سلام. حالا که بی خیال شدی. معلومه از شوخیه من هم ناراحت نخواهی شد.
فکر کنم شما به بیماری بی تفاوتی دچار شدی ؟ :311:
جوکش رو شنیدی؟
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام. حالا که بی خیال شدی. معلومه از شوخیه من هم ناراحت نخواهی شد.
فکر کنم شما به بیماری بی تفاوتی دچار شدی ؟ :311:
جوکش رو شنیدی؟
دوست عزیز:72:
می دانم که آتش درونت به این راحتی سرد نمیشه ومرتب بدنبال مقصر می گردی گاهی کینه ازبیوفایی علی داری
گاهی از دست خدا شاکی هستی گاهی خودت رو مورد ضرب و شتم قرار میدهی گاهی خانواده ات رو .....
ولی این را مطمین باش که تنها و تنها خودت هستی که باید این دور باطل را یکجا تمام کنی و با یکstopبزرگ به افکارت راه اونها رو مسدود کنی تا زمانی که حرفهای علی و خانواده اش را حلاجی میکنی و به گذشته
و احساسات جریحه دار شدت فکر میکنی مرتب آسیب میبینی و مثل یک باتلاق درش فرو میری و علی و پدر علی و ....
را خوشحال میکنی
پس برای اینکه از اونها انتقام بگیری بهترین کار اینه که اصلا به حرفها و رفتارهای اونها اهمیت ندی بعبارتی:
و نه تنها در ظاهر باهاشون در تماس نباشی در باطن و در خلوت خودتت هم ذره ای وقت به این کار اختصاص ندی به قول دوستی::305:
اگر میخوای از مردان زندگی قبلیتون انتقام بگیرید سعی کنید تا اونجا که میتونی خوشبخت بشی:72:
نه آقا مجید. نشنیده ام.
- - - Updated - - -
سنجاب گرامی
من اصلا حسرت اینکه علی نشد رو نمیخورم.
چون بعدش فهمیدم اصلا لیاقت نداشت. کسی که راحت تونسته بود بره با دوتا دختر رابطه برقرار کنه و کار دو تاشون رو به خودکشی برسونه و بعد بگه برام مهم نیست خودشون خواستن، لیاقت عاطفه ی منو نداشت.
بمیره هم برام مهم نیست.
گفتم که. فقط میخوام یه جوری ازش انتقام بگیرم. ولی مساله اینه که او الان خیلی خوشبخته. من زنش رو میشناسم. دختر خیلی خوبیه. میدونم چقدر علی رو دوست داره.و میدونم با هم خوشبخت هستند.
حسودی نمیکنم.
ولی سرایط به گونه ای شده که من نتونستم ازش برنده بشم. و فکر میکنم دیگه هم نمیتونم ازش جلو بزنم.
این منو اذیت میکنه.
من خیلی مایل بودم ازدواج کنم. وقتی دیدم میخواد لج منو در بیاره و تحقیرم کنه خیلی مایل بودم زودتر از او ازدواج کنم که بشینه سرجاش.
ولی هرکی اومد خانواده من رد کردن. من میگفتم بذارید یه جلسه دیگه هم بیان و بیشتر باهاشون حرف بزنم. ولی خانواده ام میرفتن جواب منفی میدادن.
فقط به یکی از موردا خانواده ام راضی بودن، ولی من اصلا اون شخص به دلم نمینشست.
و الان هم دو سال و چند ماهه خبری نیست.
منم دیگه سعی کرده ام بی خیال آرزوهام یا بی خیال حس گرفتن انتقام بشم.
ولی میدونم دیگه هیچ وقت فرصت انتقام ندارم.
حتی وقتی که مشغول یه فعالیتی میشم همش ذهنم درگیر انتقامه. درگیر نفرته. درگیر رنج شکست نامنصفانه ایه که خوردم.
- - - Updated - - -
من وجودم شده پر از نفرت.
این کینه روحم رو محدود کرده.
قلبم رو خفه کرده.
ایمانمو از بین برده.
باورتون میشه؟
من از خدا دلخورم.
نه چون علی رفت و سرمایه عاطفیم ورشکست شد.
نه...
چون فکر میکنم خدا پشت علی بود. کمک نکرد که من فرصت ساختن غرورم و برنده شدن از علی رو داشته باشم.
حس میکنم خدا خیلی تنهام گذاشت. خیلی نامنصفانه بود که علی برنده بشه.
بعد الان وقتی میخوام نماز بخونم نمیتونم.
نمیتونم دل بسپرم به خدا.
حس میکنم الکیه.
حس میکنم خدا پشت من نیست.
بعد یهو میگم خب برم با چه ایمانی نماز بخونم؟
خدایی رو که ازش دلخورم نمیتونم پرستش کنم.
نمیدونم.
ولی خدایی رو که ازش نشه کمک خواست و حس میکنم تنهام گذاشته و انگار میگه خودت تنها پیش برو و به من ربطی نداره، نمیتونم به قلبم راه بدم.
دلم میخواد خدا بهم میگفت چرا؟ چرا او باید برنده میشد؟ چرا غرور من برای همیشه باید رنج شکست رو تحمل کنه؟
- - - Updated - - -
من ازش به شدت کینه دارم ازش متنفرم. من باید یه جا یه جوری لهش کنم. من باید این کارو بکنم. این تنها چیزیه که برام مهمه.
- - - Updated - - -
اون چند باری که هی منو میکشوند به جایی که بگم برگرد و بعد تحقیرم میکرد خب من درونم پر از خشم میشد.
ولی هر بار میتونستم دوباره اروم بشم و ببخشم.
ولی یه یار تقریبا چند ماه قبل از ازدواجش نتوستم دیگه به خشمم غلبه کنم.
علی یه دوست داشت که از جریان ما باخبر بود.
من هم زنگ زدم به دوستش و خلاصه کلی از رفتارهای بد علی شکایت کردم. از سیر تا پیاز قضیه رو براش تعریف کردم و کلی از علی شکایت کردم.
- - - Updated - - -
بعد از چند وقت دوستش گفت که علی داره ازدواج میکنه و تا آزمایش خون و بله برون پیش رفته اند.
- - - Updated - - -
بعد یه مدت هم خود دوستش ازم خواستگاری کرد.
من هم برای تمرین فکر کردن به کسی دیگه هم که شده یا شاید هم برای پیدا کردن سریع یک جایگزین (نمیگم این کارم درست بوده) تصمیم گرفتم بهش فکر کنم.
خب یه سری حرفای اولیه بینمون انجام شدو بعد ایشون شماره منزل ما رو خواست تا تماس بگیرن.
من یکمی تعلل میکردم. چون همش حس میکردم علیرغم خوب وبدن اون شخص ولی ممکنه بعدا اینکه قضیه من و علی رو میدونه مشکل ساز بشه.
ولی خب صحبتمون داشت ادامه پیدا میکرد. یعنی فکر کنم به حدودا یک ماهی کشید.
یه روز اس ام اس زد که امروز صبح علی اومده محل کارم و به زور گوشیمو برداشته و همه اس ام اس هامونو خونده. میگفت راستش همون موقع هم در مورد علی شکایت میکردید می اومد و به زور همه اس ام اس های شما رو میخوند.
میگفت من این بار بهش گفتم که این اس ام اس ها رو نباید بخونی ولی به زور گوشیمو گرفته و همه رو خونده.
میگفت علی بهم گفته :" تو چون داری میبینی من دارم ازدواج میکنم دلت برای پوووه سوخته و فردین بازیت گل کرده. وگرنه پووووه آدم زندگی نیست و به درد تو نمیخوره و ...."
میگفت من به علی گفته ام که نه من واقعا از پاکی پوووه خوشم اومده.
خب من هم از این رفتار علی خیلی بدم اومد که رفته اس ام اس ها رو خونده.
به اون آقا فقط گفتم یعنی شما اصلا اینقدر قدرت حفظ حریم خصوصی خودتونو ندارید که او به خودش اجازه میده بیاد گوشیتونو به زور بگیره و بخونه؟
حسابی جوش آورده بودم. اصلا نتونستم خودمو کنترل کنم. به علی اس ام اس زدم:" به چه حقی در زندگی من دخالت میکنی؟؟ این دفعه میبخشمت ولی اگه دفعه یدیگه تجاوزی به حریم خصوصی من بکنی یه جور دیگه باهات برخورد میکنم"
علی هم عین سنگ پای قزوین.
نوشت:" عه؟ حریم تو خصوصیه و حریم من عمومی؟... رفتی زندگی منو به اکران عمومی گذاشتی حالا حرف از حریم خصوصی میزنی؟...یه جور دیگه رفتار میکنی؟ چه جوری؟ رفتار کن ببینم مثلا میخوای چی کار کنی؟...حالا برای دوستم نقشه کشیده ای؟...دختر خانم دست از زندگی من بردار. وگرنه دیگه حرمتت رو نگه نمیدارم"!!!!!!!!!!!
بعدشم دوستش هی حساس شده بود. نمیدونم چی بهش گفته بود. ولی هی دوستش میپرسید تو اگه با من ازدواج کنی به هوای اینه که از طریق من به علی نزدیک باشی؟؟
بعدش هم علی بهش گفته بود اگه این وصلت سر بگیره برای همیشه میرم و دیگه هیچ کدومتون منو نخواهید دید.
(البته اینجا فکر کنم علی نیتش بد نبود.)
ولی خب دوستش بعدش منصرف شد. گفت من میخوام دوستیم با علی تا آخر عمر ادامه پیدا کنه و این ازدواج مانعش میشه . و منصرف شد.
- - - Updated - - -
یکی به من بگه
من با این همه کینه و نفرت از او چیکار کنم؟
من با این غرور شکسته ام چی کار کنم؟
جواب غرور خودمو چی بدم؟
واقعا من زیادی لوسم که اینقدر از رفتاراش کینه به دل گرفته ام؟
هر کی جای من بود راحت میگذشت؟
این کینه و نفرت نیست که دست از سر تو بر نمی داره! تویی که دست از سرش بر نمی داری! ولش کن تا ولت کنه!
:81:
وقتی تمام درونت رو با این چیزا پر می کنی می خای در ازاش چی گیرت بیااد! عشق زیبایی محبت ارامش
تو کتاب راز شاد زیستن خوندم که خون ادمهای عصبانی رو به خوکچه های هندی تزریق کردن خوکچه ها مردن!!!
بله.
من دست بر نمیدارم.
قبلا هم گفتم.
من تا انتقام نگیرم نمیتونم آروم بشم.
مهرااد جان، هیچ بلدید توی مشاوره دادن هاتون کسی رو درک کنید شما آیا؟؟؟
- - - Updated - - -
مهرااد خانم
شما به من یاد بده.
بگو اگر جای من بودی در برابر هر کدام از رفتارهای علی که گفتم چی کار میکردی؟
مهرااد خانم،شما این رو بلدید به من یاد بدید؟
- - - Updated - - -
در مورد اون خوکچه ها هم من اگه جای شما بودم تحقیق میکردم ببینم آیا خونی که به اون خوکچه ها تزریق شده با گروه خونی خوکچه ها هماهنگی داشته یا نه؟....
سلام پوه، هر چند همه میدونیم که انتقام وضع رو بدتر میکنه و خودت هم مطمئنم که میدونی ولی اگه میخوای انتقام بگیری باید فکر کنی
که چطوری میشه اینکارو انجام داد. برای اینکه بهت راهنمایی کرده باشم مثلا من اگه جای تو بودم و میخواستم انتقام بگیرم یکی از این کارها
رو انجام میدادم (هر چند میدونم فرم انتقامهای من یه کم بچه گانه است)
(1) اگه ماشین داره یکی رو اجیر میکردم بره ماشینش رو آتیش بزنه یا وقتی کسی خونه اش نیست بره اونجا رو آتیش بزنه
(2) یکی رو اجیر میکردم برن حسابی بزنندش. تا سه چهار ماه از خونه نتونه تکون بخوره
(3) یکی از دوستام رو هماهنگ میکردم که بره باهاش رفیق بشه و بعد آبروش میبردم یا عکس میگرفتم و بعد ازش باج میخواستم
(4) دیگه اگه خیلی میخواستم مثلا باکلاس و روشنفکرانه عمل کنم میرفتم درس میخوندم، روی خودم کار میکردم، هنرهای جدید یاد میگرفتم، پیشرفت میکردم
طوری که هر دفعه خودش یا خانواده اش منرو ببینند از حسرت اینکه چه جواهری از دستشون رفته داغون بشن. و بعد هم با این شرایط خوب حتما زندگی خودم
هم خیلی بهتر میشد و موقعیتهای ازدواج فوق العاده ای پیدا میکردم.
پ.ن: راستش مورد 4 رو فقط در جهت اهداف انجمن همدردی اضافه کردم و اینکه نشون بدم من هم مثلا آدم روشنفکری هستم.
- - - Updated - - -
به نظرم بد هم نیست اگه آدم بتونه بدون اینکه به خودش آسیبی بزنه و خیلی دیگه حالش از کار کسی بد شده یک انتقام کوچک بگیره تا کمی آروم تر بشه.
پووه عزیز لطفا این لینک را هم بخون!راجع به این گیر دادن های ذهن ما هست.
شکار میمون زنده و رابطه آن با ذهن انسان
:180:
بچه ها کسی اون پستی که آقای sci برای بخشش دادن یادش هست؟ یه روش خوبی بود برای اینکه بتونیم آدمی که در حقمون خیلی بدی کرده ببخشیم.فکر کنم خیلی به درد پووه بخوره. هرکی می دونه کجاست بگه لطفا!!!
بله شما رو درک م یکنم.
اینکه من دارم می بینم انتقام از خودته نه کس دیگری!
خودت رو داری محروم می کنی! از عشق جدید! از ارامش!
نلسون ماندلا می گه( نقل به مضمون) وقتی از دست کسی ناراحتی و کینه داری مثل این می مونه که یه شیشه زهر بخوری و انتظار داشته باشی دشمنت کشته بشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
=====================================
امیدوارم بهترین راه رو انتخاب کنی! در پناه حق باشین
ممنونم آقای توجیه :)
خب موردهای اول تا سوم رو که نه.
حالا مورد چهارم خوبه. خودم هم دارم به همون فکر میکنم.
حیف آقای ammin
حیف...
فقط یه راه بود که رنج تحقیر رو از دوش خودم بردارم. اون هم این بود که زودتر از او ازدواج کنم.
اما نشد....
- - - Updated - - -
مهرااد خانم، راستی من یه عذرخواهی باید از شما بکنم.
من فوق العاده نسبت به این شکلک:81:حساسم. یعنی وقتی کسی این شکلک رو میذاره حس میکنم به جای درک داره سرزنش میکنه.
شاید اگه این شکلک در ادامه ی یک جمله نباشه من اون جمله رو با حس اینکه نویسنده لحنی درک کننده داشته بخونم.
ولی وقتی این شکلک گذاشته میشه به نظرم حالت درک نکردن و سرزنش پیدا میکنه.
خلاصه یه لحظه حس گارد دفاعی بهم دست داد.
اگر لحن شما درک بوده نه سرزنش ازتون عذر میخوام.
- - - Updated - - -
راستی بحث عشق جدید و محروم کردن خودم ازش....
من هرگز نخواستم خودمو از عشق جدید محروم کنم.
اما اینو هم یاد گرفته ام تا مطمئن نشم کسی عاشق منه عاشق نشم.
فعلا هم که 5 ساله فرصت عاشق شدن برام فراهم نشده.
تا سه سال اولش هر کی اومد خانواده من بدون توجه به نظر من رد کردن.
در پایان اون سه سال یه مورد بود که خانواده ام راضی بودن ولی من به دلم نمینشست.
و دو ساله هم که خبری نیست.
این هم قضیه ی محرومیت ما از عشق.
اتفاقا من از این شکلک خوشم میاد!!!
عذرخاهی نیاز نیست! من چرا باید شما رو سرزنش کنم!!!!!!!!!!! من خاستم تنها راه ممکن رو نشون بدم! اره بخشیدن تنها راه ممکنه! یعنی تنها راه ممکنه امنه! بقیه راهها هم هستن اما اول به خودت اسیب میرسونن
من و خیلی ادمهای دیگه تو شرایط شما بودن! این روزها کی از درون شکسته نیست و یا چه کسی دردمند نیست!!!!!!!
اما این دلیل نمیشه که کم بیاریم!!! دلیل میشه!
میرسه روزی که انقدرها مهم نیست کی در کنارمون بوده یا نبوده ! مهم این میشه که خودمون چه کردیم!
این تجربه شخصیه منه دوست داری بشنو: اگه کسی رو دوست نداری و یا ضربه ای بهت زده هر چقدر بیشتر بهش فکر کنی یعنی داری نقشش و حضورش رو تو زندگیت پررنگ تر می کنی! یعنی داری به هدفش نزدیک ترش می کنی! رهاش کن. بزار فلبت صرف عشق بشه و محبت ! چون می دون یدیگه نمیشه همزمان هم محبت داشت و کینه! هم ارام بود هم مضطرب!
ضربه های عشقی به اندازه کافی درد دارن واای به حالمون اگه بخایم خودمون با پر و بال دادن زخمش رو عمیق تر کنیم! این زخمها اثرشون ماندگار خاهد بود!
علی الان به شما فکر نمی کنه! چرا شما هنوز اسیر این غمی!!!! این درد واقعا!!!!
البته من مطمینم که با پیدا کردن عشق جدید حالت خوب میشه:43:( این شکلک رو دوست داری)
اگه واقعا دلم برای زنش نمیسوخت، اینکه زندگی مشترک خوبی نداشته باشه و با هم مشکل داشته باشن هم دلمو خنک میکرد.
ولی زنش اینقدر دختر خوبیه که اصلا دلم نمیاد تو زندگیش اذیت بشه.
- - - Updated - - -
مهرااد
من اسیر کدوم غمم؟
غم نبودن علی؟؟!!!! نه اصلا.
مهرااد به من بگو وقتی تحقیرم کرده من چطور غرورمو بی جواب بذارم؟ جواب غرورمو چی بدم؟
مهرااد به من بگو وقتی اونه که به زندگی من چشم دوخته ببینه من چی کار میکنم، من چطور ذهنمو ازش آزاد کنم؟
خودش گفت. خودش گفت که منتظرم ببینم تو آخرش با کی ازدواج میکنی.
این حرفش همیشه توی ذهنمه.
- - - Updated - - -
من علی رو نمیبخشم. هرگز. شاید ازش عبور کنم و واگذارش کنم به خدا. و منتظر باشم توی اون دنیا جلوشو بگیرم.
ولی هرگز نمی بخشمش.
غم گرفتاری در گذشته!!!!
ادمها انقدر قدرت ندارند که مارو تحقیر کنن! این خود ماییم که این اجازه رو بهشون می دیم! اونم با قوی نبودنمون!!!! غیر از اینه!!!!
اونا قدرتشون رو از ما می گیرن! وقتی من انقدر واسشون ارزش قایلم که می ام تک تک جملاتشون رو تو دهنم حک م یکنم روشون فک رم یکنم و بر اساسشون عمل می کنم! این یعنی دادن قدرت! اگه همه خاطرات دردناک حضور علی رو داخل یه کیسه می کردی و می زاشتی دم در! دیگه نه بوی تعفن اونا ازارت می داد نه روحت رو ازرده می کرد!!! این اشغالهای ذهنی رو ( این اصطلاح دن میلمنه) رو گداشتی دم دستت و مدام داری از حضورشون اسیب میبینی!
