید همه خوشی ها فقط و فقط نیایش صادقانه و خالصانه ذات خوشی هست که اونم خداوند الرحمن الراحمین هست... دعای این شخص چون مسیحی هم بوده این بوده که مستمر و درونی میشه در روحش : ای خداوند عیسی مسیح بر من رحم کن... شاید معادلش توی دین ما همون لا اله الا الله بشه.... جالب بود این نکته هم که یه جایی کتاب نوشته انچه تو را به سوی روشنایی یعنی دعای درونی دائمی هدایت میکند نه حکمت این دنیا است و نه رغبت به شناسایی چیزها، بلکه بر عکس مسکنت روح و تجربه فعال در عین ساده دلی است
میشل عزیزم :72:
در جستجوی معنا که فرشته مهربان گفته بودن رو خوندی؟ شاید الان اون به دردت بخوره.
اینکه هیج جا اروم نمی گیری رو می فهمم. البته من یه جور دیگه اینطورم. اما خوشحالی رو می تونی داشته باشی با یه کم کمک کردن به کودک درونت. شادی که می گن ارامشه رقصانه رو نمی شه تا ارامش واقعی نداشت پیدا کرد.
چرا مشکلات؟؟؟ - وبلاگ ها - تالار گفتگوی همدردی:سایت تخصصی مشاوره ازدواج و مشاوره خانواده
در کل مسایل و مشکلات باعث تجربه میشن اینجا نوشته اش بخونی
حال و تحول حال 2 - وبلاگ ها - تالار گفتگوی همدردی:سایت تخصصی مشاوره ازدواج و مشاوره خانواده
به خدا هم اعتقاد داری. این نوشته بهت ارامش میده
ارامش راه های مختلفی داره هر کی از یه طریقی ارومه. مثلا یه مادر وقتی بچه اش حالش خوبه و رو به راهه ارامش داره یا ادم وقتی خوب بخوابه ارومه یا عذاب وجدان نداشته باشه ارومه یا اگه راهی که اخلاقی می دونه رفته باشه در زندگیش ارومه و ....
اما می گن ارامش در واقع همون رضا ست. رضا دادن به هر چی که در لحظه هست و نیست. اینکه در قلبت اطمینان داشته باشی خدا برات خیر می خواد. بپذیری همه چی رو در این لحظه همونظوری که هست. حتی سرگشتی رو حتی غم رو. و بدونی این مال همین لحظه است و هیچ دلیلی نداره که لحظه ی بعدی هم باشه این ناراحتی.
در عین حال تلاش کنی. برای زندگی بهتر
تو هدف هایی رو تعیین می کنی مثلا این کار که الان داری. تلاش می کنی می رسی بعدش خوشحال نیستی. این اهداف رو تعیین کن تلاش کن و بهشون برس عالی هستن. همون تلاشه برای زندگی بهتر. باید باشه.
اما در کنارش یا یه هدف تعریف کن که خیلی بزرگ باشه و بیشتر زندگیت رو پوشش بده و حالا حالا ها بهش نرسی و سرگرمت کنه
یا اینکه ارامش و رضا به هر چی هست رو داشته باش و این اطمینان قلبی رو به خودت بده که خدا بزرگه و خیر تو و همه ی موجودات رو می خواد و هر بدی و خوبی که هست در این لحظه هدیه ی اونه و می دونه که چی کار می کنه.
میدونی میشل. شاید دنیا و زندگی انقدر هم پیچیده نباشه. حیوونا راحت تر زندگی میکنن منطقی ترن حتی بدی بی منطق نمیکنن. پیچیدگی کمتر دارن عواطف زیادی هم دارن. بیخودی هم دنبال دلیل واسه زنده بودن نیستن. شاید ادم ها همه چی رو پیچیده کردن.
فعلا ....... یه تعداد کارایی که خوشحالت می کنن رو بنویس و وقت هایی که داری ناراحت میشی هر بار از یکی از این کارها استفاده کن. مثلا بستنی خوردن ذرت خوردن قدم زدن حمام اب گرم ورزش کردن خرید مثلا لباس زیر :) خرید یه روبالشی رنگی که دوست داری لاک رنگش رو عوض کن گل بخر واسه خودت وقتی خیلی حالت بده بدو بیرون راهی خریدی سلامی علیکی. سفر. کمک به ادما و ...
