نوشته اصلی توسط
ستاره ف
مقاله ها رو خوندم.... مرسی . راستش من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم . اما منو آزاد میذاشتن. بهم اعتماد داشتن .. شوهرم فامیل دوستم بود .منو خونه دوستم دید من اون موقع 18 سالم یود . سعی کرد از طریق دوستم بان ارتباط برقرار کنه . اما من دلم نمیخواست وارد رابطه بشم . اونم اومد خواستگاریم . اون موقع 25 سالش بود . داشت درس بود دانشجوی پزشکی بود . الان هم متخصص اورولوژیه . خانواده ام اوایل قبول نمیکردن اما بخاطر اصرارهای شوهرم قبول کردن . منم که میدیدم شوهرم خیلی اصرار به ازدواج با من داره مایل بودم که باش ازدواج کنم.. 19 سالم بود که زنش شدم . از وقتی رفتم تو خونه اش شروع کرد به شرط و شروط گذاشتن. گفت بی اجازه من آب نمیخوری . تنها خونه مامانت نمیتونی بری . هرجا بخوای بری باید من باشم . خلاصه خیلی از این شرطا . منم قبول کردم . کا دختری بودم که همیشه دیگران واسم تصمیم میگرفتن . شوهرمم از این ضعفم سو استفاده کرد . اولین باری که کتکم زد دو هفته از ازدواجم گذشته بود . میخواس بره سر کار .من اون روز صبح یکم بی حال بودم . یکم دیر تر از همیشه پاشدم شوهرمم عصبی شد و منو با کمربند زد . بعدشم رفت . من خیلی ناراحت شدم میخواسم برم خونه مامانم ولی درو قفل کرده بود . بهش زنگ زدم گفتم چرا درو قفل کردی گفت الان میام ، اومد و دوباره منو گرفت به کتک . گفت چرا اعتراض کردی من زنی نمیخوام که رو حرف شوهرش حرف بزنه ... منم اشتباه کردم به خانواده ام نگفتم ... همون سال اول حامله شدم ... کتک زدنای شوهرم و حبس کردن تو خونه هنوز ادامه داشت . بعد از 4 سال یه بچه دیگه دنیا آوردم ... مامانم اینا میدونستن شوهرم سخت گیر و بددله اما فکر نمیکردن کتکم بزنه . مامانم همشه میگفت اشکال نداره که نمیذاره بیای اینجا میگفت هرکاری شوهرت میگه بکن . تا اینکه یه بار اینقدر که بم کتک زد حالم بد شد منو برد بیمارستان دکترا گفتن کبدم مشکل پیدا کرده . اما بازم دست بردار نبود .سر همین موضوع بیمارستان خانواده ام فهمیدن اومدن خونه ام با شوهرم حرف زدن اما اون مگفت زنمه اختیارشو دارم . مامان بابامم از ترس آبروشون بم گفتن باش بساز خوب مییشه .اما روز به روز بدتر میشه . خیلی زورگوهه خیلی اعتقاداتش قدیمیه . فکر میکنه زن باید فقط تو خونه باشه و خونه داری کنه و بچه بیاره . اگه یه روز غذا یکم دیر آماده شد منو میزنه میگه مگه چیکار داری به جز یه غذا درست کردن میگه عرضه اینم نداری ... راستش من اراده ام رو از دست دادم ... خیلی ازش میترسم ..همیشه استرس دارم که غذام خراب شه .. یا چمیدونم دیر حاضر شه ... یا مثلا هرکاری که شوهرم عصبانی شه .... ازش میترسم