الان که دارم می نویسم خیلی داغونم دوباره از ساعت 6 رفته خونه مادرش چقدر متنفرم از مادرش از خودش لعنتی چیه این همه می بینش که چی بشه لعنت به این وابستگیت منم رفتم پارک سر کوچمون نشستم و غصه خوردم به این می گن زندگی
نمایش نسخه قابل چاپ
الان که دارم می نویسم خیلی داغونم دوباره از ساعت 6 رفته خونه مادرش چقدر متنفرم از مادرش از خودش لعنتی چیه این همه می بینش که چی بشه لعنت به این وابستگیت منم رفتم پارک سر کوچمون نشستم و غصه خوردم به این می گن زندگی
عزیزم.خودتو کنترل کن و به خودت مسلط باش.سخته.میدونم.هر کس جای تو باشه اعصابش به هم میریزه.اما تنها کاری که میتونی بکنی اینه که رابطه خودت و همسرتو بهتر و بهتر کنی و فعلا چشمتو ببندی به روی همه این مسائل.فقط سعی کن زمانی که همسرت میاد خونه حداکثر استفاده رو ببری و این رابطه رو تقویت کنی.البته نیاز به زمان داری عزیزم.سعی کن صبر و تحملتو ببری بالا.
الان رابطه دونفره تون چطوریه؟چیکارا میکنی که همسرتو شاد کنی؟چرا وقتشو پر نمیکنی؟
ریحان جان باز دیشب دعوا شد ساعت 10 شب اومد خونه منم گفتم چرا اس دادمو و زنگ زدم جواب نمی دی یه دفعه مثل دیوانه ها زنگ زده به مامانش و می گه مامان مگه من پیش شما نبودم خداااایا اخه بگو چرا به مامانت زنگ می زنی بچه نه نه من گفتم چرا به مادرت زنگ می زنی دیگه قهر کردم رفتم تو اتاق اومد معذرت خواهی کنه گفتم تا به مامانت زنگ نزنی بگی من فقط نگرانت شدم همین راضی نمی شم باهات اشتی کنم اونم شماره مامانشو گرفت گفت به این خاطر زنگ زدم اخه زنم دلواپسم بوده همین بعد مادرش گفت گوشی رو بده به زنت منم باهاش حرف زدم گفت چرا زندگیتون رو سر هیچ و پوچ بهم می زنی 4 ساله زنشی بهش اعتماد نداری گفتم نه فقط دلواپس بودم خوشم از نصیحت نمی ای خداااااا گفت کم جوابشو بده و .... منم فقط گوش کردم همین - رابطمون هفته ای 1 بار بد نیستیم فقط حرف همو نمی فهمیم شوهر ادم خونگرم و با احساسی نیست الان که دارم تایپ می کنم داداششه منتظره اینترنتو ببره می بینی زندگیمونو همه چیز مشترکه اعتارض هم بکنم فایده ای نداره - همسر من فقط در کنار خونوادش شاده همین - وقتشو با چی پر کنم ؟ ادمای بی حال زندگی کردن در کنارشون ادمو افسرده می کنه
عزیزم رفتار مادرشوهرتو اصلا تایید نمیکنم اما ببین کجای رفتارت ایراد داره که اون داره نصیحتت میکنه.همسرت خیلی اشتباه داره که اینقدر همه چی اشتراکیه یا وابستگی داره یا جلو خانوادش بهت توهین کرد.اما خالصانه بهت میگم تو هم مطمئنا خیلییی اشتباه داری و متاسفانه نمی پذیری.بشین به خودت فکر کن.چرا نتونستی تا حالا ارتباط خوبی با همسرت برقرار کنی.اگه همسرت افسرده ست چرا با خانوادش شاده.رک میگم.همسرت افسرده نیست.تو نمیتونی جو خونه رو شاد کنی.نمیتونی کاری کنی کنارت لذت ببره.هر چی از تو دورتر باشه به خونوادش نزدیکتر میشه.امیدوارم ازم ناراحت نشی.
ریحان جان چرا ناراحت بشم حق باشماست حتما منم ایراد هایی دارم ولی این که گفتم با خونوادش شاده منظورم این که کلا ادم شادی نیست ولی از بودن کنار خونوادش لذت می بره عید هم رفتم خونشون باورت می شه مادر شوهر و پدر شوهرم تو اشپزخونه بودن و اصلا نیومدن بیرون پدر شوهرم که با سر جواب سلامو داد ولی حسابی با پسر خوشو بش کرد مادرشوهرم از اونجایی که ادم دو روی هستش خوب سلامو علیک کرد و تبریک و همین ولی همش ظاهرمو نگاه می کرد اخه حسابی تیپ زده بودم خلاصه نمی دونی اصلا حتی نیومدن ما رو ببوسن به درک بی خیال نهار که خوردم دیگه نرفتم ظرفا رو بشورم فورا خودمو مشغول سفره کردمو بعد با شوهرم مشغول حرف زدنو شدم نصب برنامه برای گوشیم مادر شوهرم خودش با حرص ظرفا رو شست و اومد زیر چشمی نگام می کرد اصلا نگفت گوشیت مبارکت باشه همش با پسرش حرف می زد 1 بارم با من منم تصمیم گرفتم تا باهام حرف نزنن حرف نزنم و خودمو سبک نکنم پدرش که عمرا منو نگاه هم نمی کرد لعنتی بگو اخه چه هیزمو تری بهت فروختم بگذریم موقع خداحافظی منم فقط یک بار اونم رو به مادرشوهرم خدافظی کردم و بعد شوهرم انقدر پرو می گه چرا از پدرم خداحافظی نکردی گفتم خانت اباد دیدی چه جوری تحویل گرفتن دیگه هیچی نگفت رفتیم خونه بابای من دو تا داداشم اومدن پایین فورا شوهرمو بوسیدن و خونواده من کلا تحویلش گرفتن حتی خواهرامم بوسیدنش و احوال خونوادشو پرسیدن نمی دونی بابام اومد تو اتاق گفت اونا با تو چه جوری بودن گفتم بابا اصلا محلم نزاشتند گفت اشکال نداره به خاطر زندگیت هیچی نگو ول کن بابام گفت ساعت 11 بهشون زنگ زدم هم با مادر شوهرت حرف زدم هم با پدر شوهرت تیریک عید رو گفتم انقدر ناراحت شدم گفتم چرا اخه چرا زنگ زدی گفت به خاطر تو گفتم بزار کدورتی نمونه و بی احترامی بهت نکنن ولی مثل این که خیلی ادمای بدجنسی هستند پدر شوهرم چقدر ادم نفهمی تو رو خدا ببین بابای من با 70 سال سن به اون زنگ زده تبریک گفته اونم از برخوردشون اینم از عید دیشب باز با شوهرم بیرون بودیم انتظار داشت بگم به خونوادت زنگ بزنن بیان پارک پیشمون اصلا نگفتم چرا شب خودمو با دیدن اونا خراب کنم همش شوهرم می گفت مثل مسافرا می مونیم فقط ما دو نفری هستیم همه با خونواده هاشون هستن منم هیچی نگفتم بعد گفت این راهی که تو داری می ری به تاکستان می رسه منم از لجش گفتم دیگه هر چی قسمت باشه از شوهرم یه جورایی بدم می اد نه دوست دارم زندگیم بهم بریزه و نه شوهرمو دوست دارم
باز هم تمرکز روی خانواده شوهرت........
واقعا اونا با این رفتارشون فقط نقطه ضعف خودشونو نشون میدن.شوهرتم مطمئن باش اینو میدونه.قبول؟حاضری شروع کنی و ازین به بعد تغییر کنی؟
قرار شد رو رابطه دو نفرتون کار کنی و محبت ایجاد کنی.
مثلا در جواب شوهرت که همه با خانواده هاشونن و ماتنها میگفتی:
عزیزم من عاشق اینم که دوتایی بیرون بیایم.با خانواده ها هم خوبه و خوش میگذره اما من دلم میخواد گاهی هم فقط دوتامون باشیم.ما هم یه خانواده ایم خب.بعدم یه کارایی کنی که بهش خوش بگذره.
هر چند وقت این کارو بکن.غذای ساده ای درست کن و برید بیرون.
نکته بعدی اینکه رو جذابیت های جنسیت کار کن.اگه یه روز برا شوهرت لباسی که دوست داره بپوشی و آرایش که دوست داره داشته باشی(البته همراه محبت جواب میده) امکان نداره نخواد پیشت باشه.
سوم حتی اگه خانواده شوهرتو تحویل نمیگیری طوری باشه که شوهرت نفهمه چون میبینی حساسه.مثلا ظرف نشستنت اشکال نداشت چون شوهرت متوجه نشد اما مادرشوهرت فهمید که ناراحتی اما خداحافظیو باید میکردی نه اینکه گرم باشی از دور.چون شوهرت میفهمید.دیگه هم جلوی شوهرت هیچ رفتار تحریک کننده ای در قبال خانوادش نداشته باش و هیچ حرفی هم نزن
ریحان جان ممنونم که بهم سر می زنی و پیگیر وضعیتم هستی من می خوام زندگیم عوض بشه ولی حرفای شوهرم دلسردم می کنه فکر می کنی تا حالا بهش نگفتم نگفتم ما هم خونواده ای هستم و دوست دارم خودمون باشیم ولی همیشه این جوابش اره مثل غاز کور هستیم و ول کن دو نفری ما همیشه تو خونه دو نفری هستیم دیگه نمی خواد بیرون هم این طوری باشیم ارایش کردن هم اصلا دوست نداره ولی همیشه به سرو وضعم رسیدم باور کن تعریف از خود نباشه من خیلی هنرمندم از گل و تابلو و اشپزی بگیر هر کی می اد خونمون بهش می گه چه خانمه هنرمندی داری ولی انگار نه انگار همه لباساشو اتو می کنم همه جور مواظبم ولی به محض این که پای خونوادش وسط باشه هیچی رو نمی بینه انقدر ازش دلسرد می شم که خیلی وقتا فکر می کنم دوسش ندارم
من دیگه نمیدونم چی بهت بگم سان آی ، وقتی تعریف میکنی خیلی لجم میگیره ازت ، اگر مادر شوهر یا خواهر شوهرت بودم میدونستم باهات چی کار کنم . :311:
میدونی چیه سان آی ، همش تو دلت حرصه ، همش میخوای بجنگی ، برای همین زندگیت درست نمیشه ، با خودت داری لجبازی میکنی . تا رفتارت همین باشه و نخوای خودت رو تغییر بدی هم زندگیت متاسفانه همینه عزیزم . باید تغییر کنی .
عزیزم آره بهت حق میدیم که ناراحت شی از بعضی از رفتاراشون ، ولی چاره چیه ؟ چاره اش لجبازی نیست عزیزم .
پدر شوهرت که جواب سلام درست و حسابی نداده ازش دلگیری ، مادر شوهرت هم که جواب میده میگی چون دورو هست خوب جواب سلامم رو داد .
آخه قربونم برم شما کوچکتری ، شما برو جلو و ببوسشون و عید رو تبریک بگو . والا من هم همین کار رو میکنم .
تازه بعد از ناهار هم نرفتی کمک مادر شوهرت ، بعد تو که با اونا مثل غریبه ها رفتار میکنی توقع داری اونا با تو مثل دخترشون رفتار کنن ؟ و بعد توقع داری سرت رو بکنی توی گوشیت بهت بگه گوشیت مبارک .
بعد هم که حرف میزنه یک بار باهات ، میگی من هم دیگه باهاشون حرف نزدم تا خودم رو سبک نکنم ؟ آخه اگر حرف بزنی سبک میشی ؟ کی این رو بهت گفته ؟ کی بهت گفته که اگر با بزرگترت این طوری رفتار کنی سبک میشی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این راهی که داری میری گلم به ترکستان است ، داری به بزرگترت بی احترامی میکنی و توقع احترام داری و میگی مگه من چه هیزم تری بهشون فروختم ،
من خیلی سعی کردم بهت کمک کنم ، ولی عزیزم مثل اینکه تو اصلا نمیخوای زندگیت درست شه ، و باز میای و اشتباهاتت رو که تکرار کردی برای ما مینویسی .
[QUOTE=tamanaye man;288008]عزیزم آره بهت حق میدیم که ناراحت شی از بعضی از رفتاراشون ، ولی چاره چیه ؟ چاره اش لجبازی نیست عزیزم .
پدر شوهرت که جواب سلام درست و حسابی نداده ازش دلگیری ، مادر شوهرت هم که جواب میده میگی چون دورو هست خوب جواب سلامم رو داد .
آخه قربونم برم شما کوچکتری ، شما برو جلو و ببوسشون و عید رو تبریک بگو . والا من هم همین کار رو میکنم .
تازه بعد از ناهار هم نرفتی کمک مادر شوهرت ، بعد تو که با اونا مثل غریبه ها رفتار میکنی توقع داری اونا با تو مثل دخترشون رفتار کنن ؟ و بعد توقع داری سرت رو بکنی توی گوشیت بهت بگه گوشیت مبارک .
بعد هم که حرف میزنه یک بار باهات ، میگی من هم دیگه باهاشون حرف نزدم تا خودم رو سبک نکنم ؟ آخه اگر حرف بزنی سبک میشی ؟ کی این رو بهت گفته ؟ کی بهت گفته که اگر با بزرگترت این طوری رفتار کنی سبک میشی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این راهی که داری میری گلم به ترکستان است ، داری به بزرگترت بی احترامی میکنی و توقع احترام داری و میگی مگه من چه هیزم تری بهشون فروختم ،
من خیلی سعی کردم بهت کمک کنم ، ولی عزیزم مثل اینکه تو اصلا نمیخوای زندگیت درست شه ، و باز میایوتباهاتت رو که تکرار کردی برای ما مینویسای .[/QUOTE
تمنای من من قبلا خیلی باهاشون خوب بودم ولی دیدم ظرفیت ندارن کلا هر چیزی می خرم نمی گن مبارکه بعدش وقتی آدم میره خونه کسی طرف باید بیاد استقبالش این هیچ ربطی به بزرگی کوچکی نداره در ثانی قبلا باهاشون گرم بودم شوخی کردم صمیمی بودم چی نصیبم شده اونا هیچ وقت عروس رو دختر خودشون نمی دونن مخصوصا پدر شوهرم همیشه طرز برخوردش با دختر در مقایسه با مثل آسمون و زمین می مونه اصلا دعوای من به اونا چه ربطی داره که بی خودی گوشت خودشون رو تلخ می کنن
- - - Updated - - -
[QUOTE=tamanaye man;288008]عزیزم آره بهت حق میدیم که ناراحت شی از بعضی از رفتاراشون ، ولی چاره چیه ؟ چاره اش لجبازی نیست عزیزم .
پدر شوهرت که جواب سلام درست و حسابی نداده ازش دلگیری ، مادر شوهرت هم که جواب میده میگی چون دورو هست خوب جواب سلامم رو داد .
آخه قربونم برم شما کوچکتری ، شما برو جلو و ببوسشون و عید رو تبریک بگو . والا من هم همین کار رو میکنم .
تازه بعد از ناهار هم نرفتی کمک مادر شوهرت ، بعد تو که با اونا مثل غریبه ها رفتار میکنی توقع داری اونا با تو مثل دخترشون رفتار کنن ؟ و بعد توقع داری سرت رو بکنی توی گوشیت بهت بگه گوشیت مبارک .
بعد هم که حرف میزنه یک بار باهات ، میگی من هم دیگه باهاشون حرف نزدم تا خودم رو سبک نکنم ؟ آخه اگر حرف بزنی سبک میشی ؟ کی این رو بهت گفته ؟ کی بهت گفته که اگر با بزرگترت این طوری رفتار کنی سبک میشی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این راهی که داری میری گلم به ترکستان است ، داری به بزرگترت بی احترامی میکنی و توقع احترام داری و میگی مگه من چه هیزم تری بهشون فروختم ،
من خیلی سعی کردم بهت کمک کنم ، ولی عزیزم مثل اینکه تو اصلا نمیخوای زندگیت درست شه ، و باز میایوتباهاتت رو که تکرار کردی برای ما مینویسای .[/QUOTE
تمنای من من قبلا خیلی باهاشون خوب بودم ولی دیدم ظرفیت ندارن کلا هر چیزی می خرم نمی گن مبارکه بعدش وقتی آدم میره خونه کسی طرف باید بیاد استقبالش این هیچ ربطی به بزرگی کوچکی نداره در ثانی قبلا باهاشون گرم بودم شوخی کردم صمیمی بودم چی نصیبم شده اونا هیچ وقت عروس رو دختر خودشون نمی دونن مخصوصا پدر شوهرم همیشه طرز برخوردش با دختر در مقایسه با مثل آسمون و زمین می مونه اصلا دعوای من به اونا چه ربطی داره که بی خودی گوشت خودشون رو تلخ می کنن
نمیتونی بگی دعوای ما به اونا چه ؟ چون تو با پسرشون دعوا کردی و اونا پیش خودشون میگن وقتی جلوی ما با پسرمون این طوری رفتار میکنه خدا به داد پشت سرمون برسه .
عزیزم دعوا و حرفایی که توی دعوا به همسرت زدی ، حتی اگر جلوی پدر و مادرش نبود ، حرفایی نبوده که در شان تو باشه ، قبول کن که تو هم اشتباه کردی . تا قبول نکنی نمیتونی قدمی برداری .
چقدر خوبه اینجا دردودل می کنم این چند روز من و شوهرم با هم خیلی خوب بودیم دو شب پیش با خونوادش رفتیم مهمونی اونا اصلا با من حرف نزدن منم همین طور در حد سلام و خداحافظی مادر شوهرم که کلا چشم نداره منو ببینه از فرق سر تا نوک پامو برنداز می کنه بنده خدا هر وقت لباس می خرم کلی غصه می خوره اصلا برام مهم نیست من دیگه به اونا کاری ندارم فعلا رو شوهرم زوم کردم دیگه هیچی خونوادش برام مهم نیست این طوری ارامش بیشتری دارم ایشالله که رابطم با شوهرم همین طوری بمونه جمعه همسرم گفت بریم خونه پدرت منم قبول کردم اخه می دونه اونجا چقدر بهش احترام می زارن ماله اینه که پیشنهاد داد رفتیم تا شبم اونجا بودیم کلی خوش گذشت مادرش 2 بار و پدرش 1 بار زنگ زد بیای خونمون چشم ندارن یه روز خونه پدرم باشم و از این حرفای شوهرمم گفت نه خونه پدر زنم هستم و نمی تونم بیام البته می دونم خودش می ره ولی مهم اینه که نگفت بلند شو بریم خونه پدرم هیچی نگفت خداااااااااااااااا کنه فهمیده باشه که چه ادمایی هستن
خوبه عزیزم.به تلاشت ادامه بده.به اونا اصلا فکر نکن.مهم نیست چه رفتاری دارن.اصلا و ابدا به روی همسرت نیار حتی اگه یه وقتی اون علیه خانوادش حرف زد.دیگه کوچکترین حرفی راجع به خانوادش بهش نزن.باور کن جواب میده.فقط به رابطه دو نفره تون فکر کن.
سلام بازم برگشتم بنویسم این جوری خیلی سبک می شم این دو روز همسرم الکی گیر می ده حرف از عدم تفاهم و ... می زنه بهم می گه من از این که تو پرخاشگری و تو روم وای میستی خوشم نمی اد منم گفتم منم از خیلی خصوصیات تو خوشم نمی اد ولی خوب من حاضرم تغییر کنم تو هم می تونی تغییر کنی برگشته می گه نه تو دوست داری با یه مرد تو سری خور زندگی کنی تو دوست داری خودت دیکتاتور باشی تو زندگیت یه مثال خیلی مسخره زد گفت تو دوست داری مثلا بری از یه مبل که خوشت می اد بخری بزاری تو خونه ولی نظر شوهرتو اصلا نپرسی منم گفت ببین اکثر مردا وسایل تو خونشون به سیلیقه زنشونه من از هیچ کدوم از وسایلای تو خونم خوشم نمی اد اخه گناه من چیه که تو وسواسی داری من دوست دارم وسایلای خونم به سیلقه خودم باشه می گه مگه من ادم نیستم منم گفتم حالا که چهار ساله بابه میله شماست بزار 4 ساله دیگه هم بابه میل من باشه چی می شه شوهرم از رنگ کرم خوشش می اد و من از سرمه ای شاید بگید بابا این بچه بازی مسائل مهم تر هست تو زندگی ولی سخته ادم تو خونه همه چیزش به میل همسرش باشه خلاصه دیروز رفتم خونه باباش البته قرار بود نهار بریم که من سر درد داشتم و همسرمم خیلی دور و برم بود و خیلی مواظبم بود و بعد نهار رفتیم پدر شوهر مثل برج زهر مار اصلا برام مهم نبود مثل خودش رفتار کردم فقط سلام دادم با بقیه اعضای خونوادش بد نبودم اونا هم همین طور شوهرم یه مشکل دیگه ای که داره اینه که جلو مردم بخصوص خونوادش اصلا منو نمی بینه بهش گفتم بارها گفتم می گه ما که همش تو خونه با هم هستیم و حرف می زنم دیگه بیرون من چه حرفی دارم با تو بزنم اینم دلیل منطقیش و بردار شوهرم همش با زنش می گه و می خنده من حسود نیستم به خدا ایشاالله که همه زن و شوهرا با هم خوش باشن بارها گفتم به شوهرم دوست تو جمع با منم حرف بزنی توجه کنی به من ببین دادشت ! ولی کو گوش شنوا دلم خیلی گرفته احساس می کنم اصلا همدیگرو دوست نداریم گفتم ببین یه ذره عشوقلانه باش می گفت سر چهار عشق رو دارن کیلویی می فروشن خداااااااااااااااا
ببین عزیزم.همسرت درست میگه.این پرخاشگری و جواب دادن به وضوح در رفتارت دیده میشه.معلومه که شوهرت اشکالات زیادی داره و خیلی جاها رفتارش درست نیست اما تو به اون فکر نکن.هیچ وقت چیزیو مستقیم از همسرت نخواه.وقتی تو تغییر کنی مطمئن باش اون هم کم کم تغییر میکنه.
این جواب دادن زن تو بحثا و درواقع حرف گوش نکردن زنها برا همه مردا خیلیییییییی مهمه.باید بدونی که این رفتارت اصلا درست نیست و سعی کنی تغییر بدی خودتو.در قبال همسرت سکوت کن.با محبت بیشتری رفتار کن.عشقو تو باید تزریق کنی به زندگیت.تو رمانتیک باش.ببین تو فقط از همسرت انتظار داری بدون اینکه کوچکترین تغییری در خودت ایجاد کنی.
اینکه مستقیم بهش بگی تو جمع باهام باش فوقش یه روز اثر داشته باشه باید اونقدر خوب باشی تو خونه که اون دلش بخواد بیرون هم با تو باشه.پس یه کم بیشتر به خودت و رفتارات فکر کن.
حق با شماست من پرخاشگرم ولی به خدا از الان یک ماهی اصلا پرخاشگری نکردم همه تلاشمو می کنم جوابشو ندم داد نزنم اروم باشم با ارامش باهاش حرف بزنم اصلا طرف حسابم من دیونس مثلا دیروز بعداظهر خیلی خوب و خون گرم بود دوباره شب به یه چیزی گیر می ده اعصابمو خرد می کنه دمدمی مزاجه دیگه مثلا الان از سر کار زنگ می زنه خوب و خوش حرف می زنم یه دفعه می اید خونه سگرمه هاش توهمه :54: قابل پیش بینی نیست ریحان جان من دارم تمام سعیمو می کنم ولی هنوز اون دعوا رو از یاد نبرده یک ماه ازش می گذره دیگه منم تا حدی تحمل دارم حوصلشو ندارم :97:
نه عزیزم.یک ماه اصلا زمان زیادی نیست.باید خیلی بیشتر از اینها زمان بذاری و تحمل کنی و کم کم قلق شوهرت دست بیاد و بدونی تو هر موقعیتی چطور آرومش کنی.پس سعی کن همینطور ادامه بدی.آروم باشی و نقش زنو براش بازی کنی.زندگیتونو گرم تر کن و شادتر
بازم یه سوژه جدید
دیشب خونه خواهر شوهرم دعوت بودیم یه دفعه عمدی رفت البوم عکاساشو اورد که ما ببینیم دیدم 4 - 5 تا عکس از زن قبلی همسرم که با خواهر شوهرم عکس گرفته بودند تو البوم از رنگ روی البوم هم معلوم بود که تازه خریده بود منم انقدر ناراحت شدم خواهر شوهرمو صدا زدمو بردمش تو اتاق گفتم این کارت اصلا درست تو خودت یک ازدواج ناموفق داشتی و الان دوباره ازدواج کردی دوست داری منم عکس شوهر سابقتو به همسرت نشون بدم و اونو تو البوم داشته باشم دیگه به تته تته پته افتاد گفت نه من باهاش دوست بودم و من عمدی این کارو نکردم گفتم در هر صورت من همه عکسای شوهر سابق تو دلت کردم تو هم کارت اصلا درست نیست لطفا کن اون عکسا رو بردار گفت باشه راست می گی ببخش ناراحت شدی خلاصه من انقدر ناراحت بودم در حال انفجار شدید:97: اه هی من می خوام بهشون اهمیت ندم
حالا یک اتفاق غیر منتظره
بارداری ناخواسته من با این همه مشکلات چیکار کنم قبلا هر کی می گفت ناخواسته باردار شدم می گفتم دروغ می گه بابا من 4 سال ازدواج کردم چطور این مشکل برای من پیش نیومده دو تا شاخ گنده رو سرم در اوردم حالم اصلا خوب نیست شوهرمم با این که بچه دوست داشت ولی می بینه من ناراحتم می خواد کم نیاره گفتم می خوام سقطش کنم امادگی ندارم استقبال کرد ولی بعد چند لحظه پشیمون شد بعد دوباره گفت باشه دمدمی مزاجه من می خواستم امسال ارشد بخونم اصلا امادگیشو ندارم از یه طرف می ترسم خدا قهرش بگیره حالم اصلا خوب نیست امروز یه ازمایش و یه سونو باید بدم ببینم چند وقتشه اصلا شاید خارج رحم باشه نمی دونم ولی حالم بده درد لگن دارم چشمام بارونییییییییییییییییی بارونیه واسم دعا کنید
- - - Updated - - -
خدا جون اگه سقط کنمو بمیرم چی ؟ اگه دیگه هیچ وقت باردار نشم چی ؟ خدایا کمکم کن:323:
- - - Updated - - -
خدا جون اگه سقط کنمو بمیرم چی ؟ اگه دیگه هیچ وقت باردار نشم چی ؟ خدایا کمکم کن:323:
خب عزیزم.اگه همون لحظه با خواهرشوهرت حرف زدی و کار به دعوای تو وهمسرت نکشید بهترین کار دنیارو انجام دادی.هم از حقت دفاع کردی هم رابطه تون حفظ شد و این هیچ منافاتی نداره با اهمیت ندادن بهشون.
اما بارداریت..به هیییییییییییییییچ وجه سقظ نکن.ببین توروخدا.خدا خودش خواسته بهت نینی بده.حتما حتما صلاحت در اینه و خیلی وقتا مشکلا با اومدن بچه کمرنگ میشن.تازه سقط کردن بدون دلیل شرعا حرامه و مثل گرفتن جون یه انسان میمونه.اصلا این کارو نکن.خطرناکه این کار.:305:
ریحان جان با این که دوسش ندارم ولی نمی خوام سقطش کنم پارسال خواهرم این کارو کرد نزدیک بود بمیره ولی از شوهرمو زندگیم راضی نیستم عدم تفاهم بیداد می کنه تو زندگیم دیشب تا صبح گریه کردم سونوگرافی می گفت سطح جنین خیلی پایینه شاید خودش سقط بشه هر چی خود بخواد شوهرم لیاقت پدر شدن رو نداره دیشب می گفت برو طناب بزن که سقط بشه حالم ازش بهم می خوره بهش گفتم قربون خدا برم قبلا تو و خونوادت دیونم کردید واسه بچه چیه حالا عوض شدی می گفت اخه نه که ناخواستت و خودتم اصلا دوست نداری گفتم حالا من دوست ندارم تو باید دل داریم بدی دیشب انقدر دل درد داشتم نه ظرفا رو شست نه کاری تو خونه انجام می ده حالم ازش بهم می خوره گفتم باشه من می ریم امپول می زنم سثطش می کنم ولی تو برو دفتر خانه بنویس که اگه این من مردم یا دیگه بچه دار نشدم تو حق اعتراض نداری و خودت مقصری می گه این مسخره بازی ها چیه در می اری من که مجبورت نمی کنم امپول بزنی هر چی خدا بخواد ادم دمدمی مزاجه بی عقل تا این حد دیدی با خودشم رو راست نیست حالم اصلا خوب نیست
هر چی باشه الان فقط به سلامتی خودت و بچت فکر کن و اصلا اجازه نده دیگه بحت سقط کردن پیش بیاد و تلاش کن دوسش داشته باشین.دوتاتون.
فکرتو مثبت کن.شوهرت مطمئنا خوبیهای زیادی داره و خدا هم شما رو لایق دونسته که بهتون بچه داده.خوشحال باش از داشتن بچت و خدارو شکر کن.وقتی خودت برا خودت ارزش قائل نیستی خب معلومه شوهرتم به تو و بچت اهمیت نمیده.بذار اونم بتونه خوشحالیشو بروز بده .مطمئن باش خیلی خوشحاله و فقط بخاطر حرفای توئه که نشون نمیده.
مشکلات شما مشکلای خیلی بزرگی نیستن و اومدن بچه نقطه اشتراک تو و همسرتو زیاد میکنه.به جای این حرفا بهش بگو که دیگه داره بابا میشه .شاید کم کم استقلالشم بیشتر شد.
ریحان جان ممنونم که بهم سر می زنی عزیزم حالم یه مقدار بهتر شده گریه هامم خیلی کم شده شوهرمم نمی زاره کارای سنگین انجام بدم حرفی از سقط دیگه نزدیم 2 هفته دیگه باید سونو بدم واسه قبلش تا دکتر تشخیص بده بارداری پوچ نیست هر چی خدا بخواد این شبا همش خواب بچه رو می بینم ولی همچنان نمی تونم خوشحال باشم دیگه غصه هم نمی خورم خواست خدا بوده هر چی خدا بخواد
این چند روز خیلی داغون بودم امروز خیلی خوبم این چند روز قرار بر این شد دیگه حرفی از سقط نزنیم تا این که شوهرم پاشو کرد تو یه کفش و گفت ما تفاهم نداریم تو از خونواده من خوشت نمی اد باید سقطش کنی برو با خونوادت حرف بزن و منم رفتم به بابام گفتم خلاصه بابام بیچاره خیلی ناراحت شد گفت شوهرت 34 سالشه مثلا می خواد کی بچه دار بشه گناه سقطش نکن منم به شوهرم گفتم خونوادمم موافق نیستند گفت این مسئله خصوصیه بین من و تو بای سقط بشه من مطمئنم که ما بالاخره از هم جدا می شیم چرا یه بچه بدبخت بشه منم کارم شده بود گریه تا این که بابام به پدر شوهرم زنگ زد گفت خیلی منتشو بکشه دخترم براش بچه به عمل بیاره لطفا به پسرت بگو بیاد اینجا تا بریم سقطش کنه ولی باید رو کاغذ تو دفتر خانه برام بنویسه که فردا دخترم دیگه بچه دار نشد یا سر این سقط مرد باید خودش جوابگو باشه پدر شوهرمم می گفت وقتی تفاهم ندارن بچه می خوان چیکار خلاصه بابام گفت ای والله قبلا می گفتی جایزه می دم به بچه هام هر کی اول بچه دار بشه حالا چی می گی گفت والله این حرف پسرم به من مربوط نیست دیگه تصمیم گرفتم سقطش کنم لباسمو پوشیدم به شوهرم گفتم بریم واسه سقط گفت نه لازم نکرده بابای تو می خواد من تعهد بدم من نمی دونم 1 ساعتی دیگه واسه خودم چه اتفاقی پیش می اد اخر سر گفت نمی خواد بری سقط کنی منم گفتم اخه تو دیوانه ایییییییییییی دیوانه چرا حرفت با عملت یکی نیست گفت ببین من وسواسم درکم کن نمی تونم درست تصمیم بگیرم منم گفتم به من ربطی نداره بلند شو بریم خلاصه راضی نشد کلی هم تحویلم گرفت امروزم خواهر شوهرم زنگ زد مثل این که جاری باهاشون حرف زده بود خواهر شوهرم می گفت وای خداااااااااا خیلی خوشحال شدیم خدا کنه دو قلو باشه به خدا ما دوست داریم تویی اخلاقت عوض شده تو بالاخره جایزه پدرمو بردی استراحت کن مواظب خودت باش و از این حرفا شوهرمم امروز خیلی عوض شده بود ولی لابه لای حرفاش می گفت خوب پابندم کردی با بچه منم گفتم خیلیم دلت بخواد ولی در کل با هم امروز خیلی خوب بودیم مثل این که مادرش بهش زنگ زده بود خدایا چقدر دهن بینه مادرش 2 کلمه بگه فورا عوض می شه چقدر ازشون خط می گیره مادرش گفته اون بچه تو از خونه پدرش که نیاورده و از این حرفا خواهرام می گن دست از لج و لجبازی بردار تو هم با اونا خوش باش ولی من می دونم چه ذاتی دارن الانم به خاطر بچه س که منو تحویل گرفتن وگرنه ماله این کارا نیستن ولی به شدت احساس سرشکستگی می کنم طرف زنش بچه دار می شه خوشحال می شه می ره به خونوادش خبر می ده نه این که بگه من این بچه رو نمی خوام اصلا نمی تونم این تحقیر شوهرمو ببخشم امروزم بهش گفتم حلالش نمی کنم ابروی منو برد
- - - Updated - - -
این چند روز خیلی داغون بودم امروز خیلی خوبم این چند روز قرار بر این شد دیگه حرفی از سقط نزنیم تا این که شوهرم پاشو کرد تو یه کفش و گفت ما تفاهم نداریم تو از خونواده من خوشت نمی اد باید سقطش کنی برو با خونوادت حرف بزن و منم رفتم به بابام گفتم خلاصه بابام بیچاره خیلی ناراحت شد گفت شوهرت 34 سالشه مثلا می خواد کی بچه دار بشه گناه سقطش نکن منم به شوهرم گفتم خونوادمم موافق نیستند گفت این مسئله خصوصیه بین من و تو بای سقط بشه من مطمئنم که ما بالاخره از هم جدا می شیم چرا یه بچه بدبخت بشه منم کارم شده بود گریه تا این که بابام به پدر شوهرم زنگ زد گفت خیلی منتشو بکشه دخترم براش بچه به عمل بیاره لطفا به پسرت بگو بیاد اینجا تا بریم سقطش کنه ولی باید رو کاغذ تو دفتر خانه برام بنویسه که فردا دخترم دیگه بچه دار نشد یا سر این سقط مرد باید خودش جوابگو باشه پدر شوهرمم می گفت وقتی تفاهم ندارن بچه می خوان چیکار خلاصه بابام گفت ای والله قبلا می گفتی جایزه می دم به بچه هام هر کی اول بچه دار بشه حالا چی می گی گفت والله این حرف پسرم به من مربوط نیست دیگه تصمیم گرفتم سقطش کنم لباسمو پوشیدم به شوهرم گفتم بریم واسه سقط گفت نه لازم نکرده بابای تو می خواد من تعهد بدم من نمی دونم 1 ساعتی دیگه واسه خودم چه اتفاقی پیش می اد اخر سر گفت نمی خواد بری سقط کنی منم گفتم اخه تو دیوانه ایییییییییییی دیوانه چرا حرفت با عملت یکی نیست گفت ببین من وسواسم درکم کن نمی تونم درست تصمیم بگیرم منم گفتم به من ربطی نداره بلند شو بریم خلاصه راضی نشد کلی هم تحویلم گرفت امروزم خواهر شوهرم زنگ زد مثل این که جاری باهاشون حرف زده بود خواهر شوهرم می گفت وای خداااااااااا خیلی خوشحال شدیم خدا کنه دو قلو باشه به خدا ما دوست داریم تویی اخلاقت عوض شده تو بالاخره جایزه پدرمو بردی استراحت کن مواظب خودت باش و از این حرفا شوهرمم امروز خیلی عوض شده بود ولی لابه لای حرفاش می گفت خوب پابندم کردی با بچه منم گفتم خیلیم دلت بخواد ولی در کل با هم امروز خیلی خوب بودیم مثل این که مادرش بهش زنگ زده بود خدایا چقدر دهن بینه مادرش 2 کلمه بگه فورا عوض می شه چقدر ازشون خط می گیره مادرش گفته اون بچه تو از خونه پدرش که نیاورده و از این حرفا خواهرام می گن دست از لج و لجبازی بردار تو هم با اونا خوش باش ولی من می دونم چه ذاتی دارن الانم به خاطر بچه س که منو تحویل گرفتن وگرنه ماله این کارا نیستن ولی به شدت احساس سرشکستگی می کنم طرف زنش بچه دار می شه خوشحال می شه می ره به خونوادش خبر می ده نه این که بگه من این بچه رو نمی خوام اصلا نمی تونم این تحقیر شوهرمو ببخشم امروزم بهش گفتم حلالش نمی کنم ابروی منو برد
موضوع مهمی تو زندگیم پیش اومده که بعد از 4 سال قراره بفهمم یه تاپیک جدید باز می کنم به اسم
بارداری ناخواسته من و اصرار برای سقط و مشکلات شوهرم
- - - Updated - - -
موضوع مهمی تو زندگیم پیش اومده که بعد از 4 سال قراره بفهمم یه تاپیک جدید باز می کنم به اسم
بارداری ناخواسته من و اصرار برای سقط و مشکلات شوهرم