سلام به همه.
این روزا حالم زیاد خوب نیست.دوباره از هم دور شدیم. شاید اون منتظر منه که اعلام آمادگی کنم ولی خودش دوری می کنه. صحبتی بینمون نیست. شبیه زن و شوهرا نیستیم. وضعیتم بیشتر شبیه خانوم الهه آذره. تا من سکوت می کنم همه چی خوبه. شبیه دوتا همخونه ایم. البته اینم بگم قبلا اگر قرار بود واسه خونه چیزی بخره یا برنامه خاصی داشت به تنها کسی که نمی گفت من بودم ولی الان از این نظر بهتره.
خودم هم نمیدونم چی میخوام. فقط میدونم بازم آروم نیستم. شاداب نیستم. حوصله ندارم. همش این روزا داد و بیداد می کنه چه تنها باشیم چه با کسی، و من سکوت می کنم. اون آروم میشه و میره بیرون و من میمونم و یه دنیا عصبانیت و دخترم. منفجر میشم. تحملم خیلی خیلی کم شده. تفریح جدید پیدا کرده. انگار بازم کسی دیگه رو داره. مثلا میخواد درس بخونه. جزوه جلوشه ولی نگاش جای دیگه است و خنده رو لبهاش. مثل قبل واسم مهم نیست.
منم عصرها خونه نمیمونم ، خونه خواهر، خونه مادرشوهر، خونه پدر و ... . شبا 11 به بعد میاد. سریع میره توی رختخواب. صحبتی نیست. صبح هم که 7 باید بره سرکار.
قدرشناس نیست. از بیرون که میاد، اگر من جایی رو تغییر دادم اولین چیزی که میگه ایراده. تشکر که بلد نیست. چرا اینجا رو اینجوری کردی؟ چقدر اینجا رنگ ریختی، چرا اینکارو نکردی، مواردش زیاده.
همش فکرای قبل میاد تو سرم. اگر همون روزای اول که فهمیده بودم جدا می شدم راحت تر بودم هم دخترم کوچیک بود و وابستگی نداشت هم دلیل محکمی داشتم ولی موندم. می خواستم بجنگم که زندگی مو بدست بیارم ولی خودمو باختم. دخترم الان به هردوتامون وابسته است. خیلی وقته میخواستم بیام بنویسم ولی اصلا حوصلم نمیشد. هر روز توی سایتم. به سایت هم اعتیاد پیدا کردم.