اینا راه های موقتیه. راه دایم یکی می دونم ک نوشتم
اما خودم خوب نیستم روحیه امو سعی کردم تا یه حدی خوب نگه دارم اما جسمم به هم ریخته شده سیستمش و اگه خوب نشم باید برم دکتر شنبه. از یکشنبه به هم ریخته ام..... می شه گفت از ریشه باید درست کرد اوضاع رو وگرنه از یه جا دیگه می زنه بیرون
بوس میشل گل من :43::72:
آقا اشتباه شد... کارمو دوست دارم...:72:
بچه ها مرسی از پست هاتون. همه رو با دقت می خونم و تک تکشون برام مفید هستند. اگه جواب نمیدم بخاطر اینه که صبح قبل از 5 از خونه می رم بیرون، عصر حوالی 6 برمی گردم.
مرسی که با من هستید.:72:
مینوش من نمی دونم با کودک درونم چیکار کنم. کلا آدم شادی نیستم. و به قول پدرم بلد نیستم خوشحال باشم.
نمی دونم هم چطور یاد بگیرم.
اون زمانیکه بچه ها یاد می گیرن خوشحال باشن، چیدمان دنیا جوری بود که من یاد بگیرم عمیق باشم. اما انگار بیشتر یاد گرفتم مضطرب باشم. و در عین حال اضطرابم رو پنهان کنم. خصوصا از خودم.
وقتی تو پناهگاه نشستی و صدای بمب ها رو می شنوی، و سقوطشون رو تجسم می کنی، وقتی آرزو می کنی رو خونه شما نیفته و رو خونه ی دیگه ای بیفته، یه بچه ی دیگه و مادرش رو بکشه.............
وقتی صبح ها با خودت فکر می کنی: یعنی الان پدر هم مثل من نفس می کشه؟ یعنی اونم چشماشو باز کرد؟
وقتی همون پدر برمی گرده و دنیا از قبلش هم تلخ تر می شه....
اونوقت اگه یه بچه ای مثل بچگی من باشی، یاد می گیری غمگین و ناامید و ناکام باشی....
من بلدم غمگین باشم، اما بلد نیستم خوشحال باشم. مگر شادی معنوی. این تنها نوعی از شادیه که من درک می کنم. (که اغلب وقتا هم ندارمش)
اما اون نوع شادی ای رو که تو شهربازی ها می بینیم رو من بلد نیستم. دلم می خواد یادش بگیرم. اما تا حالا که نتونستم....
زندگی من دو حالت داره. یا من در ارتباط مستحکمی هستم. و در نتیجه آرومم. و نیازی به خوشحالی ندارم.
یا اون ارتباط گسسته شده ..................
در هر حال من خوشحالی ای از اون نوعی که مدنظرت هست رو نمی فهمم. البته از همه چیز دنیا می تونم عمیقا احساس لذت و آرامش کنم، اما در شرایطی که اون ارتباط برقرار باشه.
وقتی غمگین بودنو بلدی پس خوشحال بودنو هم بلدی. غم از کودک درونه. حتی افسردگی هم غلبه ی کودک درونه فکر میکنم. فرشته مهربون گفتن من کودکم غالبه. فکر میکنم اون روزایی ک با همه وجودم می خواستم سمت نبودن برم ب همون اندازه ای ک وقتی پر از عشق ب اون مرد بودم میخواستم بدوم پیشش کودکم غالب بوده. پس اگ غمگین بودن بلدی خوشحالی هم بلدی. کم کم کارای کوچیکی ک دلتو خوشحال میکنه رو پیدا کن. میتونی یک ساعت یا نیم ساعت در روز و سر ی ساعت مشخص بذاری کودکت فعال باشه. بعدا چیزی پیدا کنم برات میذارم.
میشل گلم. نوشته بودم اگه چیزی که به دردت بخوره واسه کودک درون پیدا کنم میام می نویسم.نقل قول:
بعدا چیزی پیدا کنم برات میذارم.
اما هنوز پیدا نکردم. شایدم پیدا نکنم راهی که به کار تو بیاد. خودت باهوشی و هر جی هم بخوام بگم خودت می دونی.