بیا شخصیتهای مهم زندگیت رو عوض کن!!! الان با میزان تفکری که نسیب به علی داری اون شده شخصیت اول داستان زندگیت: م یخای حالش رو بگیری
م یخای .. بکنی / م یخای ...بکنی به خاطر اون!!!
بیا عوض کن : بیا یه کار یبکن که خوشحال تر باشی/ یه کار یبکن که حس باارزش بیشتری نسبت به خودت داشته باشی/ بیا کارایی که چند وقته دوست داشتی و نکردی بکن/ بیا ارتباطات اجتماعیت رو قویتر کن به پو اجازه بده یه عشق جدید رو تجربه کنه
فقط به فک رخودت باش! نه دیگران!
ولللللللللللللللللللللللل لللللللللللللللللللللل کن اون علی و ...! اونا تبدیل شدن به یه افسانه!!!!!
================================================== =======
نمیتونی ببخشیش .نبخشش واسش دعانکن،حق نداشته غرورش رو روحقارت تو بناکنه.اما اومسئول رفتارخودشه،تو هم مسئول رفتارخودتی که بهش کولی دادی جایی که حقش نبوده نازشو بکشی وبهش فرصت بدی به نشانه ها توجه نکردی.این یکی ازبزرگترین درسهای تجربه تلخت بوده.الان مهم نیست او منتظرچیه.به جملش فکرنکن.
- - - Updated - - -
خانم پوه،مدتیه زیادپست نمیذارم و این دوروزهم فقط واسه شماپست گذاشتم.اونم چون تمام دردهاتو لمس کردم.منو نخواهی شناخت.پس نذارش به حساب خودتعریفی بذارش تجربه. پیش دانشگاهیم روجهشی خوندم فقط ازاون مرکزمن موفق شدم.بادوماه خوندن بهترین دانشگاههای کشورقبول شدم.رو بورس موفقیت بودم.باخودم میگفتم خب حالاچه آرزویی کنم تاخدابرآورده کنه.کارم دعا_توکل_تلاش وبعدش نتیجه بود.شده بودم الگوی خیلیا.تابعد دانشگاه که اتفاقای مث توبرام افتاد.دیگه خداروحس نمیکردم.توی عمرم اینقددربرابرکسی کوتا نیومده بودم(ای کاش اون موقع عقل الانو داشتم)چه مصیبتی به سرم اومدبعدازکلی سختی تا۹۰درصدفراموش کردم حالامونده بودده درصد.یا قدم آخر.دیگه فکرکردن فایده نداشت واسم .مثل اینکه جام زهربنوشی حالت بد بشه وافکارمنفی بیان سراغت بعدش بخوای افکارمنفیت رودونه دونه نقض کنی اینو خنثی میکنی فکرمنفی بعدی میاد.مث اینکه باشمشیر بخوای بادود ومه بجنگی.نه این راهش نیس.قدم آخر بایدآب روازسرچشمه گرفت.اجازه بده تغییراحساس اتفاق بیفته.دلت روبسپاردست شادی وخوشی و هماهنگی.برو آیروبیک،آموزشگاه زبان،باشگاه.باورکن اون اتفاق مبارک میفته.چاهی که ازخودش آب نداره هرچی آب بریزی پرنمیشه.کانون اصلی خودتی.توپ روانداختی پشت بوم وحاضرنیستی ازنردبون بری بیاریش.جایی که ارادت دست خودته منتظرخدایی. پس، فرداهم به شکل دیگه اشتباه میکنی جایی که باید خداکارکنه خودت میشینی ونقش اوروبازی میکنی.گاهی انگیزه مثبت باعث موفقیت میشه وگاهی انگیزه منفی مثل اینکه اینی نباشی که الان هستی.
رو خودت سعی کن تا بتون یببخشی! این رو من فقط تاکید نم یکنم. این یه واقعیته واسه رسیدن به ارامش باید اول بتونی ببخشی!
اگه کسی در حق شما بد یمی کنه از اینکه نمی تونه خ بزرگ باشه و شاید در عوض حتی خ حقیر باشه و دنیای کوچکی داشته باشه به این خاطر ببخشش!!!!
دارم از خاب می میرم. شبت خوش عزیزم
======================================
من به دویدن خ علاقه دارم. وقتی م یدوم همیشه حس می کنم که چقدر پا داشتن خوبه چقدر پیر و فرتوت شدن و حتی تادم در خونه نتونستن برن سخته!!!! وقتی می دم همیشه فک م یکنم اولین بارمه دارم می دم و قبلش نم یتونستم خ حس خوبیه! سعی می کنم باور کنم چقد راین لحظات واسم قشنگه!!!
کاش انقد رکه فوکوست رو علی بود رو چیزایی هم که داشتی بود! داری میلیاردها میلیارد سلول رو صرف غم غصه و نفرت میکنی!
اگه منحرف شدم ببخشید خ قیلی ویلی داره می ره چشمام
من بارها قضیه علی رو تعریف کرده ام.
علی دو سال تمام تلاشش رو کرد. به هر ساز من و خانواده ام رقصید. خانواده من شرط گذاشتن که حتی محل کار و زندگی علی باید شهر ما باشه. همه رو قبول کرد. در طی دو سال سه بار جواب منفی از خانواده من شنید(من از این جوابهای خانواده ام بی خبر بودم و بدون اطلاع من این کارو میکردن) با بدرفتاری های برادرم ساخت.جلو باباش که مخالف بود هم کم نیاورد. دو سال سعی کرد پدرش رو راضی کنه ولی در نهایت به باباش گفته بود چه شما راضی باشید چه نباشید من پووه رو میخوام. و بدون پدرش 400-500 کیلومتر راه رو طی کرد و اومد یک تنه خونه ی ما برای خواستگاری رسمی. بدون پدرش. یعنی حتی قید رضایت پدرش رو هم زد.و تا دو سال خیلی خیلی به من محبت کرد و هر کاری تونست کرد.و بعد جواب منفی تحمیلی من.جواب منفی من به زور خانواده ام بود. نه جواب خودم.
وقتی میدیدم خانواده ام که بهم فشار می آوردن جواب منفی بدم، بعدش پشیمون شده اند و حتی خودشون ازم میخوان با علی حرف بزنن و راضیش کنن، وقتی میدیدم علی اونقدر براش این جدایی سنگین بود که کارش به الکل خوردن برای مدتی رسیده بود، وقتی من هم با تمام وجودم دوستش داشتم ، وقتی او شروع میکرد به اس ام اس های احساسی زدن و اشک توی چشماش جمع شدن و رفتارهایی که همه متوجه میشدن، شما به من بگید اگر جای من بودید چی کار میکردید؟
واقعا به من بگید. اگه جای من بودید چی کار میکردید؟
این رو واقعا دلم میخواد بدونم.
چی کار میکردید؟
- - - Updated - - -
خواهش میکنم یکی به من بگه اگه توی اون شرایط من قرار میگرفت چی کار میکرد؟
خواهش میکنم بگید.
- - - Updated - - -
مهرااد، آقای ammin، آقای توجیه، مصباح، شیدا،سنجاب... به من بگید. به من بگید شما جای من بودید چی کار میکردید؟
- - - Updated - - -
آره
من تو گذشته ام گیر کرده ام.
گیر کرده ام.
چون همیشه دارم از خودم میپرسم من باید چی کار میکردم؟ کار درست چی بود؟
- - - Updated - - -
هدیه، آقای جنوب سرخ
شما بگید.
شما که الا توی تاپیک هستید بگید.
کار درست چی بود؟
بین دلم و غرورم هر کی جای من بود کدومو انتخاب میکرد؟
در حیرتم
با این همه عشق و علاقه چه جوری خودتو در پس پرده نهان کردی؟
حسرت یه دوست دارمو به دلش گذاشتی نه از سر کبر و غرور
تو تک تک لحظه ها خدا در نظر گرفتی
خودتو سپردی به خدا.... مگه نگفتی خدا هرچی تو صلاح بدونی.... صلاحت این بود.... از چی می رنجی؟؟ چی مثل خوره داره روحتو می خوره؟
مگه واسه خوشبختیش دعا نکردی؟ پس چرا می گی با کارای زشتی که کرد خدا پشتش بود و برد؟ شاید دعای تو پشتش بود...
به نظرم خدا در و تخته رو به هم جور می کنه (غیر یه مورد که واسه خودم سواله!)
شما با این اعتقاد قشنگی که داشتی چه جوری می تونستی با اون آقا خوشبخت باشی؟
منع رفتاره زشت و الکل خوردنو رابطش با دخترای دیگرو نمی کنم..... شاید منم یکی مثل اون
فکر می کردم یه آدم خاصی مثل شما طرفشم باید خیلی خاص باشه
اگه این ادم همه مولفه های یه همسر خوب واست داشت که مثلش زیاد بود.. این نشد یکی دیگه
واقعا شان و شخصیت پوه در این حد بود که بخواد با چندتا هم خوابگی و هرزگی جاشو پر کنه؟؟؟؟؟
پوه عزیز خودت این جسارتو بش دادی که این رفتار زننده رو بات داشته باشه
من به عنوان یه بی طرف با این پیش فرض که شما شخصیت واقعی پسر خالت رو توصیف کردی
فقط می تونم بگم که خدا دوست داشت... خیلی هم دوست داشت
از کجا معلوم که شاید به خاطر نسبت فامیلی فرزندتون دچار مشکلات جسمی و ذهنی نمی شد؟ افق دیدتو وسیع تر کن
تعریفت از ازدواج چیه؟
تکامل و رسیدن نقطه آرامش یا در آوردن چشم اطرافیان؟؟
بعید می دونم با این نییت بد بتونی ازدواج موفقی داشته باشی
- - - Updated - - -
ناراحتی که بعد از جواب منفی آخری که بش دادی چند بار بش رو انداختی و اون رو برگردوند؟
فرض رو بر این بزار که این کارو نکرده بودی
الان هی خودتو می خوردی و می گفتی کوتاهی از من بوده
شاید منتظر یه شوک از طرف من بوده که برگرده
فکر می کنم اینجوری بیشتر اذیت می شدی
شما دوست داشتن رو در حقش تموم کردی
هرکاری که تونستی واسه نجات این رابطه کردی
الان وجدانت راحته که کوتاهی نکردی
من اتفاقا برای اینکه جای حسرتی برای خودم باقی نذارم این کارو میکردم. البته چون فکر میکردم او هنوز میخواد.
ولی برای این کار مجبور بودم غرورمو زیر پا بذارم.
من جواب غرورمو چی بدم؟
- - - Updated - - -
من برای خوشبختیش دعا کردم. از ته دلم دعا کردم. نذر کردم براش. نذرمو رفتم توی حرم امام رضا ادا کردم.
خوشبختی او مساله ای نیست.حداقل به خاطر زنش هم که شده امیدورام تا همیشه خوشبخت باشن.
ولی غرورم چی؟
من میگم باختم چون غرورم باخت.
چرا وقتی میخوام به گذشته فکر کنم که کار درست چی بود هیچ وقت به نتیجه نمیرسم؟
اگه میخواستم غرورمو حفظ کنم و عکس العملی در مقابل رفتارها و اس ام اس هاش نشون ندم، بدهکار قلبم میشدم.
و وقتی قلبمو انتخاب کردم، بدهکار غرورم شدم.
چطوری میشد نه بدهکار دلم باشم نه بدهکار قلبم؟
چطوری؟
تحقیرت کنه
شاید می خواسته از خانوادت انتقام بگیره
دقیقا نمی دونم کدوم رفتارت... من که بین شما نبودم
اما قطعا وقتی نقش کسی رو تو زندگیت پر رنگ تر از اونی که هست نشون بدی واست دور ور می داره!
جواب غرورتو با بی تفاوتی بده
نه ازش فرار کن نه بهش نزدیک شو
همون جوری باش رفتار کن که قبل از خاستگاریش می کردی
با خانومش مثل یه خواهر رفتار کن
نذار کینه و نفرت قلبتو سیاه کنه
وقتی بی تفاوتی و بی اهمیتیشونو حس کنن نگاه سنگینشونو از زندگیت ور می دارن
- - - Updated - - -
بالاخره عاشقی تاوان داره غرامت داره
به نظرم کار اشتباهی نکردی
کار خیلی قشنگی بود که اجازه دادی غروره له شدشو ترمیم کنه
چون اون یه مرد بود
غرور مرد همه چیه یه مرده و عشق زن همه چیزه زنه
اتخاب قلبت کار خیلی عقلانی بود
در مورد علی...
من اصلا قصدم توصیف شخصیتی از علی نبود. یعنی اصلا قصد اینو نداشته ام.
فقط میخواستم رفتارهاشو بگم.
قضاوت در مورد افراد کار سختیه. علی خوب وبد. و من هنوز هم معتقدم خوب بود. من نمیتونم اگه علی سه ماه الکل خورد و دوبار به کار بد کشیده شد، بقیه ی لحظه های عمرش رو که خوب بوده نادیده بگیرم.
نمیتونم به صرف چند بار خطا، یک صفت رو به او نسبت بدم.
کفه ی خوبی های علی، حتی با اینکه الان ازش بیزارم، خیلی سنگین تر از بدی هاشه.
اگه من الان ازش بیزارم، این بیزاری، حس منه. نه اینکه به معنای بد بودن علی باشه.
به هرحال حتما او خوبی هایی داشته که الان داره با دختری که میشناسمش و میدونم چه دختر خوب و پاکی بود زندگی میکنه.علی حتما خوبی هایی داشته که مستحق این همسر باشه.
و حتی... علی خوبی هایی داشته که مستحق دعا های من باشه.
================================================== ===
خودش هم میگفت دعاهای تو پشت من بود. خودش هم میگفت تا همیشه به دعاهات احتیاج دارم.
================================================== ===
ولی کاش میدونستم اون کاری که کرده ام که مستحق تحقیر باشم چی بوده؟ اگه میفهمیدم فکر کنم راحت تر میشدم.
================================================== ======
گمان میکنم بعضی... یا همه ی دوستان فکر میکنن من توی این 5 سال اصلا تلاشی برای برطرف کردن رنج هام نکرده ام.
چرا کرده ام.
رنج سنگینی رو متحمل شدم. و الان خیلی سبک تر از قبل شده. ولی هنوز کاملا از بین نرفته.
1- رنج به زور جواب منفی دادن به کسی که با تمام وجود دوستش داشتم
2- رنج دلخوری از خانواده ام که با مخالفتهای بی دلیل و فشارهاشون،به زور عشقی رو که دو سال براش زحمت کشیده بودم ازم گرفتن.( و بعد از اینکه کار از کار گذشت خودشون هم پشیمون شده بودن)
3- رنج اول دور کردن علی
4- رنج شکستن غرور و دل کسی که اگه خار به پاش میرفت من وجودم پاره پاره میشد.
5-رنج رفتن علی
6- رنج فراموش شدن
7- رنج فراموش کردن
8-رنج غرور شکسته ی خودم
9-رنج 2 سال دوگانگی و تردید در اینکه علی واقعا منو نمیخواد یا هنوز میخواد؟ دو سال دوگانگی رفتار علی.
10- رنج 5 سال تنهایی و پیدا نشدن یک جایگزین. یک مرهم
11- رنج چندین بار بازی کردن خانواده ام با سرنوشتم
و ....
- - - Updated - - -
در مورد علی...
من اصلا قصدم توصیف شخصیتی از علی نبود. یعنی اصلا قصد اینو نداشته ام.
فقط میخواستم رفتارهاشو بگم.
قضاوت در مورد افراد کار سختیه. علی خوب وبد. و من هنوز هم معتقدم خوب بود. من نمیتونم اگه علی سه ماه الکل خورد و دوبار به کار بد کشیده شد، بقیه ی لحظه های عمرش رو که خوب بوده نادیده بگیرم.
نمیتونم به صرف چند بار خطا، یک صفت رو به او نسبت بدم.
کفه ی خوبی های علی، حتی با اینکه الان ازش بیزارم، خیلی سنگین تر از بدی هاشه.
اگه من الان ازش بیزارم، این بیزاری، حس منه. نه اینکه به معنای بد بودن علی باشه.
به هرحال حتما او خوبی هایی داشته که الان داره با دختری که میشناسمش و میدونم چه دختر خوب و پاکی بود زندگی میکنه.علی حتما خوبی هایی داشته که مستحق این همسر باشه.
و حتی... علی خوبی هایی داشته که مستحق دعا های من باشه.
================================================== ===
خودش هم میگفت دعاهای تو پشت من بود. خودش هم میگفت تا همیشه به دعاهات احتیاج دارم.
================================================== ===
ولی کاش میدونستم اون کاری که کرده ام که مستحق تحقیر باشم چی بوده؟ اگه میفهمیدم فکر کنم راحت تر میشدم.
================================================== ======
گمان میکنم بعضی... یا همه ی دوستان فکر میکنن من توی این 5 سال اصلا تلاشی برای برطرف کردن رنج هام نکرده ام.
چرا کرده ام.
رنج سنگینی رو متحمل شدم. و الان خیلی سبک تر از قبل شده. ولی هنوز کاملا از بین نرفته.
1- رنج به زور جواب منفی دادن به کسی که با تمام وجود دوستش داشتم
2- رنج دلخوری از خانواده ام که با مخالفتهای بی دلیل و فشارهاشون،به زور عشقی رو که دو سال براش زحمت کشیده بودم ازم گرفتن.( و بعد از اینکه کار از کار گذشت خودشون هم پشیمون شده بودن)
3- رنج اول دور کردن علی
4- رنج شکستن غرور و دل کسی که اگه خار به پاش میرفت من وجودم پاره پاره میشد.
5-رنج رفتن علی
6- رنج فراموش شدن
7- رنج فراموش کردن
8-رنج غرور شکسته ی خودم
9-رنج 2 سال دوگانگی و تردید در اینکه علی واقعا منو نمیخواد یا هنوز میخواد؟ دو سال دوگانگی رفتار علی.
10- رنج 5 سال تنهایی و پیدا نشدن یک جایگزین. یک مرهم
11- رنج چندین بار بازی کردن خانواده ام با سرنوشتم
و ....
این که تو این 5 سال سختی زیاد کشیدی و تلاش کردی که دل بکنی جای بحث نداره
حرف من اینه که موضوع ازدواج مسابقه نیست که حرف از بازنده شدن می زنی
باید نسبت به حساسیتی که به زندگیت دارن بی تفاوت رفتار کنی تا رد بدن
نه اینکه بخوای با ازدواج کردن جوابشونو بدی!
تفاوت عشق و هوس{ در ارتباط دختر و پسر یا در ازدواج
اینو که میخونم به نظرم میاد من عشق داشتم نه هوس.
ولی نمیدونم چرا اینقدر درد باید برام ایجاد میشد؟
- - - Updated - - -
ولی انتخاب قلبم توی اون دوره، همون چیزیه که همه میگن خودت باعث شدی تحقیرت کنه و بهش کولی دادی و از این حرفا....
- - - Updated - - -
به هر قیمتی که نمیخوام ازدواج کنم.
مطمئنا به دنبال یه مورد مناسب هستم که باهاش تفاهم داشته باشم.
ولی خب فعلا همون مورد نامناسبش هم گیر نمیاد:biggrin:
من برای آرامش و عشق ازدواج میکنم. نه برای مسابقه. ولی حتما برای زدن فک علی و بردن ازش باید با کسی که از علی سر باشه ازدواج کنم.
هر چند گذشته رو باید ول کرد ولی چیزی که من از این ماجرا میفهمم اینه که اول جواب رد تو و مقاومتت و کم محلی هات اونو خورد کرده و همین وضعیتی
که تو الان در اون هستی رو پیدا کرده بوده و میخواسته ازت انتقام بگیره. تو آدم خوبی بودی، نمیتونستی غمش رو ببینی، دوستش داشتی و به همین خاطر تلاشش به نتیجه رسیده و
تونسته انتقامش رو بگیره و دلش خنک بشه!
تو در کل به نظرم کار خیلی نادرستی در گذشته انجام ندادی کار بدت بعد از این ماجرا شروع شده. همه ما توی زندگی بارها و بارها شکست خوردیم. از آدمهای مختلف.
تو هنوز برات سخته که بپذیری ازش شکست خوردی. به نظرم آدمها برای خلاصی از این وضعیت دو راه بیشتر ندارند که بر اساس شخصیت و باورهاشون یکی رو انتخاب می کنند:
(1) انتقام گرفتن(2) پذیرفتن شکست
یا باید تلاش کنی که ازش انتقام بگیری که کار خیلی سختی هستش و مسیری پر استرس و داغون کننده، طوریکه کسیکه این مسیر رو انتخاب میکنه در حقیقت داره
بر علیه خودش نقشه میکشه و تلاش میکنه. و به همین خاطر به نظرم معمولا ما در برابر کسانی این روش رو انتخاب میکنیم که برامون مهم باشند.
و روش دوم اینه که دستهات رو بالا بیاری و بپذیری که توی این بازی بازنده شدی. او زرنگ تر بوده و تونسته ازت ببره. لبخند بزنی و
توی دلت بهش تبریک بگی(هر چند روشش رو قبول نداری چون تو روش دیگه ای رو انتخاب کردی ولی اون توی روشی که انتخاب کرده برنده شده)
تو هم که خوشبختیش رو میخواستی و میخوای. تمام!! توی موقعیت بعدی با کارهایی که آقا امین پیشنهاد داده و برات پیش خواهد آمد تو برنده باش منتهی انسانی
با همون روشی که خودت می پسندی.
خیلی وقتا این حادثه ها نیستن که ادم رو می شکونن بلکه این برچسبها و استناد سازی ماست.
با رفتن اون نه تو باختی و نه اون پیروز شد! این یه حقیقته که ماها تو بحرانهای عشقیمون تلاش می کنیم که نپذیریمش!
چیزی که من دارم می بینم اینکه هر جفتتون به مقدار زیادی دلتون و غروروتون شکسته شده! هر دوتاتون! رنج اونم کم نبوده!!
سخت می گیری. حالا یکی رو دوست داشتی نشده. اینهمه ادم که به عشقشون نمی رسن. شمام یکی از اینهمه بودی. چیز عجیبی نبوده که انقدر خودتو داری اذیت می کنی. اول خودت نخواستیش بعدم اون. هر دوتون به یه نتیجه رسیدین. پس به هم و به نتایج هم احترام بذارین دیگه انقدر خودتو اذیت نکن.
کدوم غرور؟؟ غرور مال این نیست که ادم بگه انتقام می خوام. غرور مال وقتیه که ادم شان و منزلت برای خودش بدونه و هر کاری رو نکنه. این غرور نیست اسمش. نمی دونم چیه.
عشقت هم عشق خالص نبوده وگرنه به این نمی رسیدی که انتقام بخوای. اینو بذار به حساب تجربه. دفعه بعد که عاشق شی خیلی پخته تر و بهتر میشه عشقت.
اگه ادما بخوان واسه این چیزا از هم تقاص بگیرن که دیگه همه در همه ی زندگیشون یا دارن تقاص می گیرن یا میدن. خودت تو عمرت دل هیچکسی رو نشکستی؟ چند تا پسر و خواستگار بوده که بهشون نه گفتی؟ دل کیا رو شکستی؟
می بینی که نمیشه که همه به هم بله بگن. پس راه درست همین بوده حتما. همینی که هست حتما درست بوده. انقدر خودتو به خاطر این چیزا ازار نده.
موفق باشی.
مساله من رفتن علی نیست.
رفت. به درک که رفت.
ولی بعدش خردم کرد و رفت. چرا؟
چرا بعدش برای تلافی غرورش منو تحقیر کرد؟
ببینید. من آدم مغروری ام. از التماس کردن متنفرم.از اینکه بخوام به کسی هم که دوستش دارم التماس کنم که نره و دوستم داشته باشه متنفرم.
من اصلا نمیگم علی ضربه ندید. من میدونم اینکه به الکل کشیده شد و ... همش به خاطر همین ضربه ای بود که از این جدایی خورد.
وقتی دیگران به من میگم پس برو خدا رو شکر کن که نشد و کسی که اهل الکل و ... باشه لایق عشق تو نبوده و ... من نمیتونم قبول کنم. چون میدونم علی این کاره نبود. و فقط مدتی شاید تحت فشار همون جدایی، وا داده بود. و گرنه علی خوب بود. و من از هر نظر بهش مطمئن بودم.
===========================================
من خودم هم نمیدونم چمه.
هنوز رنج هام تموم نشده.
تا مدتها از خانواده ام ناراحت بودم چون فکر میکردم اونا علی رو از من گرفتن.
و هنوز هم همین فکر رو میکنم.
ولی دیگه چاره ام چیه؟ چیکار میتونم بکنم؟ هی بشینم تو دلم از دست مامانم دلخور باشم که مجبورم کرد؟ مامانی که دارم هر روز و هر روز باهاش زندگی میکنم؟ من از دلخوریم از خانواده ام گذشتم. ولی زخمش خوب نشد.
من به علی کم محلی نمیکردم آقای توجیه.
علی از وقتی که حضورا و بدون پدرش اومد خونه ی ما برای رسمی شدنش و بعدش هم رفتیم آزمایش خون، به من فقط یک ماه دیگه وقت داد.
نیومدن پدرش باعث شد خانواده من باز مخالفت کنند.
من تمام توانم رو به کار گرفتم که راضیشون کنم.
حتی با اینکه خودم دوست داشتم هرجا علی زندگی میکنه من هم برم همونجا، ولی برای اینکه مامان اینا راضی بشن شرط اینکهمحل زندگی شهر ما باشه رو هم قبول کردم.(تو فکر خودم گفتم باشه این شرط رو قبول میکنم تا فعلا رضایت بدن. بعد که ازدواج کردیم دیگه این خودمم که تصمیم زندگیمو میگیرم و بعد از ازدواج میرم هرجا علی هست)
ولی مامانم از هر راهی استفاده کرد که منو مجبور به جواب منفی کنه.
من میگفتم جوابم مثبته.
ولی مامان حاضر نبود ج منو اعلام کنه.
هی بهم میگفت تو چطوری میخوای بشی عروس خانواده ای که پدرش حتی توی جلسه ی حضوری خواستگاری نیومد؟
من میگفتم علی که از مخالفت باباش هم نترسیده و بدون باباش هم اومده.این برای من یعنی حمایت علی از من. ولی من نمیخوام علی رو رو در روی باباش قرار بدم. من میخوام بعدا آروم آروم خودمو تو دل باباش هم جا کنم. من از مخالفت باباش نمیترسم. میدونم چه رفتاری کنم و برای حل این مساله برنامه دارم.
و لی مامان بهانه های دیگه می آورد.
هرکاری میکردم حاضر نبود قبول کنه که من جوابم مثبته.
هرچقدر به علی گفتم علی یکم بیشتر وقت بده، نداد.
میگفتم خب بذار توضیح بدم.
میگفت:" جوابت فقط یه کلمه. یا آره یا نه. بدون هیچ توضیحی.
میگفت :" بگی نه بهتر از اینه که بگی صبر کن."
(من یکبار که خانواده ام بدون اینکه من بدونم ج منفی داده بودن، خودم بدون اطلاع خانواده ام ادامه دادم. چون واقعا علی رو میخواستم. و تمام عقل و سیاست و توانم رو به کار گرفتم تا این قضیه به سرانجام برسه.
ولی بعدش بابای علی هی به من میگفت:" تو خودتو چسبونده ای به پسر ما"
در حالی که من تا قبل از خواستگاری علی، ارتباطم با علی مثل بقیه ی پسرخاله ها و پسردایی ها و ... بود.
ولی باباش میگفت تو خودتو چسبونده ای به پسر ما و داری خودتو بهش تحمیل میکنی.)
به خاطر همین من نمیتونستم بیام مثلا به علی بگم "علی من میخوام ولی خانوادم نمیذارن. تو به جواب منفی اونها اهمیت نده. من جوابم مثبته. " من اینو نمیتونستم بگم. چون اونوقت بیشتر احتمالا به حرف پدرش مهر تایید میزدم.
من واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم.
هر چی به علی میگفتم علی من جوابم منفی نیست. فقط یکم به زمان بیشتری احتیاج دارم، قبول نمیکرد.
من هم هرکاری میکردم مامان حاضر نبود ج مثبت منو اعلام کنه.
من نمیتوستم گوشی رو بردارم و خودم به خاله ام جواب مثبتم رو اعلام کنم. نمیتونستم .
مامان باید اعلام میکرد. که مامان هم حاضر نبود.
خود علی هم خیلی اون یک ماه آخر بیشتر محبت میکرد. ولی باز هم حاضر نبود یکم بیشتر صبر کنه. میگفت وقت بیشتر ازم نخواه. فقط تا فلان تاریخ، جوابت فقط یه کلمه، بدون هیچ توضیحی.
خب من بدبخت چاره ام چی بود؟ باید چه خاکی به سرم میریختم؟
مامان هیچ جوری نتونست منو منصرف کنه. آخر سر به جسم من ایراد گرفت. گفت تو فلان جور هستی و بعدا مشکل ایجاد میشه و نمیتونی علی رو راضی کنی و بعدا ازت خسته و دلزده میشه.
من گفتم آخه علی خب منو از بچگی دیده. هرجوری هستم دیده. حتما منو همینجوری که هستم میخواسته دیگه.
مامان گفت نه تو هنوز این چیزا رو نمیدونی و تجربه نداری. ولی بعدا مشکل میشه.
من خیلی خیلی خیلی سختم بود که از علی چنین سوالی کنم. ولی پرسیدم. گفتم علی تو با با این قضیه مشکلی داری؟ علی گفت نه.من تو رو میخوام هرجور که باشی و هرجور که بشی.
اومدم به مامان گفتم علی میگه نه مشکلی ندارم.
بعد مامان دوباره حرف خودشو میزد. یادمه من زار زار گریه میکردم و میگفتم نه مامان علی منو همینجوری میخواد.
باز مامان هی از من ایراد گرفت. میگفت تو فرض کن فلان اتفاق بیفته مگه علی دل نداره؟ خب ممکنه هی به دلش بمونه و از این حرفا...
من ایتجا که گفت مگه علی دل نداره و ممکنه به دلش بمونه، یهو انگار دیگه خلع سلاح شدم. چون اصلا تصور اینکه علی اذیت بشه برام سخت بود.
یادمه ضجه میزدم.
ولی دیگه بعدش کوتاه اومدم. گفتم باشه جواب منفی بدید.
تا من اینو گفتم دیگه همه انگار به خواستشون رسیدن.
دیگه هیچ کسی هشداری نمیداد که پوووه مطمئنی؟ بعدا پشیمون نمیشی؟
به خدا دو سال با هر سختی سر راهمون جنگیدم.
به خدا دیگه نمیدونستم باید چی کار کنم و چه کاری ازم ساخته است.
دیگه خودم هم مطمئن بودم حتی اگه علی وقت بیشتر بده باز هم خانواده من موافق نمیشن و همه تلاششون رو میکنن.
من هم خسته بودم. بریده بودم.
به خودم امید میدادم که :" نه ، علی نمیره. من و علی همدیگه رو دوست داریم. علی حتما بازم یه فرصت بهم میده. حتما خانواده ام هم از این کاراشون به زودی پشیمون و شرمنده میشن و دفعه ی دیگه که علی اومد دیگه اذیتمون نمیکنن و دست از سرمون بر میدارن. حتما علی پشتم میمونه. تنهام نمیذاره."
من انگار به اعتبار عشقی که بینمون بود، به اعتماد و باور عشقی که بینمون بود، یه قمار کردم. یه ریسک بزرگ. به امید برگ برنده ای که دست علی باشه.
اما آره...
من توی این قمار باختم. کامل باختم.
خانواده ام خیلی زود پشیمون و شرمنده شدن.بعدش همه چیزو برای علی توضیح دادم.(چون قبلش خودش هم نمیذاشت توضیحی بدم) ولی من باختم. چون علی برنگشت.
حاضر بود زجر بکشه. حاضر بود بره الکل بخوره. حاضر بود بره سراغ دوستی، ولی برنگشت. حتی وقتی غرورمو هم بار ها شکستم، حتی وقتی بهش گفتم که دیگه الان همه خانواده راضی شده اند، حتی وقتی التماسش کردم که علی حداقل به خاطر اون عشقی که دو سال براش زحمت کشیدیدم برگرد و بیا تا هنوز ریشه اش زنده است بهش برسیم، باز هم حاضر نشد برگرده.
هه...
بهم گفت:" من دلم شخم خورده دختر خانم. دیگه ریشه ای توش نمونده"
ولی بعد از ازدواجش که حرف زدیم میگفت:" تا دو سه ماه بعد از عقدم هم هنوز تک تک اس ام اس هامونو داشتم و دلم نمی اومد پاکشون کنم. ولی خب دیگه باید پاکشون میکردم."
مگه چنین جدایی اجباری، اون هم به اجبار عزیز ترین کسانت، این ناامیدی ازامید به برگشت علی، نا امیدی از این کورسوی امید، همون اولین نه ای که خود علی بهم گفت، مگه دردش کم بود؟ مگه درد خود اینا کم بود که بعدش تا دوسال هم عذابم داد؟
بابا، منم آدم بودم. منم قلب داشتم. منم غرور داشتم. منم احساس داشتم.
نمیدونم. ولی گاهی حس میکنم کاملا نابود شده ام. حس میکنم ریشه کن شده ام. حس میکنم درد این اتفاق خیلی بالاتر از حد تحملم بود. حس میکنم زیر بارش کاملا نابود شدم.
هه...
بعدش...
بعدش هم خواستگارها رد میشد....
میگفتم چرا رد میکنید؟ مگه من نگفتم بگید یه بار دیگه هم بیان و میخوام بیشتر باهاشون حرف بزنم؟
مامانم و خواهرام میگفتن:" خب حالا... که دیگه خاله اینا بگن به ما ندادن و رفتن دادن به اینا...که دیگه بگن شوهر گیرش نمی اومده رفتن دادن به این...این از علی سطحش پایین تره..."
و وقتی هم اعتراض میکردم که چرا اینجوری میکنید؟ چرا با زندگی من بازی میکنید؟
میگفتن:" چته؟...چته اینقدر دنبال شوهر میگردی؟... تو اصلا چرا به ازدواج فکر میکنی؟... مگه سی سالت شده که هولی؟... مگه اونایی که سی سالشون شد و ازدواج کردن مردن؟..."
هه...
حتی شده وقتایی که توی خودم هستم و حالم خوب نیست اومدن بهم گفتن:" چته؟ عقده ای شدی؟ خب بیا برو زن دومش شو که راحت بشی"
چقدر نمک میپاشن به زخم من.........
- - - Updated - - -
مساله من رفتن علی نیست.
رفت. به درک که رفت.
ولی بعدش خردم کرد و رفت. چرا؟
چرا بعدش برای تلافی غرورش منو تحقیر کرد؟
ببینید. من آدم مغروری ام. از التماس کردن متنفرم.از اینکه بخوام به کسی هم که دوستش دارم التماس کنم که نره و دوستم داشته باشه متنفرم.
من اصلا نمیگم علی ضربه ندید. من میدونم اینکه به الکل کشیده شد و ... همش به خاطر همین ضربه ای بود که از این جدایی خورد.
وقتی دیگران به من میگم پس برو خدا رو شکر کن که نشد و کسی که اهل الکل و ... باشه لایق عشق تو نبوده و ... من نمیتونم قبول کنم. چون میدونم علی این کاره نبود. و فقط مدتی شاید تحت فشار همون جدایی، وا داده بود. و گرنه علی خوب بود. و من از هر نظر بهش مطمئن بودم.
===========================================
من خودم هم نمیدونم چمه.
هنوز رنج هام تموم نشده.
تا مدتها از خانواده ام ناراحت بودم چون فکر میکردم اونا علی رو از من گرفتن.
و هنوز هم همین فکر رو میکنم.
ولی دیگه چاره ام چیه؟ چیکار میتونم بکنم؟ هی بشینم تو دلم از دست مامانم دلخور باشم که مجبورم کرد؟ مامانی که دارم هر روز و هر روز باهاش زندگی میکنم؟ من از دلخوریم از خانواده ام گذشتم. ولی زخمش خوب نشد.
من به علی کم محلی نمیکردم آقای توجیه.
علی از وقتی که حضورا و بدون پدرش اومد خونه ی ما برای رسمی شدنش و بعدش هم رفتیم آزمایش خون، به من فقط یک ماه دیگه وقت داد.
نیومدن پدرش باعث شد خانواده من باز مخالفت کنند.
من تمام توانم رو به کار گرفتم که راضیشون کنم.
حتی با اینکه خودم دوست داشتم هرجا علی زندگی میکنه من هم برم همونجا، ولی برای اینکه مامان اینا راضی بشن شرط اینکهمحل زندگی شهر ما باشه رو هم قبول کردم.(تو فکر خودم گفتم باشه این شرط رو قبول میکنم تا فعلا رضایت بدن. بعد که ازدواج کردیم دیگه این خودمم که تصمیم زندگیمو میگیرم و بعد از ازدواج میرم هرجا علی هست)
ولی مامانم از هر راهی استفاده کرد که منو مجبور به جواب منفی کنه.
من میگفتم جوابم مثبته.
ولی مامان حاضر نبود ج منو اعلام کنه.
هی بهم میگفت تو چطوری میخوای بشی عروس خانواده ای که پدرش حتی توی جلسه ی حضوری خواستگاری نیومد؟
من میگفتم علی که از مخالفت باباش هم نترسیده و بدون باباش هم اومده.این برای من یعنی حمایت علی از من. ولی من نمیخوام علی رو رو در روی باباش قرار بدم. من میخوام بعدا آروم آروم خودمو تو دل باباش هم جا کنم. من از مخالفت باباش نمیترسم. میدونم چه رفتاری کنم و برای حل این مساله برنامه دارم.
و لی مامان بهانه های دیگه می آورد.
هرکاری میکردم حاضر نبود قبول کنه که من جوابم مثبته.
هرچقدر به علی گفتم علی یکم بیشتر وقت بده، نداد.
میگفتم خب بذار توضیح بدم.
میگفت:" جوابت فقط یه کلمه. یا آره یا نه. بدون هیچ توضیحی.
میگفت :" بگی نه بهتر از اینه که بگی صبر کن."
(من یکبار که خانواده ام بدون اینکه من بدونم ج منفی داده بودن، خودم بدون اطلاع خانواده ام ادامه دادم. چون واقعا علی رو میخواستم. و تمام عقل و سیاست و توانم رو به کار گرفتم تا این قضیه به سرانجام برسه.
ولی بعدش بابای علی هی به من میگفت:" تو خودتو چسبونده ای به پسر ما"
در حالی که من تا قبل از خواستگاری علی، ارتباطم با علی مثل بقیه ی پسرخاله ها و پسردایی ها و ... بود.
ولی باباش میگفت تو خودتو چسبونده ای به پسر ما و داری خودتو بهش تحمیل میکنی.)
به خاطر همین من نمیتونستم بیام مثلا به علی بگم "علی من میخوام ولی خانوادم نمیذارن. تو به جواب منفی اونها اهمیت نده. من جوابم مثبته. " من اینو نمیتونستم بگم. چون اونوقت بیشتر احتمالا به حرف پدرش مهر تایید میزدم.
من واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم.
هر چی به علی میگفتم علی من جوابم منفی نیست. فقط یکم به زمان بیشتری احتیاج دارم، قبول نمیکرد.
من هم هرکاری میکردم مامان حاضر نبود ج مثبت منو اعلام کنه.
من نمیتوستم گوشی رو بردارم و خودم به خاله ام جواب مثبتم رو اعلام کنم. نمیتونستم .
مامان باید اعلام میکرد. که مامان هم حاضر نبود.
خود علی هم خیلی اون یک ماه آخر بیشتر محبت میکرد. ولی باز هم حاضر نبود یکم بیشتر صبر کنه. میگفت وقت بیشتر ازم نخواه. فقط تا فلان تاریخ، جوابت فقط یه کلمه، بدون هیچ توضیحی.
خب من بدبخت چاره ام چی بود؟ باید چه خاکی به سرم میریختم؟
مامان هیچ جوری نتونست منو منصرف کنه. آخر سر به جسم من ایراد گرفت. گفت تو فلان جور هستی و بعدا مشکل ایجاد میشه و نمیتونی علی رو راضی کنی و بعدا ازت خسته و دلزده میشه.
من گفتم آخه علی خب منو از بچگی دیده. هرجوری هستم دیده. حتما منو همینجوری که هستم میخواسته دیگه.
مامان گفت نه تو هنوز این چیزا رو نمیدونی و تجربه نداری. ولی بعدا مشکل میشه.
من خیلی خیلی خیلی سختم بود که از علی چنین سوالی کنم. ولی پرسیدم. گفتم علی تو با با این قضیه مشکلی داری؟ علی گفت نه.من تو رو میخوام هرجور که باشی و هرجور که بشی.
اومدم به مامان گفتم علی میگه نه مشکلی ندارم.
بعد مامان دوباره حرف خودشو میزد. یادمه من زار زار گریه میکردم و میگفتم نه مامان علی منو همینجوری میخواد.
باز مامان هی از من ایراد گرفت. میگفت تو فرض کن فلان اتفاق بیفته مگه علی دل نداره؟ خب ممکنه هی به دلش بمونه و از این حرفا...
من ایتجا که گفت مگه علی دل نداره و ممکنه به دلش بمونه، یهو انگار دیگه خلع سلاح شدم. چون اصلا تصور اینکه علی اذیت بشه برام سخت بود.
یادمه ضجه میزدم.
ولی دیگه بعدش کوتاه اومدم. گفتم باشه جواب منفی بدید.
تا من اینو گفتم دیگه همه انگار به خواستشون رسیدن.
دیگه هیچ کسی هشداری نمیداد که پوووه مطمئنی؟ بعدا پشیمون نمیشی؟
به خدا دو سال با هر سختی سر راهمون جنگیدم.
به خدا دیگه نمیدونستم باید چی کار کنم و چه کاری ازم ساخته است.
دیگه خودم هم مطمئن بودم حتی اگه علی وقت بیشتر بده باز هم خانواده من موافق نمیشن و همه تلاششون رو میکنن.
من هم خسته بودم. بریده بودم.
به خودم امید میدادم که :" نه ، علی نمیره. من و علی همدیگه رو دوست داریم. علی حتما بازم یه فرصت بهم میده. حتما خانواده ام هم از این کاراشون به زودی پشیمون و شرمنده میشن و دفعه ی دیگه که علی اومد دیگه اذیتمون نمیکنن و دست از سرمون بر میدارن. حتما علی پشتم میمونه. تنهام نمیذاره."
من انگار به اعتبار عشقی که بینمون بود، به اعتماد و باور عشقی که بینمون بود، یه قمار کردم. یه ریسک بزرگ. به امید برگ برنده ای که دست علی باشه.
اما آره...
من توی این قمار باختم. کامل باختم.
خانواده ام خیلی زود پشیمون و شرمنده شدن.بعدش همه چیزو برای علی توضیح دادم.(چون قبلش خودش هم نمیذاشت توضیحی بدم) ولی من باختم. چون علی برنگشت.
حاضر بود زجر بکشه. حاضر بود بره الکل بخوره. حاضر بود بره سراغ دوستی، ولی برنگشت. حتی وقتی غرورمو هم بار ها شکستم، حتی وقتی بهش گفتم که دیگه الان همه خانواده راضی شده اند، حتی وقتی التماسش کردم که علی حداقل به خاطر اون عشقی که دو سال براش زحمت کشیدیدم برگرد و بیا تا هنوز ریشه اش زنده است بهش برسیم، باز هم حاضر نشد برگرده.
هه...
بهم گفت:" من دلم شخم خورده دختر خانم. دیگه ریشه ای توش نمونده"
ولی بعد از ازدواجش که حرف زدیم میگفت:" تا دو سه ماه بعد از عقدم هم هنوز تک تک اس ام اس هامونو داشتم و دلم نمی اومد پاکشون کنم. ولی خب دیگه باید پاکشون میکردم."
مگه چنین جدایی اجباری، اون هم به اجبار عزیز ترین کسانت، این ناامیدی ازامید به برگشت علی، نا امیدی از این کورسوی امید، همون اولین نه ای که خود علی بهم گفت، مگه دردش کم بود؟ مگه درد خود اینا کم بود که بعدش تا دوسال هم عذابم داد؟
بابا، منم آدم بودم. منم قلب داشتم. منم غرور داشتم. منم احساس داشتم.
نمیدونم. ولی گاهی حس میکنم کاملا نابود شده ام. حس میکنم ریشه کن شده ام. حس میکنم درد این اتفاق خیلی بالاتر از حد تحملم بود. حس میکنم زیر بارش کاملا نابود شدم.
هه...
بعدش...
بعدش هم خواستگارها رد میشد....
میگفتم چرا رد میکنید؟ مگه من نگفتم بگید یه بار دیگه هم بیان و میخوام بیشتر باهاشون حرف بزنم؟
مامانم و خواهرام میگفتن:" خب حالا... که دیگه خاله اینا بگن به ما ندادن و رفتن دادن به اینا...که دیگه بگن شوهر گیرش نمی اومده رفتن دادن به این...این از علی سطحش پایین تره..."
و وقتی هم اعتراض میکردم که چرا اینجوری میکنید؟ چرا با زندگی من بازی میکنید؟
میگفتن:" چته؟...چته اینقدر دنبال شوهر میگردی؟... تو اصلا چرا به ازدواج فکر میکنی؟... مگه سی سالت شده که هولی؟... مگه اونایی که سی سالشون شد و ازدواج کردن مردن؟..."
هه...
حتی شده وقتایی که توی خودم هستم و حالم خوب نیست اومدن بهم گفتن:" چته؟ عقده ای شدی؟ خب بیا برو زن دومش شو که راحت بشی"
چقدر نمک میپاشن به زخم من.........
- - - Updated - - -
کاش علی دوست پسرم بود. اونوقت به خودم میگفتم دندت نرم. میخواستی نری دوست شی. حقته.
کاش مینوش جان، کاش حرفت درست بود که من اول علی رو نخواستم. کاش این بود.
کاش نه گفتنم هم از سر عشق نبود....
- - - Updated - - -
قلب و غرور من هر دو پکید.
هروقت اومدم درستشون کنم و یکم حالم بهتر شده بود باز هم رفتارهای علی. باز قلبی که تمنای علی رو داشت و بعدش باز تحقیرهای علی.
- - - Updated - - -
گویا قلبم هم هنوز خیلی درد میکنه...
چندوقت پیش دکتر بهم گفت باید شوک الکتریکی بگیری...
من دیگه نرفتم.
ولی شاید اشتباه کردم که نرفتم.
شاید واقعا برام لازمه.
- - - Updated - - -
کاش حداقل حالم یکنواخت بود.
یه روز حالم خوبه و شادم.
بعد یهو انگار صدتا خنجر فرو کرده اند تو روح و بدنم... یهو همه وجودم میشه درد...
این نوسان حالم هم خودش عذاب دهنده است. کاش یه جور بودم حداقل.
- - - Updated - - -
من همیشه منتظر برگشت علی بودم.
ولی هیچ وقت غرورم اجازه نمیداد التماسش کنم.
ولی چون منتظرش بودم با اس ام اس ها و رفتارهاش فکر میکردم دنبال یه فرصته برای برگشت. دنبال یه چراغ سبز از من. و منم بهش چراغ سبز نشون میدادم. ولی اگه او اون رفتارها رو نمیکرد، اگه میمردم هم هرگز چراغ سبز نشون نمیدادم و هرگز التماس نمیکردم.
همش گول اون رفتارها و نگاه ها و اشک و اس ام اس هاشو خوردم.
خوش به حال علی. چقدر راحت تونست بگذره و فراموش کنه و بره. واقعا خوش به حالش.
- - - Updated - - -
یه جوک هست:" قانون هفتم نیوتن: عشق در پسرها نمیمیرد. بلکه از دختری به دختر دیگر منتقل میشود"
ولی به نظر من این جوک نیست. حقیقته. برای مردا به همین راحتیه.
بعد از جواب منفی که میخواستم یه فرصت بهش بدم که اگه میخواد بگه نه بگه و غرورشو بسازه، گفتم:" علی من میخوام ادامه بدیم. بیا دوباره تلاش کنیم. این همه این دوسال زحمت کشیدیم. حیفه."
گفت:" میدونم میخوای. ولی من و تو ما نمیشیم"
گفتم چرا؟
گفت " چون من نمیخوام"
رفتارای علی غلط بوده اما قابل درک. واکنشش بوده. مثله الان تو که می دونی باید خودتو جمع و جور کنی و بری دنبال اینده و زندگیت اما نمی خوای و هی تو گذشته و رنجش موندی. رفتارای خونوادت یه مقدار غیرقابل درک بوده. ولی به هر حال هرکسی مشکلاتی داره.
یه دوستم بهم می گفت که تا وقتی سرمونو می ندازیم پایین هیچی نمی گیم و از خودمون دفاع نمی کنیم هر کی هر چی بهمون بگه و حقمونم بخوره حقمونه. راست می گفت. ادما همشون مودب نیستن که. حتی والدینمون. اصلا مودب. ولی همیشه که درست نمی گن. واسه همینم باید سعی کنیم محترمانه از حقوقمون دفاع کنیم.
شروع کن خودتو جمع و جور کن. سخته. کم کم. توقع یکدفعه ای از خودت نداشته باش. علی رفت رفت. به هرحال اول باید بتونی از حقوق خودت در ارامش و خونسردی و با ظاهری محترمانه توی خونواده ات دفاع کنی که مجبور نباشی که نه بگی وقتی نمی خوای یا بله بگی وقتی می خوای. می دونم خیلی جاها ادم کاری نمی تونه بکنه ولی بعضی جاها میشه. میشد خودت زنگ بزنی بگی اره. میشد بهش بگی که خونوادت مخالفن اما تو نه. میشد. اما اینا مهم نیستن. اگه هم ازدواج می کردی بعد از ازدواج باید یاد می گرفتی از حقوقت دفاع کنی. بالاخره باید یاد بگیری. جراتمندی رو می گم.
علی و مامان و همه رو ول کن. به خودت فکر کن. خودتو جمع و جور کن. برو دنبال چیزایی که قبل از علی می خواستی. فکر کن ببین قبل از اینهمه ناراحتی دنبال چی بودی. برو دنبال کارایی که می خوای.
تا جایی که ازپست هات فهمیدم مشکلی هم با خدا نداری.
موفق باشی.
پووی عزیزم ! عمق زخمت خ زیاده! تا الان هم به قول خودت بهتر شدی! بار هم با گدشت زمان بهتر م خاهی شد!!! به خودت فرصت بده!ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
شما بالاخره باید از این قضیه عبور کنی پس امروز بهتر از فرداس! این شعرم تقدیم شما :72:
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
واقعا؟؟؟؟؟
بعد از خواستگاری تلفنی خاله ام(چون در یک شهر نیستیم) من و علی چند بار صحبت کردیم. بعد خانواده من بدون اطلاع من ج منفی دادن. من هم که برام قابل قبول نبود به صحبت با علی ادامه دادم.
پنج ماه بعدش که خانواده علی رو دیدیم، باباش میگفت تو خودتو چسبونده ای به پسر ما.
بعد از اون من 11 ماه کنار کشیدم.
خاله زنگ زده بود به مامان و دوباره خواستگاری کرده بود. اما کسی به من نگفته بود. دوباره سرخود ج منفی داده بودن. من اینا رو بعداها فهمیدم.
توی اون 11 ماه علی ادامه داد.
بعدش که دیگه با این ادامه دادنهاش باور کردم که واقعا منو میخواد خب منم قلبم تسلیم شد.
ارتباطمون دوباره شکل گرفت.
باباش هنوز هم حرف خودشو میزد. که من خودمو چسبونده ام به علی.
5 ماه بعدش علی بدون پدرش، و فقط به همراه مادرش و خواهرش بلند شد اومد شهر ما.
باباش نیومد.
حالا در این شرایط، شما واقعا اگه جای من بودید زنگ میزدید و خودتون جواب بله رو به خاله میگفتید؟؟!! واقعا این کارو میکردید؟
- - - Updated - - -
من بارها به علی گفتم علی ج من منفی نیست. بذار توضیح بدم.
میگفت:" هیچ توضیحی رو نمیخوام بشنوم. جوابت فقط یک کلمه. بدون هیچ توضیحی.فقط همون تاریخی که تعیین کردم."
- - - Updated - - -
بعدش هم من نمیتونستم بیام مقابله ام رو با خانواده ام به علی مستقیما بروز بدم.
من نمیتونستم بذارم علی این رو بفهمه.
من در آینده ام هم هر مشکلی با پدر و مادر و برادر و خواهرم داشته باشم، هرگز نمیذارم شوهرم بفهمه . چون نمیتونم بذارم کسی به خانواده ام چپ نگاه کنه. حتی اگه اون شخص شوهرم باشه.
همینطور هم در مورد شوهرم.
هیچ وقت اجازه نمیدم مشکل من با شوهرم رو خانواده ام بفهمن و چپ بهش نگاه کنند.
ترجیح میدم این چیزها در حریم امن خودش حل بشه و به بیرون درز پیدا نکنه.
- - - Updated - - -
بعدشم من اون موقع یه دختر 21 ساله بودم. وقتی علی خواستگاری کرد فقط 19 سالم بود.
خب خیلی کم تجربه بودم. ولی هنوزم فکر میکنم خیلی پخته تر از سنم عمل میکرده ام.
می دونم. قطعا پخته رفتار می کردی. مخصوصا با توجه به سنت.
می گی نمی خوای و نمی خواستی به هیچ شکلی خونوادت مقابلت باشن. پس نتیجه رو که جدایی تو از علی بوده بپذیر. ازدواجی که مامان یکی تون و بابای یکی تون مخالفش بودن انرژی زیادی می خواد. حتی تا مدت ها بعد از ازدواج هم هر دوتون باید انرژی خیلی زیادی می داشتین. که علی زودتر از تو برید. و به ازدواج هم نرسید. اگه هم می رسید بازم باید هر دوتون خیلی درایت می داشتین و صبور می بودین تا شاید خونواده ها رو راضی کنین. در واقع سختی های بیشتری هم می داشتی بعد از ازدواج.
اوهوم... میدونم اگه میشد هم خیلی مراحل باید طی میکردیم.و با توجه به حساسیتی که خودم نسبت به پدرش پیدا کرده بودم، همون موقع هم میدونستم احتمالا مشکل برام ایجاد بشه و هر حرف پدر علی رو با پیش زمینه ذهنی برداشت کنم. و خب علی هم از اینکه بین من و باباش قرار بگیره اذیت خواهد شد.
اینا رو همون موقع هم میدونستم.
ولی نمیدونم آیا ارزشش رو نداشت؟ نمیدونم الان اگه من با کسی در آرامش و بدون اون سختی ها ازدواج کنم، آیا اون احساس خوشبختی که از زندگی با علی حتی با تمام مشکلات داشتم، خواهم داشت؟
این فکر که ازدواجم دیگه از سرناچاریه ، نه با قلبم خیلی اذیتم میکنه. نه اینکه دیگه احساسی به علی داشته باشم. از این نظر که حس میکنم احساساتم مرده.
- - - Updated - - -
البته من این رو نگفتم که نمیخواستم به هیچ شکلی خانوادم مقابلم باشن. من گفتم نمیخواستم به هیچ شکلی علی این رو خیلی واضح بدونه.
وگرنه من دوسال بود داشتم با هر سیاستی با خانواده ام مقابله میکردم.
- - - Updated - - -
مامانم اینا اول به خاطر درس من میگفتن به ازدواج فکر نکن. وگرنه با علی مشکلی نداشتن.
ولی بعد که رفتارای بابای علی رو دیدن، مامان هم افتاده بود روی لجبازی.
انگار میخواست حالا که باباش گفته من خودمو چسبونده ام به علی، برای تلافی حسرت منو به دل علی بذاره و حال باباشو بگیره.
یه لج و لجبازی ای بینشون ایجاد شده بود.
- - - Updated - - -
ولی آخرش فقط حال من گرفته شد...:sad:بقیه، زندگیشونو کردن....
این وسط فقط قلب و غرور من، گوشت قربونی شد...:47:
- - - Updated - - -
راستس مهرااد
میشه از این به بعد به جای :81: از :305:استفاده کنی؟
دومی دلسوزانه نکته ای رو میگه. اولی با سرزنش نکته ای رو میگه.
ممنونم از همه ی دوستان که به درددل هام، هرچند شاید خسته کننده بود، گوش دادند.
دو سه روزی هست احساس میکنم خالی خالی شده ام.
حتی از اون کینه و نفرت.
انگار درددلهای اینجا خالی ام کرد!!!
حالا که خالی خالی ام، میخوام با چیزای خوب پرش کنم.
البته میلی به چیز خاصی ندارم.
اما ترجیح میدم با درس، یا ورزش، یا چیز مفیدی پرش کنم.
باز هم ممنون از همه ی دوستان :72:
- - - Updated - - -
ممنونم از همه ی دوستان که به درددل هام، هرچند شاید خسته کننده بود، گوش دادند.
دو سه روزی هست احساس میکنم خالی خالی شده ام.
حتی از اون کینه و نفرت.
انگار درددلهای اینجا خالی ام کرد!!!
حالا که خالی خالی ام، میخوام با چیزای خوب پرش کنم.
البته میلی به چیز خاصی ندارم.
اما ترجیح میدم با درس، یا ورزش، یا چیز مفیدی پرش کنم.
باز هم ممنون از همه ی دوستان :72:
خیلی عالیه!پیشنهاد می کنم یه مسافرت کوتاه برو!
ممنون آقای جنوب سرخ
امیدوارم شما هم کم کم خبرهای خوب به ما بدید.:72:
مصباح جان، ممنونم.:72:
امکان مسافرت که فعلا ندارم.
اما یک برنامه هایی دارم. مثلا اینکه برم کتابخونه و درس بخونم. و تمرینات آقای sci رو از سر بگیرم و روزی نیم ساعتی ورزش کنم و دوباره همراه با خانواده و هروقت سفره پهن میشه غذا بخورم(نه مثل این یک سال هر وقت حوصله داشتم)
نماز رو هم دوباره شروع کردم.حس خاصی بهش ندارم. نمیخوامم به خودم فشار بیارم که حتما حس داشته باشم و یا حواسم سر نماز پرت نشه و حضور قلب داشته باشم و ... فعلا همون خم و راست شدنش رو انجام میدم تا ببینم بعدا چی میشه.
شاید مسخره به نظر بیان. ولی فعلا برنامه ام همیناست.