فعلا چیزی که می تونم بنویسم کلی هست
اینکه وقتی یه جور احساس ناخوشایند داریم مثلا ترس یا خشم و نمی تونیم هم نداشته باشیمش فعلا، کاری که می تونیم بکنیم اینه که بپدیریشمش و اگاه باشیم بهش و نگاه کنیم احساسمونو. احساسی که از ذهنمون اومده از فکرمون اومده. و در نظر بگیریم که این احساسمون که ناخوشاینده رو می تونیم ازش یه نتیجه مثبت بگیریم. یعنی اذیت شدنمونو سازنده کنیم و تغییر مثبت کنیم در اینده.
:72:
با سلام
میشل عزیز تاپیک از ظرفیت مجاز عبور کرده . لطفاً طی یک پست یک جمع بندی داشته باش تا آماده قفل شود
با تشکر
این تاپیکم رو دوست دارم.
برعکس تاپیک های دیگم، که از قفل شدنشون خوشحال میشدم، دلم میخواست حذف بشن یا از دسترس خارج بشن، دلم می خواد این یکی بمونه.
اینجا که خودم رو نوشتم، از حبابم نوشتم، از پدرم نوشتم.
اینجا که واقعی بودم.
اینجا که واقعی شدم.
اما چشم، یکبار از اول همه چی رو مرور می کنم، سعی می کنم جمع بندی کنم و تاپیک آماده قفل شدن بشه.
فعلا در این حد بگم که یه مدته حبابم گم می شه، گاهی روزها پشت سر هم حسش نمی کنم، در حالیکه شرایط بحرانیه.
فقط هم حبابم نیست، از میگرنم هم خبری نیست... میگرنم که همیشه با من بود و منتظر محیا شدن شرایط بود که خودش رو بهم برسونه (گرسنگی، آفتاب، دود، یا ...)
دیگه خیلی وقته آشپزی نمی کنم، نه بخاطر اینکه وقتش نیست، بخاطر اینکه دلم می خواد از حداکثر زمان برای بودن با پدر و مادرم استفاده کنم.
نگاه مادرم رو دوست دارم. از عبارت "مادرجون" اعصابم خورد نمی شه. از حرفاش اعصابم خورد نمی شه.
عصرا که خسته میام خونه، میتونم با پدرم پینگ پونگ بازی کنم. از بازی کردن باهاش خوشحال میشم. بهم خوش می گذره.
دوستشون دارم.
چه خوب.................... چه خوب که آدم هایی هستند که دوستم دارن. آدم هاییکه دلشون می خواد با من غذا بخورن، با من بیدار بشن....
از اینکه مادرم برام دعا می کنه، ناراحت نمی شم...
اینا جمع بندی نبود. سرفرصت میام جمع بندی می کنم.
از همتون ممنونم که تو این تاپیک با من بودید.
راستی مینوش، تو اون پست اشتباه کردم. یکی از مشکلات عمده ی من حس نکردن "غم" هست. این یکی از عواملیه که شخصیت های عصبی رو می سازه (نظر خودم)
خیلی حرف هست. دلم می خواد ساعتها باهاتون حرف بزنم. اما.... همینکه اشک هام رو تو این پست ریختم هم خوبه... اشک هاییکه از یه حس بد سرچشمه نمی گیرن...
اشک هاییکه فقط اشک هستند. فرقی هم نمی کنه بخاطر چی باشن، بخاطر گرسنگی، یا بخاطر عشق، یا بخاطر آرامش و سبکی...
به نظرم لغت ها رو درست انتخاب نکرده بودم
ناراحتی- خوشحالی
ارامش- شادی- ( احتمالا لغت غم هم در کنار شادی باشه یعنی غم معنوی باشه. غمی که سازنده است و زیبا )
اگه ناراحتی رو درک نمی کنی بهتر.
بنابراین بهتره از ریشه و اصل شروع کنی. بهترم هست. روی ارامش واقعی و درونی خودت کار کن. بعدش می تونی شادی واقعی رو هم داشته باشی. غم هم نیاز نیست.
ارامش واقعی با رضایت واقعیه. یه چیزی از همین جنس پست اخر خودت که رضا داری به هر چی که هست اما در عین حال تلاش هم می کنی. با مدیتیشن و یوگا کردن مداوم هم می گن میشه بهش رسید به خاطر سکوت ذهنی ای که میدن.
غم و ناراحتی رو هم بهتر که نمی دونی.
:72: